از: محمدرضا شیبانی ـ تهران
این روزها در شهر که قدم میزنی صدای قیام را میشنوی؛ درست مثل خبرهای که گوش به زمین میسپارد تا گروه سواران را رصد کند. یا نه، مثل آسفالتی که پف کرده و برآمدن قریب نهالی در انتظار است.
درست مثل سال ۸۸؛ خامنهای کارهایش را کرده بود و بر یکدست کردن حاکمیت یک مهر "پلمپ شد" هم زد.
همان روزهایی که در سرمستی ختم غائله را اعلام کرد خوب به یاد دارم. در خیابان بودم و به چهره رهگذران مینگریستم. چهرهها حامل فریادی در زیر پوست بود. حالتی بیقرار و مغبون و بیتاب...
سرانجام سیل جمعیت حضور خود را به رخ کشید تا بستر قیامی باشد که در عاشورا به اوج رسید و تا آستانه تسخیر تلویزیون هم پیش رفت.
اما خیزش عاشورای ۸۸ از چه جنسی بود که ارکان نظام را تا سرحد فروپاشی به پیش برد؟ بگذارید به سهم خودم مشاهداتی از آ
ن روز فراموشنشدنی را ولو با فقری که در واژهها دارم بهرسم امانت با شما در میان بگذارم. آخر این روزها هم همان حالوهوا را تداعی میکند. قیامهای پیدرپی و اعتصابات و اعتراضات در آستانه تحول است و در زیر پوست شهر بیتابی موج میزند.صبح قبل از خروج به دستگیری و شهادت فکر کردم، غسل کردم و به راه افتادم. خیابانها را یکییکی برای پیدا کردن تجمعات اولیه گشتم، چیزی پیدا نمیکردم.
بالاخره گفتم بگذار به میدان توحید بروم و اگر خبری نبود برگردم. نزدیک میدان که رسیدم ترافیک غیرمعمول بود. حدس زدم یا بهدلیل دستجات عزاداری است و یا تظاهرات و یا هر دو. اما با کمال تعجب وقتی به میدان رسیدم خبری از هیچکدام نبود. و برخلاف ماشینها محل اطراف میدان و پیادهروها چندان شلوغ نبود. تصمیم گرفتم در یکی از فرعیها پارک کنم و دقایقی مشاهدهگر وضع باشم شاید چیزی دستم بیاید. در خیابان کوثر یکم پارک کردم و به میدان آمدم. دیدم جمعی حدود ۱۰-۱۵نفره با هم از ضلع جنوب غربی وارد ستارخان میشوند و یک نفر هم شعارهایی میدهد و بقیه با صدایی نه چندان بلند تکرار میکنند. ظاهراً تظاهرات را پراکنده کرده بودند و اینها هم بقیهالسیف بودند. به راهم ادامه دادم تا به خیابان آزادی برسم. در راه گله به گله بساط چای و شربت عاشورا بهپا بود و کمکم با شلوغی بیشتری روبهرو شدم. چنین مینمود که این آدمها از جنس زندگی و متانت و ادب هستند. فضا عجب بوی آشنایی میداد. به خیابان آزادی نزدیک شده بودم که ناگهان منظره عوض شد. در یک لحظه من هم عوض شدم. اگر تجربه کوهپیمایی داشته باشید که بعد از طی مسیر طولانی و خشک، عرقریزان و نفسنفس زنان و تشنه و خسته ناگهان جلوی چشمتان را نمیبینید و معلق در فضا بهدنبال تعادل خود میگردید. وقتی به خود میآیید یک جریان نرم و خنک ابر که محلیها به آن نزم (به کسر نون) میگویند از ته دامنه به بالا میآید تمام بدنتان را در خود میگیرد. چشمانتان را میمالید و باز میکنید و کران تا کران چمن و چشمه و گلهای رنگارنگ وحشی و تکدرختهای به رنگ روشن و برگهای ترد و سرشار از رویش و زندگی میبینید. خدایا کجا بودم و کجا شدم؟ این خیال است یا محال است یا مجال؟ گروهای مردم تا چشم کار میکند هم از سمت میدان آزادی و هم از سمت میدان انقلاب به هم میپیوستند. از آنجا که بلندگو و امکان صدارسانی نبود شعارها از هر کجا شنیده میشد و جالب اینکه شعارها بهروشنی ضدحکومتی بود. خانمی با چادر و پوشش کامل از جگر فریاد میکشید: «ابوالفضل علمدار، ریشه ظلمو بردار!» و بقیه جواب میدادند. نیروهای گارد با موتور از جوانب فرعی هجوم میآوردند تا جمعیت را تقسیم کنند جمعیت در هر کجا یک وضعیت داشت. در قسمت ما که حدود خیابان رودکی بود با هجوم موتوریهای نیروی ویژه و با گاز اشکآور در فرعیها پناه میگرفت و مجدداً با آمادگی هجوم میآورد و گارد ویژه فرار میکرد. سنگپرانی متقابل شروع شده بود. با هجوم مردم بارها نیروهای خامنهای پا به فرار گذاشتند. این در حالی بود که آنها امکانات کامل و گاز اشکآور داشتند و مردم دست خالی بودند. همه دنبال وسیله دفاعی بودند و متأسفأنه چیزی پیدا نمیشد. بالاخره نفهمیدم چطور چند لاستیک وسط خیابان به آتش کشیده شد و مقدار کمی سنگ و آجر پیدا شد و با همان اندک به مقابله میپرداختند. کسانی به نردههای سیمانی باغچه پرداختند و در حالی که کمک چندانی نمیکرد وسط خیابان میریختند که مانع موتورسوارها شود. یک بیخبر که محصول سبزینه مینمود به من گفت این نردهها که میآورند باز شب تلویزیون میگه اغتشاشگرا به اموال عمومی صدمه زدند و ما را بدنام میکند. به او گفتم خیالت راحت، این تظاهرات به هر طریق که باشد اونا مزخرفاتشون رو میگن. کار خودتو بکن و بگذار به جای اینکه پولها گلوله بشه سینه کودکان سوریه و عراق و جاهای دیگه رو پاره کنه و یا در زندانها و خیابان جوان ایرانی رو هدف بگیره، کمی هم ولو اندک به کارگر ایرانی برسه و دو تا نرده بیشتر بسازه. برا کارآفرینی هم خوبه!
در این فضا چیزی به غیر از همان که اشاره شد اثری از سبزی مبزی نبود. نامها را نمیدانستم اما آشنا بودند. هیچکدام را نمیشناختم اما گویی سالهاست در کنار هم هستیم. مهربانی گل کرده بود. یک جوان زخمی شده بود. سر دختری که با مادرش آمده بود شکسته بود و خونریزی داشت احتیاج به بخیه داشت. آنها را به کناری نشاندند و کسی گفت زود ببریم بیمارستان، بقیه گفتند نه باید تو یکی از خونهها به درمان پرداخت. بیمارستان میگیرند و میبرندش زندان. خانهها درها را باز کرده بودند. بعضی فیلم و عکس میگرفتند. تکههای باتون ریزشده در اطراف و جویهای کنار خیابان ریخته بود. تلاش کردم لاستیک را به جای بهتری برسانم یک نفر با هیکلی درشت و قوی با پا زحمت من را کم کرد و لاستیک را هل داد به محوطه بهتر. این جنگ و گریز کجا و تظاهرات سکوت کجا. در عاشورا عاشورایی برپا شد. در کل این سالها ما چند تا عاشورای واقعی داشتهایم؟ چه رضایت و چه محبت و چه همکاری درخشانی در جریان بود؟ نبض زندگی را حس میکردی. مهربانی گل کرده بود. ایثار به خیابانها رسیده بود. یاد اشرف افتادم و یاد «مسعود». چه خوب گفته بود که انقلاب تمام رجس و پلیدی را با خود میشورد و میبرد و ارزشهای نوین خلق میکند. روحیه مهربانی و ایثار شکل میگیرد و خود برادر مسعود را به یاد دارم که مثالهایی از رفتار مردم در انقلاب ضدسلطنتی زده بود. در روزگار سیاه آخوندی این ارزشها و این عواطف چون نوشدارو جانهای یخزده و مسموم را نجات میدهد و روی خوش زندگی اشک شوق به دیدگان میآورد. هر که نمیدانسته بداند که در عاشورای ۸۸ ایران، اشرف در خیابانهای تهران جاری بود. این تحرک و این فداکاری و این هوشیاری فقط از جوانانی برمیآمد بینام و البته حالا دیگر با نشان. همه یک نشان داشتند: "اشرف، اشرف، اشرف".
حدود ظهر بود، خبر آمد که چند نفر در پل حافظ و اطراف آن شهید شدهاند. در آن وضعیتی که بودیم خبر شهادت تعجبی نداشت. عاشورا بود و مردمان تصمیم به حرکتی عاشورایی گرفته بودند. حرکتی آزادساز. بیهوده نبود که خطر احساس شد و مدعیان با حس خطر ماستها را کیسه و خیانت پیشه کردند. به یک دلیل آشکار: "حضور عنصر مستقل، رها و آزاد و برانداز".
کمکم به غروب نزدیک میشدیم و مردم در مسیر بازگشت از فرعیها بودند. جمعی لباسشخصی و چاقوکش با وسایل کشتار در کمین بودند. گروهی که ما بودیم با توجه به تعداد نسبتاً بالا هیچکس به چنگ آنها نیافتاد. آمدم بالاتر، عجبا که در هر جای شهر هنگامهای برپا بود از جلال آلاحمد و فاطمی و امیرآباد و پارک لاله و ولیعصر و همینطور تا مسافت زیادی خیابانهای اطراف صحنه تظاهرات و زد و خورد بود.
دژخیمان که کم آورده به تاکتیک گیرانداختن گروههای کوچک و افراد تکافتاده رو آورده بودند، عجبا که حداقل در مشاهدات من توفیقی نداشتند. خواستند دختری را بهزور سوار ماشین کنند و ببرند. مادرش و یکی دو تن از دوستانش با قدرت مقاومت کردند درگیر شدند و بالاخره چند نفر دیگر هم مداخله کردند و دختر که زخمی شده بود را از محل دور کردند. در کوچههای اطراف ولیعصر جوانانی دیدم که بهدنبال جاسوسها میگشتند. جوانانی بهغایت بیپروا و ریلکس، یکی از آنها به طرف من آمد و در حالیکه به یک نفر در کمی دورتر اشاره میکرد پرسید: "اون یارو رو میشناسی؟ مث اینکه مزدور جاسوسه. چند بار دیدم این ورا میپلکه. میخوام حسابشو برسم". دوستانش او را متقاعد کردند که صرفاً با حدس نمیشود به کسی تعرض کرد. تعجب کردم چرا به من شک نکرد و به نفر دیگر شک کرد؟
آن روز کار خود را ـ با کبودی باتون بر پاهایم ـ در حد بضاعتم انجام داده بودم. در همان هنگامه صبح جایی جمعیت بهعلت تنگ بودن مسیر و موانعی روی هم ریخته بودند و من در ته جوی آب فشار بیش از حدی را بر سینهام احساس کردم و نفسم قطع شده بود. در یک آن اشهد خودم را خواندم و تمام. در همان لحظه ناگهان بار کمی سبکتر شد و سبکتر و سبکتر تا بالاخره به کمک دیگران سر پا ایستادم. شاید برای اینکه راوی امروز آن "عاشورا روز" باشم.
همکاری داشتم که معمولاً از قیل و قال شهر و گرفت و گیر روزمره و شدت خستگی از اوضاع به اطراف تهران پناه میبرد. چند روز بعد او را دیدم. پرسید چه خبره مثل اینکه شهر عوض شده. من که رفته بودم... و بیخبرم حالا که برگشتم انگار یک هوای دیگر است. کمی از ماجرا گفتم و گفت آره من هم شنیدم. آخه وقتی برگشتم جلوی در ساختمان موتوری همسایه را دیدم که دائم با این مغازه بغلی جروبحث و دعوا مرافعه دارند. همیشه ازینها معذب بودیم. با کمال ناباوری دیدم اون مغازه به این تعارف میکنه و باز این تعارف میکنه که بابا این حق شماست من میتونم موتورمو از اینجا ببرم و مزاحم نباشه. میگفت متفکر وارد خانه شدم و بعد بچهها اخبار این چند روز را به من گفتند. تازه معمای این مهربانی موتوری و مغازهدار حل شده بود. این همکار میگفت: "این چند روز که برگشتم واقعاً حس میکنم مردم مهربانتر شدهاند واقعاً این کار انقلابه که قلبها رو نزدیک میکنه".
حالا در مدار نوین و بالاتر، «اصلاحطلب، اصولگرا، دیگه تموم ماجرا!» و با سلسله قیامها و اعتصابات متهورانه جان به لب رسیدگان و در حالیکه ذخایر استراتژیک رژیم پیدرپی ته میکشد و البته در مرحله روسیاهی مماشات و کم اثر شدن خنجرهای استعماری، اصلاً مشکل نیست که "دکل کشتی پیروزی را در افق ببینیم". گسترش کانونهای شورشی با الگوی "اشرف"و "عنصر مجاهد خلق" بر دودمان فاشیسم دینی آتشها میبارد.
فاشیسم اگر در ۸۸ گیج شد، اینبار خواهد مرد. همرهان به پیش.