واگویه درختی که به دست دوستی بر بالین یار سربدار شده اش روییده بود
و پاسداران پس از ۳۶ سال آن را بریدند
من یک درخت بودم تک و تنها
در بیابان- شهری به نام آغاجاری
سالها ماندم
اما من یک درخت بودم
مثل همه درختهای عالم
دستی مرا در زمین کاشت
که بهخاطرش دارم
نمیدونم چه رازی بود که باغبان جوان من بغض آلود بود آن روز
وقتی از میان انبوه دوستانی که با هم بودیم مرا انتخاب کرد
گرمای دستانش مرا به شگفتی انداخت
و بعد هم که مرا با خود به یک بیابان خشک برد
تشنگی را از همان لحظه احساس کردم
در میان شگفتی من در همان بیابان گودالی کند و مرا به خاک سپرد
زیر لب میگفت:
«تو نباید تنها بمانی... نباید...»
درماندم که چه میگوید این مرد
می گفت: «سایه ساری برتو خواهم آرست اگر حتا از خونم سیراب شود.»
برگهای پژمردهام آن روز دوام نیاوردند در گرما و به زمین فروریختند
زمینی که رازناک دهان گشوده بود
تازه آن شب با رفتن مرد فهمیدم که او با من سخن نگفته بود
مخاطب او مردی بود که مرا بر بالین او غرس کرده بود
«سهراب چالیش» با سنگی بر مزار
از آن روز که مرد با همه گرمایش مرا به خاک سپرد ۳۶سال گذشته است
من یک درخت شدم مثل همه درختهای دیگر
هر روز مرد جوان با ظرفی پر از آب سر میرسید و سیرابم میکرد
از آن روز که مرد با همه گرمایش مرا به خاک سپرد ۳۶سال گذشته است
من یک درخت شدم مثل همه درختهای دیگر
هر روز مرد جوان با ظرفی پر از آب سر میرسید و سیرابم میکرد
به درازای روزها و ماهها و سالها او آمده بود
ردی از او در بیابان مانده بود چون گداری به سوی میعاد
مرد جوانی که دیگر جوان نبود
می آمد بر بالین آن میعادگاه مینشست و نجوا میکرد
از یار بردار شدهای سخن میگفت که به او سربلند است
من اما سرمست از اینکه سایبانی بر دو قلب عاشقم همه خنکای وجودم را نثارشان میکردم
از شما چه پنهان شبها در خلوت مهتاب در بیابانی که به جز صدای زنجرهها نمیآمد
من با آن مرد که سهرابش مینامیدگفتگو میکردم
در ریشه هایم که به خانه او تنیده شده بود وجودش را احساس میکردم
یک بار احساس کردم که من هم مثل آن دو مرد عاشقم
در آوندهای وجودم دیگر آب نبود که جریان داشت
نمیدانم چیزی از جنس پرستیدن، عاشق شدن چیز از جنس انسان در من
آغاز شده بود
این راز که چرا مردی را بدار میکشند و اینکه چرا مردی ۳۶سال به طوافش میآید
واین که کدام پیوند ۳۶سال مرا سیراب میکند و اینکه...
من یک درختم مثل همه درختان عالم
روزی شحنگانی از راه رسیدند دژم چهره و از خود بیگانه مردمانی که هرگزشان ندیدم
منتظر بودم که با ظرف آبی عطش ام را خاموش کنند
آنان رسیدند با تبری در دست
پا بر چهره دوست و یار ۳۶سالهام گذاشتند و...
من دیگر یک درخت نیستم
چوب خشکی شدم بر بالین عزیزی که دیگر رازش را میدانم
اما نه... !
من یک درختم متفاوت با همه درختان عالم
آخر من فقط ریشه در خاک ندارم
من در مردی جاودانه ریشه دواندم سرسبز
شاخ و برگم بهانهیی برای رویش بود
من میدانم فردا مرد جوانی که حالا کمرش خم شده است از راه میرسد
با مشکی در دست
آخر من در آوندهایم دیگر آب جریان ندارد
انسان جریان دارد.
من سهرابم. سهراب چالیش
جوان مجاهدی که ۳۶سال پیش همین شحنگان تیربارانش کردند
ردی از او در بیابان مانده بود چون گداری به سوی میعاد
مرد جوانی که دیگر جوان نبود
می آمد بر بالین آن میعادگاه مینشست و نجوا میکرد
از یار بردار شدهای سخن میگفت که به او سربلند است
من اما سرمست از اینکه سایبانی بر دو قلب عاشقم همه خنکای وجودم را نثارشان میکردم
از شما چه پنهان شبها در خلوت مهتاب در بیابانی که به جز صدای زنجرهها نمیآمد
من با آن مرد که سهرابش مینامیدگفتگو میکردم
در ریشه هایم که به خانه او تنیده شده بود وجودش را احساس میکردم
یک بار احساس کردم که من هم مثل آن دو مرد عاشقم
در آوندهای وجودم دیگر آب نبود که جریان داشت
نمیدانم چیزی از جنس پرستیدن، عاشق شدن چیز از جنس انسان در من
آغاز شده بود
این راز که چرا مردی را بدار میکشند و اینکه چرا مردی ۳۶سال به طوافش میآید
واین که کدام پیوند ۳۶سال مرا سیراب میکند و اینکه...
من یک درختم مثل همه درختان عالم
روزی شحنگانی از راه رسیدند دژم چهره و از خود بیگانه مردمانی که هرگزشان ندیدم
منتظر بودم که با ظرف آبی عطش ام را خاموش کنند
آنان رسیدند با تبری در دست
پا بر چهره دوست و یار ۳۶سالهام گذاشتند و...
من دیگر یک درخت نیستم
چوب خشکی شدم بر بالین عزیزی که دیگر رازش را میدانم
اما نه... !
من یک درختم متفاوت با همه درختان عالم
آخر من فقط ریشه در خاک ندارم
من در مردی جاودانه ریشه دواندم سرسبز
شاخ و برگم بهانهیی برای رویش بود
من میدانم فردا مرد جوانی که حالا کمرش خم شده است از راه میرسد
با مشکی در دست
آخر من در آوندهایم دیگر آب جریان ندارد
انسان جریان دارد.
من سهرابم. سهراب چالیش
جوان مجاهدی که ۳۶سال پیش همین شحنگان تیربارانش کردند
من سهرابم. سهراب چالیش