تصاویری آشنا؛ چهرههایی روشن، خسته اما سرشار از نیرو. تبسم بر لب، آتش در دل. آرام نمیگیرند، از هیچ کاری و هیچ میدانی نمیگریزند، همواره در دسترساند، در میداناند؛ میدوند و در عین دویدن، استوار ایستادهاند. «خواهرانی» آزاد و رها؛ زنانی که بندها را گسستهاند، از همسر و فرزند و دلبستگیهای مادی گذشتهاند تا خود را وقف رسالت بزرگشان کنند، تا پرچم رسالت بزرگ خود را بر بلندای زمان برافرازند و بندهای اسارت را در هم شکنند. آنان زنجیرها را گسستند: زنجیر همسر، زنجیر فرزند، زنجیر لذتهای زودگذر، زنجیر تملک و دلبستگی. آنان خود را برای آزادی خالص کردند، خود را در آتش مبارزه صیقل دادند. آنان به میدان آمدهاند، نه برای خویش، که برای همه. صدای هر یک، پژواکی است از هزاران صدا و ایستادگی. هر یک سنگری است برای مردمان.
زهره، بدری، فهیمه، سهیلا، فروغ، معصومه، فریده، نسرین، سارا، عفت، مژگان، زهرا...: هر یک پرچمدار ایمان، هر یک آوای فصاحت، هر یک گذرنامهیی به سوی جهان بیزنجیر. این «کلاهخود به سران» همه جا حضور دارند: در قامت میلیشیا، بر روی تانکها، در تنگه چهارزبر، بر روی تخت شکنجه، در سلولهای تاریک، در خاکریزهای لیبرتی و اشرف، در راهروهای کنگره آمریکا و پارلمان اروپا، در دادگاهها و ارگانهای بینالمللی. این است روایت زیستشان، از مسئولیتهای سترگ بر شانههای ظریف در جهانی مملو از نکبت. و زمین از تماشای این استقامت، در سکوتی ژرف فرومینشیند. همه آنها را میشناسند؛ تصویرشان در هر برنامه، هر تظاهرات، هر صحنهٔ ایستادگی، هر خیزش حاضر است. همه میدانند: این زنان، این خواهران، اینان پناهاند، اینان فرماندهان صحنهاند، ستونهای میداناند. ساماندهندگان روز. آنان زادهٔ رنج اما شکوفهکرده در امیداند.
با شوقی بیپایان، با دقتی چون تپش ساعت، کارها را میچینند و به فرجام میرسانند. ساده و بیادعا، خاموش، فروتن و بینشان. نه یک گام پس، نه یک نگاه خسته. روز را با صبر میسازند، شب را با عزم پاسداری میکنند. اینان «کار» را فقط انجام نمیدهند، آنان کار را به هنر بدل میکنند؛ هنر ایستادگی، هنر رهایی، هنر فرماندهی. آفرینش «هنر» در پاریس، برلین، بروکسل، نیویورک، سیدنی، کلن. همه جا صحنه خلق هنر آنان است. اینان معجزهٔ قرن ما هستند؛ نماد رهایی، نمونهٔ بلاغت و فصاحت، تجسم و شکوه ایمان در قامت عمل. آواز بلند آزادی. عزم در نگاهشان سرازیر. آنان زنانیاند که آرامش را وانهادهاند، آسایش را پشت سر گذاشتهاند، و در میانهٔ میدانِ زندگی ایستادهاند. خستگی در قامتشان بیمعناست؛ تنشان شاید رنجکشیده، اما روحشان در اوج پرواز است. تبسم دارند، اما این تبسم نشانی از رضایت به وضع موجود نیست، بلکه چراغی است در دل شبهای تاریک. مواجهه همه با آنان مملو از احترام عمیق انسانی است، «فرمان» آنها در میدان به کارها سرعت میبخشد، همه منتظر رهنمودهای آنان هستند.
با گوشیهای کوچک در دست، چون پرندهیی سبکبال در میانِ موجِ جمعیت میدوند. از مانعها میجهند، صفها را چون نوار باریکی از نو میآرایند و لحظهیی درنگ نمیکنند. لحظهیی در ازدحام، با تبسمی روشن در کنار تو میایستد؛ و ناگاه، چون قطرهیی در موج جمعیت ناپدید میشود، تا بار دیگر به سوی «کار» شتاب گیرد. صدایشان همه جا به گوش میرسد: «مرگ بر ستمگر، چه شاه باشه چه رهبر». پیکرهای ظریفشان را خستگی نمیشکند؛ گویی جانشان از چشمهیی ناپیدا نیرو میگیرد. از حال همه میپرسند، از جرعهٔ آب و لقمهٔ نان دیگران خبر میگیرند، در حالی که خود نه جرعهیی نوشیدهاند، نه لقمهیی چشیدهاند. دلواپس رنج و خستگی دیگرانند، اما رنج و خستگی خویش را چون رازی سپید در نگاه و لبخند پنهان میکنند. بعضیهایشان چین و چروکهای زمان بر چهره دارند، چین و چروکهایی که روایت تجربیاتی سترگ و غنی در آنها موج میزند. گوییا چهرههایشان صحنه نبرد آزادی و استبداد است.
این قهرمانان نه در افسانهها، که در همین خاک و همین زمان. زادهٔ رنجاند، اما در آغوش رنج به شکوفایی رسیدهاند. هر یک کتابی است گشوده از ایمان. هر یک شعلهیی است فروزان در راه آزادی. آنان ثابت کردهاند که زن میتواند ستون میدان باشد، زن میتواند پرچمدار انقلاب باشد، زن میتواند سرمشق یک ملت باشد. این خواهران، نه تنها آزادشدگاناند، که آزادکنندگاناند. نه تنها رهاشدگان از بند، که درهمشکنندگانِ بنداند. آنان، با حضورشان، اسارت را رسوا میکنند و با کلامشان، سکوت را میشکنند. و آنگاه که نامشان تکرار میشود، زمینلرزهیی در دل شب میدود. شیخ میلرزد. شاه یاوه میپراکند و همه بر «روسری» او زبان میگشایند. این گفتنها اما پرده از هراسی پنهان برمیدارد: هراس از روسری و «کلاهخود» آنان. نرینگان در روسری آنان «رنگباختگی» اقیال خود را میبینند. برآشفته میشوند، به لکنت زبان گرفتار میشوند، یاوه میسرایند و در آینهٔ این خشم، مرگ تاریخی خود را به تماشا مینشینند. آنان میهراسند. آری از این خواهران، از همین زنان. آنگاه که تصویرشان برافراشته میشود، امیدی تازه در رگها جاری میگردد. دستانشان زمین را سامان میدهد، گامهایشان زمان را میتکاند. آنان کار را به عبادت بدل کردهاند، مبارزه را به سرود، زندگی را به حماسه.
سکون در قاموسشان نیست، فرار در سرشتشان راه ندارد. آنان از قفسهای نامرئی گریختند: قفس سنت، قفس ساختارهای نرینگان، قفس روایتهای دروغین، قفس ساختارهای عشیرهیی. این خواهران، آری، این زنان، همچون افراشتهترین درختاناند: ریشه در زمین، شاخه در آسمان. درختانی که پرندگان امید بر شانههایشان آشیان میسازند. اینان، عصیان زمان ما بر علیه فرهنگ جنسیتی و نگاه «کالایی» به زن هستند. جنبش فمینیسم جهانی با این زنان معنایی دگر یافت. شورش ِ زنان مجاهد در مقابل «وارونگی سلطه» ایستاده است. یعنی به سمت «برتریطلبی جنسیتی» و فرهنگ مردستیزانه نلغزید، همان پدیدهیی که در گفتمانهای خاص فمینیستی به «سکسیسم معکوس»(reverse sexism) نامیده میشود. محتوی «انقلاب ایدئولوژیک» رهایی زن و مرد از فرهنگ جنسیتی است.
این زنان، طغیان زمانهاند؛ بر ضد فرهنگی که زن را به کالا فروکاست و بر علیه نگاهی که قرنها قامت زن را در حاشیه نگاه داشت. با آنان، فمینیسم رنگی دیگر گرفت: شورشی در رگهای تاریخ، برای گسستن زنجیرهای مردسالاری. این عصیانی است برای تحول منطق نهفته در تاریخ مردسالاری. این حرکت، نه صرفاً دفاع از زن یا مرد، بلکه تلاشی است برای بازتعریف جایگاه انسان در کلیت خویش؛ جایگاهی که تاکنون تابع مناسبات قدرت مردانه بوده و زنان را به حاشیه رانده است. ظهور این زنان، این معادله دیرینه را درهمشکست و نشان داد که هویت انسانی به جنسیت فروکاستنی نیست. این قیام، فریادی است برای بازتعریف انسان؛ انسانی که نه زن است و نه مرد، بلکه حقیقتی فراتر از مرزهای جنسیت.
و پرده از رازی کهنه برداشتند: هویت را نمیتوان در گور جنسیت زندانی کرد.
آن که قفلها را گشود
آنان همیشه از یک زن سخن میگویند. خود را در او بازمیشناسند، اوست که راه را نشان داد، اوست که قفلها را گشود و ما را در میدان آزادی رها کرد: مریم. اندیشهاش به جانشان دمید، روحشان را پر کرد، و آنان با او عهد بستند؛ عهدی بر آزادی خویش، بر رهایی خلق، بر پیمودن راهی که تا انتها روشن است. او به آنان آموخت چگونه زنجیرهای گران را درهمشکنند تا پرواز ممکن گردد. سنتها، آنان را در قبری تاریک و جنسیتی به خاک سپرده بودند؛ اما او، شأن انسانی را بازگرداند، کرامت زن بودن را چون تاجی بر سرشان نهاد.
کلامش صلابت داشت، نگاهش مملو از یقین و واژههایش بُرَّنده، که شب سیاه ملایان را شکافت. در برابر خوانشی که زن را اسیر مرد میخواست، او آزادی را به قامت زن دوخت. مردسالاری در وجود این زنان فروریخت. انجماد هزاران سالهٔ فرهنگ نیرنگ در برابر گرمای نگاهشان ذوب شد. و از این شعله، نسلی برخاست که آینده را تصویر میکند. این زنان، با قامتهای استوار و اندیشههای رها، بشریت را به تماشای نمونهیی والا از بلاغت و فصاحت فرامیخوانند.
آری، آنان نه تنها روایت آزادیاند، که تجسم آیندهاند؛ آیندهیی که از چشمانشان میدرخشد و از کلامشان میجوشد. و جهان، در برابرشان، لحظهیی درنگ میکند تا عظمتشان را دریابد. در این جهان، فضایی زاده شد که در آن هویتی نوین بالید؛ هویتی که در چارچوب کهنهٔ جنسیت نمیگنجد. زن و مرد، شاید برای نخستین بار در تاریخ، روبهروی هم ایستادند ـ به نام «انسان». هویتی بی رمز و راز، اما آکنده از احساس، شور و مسئولیت.
برگرفته از سایت همبستگی