دیکتاتوریها و تربیت سوژههای بهنجار
یکی از ستوننویسهای روزنامه حکومتی مستقل مطلبی نوشته است با تیتر «قدرت در آینده در دست چه کسانی است» ؟ در این نوشتار او با استناد و فاکتآوری از کتاب «مراقبت و تنبیه» میشل فوکو، متفکر فرانسوی به تربیت «سوژههای بهنجار»، در ساختارهایی مانند «کلیسا، مدرسه، زندان، بیمارستان، رادیو، تلویزیون و...» اشاره میکند. در این ساختارها صاحبان قدرت بهدنبال تربیت انسانهایی رام هستند؛ شبیه حیوان اهلی شده یا ماهی اسیر در آکواریوم «که شناختش از جهان و تواناییهای خود در همان حدودی است که به او معرفی شده است».
سپری شدن عصر «جوامع آکواریومی»
او سپس از این مقدمهچینی نتیجه میگیرد که قدرت و نفوذ دولتها برای تربیت «سوژههای بهنجار و مطیع» و «جوامع آکواریومی» با گسترش رسانههای ارتباطی نوین مانند ماهواره و اینترنت دچار مشکل شده است.
«در جهان امروز دیگر اعمال دیکتاتوری به شیوه دیکتاتوریهای قرون گذشته امری محال و غیرممکن بهنظر میرسد و هیچ نظام سیاسی یا حاکمی این توان را ندارد که سوژهها و ملت تحت حکومت خود را آنگونه که دلش میخواهد تحت مراقبت و تربیت خود داشته باشد» (فرهاد قنبری. مستقل. ۲۲دی۹۹). .
ایدئولوژی ولایت فقیه و آنتروپی تاریخی
آنچه در این روزنامه آمده، خواسته یا ناخواسته تعمیم نظریهٔ فوکو در مورد حاکمیت آخوندی است؛ حاکمیتی که با سرقت یک انقلاب و آرمانهای آن، درصدد برآمد تا ایران را به یک زندان تبدیل کند. در این زندان، فقط یک ایدئولوژی حق حیات داشت؛ تلقی واپسگرایانه و حوزوی از اسلام با برچسب ولایت فقیه. باقی تفکرها چنانچه در برابر آن تمکین نمیکردند، محکوم به نابودی بودند. محصول این دستگاه فکری، پرورش بسیجی، پاسدار، شکنجهگر بود. «سوژههای بهنجار» و «الگوهای» تولید و معرفی شده از جانب این حکومت کسانی جز «اسدالله لاجوردی»، «محمدی گیلانی» و بهتازگی «قاسم سلیمانی» نبودهاند. ۴۲سال تقلا برای ساختن یک آکواریوم از ماهیهای مطیع، به جایی نرسید؛ زیرا ایدئولوژی ولایت فقیه گورزاد بود. نتوانست و نمیتواند در نسلهای آگاه ایران رسوخ کند. خامنهای با آن که بارها آرزوی خود را برای روی کارآوردن یک دولت جوان حزباللهی کتمان نکرده است ولی وقتی بحث جدی میشود، نمیتواند جز روی جلادان دستاول تکیه کند و جوان مورد نظر او قاسم سلیمانی میشود. این بیانگر آنتروپی طرز تفکر ولایت فقیه و مرگ تاریخی این نگرش فاشیستی است.
شکست انحصار فکری و بلندگوهای رسمی
خمینی و خامنهای نتوانستند ایران را بهدلیل حضور قوی و درخشان یک مقاومت پویا و سراسری به «آکواریوم ماهیهای مطیع» تبدیل کنند. همپای گسترش ماهواره و سپس اینترنت در میهن ما این انحصار فکری بهتدریج در همشکسته شد. جوان ایرانی دیگر مجبور نبود آنچه را که در مدرسه و دانشگاه از سوی «عقیدتی ـ سیاسی» و در جامعه از طریق منابر ریایی، نماز جمعه و رادیو تلویزیون رسمی و سایر بلندگوهای استبداد به او دیکته میشد، بپذیرد. دیگر نیاز نبود کتابهای ممنوع را دست به دست و بهصورت زیرزمینی به همفکران خود برساند. بهیمن تکنیکهای جدید، روزنههایی از تابش فروغ دگراندیشی به سوی او باز شده بود. او ـ اگر چه قطرهچکانی و همراه با سانسور و فیلترینگ ـ ولی میتوانست رسانهٔ خود را داشته باشد. با ظهور شبکههای اجتماعی این روزنهها باز و بازتر شد.
«در دههٔ اخیر با گسترش رسانههای ارتباطی نوین مانند ماهوارهها و اینترنت، قدرت دولتها در اعمال نفوذ و تربیت و بهنجازسازی سوژههای مورد نظر خود دچار مشکل شده است. این مسأله بهویژه در «جوامع آکواریومی» که حاکمانش تلاش میکنند کشور خود را بهصورت تافتهای جدابافته از دهکدهٔ جهانی تعریف کرده و سوژههای مطیع خاص خود را پرورش دهد، بیشتر تأثیر منفی بر جای گذاشته است و چنین دولتهایی را به دشمن اول اینترنت و ماهوارهها تبدیل کرده است» (همان منبع).
نسلهای جدید و فاصلهٔ عمیق از ارزشها رسمی
عباس عبدی گروگانگیر سابق، از منظری دیگر به شکست استبداد دینی در به انحصار درآوردن ذهن نسلهای آینده و ساختن انسانهای مطیع از آنها اعتراف میکند. او با مثالآوری از دوران شاه و فاصلهٔ عمیق بین حکومت شاه و نسلهای جوان در آن زمان، به حکومت هشدار میدهد که خطر اصلی «شکلگیری یک جریان متفاوت از ارزشهای رسمی در نسلهای جدید است»
او در ادامه مینویسد:
«توجه کنیم که اکنون بیش از ۴۰سال است که فرزندان این کشور تحت تبلیغ و آموزشهای متمرکز و شدید و نظارتهای قابل دیدن قرار دارند. ۱۲سال آموزش و پرورش و ۴۰سال صدا و سیمای انحصاری فکر و ذهن آنان را تحت تاثیر قرار میداد، ولی نتیجه چه شده است؟ تقریباً هیچ اگر نگوییم منفی. این فرزندان حتی پدران و مادران و بزرگتر خود را نیز تغییر میدهند، چه رسد به اینکه تحت تاثیر این آموزههای بسیط و کمعمق رسمی قرار گیرند» (اعتماد. ۲۱دی۹۹).
«خطر اصلی»!
با اینکه عباس عبدی در ابتدای مطلب خود میکوشد، نام مجاهدین و مقاومت ایران را در بین سایر پارامترها بگنجاند و فاصلهگیری عمیق نسلهای جدید را از ارزشها و هنجارها حکومت بهعوامل دیگر نسبت دهد ولی صرف اشاره به «خطر اصلی» کافی است تا خواننده را به این نتیجه برساند که منظور نویسندهٔ مطلب اندرز به سران حاکمیت در مورد فوریت این خطر است؛ خطری که اینک خود را در رشد محسوس کانونهای شورشی و رویآوری نسلهای جدید به آرمان آزادی و استراتژی براندازی نشان میدهد. نسلهایی که قاصدان اختناقشکن و پیشگامان و پیشبران شورش و قیام هستند.
البته که باید این نسلها را بهرسمیت شناخت. این کافی نیست از این «خطر اصلی» باید بیش از اینها ترسید!