راهرو مرگ
«راهرو مرگ» اسمی است که زندانیان سیاسی دههٔ ۶۰، از جمله زندانیان گوهردشت آن را بهخوبی میشناسند. این راهرو جایی بوده که درهای بند به آن باز میشده است. پاسداران برای بردن زندانیان به دیدار «هیأت مرگ» یا برای بردن به سالن اعدام، آنها را از بند یا سلول صدا زده و در این راهرو بهفاصلهٔ یک تا یک و نیم متر از هم مینشاندهاند. زندانیان در این حالت چشمبند به چشم داشته و مجاز به صحبت با یکدیگر نبودهاند.
در جریان قتلعام۶۷ تکتک زندانیان در برابر هیأت مرگ قرار میگرفتهاند و از آنها سؤالهای مختلفی بهعمل میآمده است. هدف از این سؤال پیچ کردن این بوده است که مشخص شود آیا زندانی هنوز خود را مجاهد میداند و هویت مبارزاتی خویش را حفظ کرده است یا نه؟
سناریوی از پیش نوشته، هدفی جز یک کشتار دستجمعی نداشت؛ یک نسلکشی بهجرم ایستادگی بر یک آرمان. در حکم خمینی خطاب به اعضای هیأت مرگ آمده است:
«رحم بر محاربین سادهاندیشی است، قاطعیت اسلام در برابر دشمنان خدا از اصول تردیدناپذیر نظام اسلامی است، امیدوارم با خشم و کینه انقلابی خود نسبت به دشمنان اسلام رضایت خداوند متعال را جلب نمایید، آقایانی که تشخیص موضوع به عهده آنان است وسوسه و شک و تردید نکنند».
یعنی تردید خود را به این سمت حل کنند که حکم به مرگ زندانی بدهند؛ بنابراین پاسخ سؤال کلیدی هیأت مرگ کافی بوده است که زندگی یا مرگ یک زندانی را رقم بزند.
اگر زندانی خود را در برابر هیأت مرگ، «مجاهد» یا «هوادار سازمان مجاهدین» مینامید، در حقیقت با جان خود بازی کرده بود و از همان لحظه چنبرهٔ زمخت طناب دار را بر گردن خویش احساس میکرد. اگر پاسخی غیر از این میداد، هیأت مرگ به طمع میافتاد تا در ازای صرفنظر کردن از مرگ او، قیمتی گران وصول کند. با هر پاسخ آری زندانی، هیأت مرگ بیشتر جلو میخزید تا او را آخرین بارقههای مبارزاتی عریان کند و تا مرز خیانت به یاران سابق و تیرخلاص زدن به آنان پیش ببرد. گاه از این هم فراتر میرفت و از او میپرسید آیا برای اثبات ندامت خود آمادهٔ رفتن به جبهههای جنگ خمینی و غلطیدن بر روی مینها هست یا نه؟
تنها یکی «نه»
آری، تنها یک کلمه؛ تنها و تنها یک کلمه میتوانسته سرنوشت یک زندانی را تعیین کند. شعر «ابراهیم در آتش» شاعر ملی احمد شاملو گویی ناظر بر چنین حادثهیی است؛ حادثهیی که هر زندانی در زندانهای شاه و شیخ دستکم یک بار آن را تجربه کرده است:
ــ آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشت مرا بسازد؟
من
تنها فریاد زدم
نه!
من از
فرو رفتن
تن زدم.
رفتن از اتاق هیأت مرگ به سالن اعدام یا برگشتن به بند، سرنوشتی بود که یکایک زندانیان را از قرار گرفتن در برابر آن گریزی نبود.
۳۰هزار زندانی سیاسی در تابستان داغ۶۷ فریاد زدند: «نه»! و یکی نه، بسنده بود تا سرنوشت آنان را بسازد. جرم آنان تن زدن از فرو رفتن بود؛ فرو رفتن به دوزخی که ابلیس درشت عمامهٔ برای سقوط آنان از زروة انسانیت در پیش پایشان ایجاد کرده بود.
آنان به گذاشتن یک دست خود بر شانهٔ یکدیگر، زنجیری طولانی تشکیل دادند تا هادی انتقال گرمای قلبهایشان به هم باشند. بینگاهی به پشت و اندیشیدن به جوانی به خطر افتاده، برای حفظ شرافت یک نام، با طبیعیترین تمنای هر انسان یعنی حفظ جان خداحافظی کردند.
گفت ای ناصح خمش کن چند پند؟
پند کم ده زان که بس سخت است بند
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهم زین زندگی پایندگیست
(مثنوی مولوی)
چه باید کرد که واژهها نارسا هستند. اگر معیارهای زندگی و مرگ را در انسانشناسی آرمانگرا معنا کنیم، آنان زندهترین زندگان عصر ما هستند. قهرمانان تابستان۶۷، با شقایقی بر لب از راهرو مرگ عبور کردند و زندگی خود را آنگونه که میخواستند تعریف کردند، نه آنگونه که هیأت مرگ میخواست و حکم خمینی دیکته میکرد.
خفافیش و حربا
شهابالدین یحیی سهروردی در رسالهٔ لغت موران، طی یک داستان رمزآمیز نوشته است:
«وقتی خفاشی چند را با حربا (آفتاب پرست) خصومت افتاد و مشاجرت از حد به در رفت. خفافیش اتفاق کردند که چون غروب آفتاب فرا رسد همگی قصد حربا کنند و او را اسیر گردانند و به مراد دل سیاست کنند. چون غروب آفتاب فرا رسید به در آمدند و حربا ی مسکین را در کاشانهٔ نکبت خود کشیدند و آن شب محبوس بداشتند. آنگاه مشورت کردند که بهترین طریق عذاب حربا چیست؟ همگی بر قتل او اتفاق کردند و سپس مشاورت کردند در کیفیت قتل او و دل آنها بر آن قرار گرفت که هیچ مرگی بدتر از مجاورت آفتاب نیست، چون قیاس بر حال خود کرده بودند که عذابی سختتر از مشاهدات خورشید ندانستندی؛ و البته مسکین حربا را آرزویی جز این نبود. چون آفتاب بر آمد او را از خانهٔ نحوست خود به در انداختند تا به اشعهٔ خورشید بمیرد و آن تعذیب همانا احیای او بود»... .