عصر پنجشنبه ۶مرداد ۶۷
نیروهای تجسس و پاکسازی سپاه چهارم بعثت پاسداران، و ارتش آخوندی، در پی دریافت خبری در مورد تجمع یک نیرو از مجاهدین، در یک منطقه بسیج شده و حال داشتند بهصورت یک دایرهٴ بزرگ، گام به گام به تپهیی نزدیک میشدند که از نظر آنان سرخ تلقی میشد. با گذشت زمان حلقه محاصره را بر گرداگرد تپه، تنگ و تنگتر میکردند.
فرمانده شهناز با دیدن شبح خمیده قامت و محتاط آنان در چشمی دوربین دستی خود، به دو تن از زنان مجاهد که او را همراهی میکردند سپرده بود تا میتوانند سلاح و مهمات جمعآوری کنند. در تپهیی که آنها سنگر گرفته بودند، چند بار درگیری تن به تن صورت گرفته بود، لابلای شیارها و صخرهسنگها پر بود از انواع سلاحهای به خاکافتاده و نیز خشابها و کلاهخودهای بیصاحب؛ همچنین اجسادی از پاسداران؛ که واحدهایشان فرصت نکرده بودند در بحبوحهٴ نبرد آنها را به عقب ببرند.
فرمانده شهناز دوباره دوربین کوچک را جلوی چشمانش گرفت و سعی کرد از استعداد دشمن، نوع سلاحها و موقعیت فرماندهی آن سر در بیاورد. لباسهای آنان نشان میداد که یکههایی از ارتش باشند اما نیروهای دیگری نیز با آنها همگروه شده بودند. این ترکیب ناهمگون، به همه چیز شک میکرد و با اندک شک، نفرات آن، بهطرزی هراسناک ناگهان آتش گشوده و داد و قال راه میانداختند .
***
جمعآوری سلاح و مهمات به اتمام رسیده بود. آنها را شمردند 7قبضه کلاشینکف ترکشخورده، یک تیربار بی.کی.سی، دو جعبة چوبی فشنگ 62/7میلیمتری، چند سرنیزه و تعدادی خشابهای نیمه پر و نیز یک موشکانداز آر.پی.جی با چند موشک مصرف نشده و یک خمپارهانداز 60میلیمتری با 10گلوله، موجودی انبار تسلیحات آنها را تشکیل میداد. شهناز با دیدن فشنگها لبخندی زد و گفت:
- بهتر از این نمیشد. با این میزان مهمات میتوان ساعتها مقاومت کرد و به پاسداران درسی جانانه داد. ما الآن یک ارتش هستیم.
تا رسیدن حلقه محاصره به نزدیکی آنان فرصتی اندک باقی بود. او با متانت و اعتماد به نفس، دو همرزم، مریم و راضیه را فراخواند و طرح خود را با آنان در میان گذاشت.
- ببینید خواهران! دشمن در حال پاکسازی است، در عینحال میخواهد با عبور از دشت حسنآباد، عقبنشینی تیپهای رزمی را تحت تأثیر قرار دهد. ما نباید بگذاریم این کار انجام شود. از طرفی همانطور که میبینید تعداد ما سه نفر بیشتر نیست، استعداد دشمن، در دیدبانی ما چیزی در حدود 5 الی 6هزار نفر است. عادلانه اگر تقسیم کنیم به هر نفرمان 2000نفر از دشمن میرسد. البته ممکن است سؤال کنید: «چطور میشود با این تعداد جنگید؟ نبرد ما نبردی برای آزادی میهنمان از چنگ استبداد مذهبی است. یا باید اجازه دهیم ما را محاصره کنند و با مرگی موهن و خفتبار از پا دربیاورند، یا اینکه دندان کینه روی جگرهای خسته بفشریم و به دشمنان خدا و خلق امان ندهیم... آیا اهلش هستید؟
مریم و راضیه با صدای غرا و محکم پاسخ دادند: بله.
- بسیار خوب... از مجاهد خلق همین شایسته است. برای غلبه بر این تعداد از دشمن ما باید آنها را فریب بدهیم یعنی وانمود کنیم که نفرات زیادی از ما در بالای تپه سنگر گرفتهاند. این تاکتیک سبب میشود آنها در تسخیر این موضع معطل شوند و این برای عقبنشینی یارانمان زمان میخرد. هر چه این زمان را بیشتر کش بدهیم درصد موفقیت ما بیشتر است. آیا کسی نظر دیگری دارد؟
سکوت یارانش علامت موافقت بود.
...
- خوب، حالا که نظر دیگری نیست، تقسیم کار میکنیم. هر کدام از ما باید یک قسمت از قوس 360درجه را بپوشانیم؛ سه نفر هستیم به هر نفر 120درجه میرسد. بنابراین ما سه دهانهٴ آتش خواهیم داشت. یک دهانه آتش کلاشینکف و در صورت لزوم خمپاره، دهانهٴ آتش دیگر کلاشینکف و آر.پی.جی و دهانهٴ سوم کلاشینکف و تیربار بی.کی.سی.ما باید به تناوب شلیک کنیم تا هیچ خلأ آتشی وجود نداشته باشد. این را نیز باید اضافه کنم، ما نباید یک موضع ثابت داشته باشیم، اگر اینطور باشد موقعیتامان لو میرود و دشمن میتواند زود ما را از بین ببرد. ما باید دستکم یک موضع اصلی و دو موضوع زاپاس داشته باشیم، و بهصورت نامنظم بین آنها جابهجا شویم. موضوع دیگری که باید به آن توجه کامل داشته باشیم این است که ما به زاغة مهمات وصل نیستیم، فشنگ محدودی در اختیار ماست و باید از آن با رعایت ماکزیمم صرفهجویی استفاده نماییم... لازم است یادآوری کنم که از هر سلاح باید در خط درگیری آن بهره برد؛ بهطور مثال خمپاره را برای مسافتهای دور و کلاشینکف را برای مسافتهای نزدیک. این را خودتان بهتر از من میدانید خواستم یکبار ذهنهایمان با هم یکی شود... این نکات من بود آیا کسی ابهامی دارد؟
همرزمانش با هم گفتند:
- نه، طرح خوبی است.
و اما تقسیمبندی سلاحها: مریم از کلاش و خمپارهانداز استفاده خواهد کرد، راضیه از کلاش و آر.پی.جی، من هم از کلاش و بی.کی.سی.از این لحظه به بعد باید نفسها را در سینه حبس کرده و با دقت قوس دیدبانی خودمان را زیر نظر داشته باشیم...
مریم در این هنگام پرسید:
- گشودن آتش چه زمانی است؟
به جز شلیک اول - که بمثابهٴ هشدار به دشمن است- باقی شلیکها، «آتش به اختیار» خواهد بود. شلیک اول با فرمان من.
***
محاصره کامل شده بود. فرمانده شهناز و یارانش، در بالای تپه 3سنگر بهوجود آورده بودند. آنان در این سنگرها، با چیدن سنگ و بریدههایی از شاخهٴ درختچههای بلوط، استتار و اختفای لازم را برای خود و سلاحهایشان تأمین کرده بودند؛ بگونهیی که از داخل شکافهای آن میتوانستند به بیرون شلیک کنند؛ بدون آن که دیده شوند. موقعیت آنها طوری بود که از آن بلندی براحتی میتوانستند کوچکترین جابهجایی مزدوران را به چشم ببینند.
6000نیروی تا دندان مسلح و آمادهٴ دشمن در مسیر رسیدن خود به این تپه، به اندازه کافی به اجساد زنان به خاک افتاده مجاهد خلق هتک حرمت کرده و اشیای بدردبخور آنها مانند سلاح، ساعت و کولههای عملیاتی، کلاهخود، پوتین و... را ربوده بودند. در هر یکه از آنان یک تیم زبده و آموزش دیده اطلاعاتی مأموریت داشت، مجروحان غیرقابل انتقال مجاهد خلق را همانجا در صحنه تمامکش نموده و سایرین را با همان وضعیت جراحت، دستگیر کرده و به مأموران وزارت اطلاعات تحویل دهد. برخی از آنان متخصص شناسایی اسناد و مدارک بودند و به هر کدام از شهیدان میرسیدند، جیبهایشان را میکاویدند و اسم آنها را ثبت میکردند. با اینکه تعداد این نیروها زیاد بود اما بهشدت میهراسیدند، در مسیر رسیدن خود به این تپه، در چند نقطه مجاهدین زخمی با انفجار نارنجکهایشان سبب شده بودند که تعدادی از آنها به هلاکت برسند؛ از اینرو با دیدن شهیدان و مجروحان سعی میکردند نزدیک نشوند و یا از راه دور بهصورت جمعی به آنها شلیک کنند. گمان میکردند زیر هر جسد تلهگذاری شده است.
حال، این ترکیب جانی، کینهمند و تشنه به خون، در 400متری سنگر زنان مجاهد بود.
***
فرمانده شهناز از راضیه خواست خمپارهانداز 60میلیمتری را به سمت تجمع مزدوران روانه کرده و اولین گلوله را شلیک کند. گلوله خمپارهانداز 60میلیمتری، ناگهان در وسط تعدادی از بسیجیها فرود آمد و با انفجار خود آنها را به کام کشید. راضیه لوله را چرخاند و به سمت قوس دیگر نیز یک گلوله پرتاب کرد و در همان حال با تغییر زاویهٴ لوله، گلوله سوم را در طرف دیگر تپه فرود آورد. سه انفجار پشت سر هم و در جهات مختلف، نظم و تمرکز یکههای ارتش و بسیج را به هم ریخت، آنها هراسناک و شتابزده، در حالی که یکدیگر را هل میدادند، بهدنبال جانپناه در شیارها پراکنده شدند بعد بدون آن که به آنها فرمان داده شده باشد، نزدیک به 100متر عقب کشیدند.
این سه شلیک به زنان مجاهد فرصت داد، تا اطراف خود را خوب دیدبانی کرده و نقاط ضعف دشمن را بهطور دقیق برآورد نمایند. حسن دیگر این شلیکها این بود که تمرکز مزدوران را از مسیر عقبنشینی سایر رزمآوران منحرف کرد و به این قسمت از جبهه معطوف نمود. ساعت 1600 را نشان میداد و تا فرونشستن آفتاب زمان زیادی باقی بود.
فرماندهٴ دشمن شلیکها را به قرارگاه نجف گزارش کرده و کسب تکلیف نمود. به او فرمان داده شد، از همه سو به تپه یورش ببرد و با نیروی زیاد آنجا را تسخیر و پاکسازی نماید.
حلقههای محاصره، باز شروع به تنگ و تنگتر شدن کردند. زنان مجاهد این بار با تکرار تاکتیک قبلی، تعداد شلیکها را افزایش داده و به هر قوس دو گلوله خمپاره شلیک کردند. حال بیش از یک گلوله خمپاره باقی نمانده بود.
فرماندهٴ دشمن درخواست آمبولانس کرد، دیری نکشید، 3دستگاه آمبولانس در محل ظاهر شدند. انتقال مجروحان علاوه بر آن که زمان زیادی از دشمن گرفت، روحیه ارتشیها و بسیجیها را بهشدت پایین آورد و آنها را در پیشروی به سوی تپه، محتاط و محتاطتر کرد.
فرماندهٴ صحنهٴ دشمن، در دیدبانی لو رفته بود، اگر او 100متر دیگر به جلو خیز برمیداشت در برد مؤثر تیربار مجاهدین قرار میگرفت.
سرانجام این حماقت را مرتکب شد.
فرمانده شهناز، برای تسلط در نشانهروی، کتفی قنداق تیربار بی. کی. سی را باز کرد و آن را به کتف راست خود تکیه داد، با دست راست شکاف قنداق و با دست چپ دوپایه تیربار را گرفت و با فشردن دندانها به هم، یک رگبار کوتاه به سمت فرماندهٴ دشمن شلیک کرد.
فرماندهٴ دشمن - که چند ثانیه پیش با دست و بیسیم، با منخرین پرباد به فرماندهان زیردست خود فرمان پیشروی میداد- مانند درختی در برابر تیشهٴ صورتی آذرخش، ناگهان در هم پیچید و بیصدا در برابر بیسیمچی خود به خاک افتاد. چشمهای به سرعت بیفروغ شده و دهشتناک او، موجی از رعب در نیروی انبوه دشمن ایجاد کرد. فرمانده شهناز با سود جستن از ضعف روحی حاکم بر ارتشیها و بسیجیها، به یاران خود فرمان استمرار آتش.
***
آفتاب گردنهٴ حسنآباد با چهرهٴ ارغوانفام و چاک چاک خود در حال فروخلیدن در پشت ارتفاعات بود. رشتههای کبود و آبی- تیرهٴ دود، بهصورت بریده بریده و لک به لک، افق را انباشته بودند. تیربارها و تفنگهای متفرقه هنوز در برخی از نقاط منطقهٴ عمومی اسلامآباد در حال غریدن بودند. سه زن مجاهد خلق، با ناباوری نگاهی به هم کردند. دود باروت چهرههای مصممشان را به کبودی نشانده بود. خسته، تشنه و گرسنه بودند اما برق نگاهشان سخنی دیگر میگفت. آنها در چنبرهٴ یک محاصره هولناک، هنوز زنده بودند و مقاومت میکردند. نشانی از ناتوانی، مقهور بودن، تسلیم و پشیمانی در آنان دیده نمیشد. آنها در یک نبرد نفسگیر و سه و نیم ساعته با سلاحها و مهمات اندک خود توانسته بودند بیش از 100تن از هارترین قوای دشمن را همراه با فرمانده و معاون آنان به هلاکت برسانند. شگفتآور اینکه دشمن از خط درگیری آنان عقب نشسته بود و روحیه باخته و بیفرمانده، در حال چارهاندیشی بود.
عقبنشینی ذلیلانهٴ دشمن، و فروافتادن پردهٴ تاریکی بر دشت حسنآباد بهترین فرصت را در اختیار فرمانده شهناز و یارانش میگذاشت تا محاصره را بشکافند و تک به تک از منطقهٴ نبرد خارج شوند؛ اما او طرح دیگری در مخیله داشت: جنگیدن قهرمانانه با دشمن تا آخرین گلوله و تا واپسین نفس. بنابراین نگاهی مشتاق به یارانش افکند و آنان را در طرح خود شریک ساخت.
- خواهران من! یاران بهتر از جانم، قهرمانان شیر اوژن و حماسهساز! ما توانستیم غیرممکن را ممکن کنیم. هدف اول عملیات ما برآورده شد. دشمن را از توجه به مسیر عقبنشینی یارانمان منحرف کردیم. دشمن زخمخورده بهطور موقت عقب نشسته و در حال چارهاندیشی است. این وضعیت زیاد بطول نخواهد انجامید. ما به زودی باید با گلههای انبوه مزدوران مصاف بدهیم. همانطور که میدانید مهمات زیادی نیز برایمان نمانده است اما ما باید داغ تسلیم را بر دلشان باقی بگذاریم. آیا هنوز با من همعقیدهاید یا پیشنهاد دیگری دارید.
یارانش، مریم و راضیه، نگاهی به هم انداختند و لبخندی رضایتآمیز بر لبانشان نقش بست. آنگاه هر دو، دستان فرمانده شهناز را در دست فشردند.
- باید چیزی بخوریم و تجدید قوا کنیم. نبرد سختی در پیش داریم، آیا کسی آب دارد؟
راضیه، دست در جیب کرد، و تنها جیره جنگی باقیماندهٴ خود را که یک بسته نخود و کشمش بود بیرون آورد.
مریم نیز قمقمهاش را بیرون آورد و لبخند زد.
- من هم آب دارم.
فرمانده شهناز نگاهی پرسپاس به آن دو کرد و به گرمی گفت:
- باید آنها را جیرهبندی کنیم. نمیدانیم چه وضعیتی پیش خواهد آمد اما الآن باید تجدید قوا کرد.
***
فروافتادن پردهٴ شب بر کوههای مشرف بر دشت حسنآباد، مانع از برملا شدن محل اختفاء سه زن قهرمان مجاهد خلق میشد. آنها تصمیم گرفته بودند از فشنگهای باقیماندهٴ خود بهصورت حسابشده استفاده کنند. تاریکی شب، با آن که به نفع آنان عمل میکرد اما دهانهٴ آتش سلاحهایشان را نیز برای دشمن آشکار میساخت. آنها فقط باید هنگامی شلیک میکردند که مطمئن میشدند محل سنگر آنان لو رفته است.
فرماندهٴ جدید قوای دشمن، بعد از گوش دادن به اظهارات سربازان و بسیجیها، به فکر فرورفت. تابهحال چنین مقاومتی را در برابر خود ندیده بود. با فرمان او، چند قبضه خمپاره 81در محل کاشتهشد و خدمه آن آماده آتش گشتند. برای پیبردن به نیاز به آتش شناسایی بود. دستور داد تعدادی از تیربارها بهصورت کور روی یال محل اختفاء مجاهدین آتش بگشایند. دیدبانان او موظف بودند بهمحض دیدن آتش از جهت مقابل، مختصات آن را ثبت کنند.
فرمانده شهناز با اشراف به این تاکتیک جنگی دشمن، به یارانش نسبت به هر شلیک خودبخودی هشدار داده بود. آنان فقط هنگامی مجاز به تیراندازی بودند که محلشان لو رفته باشد یا فرمان شلیک دریافت کرده باشند. در ضمن برای پوشاندن دهانههای آتش تأکید کرد، گلولههای رسام از خشابها خارج شود، و سلاحها شعلهپوش داشته باشند.
سکوت دیرگاه تفنگهای مجاهدین این تلقی را در بین فرماندهان دشمن دامن زد که ممکن است آنها در اثر کثرت شلیکها بهشهادت رسیده یا از محل گریخته باشند؛ از این رو جرأت پیدا کرده و حلقه محاصره را تنگتر کردند. بیآن که بدانند، زنان مجاهد در چند قدمی آنان، انگشت بر ماشه، به انتظار لحظهٴ مناسب نشستهاند. ناگهان غرش فرمانده شهناز در تاریکی شب طنین انداخت:
- آتش!
درو شدن اولین ردیف بسیجیها، به همقطارانشان فهماند که به کمین افتادهاند. یکی از میان آنان با صدایی ترسخورده فریاد زد:
- اگر میخواهید کشته نشوید، عقب بکشید!... اینجا محل کمین است... .
این بانگ هراسآلود باعث شد، آنهایی که از یال بالا رفته بودند مانند رمههای وحشتزده به پایین سرازیر شوند و باقی بسیجیهای در حال پیشروی را به فرار وادارند. بهزودی شایعهیی در بین آنها بهوجود آمد و هر کدام با بازتکرارش به آن دامن زدند.
- بالای یال یک گردان از منافقین سنگر گرفتهاند، نروید که کشته میشوید.
***
صورت فلکی دب اکبر با بازوان نقرهیی خود نمایانتر از اول شب دیده میشد، خنکای باد، با عبور از روی پوست آن را به ارتعاشی خفیف وامیداشت. اگر گلولههای کور از غرش بازمیماندند، میشد در متن شب، عوعوی سگان روستاهای نزدیک به محل درگیری را؛ قاطی با بع بع گوسفندان شنید. گاهگاهی قوقولی قوقوی یک خروس بیمحل، این سمفونی را به اوج برده، و لطافت خاصی به آن میبخشید.
- بچهها! هر کس تعداد گلولهها و نارنجکهای باقیماندهٴ خود را بشمارد و به من آمار بدهد. یک ساعت بعد هوا روشن خواهد شد و این شاید آخرین نبرد ما باشد.
***
خط سفیدی که در پیشانی فلق افتاده بود، داشت جای خود را به یک سرخی در حال انتشار میداد. ستارگان تک و توک پرنور، در واپسین دقایق شب، مثل الماسدانههای درشت به نظر میرسیدند. برای شاید صدمین بار تیربارها، بالای یال را نشانه رفته و رگبارهای بلند شلیک کردند. چند گلوله از بالای سر راضیه رد شد و او را واداشت که جای خود را عوض کند. نزدیکی بیش از حد گلولهها باعث شد فرمانده شهناز به لو رفتن موضع آتش شک کرده، و چند تن از بسیجیها را که خمیده پشت و محتاط در حال نزدیک شدن به آنان بودند، با تیربار بی. کی. سی از پا دربیاورد.
فرماندهٴ دشمن، با دیدن این صحنه، دوربین چشمی خود را بالا آورد و توانست به کمک آن، شعلهپوش تیربار را تشخیص دهد. تبسمی شیطانی کرد و زیر لب گفت:
- بالاخره گیر آوردم. از اول شب تا الآن مرا ذله کردند.
به آر.پی.جی زنها دستور داد جایی را نشانه بروند که او با امتداد انگشتش به آن اشاره میکرد.
- میخواهم همه با هم به طرفش شلیک کنید. باید در یک چشم به هم زدن پودر شود.
***
...
یکساعت از شلیک دهها موشک آر.پی.جی به سنگر زنان مجاهد میگذشت با این حال قوای دشمن هنوز زمینگیر بودند و کسی را جرأت آن نبود که قدم از قدم بتکاند. آنها تصور میکردند مجاهدین برایشان تله گذاشتهاند و کمین دیگری در راه است. ماجراجوترین آنها که یک بسیجی 16ساله به نام تیمور بود، این فضای ترسناک و مرگبار را شکست. او با نزدیک شدن به سنگر و سرک کشیدن ناگهانی به داخل آن، حرکتی ندید، میخواست فریاد بزند، ناگهان از بهت بر جای خود خشکید و نتوانست چیزی بگوید. در همان حال سرش را به پایین انداخت و با زانوانی سست روی سنگهای لب سنگر نشست.
...
فرمانده به نفراتش علامت داد، همه دوباره شروع به تنگتر کردن حلقه محاصره کرده و به زودی ارتفاع را به تصرف خود درآوردند. هر کس به سنگر نزدیک میشد، از فرط تعجب انگشت بر دهان باقی میماند و سکوت میکرد. هجوم حجم واقعهیی که میدید فراتر از ادراک او بود.
یک سرباز از آن میان، حرفی را بازگفت که دیگران در دل داشتند ولی از خوف نفرات اطلاعات، جرأت بیانش را در خود نمییافتند.
- ما را باش! فکر میکردیم که با یک گردان طرف هستیم، اینها که سه نفر بیشتر نیستند. چقدر شجاعانه جنگیدند.
یکی از بسیجیها حرف او را پی گرفت:
- هر سه نفر هم زن هستند!... .
سومی که یک سرباز وظیفه 18ساله به نام محمدعلی بود، رو به بقیه کرد و بهتزده گفت:
- غیرممکن است فقط این سه نفر بوده باشند، حجم آتشی که آنها روی ما باز کرده بودند، فقط از یک گردان نیرو ساخته است. یک نصفه روز و یک شب کامل ما را معطل کردند.
...
وقتی فرماندهٴ جدید نیروهای دشمن به صحنه نزدیک شد همه کوچه دادند. او جلو رفت و وارد سنگر شد. در روبهروی او، فرمانده شهناز، در میان تلوارهیی زرین از پوکههای فشنگ بی.کی.سی و کلاشینکف، با پای متلاشی شده، هنوز در پشت تیربار بی. کی. سی حالت تیراندازی داشت، و سرش با کلاهخود روی قنداق سلاح افتاده بود. بیرون از سنگر راضیه از پشت تیر خورده و در همان حال به زمین افتاده بود. هر دو جلیقه نظامی به تن داشتند و جیبهای آن پر از مهمات بود. ترکش خمپارهها و گلولههای آر.پی.جی پیکر این دو شیراوژن زن را قاچ قاچ کرده بودند.
فرمانده مقداری به فکر فرورفت بعد پرسید:
-کی میگفت در این سنگر سه نفر دیده است. اینها که دو نفر بیشتر نیستند.
یکی از نفرات اطلاعاتی سپاه به او گفت:
- من سنگر را زیر نظر داشتم، وقتی چند آر.پی.جی به آن خورد یک منافق از آن بیرون پرید و با حالت نیمهخیز دور شد. مطمئن هستم که او را دیدم. ممکن است تیرخورده و در همین نزدیکی افتاده باشد.
در میان قوای دشمن، سربازی دیده میشد که با چشمانی اندیشناک و محزون صحنه را مینگریست. او رفتاری برخلاف سایرین داشت، و در درون او غوغایی برپا شده بود. با خود میاندیشید:
«این چه ایمانی است که از آن چنین پایداری کوهوار و شگفت برمیآید؟ هر کس دیگر به جای این زنان قهرمان بود، با دیدن 6000نفر از دشمن، هیپنوتیزم میشد و نمیتوانست حتی برای یک بار هم سلاحش را به دست بگیرد و انگشتانش را با ماشه آشنا سازد؛ برعکس یا تسلیم میشد یا درصدد برمیآمد، در اولین فرصت جان خود را از خطر برهاند. راستی نام آنها چیست؟ این نامها را باید بهخاطر سپرد و به مردم و خانوادهٴ آنها گفت.
از این نقطه به بعد او سکوت خود را شکست و به نزد فرماندهٴ جدید رفت.
- با توجه به اینکه در شرع اسلام بیاحترامی به جسد جایز نیست و با در نظر گرفتن اینکه اینها زن هستند و نامحرم، من اجازه میخواهم که آنها را به خاک بسپارم، آیا این اجازه را به من میدهید؟
فرماندهٴ جدید نیروهای دشمن که هنوز از مقاومت حماسی زنان مجاهد جریحهدار بود و خود را در نزد زیردستانش، آبروباخته و درهمشکسته احساس میکرد، وقتی دید این صحنه روی نفراتش تأثیر عکس دارد، دندان بر هم فشرد و گفت:
- نمیدانستم که تو آیتالله العظمی هم هستی و فتوا هم میدهی! اینها خونیترین دشمنان ما هستند و حکم آنها مشخص است... لازم به این کار نیست. همینجا رهایشان کنید تا روزها پرندگان و شبها درندگان از آنها ارتزاق نمایند.
بعد اجازه نداد نفرات بیشتری در آنجا بیتوته نمایند؛ بر سر آنها نهیب زد.
- خجالت نمیکشید که اینجا جمع شدهاید؟ چه چیزی را دارید نگاه میکنید؟! این اسباب سرشکستگی شماست... به یکههای خودتان برگردید، باید تا فلکهٴ مرکزی اسلامآباد را امروز پاکسازی کنیم... بجنبید! که وقت نداریم.
***
غروبگاهان جمعه شب 7مرداد، هنگامی که منطقه خلوت شد، آن سرباز که افشین نام داشت، بیاجازه، یکة خود را ترک کرد و همراه با یک پیرمرد از اهالی روستاهای اسلامآباد، به محل درگیری برگشت. او با خود بیل و کلنگ آورده بود، بعد از کندن دو گودال، اجساد فرمانده شهناز و راضیه را با احترام از خاک برگرفت و در گودالها گذاشت، آنگاه با چشمانی گریان بر آنها خاک ریخت. وقتی خاکسپاری تمام شد، پیرمرد به او توصیه کرد، دو سنگ درشت بر روی خاکپشته اجساد بگذارد تا در آینده خانوادهٴ آنها بتوانند محل را به آسانی پیدا کنند.
افشین توانسته بود از جیب جلیقه فرمانده شهناز، اسم مستعار او (منصوره) و آدرس منزل پدرش را گیر بیاورد؛ و برآن بود نامهیی به آن آدرس بنویسد.
***
…
صدای فرمانده شهناز گویی آشکارا در سنگر خالی میپیچید:
- اگر حقانیتی در کار ما باشد - که هست- مطمئن باش فراموش نخواهیم شد. حتی اگر تک و تنها و در جایی پرت، خونمان را بریزند، صدای رازناک باد و همین صخره سنگهایی که ما را از گلولهها حفظ کردهاند، آخرین لحظاتمان را بهخاطر خواهند سپرد و پژواک خواهند داد.
نیروهای تجسس و پاکسازی سپاه چهارم بعثت پاسداران، و ارتش آخوندی، در پی دریافت خبری در مورد تجمع یک نیرو از مجاهدین، در یک منطقه بسیج شده و حال داشتند بهصورت یک دایرهٴ بزرگ، گام به گام به تپهیی نزدیک میشدند که از نظر آنان سرخ تلقی میشد. با گذشت زمان حلقه محاصره را بر گرداگرد تپه، تنگ و تنگتر میکردند.
فرمانده شهناز با دیدن شبح خمیده قامت و محتاط آنان در چشمی دوربین دستی خود، به دو تن از زنان مجاهد که او را همراهی میکردند سپرده بود تا میتوانند سلاح و مهمات جمعآوری کنند. در تپهیی که آنها سنگر گرفته بودند، چند بار درگیری تن به تن صورت گرفته بود، لابلای شیارها و صخرهسنگها پر بود از انواع سلاحهای به خاکافتاده و نیز خشابها و کلاهخودهای بیصاحب؛ همچنین اجسادی از پاسداران؛ که واحدهایشان فرصت نکرده بودند در بحبوحهٴ نبرد آنها را به عقب ببرند.
فرمانده شهناز دوباره دوربین کوچک را جلوی چشمانش گرفت و سعی کرد از استعداد دشمن، نوع سلاحها و موقعیت فرماندهی آن سر در بیاورد. لباسهای آنان نشان میداد که یکههایی از ارتش باشند اما نیروهای دیگری نیز با آنها همگروه شده بودند. این ترکیب ناهمگون، به همه چیز شک میکرد و با اندک شک، نفرات آن، بهطرزی هراسناک ناگهان آتش گشوده و داد و قال راه میانداختند .
***
جمعآوری سلاح و مهمات به اتمام رسیده بود. آنها را شمردند 7قبضه کلاشینکف ترکشخورده، یک تیربار بی.کی.سی، دو جعبة چوبی فشنگ 62/7میلیمتری، چند سرنیزه و تعدادی خشابهای نیمه پر و نیز یک موشکانداز آر.پی.جی با چند موشک مصرف نشده و یک خمپارهانداز 60میلیمتری با 10گلوله، موجودی انبار تسلیحات آنها را تشکیل میداد. شهناز با دیدن فشنگها لبخندی زد و گفت:
- بهتر از این نمیشد. با این میزان مهمات میتوان ساعتها مقاومت کرد و به پاسداران درسی جانانه داد. ما الآن یک ارتش هستیم.
تا رسیدن حلقه محاصره به نزدیکی آنان فرصتی اندک باقی بود. او با متانت و اعتماد به نفس، دو همرزم، مریم و راضیه را فراخواند و طرح خود را با آنان در میان گذاشت.
- ببینید خواهران! دشمن در حال پاکسازی است، در عینحال میخواهد با عبور از دشت حسنآباد، عقبنشینی تیپهای رزمی را تحت تأثیر قرار دهد. ما نباید بگذاریم این کار انجام شود. از طرفی همانطور که میبینید تعداد ما سه نفر بیشتر نیست، استعداد دشمن، در دیدبانی ما چیزی در حدود 5 الی 6هزار نفر است. عادلانه اگر تقسیم کنیم به هر نفرمان 2000نفر از دشمن میرسد. البته ممکن است سؤال کنید: «چطور میشود با این تعداد جنگید؟ نبرد ما نبردی برای آزادی میهنمان از چنگ استبداد مذهبی است. یا باید اجازه دهیم ما را محاصره کنند و با مرگی موهن و خفتبار از پا دربیاورند، یا اینکه دندان کینه روی جگرهای خسته بفشریم و به دشمنان خدا و خلق امان ندهیم... آیا اهلش هستید؟
مریم و راضیه با صدای غرا و محکم پاسخ دادند: بله.
- بسیار خوب... از مجاهد خلق همین شایسته است. برای غلبه بر این تعداد از دشمن ما باید آنها را فریب بدهیم یعنی وانمود کنیم که نفرات زیادی از ما در بالای تپه سنگر گرفتهاند. این تاکتیک سبب میشود آنها در تسخیر این موضع معطل شوند و این برای عقبنشینی یارانمان زمان میخرد. هر چه این زمان را بیشتر کش بدهیم درصد موفقیت ما بیشتر است. آیا کسی نظر دیگری دارد؟
سکوت یارانش علامت موافقت بود.
...
- خوب، حالا که نظر دیگری نیست، تقسیم کار میکنیم. هر کدام از ما باید یک قسمت از قوس 360درجه را بپوشانیم؛ سه نفر هستیم به هر نفر 120درجه میرسد. بنابراین ما سه دهانهٴ آتش خواهیم داشت. یک دهانه آتش کلاشینکف و در صورت لزوم خمپاره، دهانهٴ آتش دیگر کلاشینکف و آر.پی.جی و دهانهٴ سوم کلاشینکف و تیربار بی.کی.سی.ما باید به تناوب شلیک کنیم تا هیچ خلأ آتشی وجود نداشته باشد. این را نیز باید اضافه کنم، ما نباید یک موضع ثابت داشته باشیم، اگر اینطور باشد موقعیتامان لو میرود و دشمن میتواند زود ما را از بین ببرد. ما باید دستکم یک موضع اصلی و دو موضوع زاپاس داشته باشیم، و بهصورت نامنظم بین آنها جابهجا شویم. موضوع دیگری که باید به آن توجه کامل داشته باشیم این است که ما به زاغة مهمات وصل نیستیم، فشنگ محدودی در اختیار ماست و باید از آن با رعایت ماکزیمم صرفهجویی استفاده نماییم... لازم است یادآوری کنم که از هر سلاح باید در خط درگیری آن بهره برد؛ بهطور مثال خمپاره را برای مسافتهای دور و کلاشینکف را برای مسافتهای نزدیک. این را خودتان بهتر از من میدانید خواستم یکبار ذهنهایمان با هم یکی شود... این نکات من بود آیا کسی ابهامی دارد؟
همرزمانش با هم گفتند:
- نه، طرح خوبی است.
و اما تقسیمبندی سلاحها: مریم از کلاش و خمپارهانداز استفاده خواهد کرد، راضیه از کلاش و آر.پی.جی، من هم از کلاش و بی.کی.سی.از این لحظه به بعد باید نفسها را در سینه حبس کرده و با دقت قوس دیدبانی خودمان را زیر نظر داشته باشیم...
مریم در این هنگام پرسید:
- گشودن آتش چه زمانی است؟
به جز شلیک اول - که بمثابهٴ هشدار به دشمن است- باقی شلیکها، «آتش به اختیار» خواهد بود. شلیک اول با فرمان من.
***
محاصره کامل شده بود. فرمانده شهناز و یارانش، در بالای تپه 3سنگر بهوجود آورده بودند. آنان در این سنگرها، با چیدن سنگ و بریدههایی از شاخهٴ درختچههای بلوط، استتار و اختفای لازم را برای خود و سلاحهایشان تأمین کرده بودند؛ بگونهیی که از داخل شکافهای آن میتوانستند به بیرون شلیک کنند؛ بدون آن که دیده شوند. موقعیت آنها طوری بود که از آن بلندی براحتی میتوانستند کوچکترین جابهجایی مزدوران را به چشم ببینند.
6000نیروی تا دندان مسلح و آمادهٴ دشمن در مسیر رسیدن خود به این تپه، به اندازه کافی به اجساد زنان به خاک افتاده مجاهد خلق هتک حرمت کرده و اشیای بدردبخور آنها مانند سلاح، ساعت و کولههای عملیاتی، کلاهخود، پوتین و... را ربوده بودند. در هر یکه از آنان یک تیم زبده و آموزش دیده اطلاعاتی مأموریت داشت، مجروحان غیرقابل انتقال مجاهد خلق را همانجا در صحنه تمامکش نموده و سایرین را با همان وضعیت جراحت، دستگیر کرده و به مأموران وزارت اطلاعات تحویل دهد. برخی از آنان متخصص شناسایی اسناد و مدارک بودند و به هر کدام از شهیدان میرسیدند، جیبهایشان را میکاویدند و اسم آنها را ثبت میکردند. با اینکه تعداد این نیروها زیاد بود اما بهشدت میهراسیدند، در مسیر رسیدن خود به این تپه، در چند نقطه مجاهدین زخمی با انفجار نارنجکهایشان سبب شده بودند که تعدادی از آنها به هلاکت برسند؛ از اینرو با دیدن شهیدان و مجروحان سعی میکردند نزدیک نشوند و یا از راه دور بهصورت جمعی به آنها شلیک کنند. گمان میکردند زیر هر جسد تلهگذاری شده است.
حال، این ترکیب جانی، کینهمند و تشنه به خون، در 400متری سنگر زنان مجاهد بود.
***
فرمانده شهناز از راضیه خواست خمپارهانداز 60میلیمتری را به سمت تجمع مزدوران روانه کرده و اولین گلوله را شلیک کند. گلوله خمپارهانداز 60میلیمتری، ناگهان در وسط تعدادی از بسیجیها فرود آمد و با انفجار خود آنها را به کام کشید. راضیه لوله را چرخاند و به سمت قوس دیگر نیز یک گلوله پرتاب کرد و در همان حال با تغییر زاویهٴ لوله، گلوله سوم را در طرف دیگر تپه فرود آورد. سه انفجار پشت سر هم و در جهات مختلف، نظم و تمرکز یکههای ارتش و بسیج را به هم ریخت، آنها هراسناک و شتابزده، در حالی که یکدیگر را هل میدادند، بهدنبال جانپناه در شیارها پراکنده شدند بعد بدون آن که به آنها فرمان داده شده باشد، نزدیک به 100متر عقب کشیدند.
این سه شلیک به زنان مجاهد فرصت داد، تا اطراف خود را خوب دیدبانی کرده و نقاط ضعف دشمن را بهطور دقیق برآورد نمایند. حسن دیگر این شلیکها این بود که تمرکز مزدوران را از مسیر عقبنشینی سایر رزمآوران منحرف کرد و به این قسمت از جبهه معطوف نمود. ساعت 1600 را نشان میداد و تا فرونشستن آفتاب زمان زیادی باقی بود.
فرماندهٴ دشمن شلیکها را به قرارگاه نجف گزارش کرده و کسب تکلیف نمود. به او فرمان داده شد، از همه سو به تپه یورش ببرد و با نیروی زیاد آنجا را تسخیر و پاکسازی نماید.
حلقههای محاصره، باز شروع به تنگ و تنگتر شدن کردند. زنان مجاهد این بار با تکرار تاکتیک قبلی، تعداد شلیکها را افزایش داده و به هر قوس دو گلوله خمپاره شلیک کردند. حال بیش از یک گلوله خمپاره باقی نمانده بود.
فرماندهٴ دشمن درخواست آمبولانس کرد، دیری نکشید، 3دستگاه آمبولانس در محل ظاهر شدند. انتقال مجروحان علاوه بر آن که زمان زیادی از دشمن گرفت، روحیه ارتشیها و بسیجیها را بهشدت پایین آورد و آنها را در پیشروی به سوی تپه، محتاط و محتاطتر کرد.
فرماندهٴ صحنهٴ دشمن، در دیدبانی لو رفته بود، اگر او 100متر دیگر به جلو خیز برمیداشت در برد مؤثر تیربار مجاهدین قرار میگرفت.
سرانجام این حماقت را مرتکب شد.
فرمانده شهناز، برای تسلط در نشانهروی، کتفی قنداق تیربار بی. کی. سی را باز کرد و آن را به کتف راست خود تکیه داد، با دست راست شکاف قنداق و با دست چپ دوپایه تیربار را گرفت و با فشردن دندانها به هم، یک رگبار کوتاه به سمت فرماندهٴ دشمن شلیک کرد.
فرماندهٴ دشمن - که چند ثانیه پیش با دست و بیسیم، با منخرین پرباد به فرماندهان زیردست خود فرمان پیشروی میداد- مانند درختی در برابر تیشهٴ صورتی آذرخش، ناگهان در هم پیچید و بیصدا در برابر بیسیمچی خود به خاک افتاد. چشمهای به سرعت بیفروغ شده و دهشتناک او، موجی از رعب در نیروی انبوه دشمن ایجاد کرد. فرمانده شهناز با سود جستن از ضعف روحی حاکم بر ارتشیها و بسیجیها، به یاران خود فرمان استمرار آتش.
***
آفتاب گردنهٴ حسنآباد با چهرهٴ ارغوانفام و چاک چاک خود در حال فروخلیدن در پشت ارتفاعات بود. رشتههای کبود و آبی- تیرهٴ دود، بهصورت بریده بریده و لک به لک، افق را انباشته بودند. تیربارها و تفنگهای متفرقه هنوز در برخی از نقاط منطقهٴ عمومی اسلامآباد در حال غریدن بودند. سه زن مجاهد خلق، با ناباوری نگاهی به هم کردند. دود باروت چهرههای مصممشان را به کبودی نشانده بود. خسته، تشنه و گرسنه بودند اما برق نگاهشان سخنی دیگر میگفت. آنها در چنبرهٴ یک محاصره هولناک، هنوز زنده بودند و مقاومت میکردند. نشانی از ناتوانی، مقهور بودن، تسلیم و پشیمانی در آنان دیده نمیشد. آنها در یک نبرد نفسگیر و سه و نیم ساعته با سلاحها و مهمات اندک خود توانسته بودند بیش از 100تن از هارترین قوای دشمن را همراه با فرمانده و معاون آنان به هلاکت برسانند. شگفتآور اینکه دشمن از خط درگیری آنان عقب نشسته بود و روحیه باخته و بیفرمانده، در حال چارهاندیشی بود.
عقبنشینی ذلیلانهٴ دشمن، و فروافتادن پردهٴ تاریکی بر دشت حسنآباد بهترین فرصت را در اختیار فرمانده شهناز و یارانش میگذاشت تا محاصره را بشکافند و تک به تک از منطقهٴ نبرد خارج شوند؛ اما او طرح دیگری در مخیله داشت: جنگیدن قهرمانانه با دشمن تا آخرین گلوله و تا واپسین نفس. بنابراین نگاهی مشتاق به یارانش افکند و آنان را در طرح خود شریک ساخت.
- خواهران من! یاران بهتر از جانم، قهرمانان شیر اوژن و حماسهساز! ما توانستیم غیرممکن را ممکن کنیم. هدف اول عملیات ما برآورده شد. دشمن را از توجه به مسیر عقبنشینی یارانمان منحرف کردیم. دشمن زخمخورده بهطور موقت عقب نشسته و در حال چارهاندیشی است. این وضعیت زیاد بطول نخواهد انجامید. ما به زودی باید با گلههای انبوه مزدوران مصاف بدهیم. همانطور که میدانید مهمات زیادی نیز برایمان نمانده است اما ما باید داغ تسلیم را بر دلشان باقی بگذاریم. آیا هنوز با من همعقیدهاید یا پیشنهاد دیگری دارید.
یارانش، مریم و راضیه، نگاهی به هم انداختند و لبخندی رضایتآمیز بر لبانشان نقش بست. آنگاه هر دو، دستان فرمانده شهناز را در دست فشردند.
- باید چیزی بخوریم و تجدید قوا کنیم. نبرد سختی در پیش داریم، آیا کسی آب دارد؟
راضیه، دست در جیب کرد، و تنها جیره جنگی باقیماندهٴ خود را که یک بسته نخود و کشمش بود بیرون آورد.
مریم نیز قمقمهاش را بیرون آورد و لبخند زد.
- من هم آب دارم.
فرمانده شهناز نگاهی پرسپاس به آن دو کرد و به گرمی گفت:
- باید آنها را جیرهبندی کنیم. نمیدانیم چه وضعیتی پیش خواهد آمد اما الآن باید تجدید قوا کرد.
***
فروافتادن پردهٴ شب بر کوههای مشرف بر دشت حسنآباد، مانع از برملا شدن محل اختفاء سه زن قهرمان مجاهد خلق میشد. آنها تصمیم گرفته بودند از فشنگهای باقیماندهٴ خود بهصورت حسابشده استفاده کنند. تاریکی شب، با آن که به نفع آنان عمل میکرد اما دهانهٴ آتش سلاحهایشان را نیز برای دشمن آشکار میساخت. آنها فقط باید هنگامی شلیک میکردند که مطمئن میشدند محل سنگر آنان لو رفته است.
فرماندهٴ جدید قوای دشمن، بعد از گوش دادن به اظهارات سربازان و بسیجیها، به فکر فرورفت. تابهحال چنین مقاومتی را در برابر خود ندیده بود. با فرمان او، چند قبضه خمپاره 81در محل کاشتهشد و خدمه آن آماده آتش گشتند. برای پیبردن به نیاز به آتش شناسایی بود. دستور داد تعدادی از تیربارها بهصورت کور روی یال محل اختفاء مجاهدین آتش بگشایند. دیدبانان او موظف بودند بهمحض دیدن آتش از جهت مقابل، مختصات آن را ثبت کنند.
فرمانده شهناز با اشراف به این تاکتیک جنگی دشمن، به یارانش نسبت به هر شلیک خودبخودی هشدار داده بود. آنان فقط هنگامی مجاز به تیراندازی بودند که محلشان لو رفته باشد یا فرمان شلیک دریافت کرده باشند. در ضمن برای پوشاندن دهانههای آتش تأکید کرد، گلولههای رسام از خشابها خارج شود، و سلاحها شعلهپوش داشته باشند.
سکوت دیرگاه تفنگهای مجاهدین این تلقی را در بین فرماندهان دشمن دامن زد که ممکن است آنها در اثر کثرت شلیکها بهشهادت رسیده یا از محل گریخته باشند؛ از این رو جرأت پیدا کرده و حلقه محاصره را تنگتر کردند. بیآن که بدانند، زنان مجاهد در چند قدمی آنان، انگشت بر ماشه، به انتظار لحظهٴ مناسب نشستهاند. ناگهان غرش فرمانده شهناز در تاریکی شب طنین انداخت:
- آتش!
درو شدن اولین ردیف بسیجیها، به همقطارانشان فهماند که به کمین افتادهاند. یکی از میان آنان با صدایی ترسخورده فریاد زد:
- اگر میخواهید کشته نشوید، عقب بکشید!... اینجا محل کمین است... .
این بانگ هراسآلود باعث شد، آنهایی که از یال بالا رفته بودند مانند رمههای وحشتزده به پایین سرازیر شوند و باقی بسیجیهای در حال پیشروی را به فرار وادارند. بهزودی شایعهیی در بین آنها بهوجود آمد و هر کدام با بازتکرارش به آن دامن زدند.
- بالای یال یک گردان از منافقین سنگر گرفتهاند، نروید که کشته میشوید.
***
صورت فلکی دب اکبر با بازوان نقرهیی خود نمایانتر از اول شب دیده میشد، خنکای باد، با عبور از روی پوست آن را به ارتعاشی خفیف وامیداشت. اگر گلولههای کور از غرش بازمیماندند، میشد در متن شب، عوعوی سگان روستاهای نزدیک به محل درگیری را؛ قاطی با بع بع گوسفندان شنید. گاهگاهی قوقولی قوقوی یک خروس بیمحل، این سمفونی را به اوج برده، و لطافت خاصی به آن میبخشید.
- بچهها! هر کس تعداد گلولهها و نارنجکهای باقیماندهٴ خود را بشمارد و به من آمار بدهد. یک ساعت بعد هوا روشن خواهد شد و این شاید آخرین نبرد ما باشد.
***
خط سفیدی که در پیشانی فلق افتاده بود، داشت جای خود را به یک سرخی در حال انتشار میداد. ستارگان تک و توک پرنور، در واپسین دقایق شب، مثل الماسدانههای درشت به نظر میرسیدند. برای شاید صدمین بار تیربارها، بالای یال را نشانه رفته و رگبارهای بلند شلیک کردند. چند گلوله از بالای سر راضیه رد شد و او را واداشت که جای خود را عوض کند. نزدیکی بیش از حد گلولهها باعث شد فرمانده شهناز به لو رفتن موضع آتش شک کرده، و چند تن از بسیجیها را که خمیده پشت و محتاط در حال نزدیک شدن به آنان بودند، با تیربار بی. کی. سی از پا دربیاورد.
فرماندهٴ دشمن، با دیدن این صحنه، دوربین چشمی خود را بالا آورد و توانست به کمک آن، شعلهپوش تیربار را تشخیص دهد. تبسمی شیطانی کرد و زیر لب گفت:
- بالاخره گیر آوردم. از اول شب تا الآن مرا ذله کردند.
به آر.پی.جی زنها دستور داد جایی را نشانه بروند که او با امتداد انگشتش به آن اشاره میکرد.
- میخواهم همه با هم به طرفش شلیک کنید. باید در یک چشم به هم زدن پودر شود.
***
...
یکساعت از شلیک دهها موشک آر.پی.جی به سنگر زنان مجاهد میگذشت با این حال قوای دشمن هنوز زمینگیر بودند و کسی را جرأت آن نبود که قدم از قدم بتکاند. آنها تصور میکردند مجاهدین برایشان تله گذاشتهاند و کمین دیگری در راه است. ماجراجوترین آنها که یک بسیجی 16ساله به نام تیمور بود، این فضای ترسناک و مرگبار را شکست. او با نزدیک شدن به سنگر و سرک کشیدن ناگهانی به داخل آن، حرکتی ندید، میخواست فریاد بزند، ناگهان از بهت بر جای خود خشکید و نتوانست چیزی بگوید. در همان حال سرش را به پایین انداخت و با زانوانی سست روی سنگهای لب سنگر نشست.
...
فرمانده به نفراتش علامت داد، همه دوباره شروع به تنگتر کردن حلقه محاصره کرده و به زودی ارتفاع را به تصرف خود درآوردند. هر کس به سنگر نزدیک میشد، از فرط تعجب انگشت بر دهان باقی میماند و سکوت میکرد. هجوم حجم واقعهیی که میدید فراتر از ادراک او بود.
یک سرباز از آن میان، حرفی را بازگفت که دیگران در دل داشتند ولی از خوف نفرات اطلاعات، جرأت بیانش را در خود نمییافتند.
- ما را باش! فکر میکردیم که با یک گردان طرف هستیم، اینها که سه نفر بیشتر نیستند. چقدر شجاعانه جنگیدند.
یکی از بسیجیها حرف او را پی گرفت:
- هر سه نفر هم زن هستند!... .
سومی که یک سرباز وظیفه 18ساله به نام محمدعلی بود، رو به بقیه کرد و بهتزده گفت:
- غیرممکن است فقط این سه نفر بوده باشند، حجم آتشی که آنها روی ما باز کرده بودند، فقط از یک گردان نیرو ساخته است. یک نصفه روز و یک شب کامل ما را معطل کردند.
...
وقتی فرماندهٴ جدید نیروهای دشمن به صحنه نزدیک شد همه کوچه دادند. او جلو رفت و وارد سنگر شد. در روبهروی او، فرمانده شهناز، در میان تلوارهیی زرین از پوکههای فشنگ بی.کی.سی و کلاشینکف، با پای متلاشی شده، هنوز در پشت تیربار بی. کی. سی حالت تیراندازی داشت، و سرش با کلاهخود روی قنداق سلاح افتاده بود. بیرون از سنگر راضیه از پشت تیر خورده و در همان حال به زمین افتاده بود. هر دو جلیقه نظامی به تن داشتند و جیبهای آن پر از مهمات بود. ترکش خمپارهها و گلولههای آر.پی.جی پیکر این دو شیراوژن زن را قاچ قاچ کرده بودند.
فرمانده مقداری به فکر فرورفت بعد پرسید:
-کی میگفت در این سنگر سه نفر دیده است. اینها که دو نفر بیشتر نیستند.
یکی از نفرات اطلاعاتی سپاه به او گفت:
- من سنگر را زیر نظر داشتم، وقتی چند آر.پی.جی به آن خورد یک منافق از آن بیرون پرید و با حالت نیمهخیز دور شد. مطمئن هستم که او را دیدم. ممکن است تیرخورده و در همین نزدیکی افتاده باشد.
در میان قوای دشمن، سربازی دیده میشد که با چشمانی اندیشناک و محزون صحنه را مینگریست. او رفتاری برخلاف سایرین داشت، و در درون او غوغایی برپا شده بود. با خود میاندیشید:
«این چه ایمانی است که از آن چنین پایداری کوهوار و شگفت برمیآید؟ هر کس دیگر به جای این زنان قهرمان بود، با دیدن 6000نفر از دشمن، هیپنوتیزم میشد و نمیتوانست حتی برای یک بار هم سلاحش را به دست بگیرد و انگشتانش را با ماشه آشنا سازد؛ برعکس یا تسلیم میشد یا درصدد برمیآمد، در اولین فرصت جان خود را از خطر برهاند. راستی نام آنها چیست؟ این نامها را باید بهخاطر سپرد و به مردم و خانوادهٴ آنها گفت.
از این نقطه به بعد او سکوت خود را شکست و به نزد فرماندهٴ جدید رفت.
- با توجه به اینکه در شرع اسلام بیاحترامی به جسد جایز نیست و با در نظر گرفتن اینکه اینها زن هستند و نامحرم، من اجازه میخواهم که آنها را به خاک بسپارم، آیا این اجازه را به من میدهید؟
فرماندهٴ جدید نیروهای دشمن که هنوز از مقاومت حماسی زنان مجاهد جریحهدار بود و خود را در نزد زیردستانش، آبروباخته و درهمشکسته احساس میکرد، وقتی دید این صحنه روی نفراتش تأثیر عکس دارد، دندان بر هم فشرد و گفت:
- نمیدانستم که تو آیتالله العظمی هم هستی و فتوا هم میدهی! اینها خونیترین دشمنان ما هستند و حکم آنها مشخص است... لازم به این کار نیست. همینجا رهایشان کنید تا روزها پرندگان و شبها درندگان از آنها ارتزاق نمایند.
بعد اجازه نداد نفرات بیشتری در آنجا بیتوته نمایند؛ بر سر آنها نهیب زد.
- خجالت نمیکشید که اینجا جمع شدهاید؟ چه چیزی را دارید نگاه میکنید؟! این اسباب سرشکستگی شماست... به یکههای خودتان برگردید، باید تا فلکهٴ مرکزی اسلامآباد را امروز پاکسازی کنیم... بجنبید! که وقت نداریم.
***
غروبگاهان جمعه شب 7مرداد، هنگامی که منطقه خلوت شد، آن سرباز که افشین نام داشت، بیاجازه، یکة خود را ترک کرد و همراه با یک پیرمرد از اهالی روستاهای اسلامآباد، به محل درگیری برگشت. او با خود بیل و کلنگ آورده بود، بعد از کندن دو گودال، اجساد فرمانده شهناز و راضیه را با احترام از خاک برگرفت و در گودالها گذاشت، آنگاه با چشمانی گریان بر آنها خاک ریخت. وقتی خاکسپاری تمام شد، پیرمرد به او توصیه کرد، دو سنگ درشت بر روی خاکپشته اجساد بگذارد تا در آینده خانوادهٴ آنها بتوانند محل را به آسانی پیدا کنند.
افشین توانسته بود از جیب جلیقه فرمانده شهناز، اسم مستعار او (منصوره) و آدرس منزل پدرش را گیر بیاورد؛ و برآن بود نامهیی به آن آدرس بنویسد.
***
…
صدای فرمانده شهناز گویی آشکارا در سنگر خالی میپیچید:
- اگر حقانیتی در کار ما باشد - که هست- مطمئن باش فراموش نخواهیم شد. حتی اگر تک و تنها و در جایی پرت، خونمان را بریزند، صدای رازناک باد و همین صخره سنگهایی که ما را از گلولهها حفظ کردهاند، آخرین لحظاتمان را بهخاطر خواهند سپرد و پژواک خواهند داد.