اول صبح بود، هربار که در باز میشد هوای سرد بیرون تو قهوهخانه میزد، لقمه نانی را سق میزدم و با چایی پایین میدادم. دود قلیان و سر و صدای آدما حسابی تو قهوهخانه پیچیده بود. فرصت خوبی بود که ملت سفره دلشان را برای همدیگه پهن کرده و قدری احساس سبکی بکنند. بنده خدایی به بغل دستیاش میگفت دیروز یک دختر تو سنندج خودش را از طبقه چهارم پرت کرد و کشته شد. دلم گرفت. چی اونو به این نقطه رسونده؟ گرچه میتونستم حدس بزنم! زدم بیرون، شروع کردم بیهدف قدم زدن، مثلاً دنبال کار میگشتم –مثل هر روز - ولی ته دلم امیدی نداشتم.
6ماهی بود که کارخانه ورشکست شده و من و 50-60نفر دیگر را بیکار ول کرده بودند به امان خدا، هرچی هم که اینور اونور زدیم و شکایت کردیم صدایمان به جایی نرسید، کو گوش شنوا؟
هر روز صبح تا شب به هر مغازه و کارخانه سر میزدم شاید کاری دست و پا کنم. ولی به هرجا رفتم دست از پا درازتر... دیگه کم کم از پیاده روی زیاد مشکل پا پیدا کرده بودم. توی این پرس و جو ها برای کار، خیلی خیابونا رو یاد گرفته و با خیلی جاها آشنا شدم، با خیلی بیکارهای دیگه مثل خودم موقع جستجو برخورد داشتم و همدیگر رو میشناختیم.
دیوارها پر نوشتههای جور وا جور بود، روی یکی از جملههای روی دیوار مکث کردم، با اسپری نوشته بود مرگ بر خامنهای. یکمرتبه احساسی داشتم که خودم هم نمیدونم چی بود، با خودم گفتم: راستی اگه خامنهای بمیره چی میشه؟ این حکومت دوام میاره؟ احساس خوبی داشتم، ولی زود از روی آن گذشتم، راستش رو بخوای یک دغدغهای هم تو دلم ریخت.
سرم پایین بود و میرفتم، خودم هم نمیدانستم کجا!. با خودم میگفتم خدایا، خودم به درک، مادر پیر و مریض را چکار کنم که از غم و غصه ماها گونههای چروکیدهاش مرتب خیسه...
تو فکر خودم بودم تو این فکر که باز هم برم دم کدوم کارگاه و کارخونه التماس کنم یک کاری به من بدن تا بتونم چندر غاز پول نون بخور و نمیر بهدست بیارم و بعد طرف بهم بگه کارگر زیاد داریم برو پی کارت. این عقدهها و تحقیرها همش تبدیل به هزار کوفت و زهرمار و مریضی تو آدم میشه.
همینطور که با خودم حرف میزدم مجدداً چشمم بهنوشته مرگ بر خامنهای روی دیوار افتاد این دفعه مکث که نه وایستادم نگاه کردم با خودم گفتم پس کسایی هستند که جلوی این بیشرفها بایستند، دمشون گرم خدا حفظشون کنه.
ظهر شده بود و باید فکری برای نهار میکردم. از جلوی یک ساندویجی رد شدم بوی خوب همبرگر و کالباس و... آه از نهادم در آورد، قدمهامو تند کردم که زودتر از بوی غذا خلاص بشم. در مسیر چشمم به منابع زباله افتاد که سگها دور و بر آنها میپلکیدند، نگاهی دزدکی به اطراف انداختم و به داخل منبع زباله سرک کشیدم از شانس بد چیزی که بشه خورد وجود نداشت، یا اینکه زودتر از من آدمهایی مثل خودم اومدن و اگر چیزی هم بوده بردهاند. همینطور که مشغول منبع زبالهها بودم با صدای جیغهای مستمر زنی یکه خورده به سمت صدا رفتم. چند مأمور انتظامی زن و مرد با زور و کتک، زنی نگونبخت را میخواستند با زور سوار ماشینشون بکنند، زن بیچاره با همه توانش تلاش میکرد سوار نشود. جوانی جلو آمد و اعتراض کرد، آنچنان ریختن سر این جوان و زدند که کف خیابون ولو شد، بقیه هم همینطوری شاهد قضیه بودند. تازه شانس آورد که نبردنش. منهم همینطور میریختم توی خودم و طلبکار خدا و پیغمبر و حضرت عباس که چرا کاری نمیکنند و این زورگوییها بالاخره کی تمام میشود. بعداً فهمیدم که این فقط من نیستم که بغض های ناشی از این ظلم و تعدیها را قورت میدهم، بقیه هم همینطورند.
باخودم زمزمه میکردم: کاش میشد اون کلیه دیگرم را هم میفروختم خرج مریضی مادر میکردم. یکروز، دو روز، یک هفته، یکماه، یکسال، ... ... ای خدا... من که از وقتی خودم را شناختم همین آش بوده و همین کاسه. در همین حال و هوا بود که برای سومین بار چشمم به شعارهای روی دیوارها افتاد: مرگ بر خامنهای، زنده باد آزادی، لبخندی روی لبانم نشست و تو دلم گفتم آمین. گویی که روزنه امیدی در دلم باز شد.
دلم میخواست تو خیابون داد بکشم یا اعتراضی بکنم ولی قیمتش زندان بود و گرسنگی مادر و خواهر و برادر کوچکم که از خجالت سر و وضع فقیرانه و کفشهایی که جلوی سوز زمستان را نمیگیرند تو فکر رفتم. بیاختیار بغضم ترکید و کنار خیابان جلوی بهت عابرهایی که از قضیه خبر ندارند هق هق زار زدم. برای اولین بار فکر خودکشی به ذهنم زد. با خودم گفتم: من که دارم روزی چند بار میمیرم و زنده میشوم، یکمرتبه کار را تمام کنم. از این فکر پشتم لرزید، یاد مادر و... افتادم، لعنتی به شیطان فرستادم و راه افتادم.
یکمرتبه متوجه شدم که در حاشیه شهر مقابل یک کارگاه آسفالت پزی هست، با کلی امید وارد شده و از یکی که به ظاهر استادکار بود پرسیدم که آیا کارگر میخواهند؟ سرکارگر پوزخندی زده و گفت: دلت خوشه! لیسانس هاش میان دست خالی برمیگردند. کار کجا بوده مرد مؤمن.
کلافه و مستاصل بطرف شهر برگشتم، توفکر اینکه چه جوری با مادر و خواهرم چشم تو چشم بشم.
حین عبور از خیابان چشمم به جمعیت انبوهی افتاد که داد و فریاد میکردند، با کنجکاوی جلو رفتم صداها رو واضحتر شنیدم: عزا عزاست امروز روز عزاست امروز حقوق باز نشسته زیر عبا ست امروز نصرمن الله و فتح القریب، مرگ بر این دولت مردم فریب. الله اکبر. الله اکبر... ... پلیس برو دزد رو بگیر. پلیس برو دزد رو بگیر.
بدون اینکه بفهمم خودم رو تو جمعیت دیدم که دارم با حرارت شعار میدهم: مرگ بر این دولت مردم فریب... حقوق مردم ما زیر عباست امروز...
انگاری جون دیگهای گرفتم، همینجور با مردم شعار میدادم و جمعیت به داخل مؤسسه دولتی حرکت میکردند که نیروی انتظامی با باتون حمله کرد و من هم چند تا باتون درست و حسابی خوردم، خیلی دردم آمد ولی خوشحال بودم که کاری کردم، اصلاً درد باتون برایم لذت بخش شده بود. احساس میکردم کاری کردم، دیگر خودم را سرزنش نمیکردم، بال درآورده بودم، احساس کردم همه اون جمعیت خانوادهام شدهاند، بهشون علاقه پیدا کرده بودم.
کم کم جمعیت پراکنده شد و من هم سبک بال و مغرور و پر امید بطرف خانه و فردای دیگر بهراه افتادم که باز چشمم به جوانکی افتاد که با اسپری روی دیوار در حال نوشتن شعار مرگ بر خامنهای، زنده باد آزادی بود.
با خودم زمزمه کردم که این کار را که میتوانم بکنم، چرا نه؟ و به سمت رنگ فروشی به راه افتادم. دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم: زندگی برای آزادی، و دادن قیمت آزادی و... .
اکسیر زندگی
با نور امیدی به فردا
امید ها گلولهای خواهند شد بر جبینتان
اما من طاقت میآورم
در توفان شقاوت ها
دلتنگ
به امید طلوع های پیاپی
پیدا شده روزهای گمگشتی
«ایمان».
6ماهی بود که کارخانه ورشکست شده و من و 50-60نفر دیگر را بیکار ول کرده بودند به امان خدا، هرچی هم که اینور اونور زدیم و شکایت کردیم صدایمان به جایی نرسید، کو گوش شنوا؟
هر روز صبح تا شب به هر مغازه و کارخانه سر میزدم شاید کاری دست و پا کنم. ولی به هرجا رفتم دست از پا درازتر... دیگه کم کم از پیاده روی زیاد مشکل پا پیدا کرده بودم. توی این پرس و جو ها برای کار، خیلی خیابونا رو یاد گرفته و با خیلی جاها آشنا شدم، با خیلی بیکارهای دیگه مثل خودم موقع جستجو برخورد داشتم و همدیگر رو میشناختیم.
دیوارها پر نوشتههای جور وا جور بود، روی یکی از جملههای روی دیوار مکث کردم، با اسپری نوشته بود مرگ بر خامنهای. یکمرتبه احساسی داشتم که خودم هم نمیدونم چی بود، با خودم گفتم: راستی اگه خامنهای بمیره چی میشه؟ این حکومت دوام میاره؟ احساس خوبی داشتم، ولی زود از روی آن گذشتم، راستش رو بخوای یک دغدغهای هم تو دلم ریخت.
سرم پایین بود و میرفتم، خودم هم نمیدانستم کجا!. با خودم میگفتم خدایا، خودم به درک، مادر پیر و مریض را چکار کنم که از غم و غصه ماها گونههای چروکیدهاش مرتب خیسه...
تو فکر خودم بودم تو این فکر که باز هم برم دم کدوم کارگاه و کارخونه التماس کنم یک کاری به من بدن تا بتونم چندر غاز پول نون بخور و نمیر بهدست بیارم و بعد طرف بهم بگه کارگر زیاد داریم برو پی کارت. این عقدهها و تحقیرها همش تبدیل به هزار کوفت و زهرمار و مریضی تو آدم میشه.
همینطور که با خودم حرف میزدم مجدداً چشمم بهنوشته مرگ بر خامنهای روی دیوار افتاد این دفعه مکث که نه وایستادم نگاه کردم با خودم گفتم پس کسایی هستند که جلوی این بیشرفها بایستند، دمشون گرم خدا حفظشون کنه.
ظهر شده بود و باید فکری برای نهار میکردم. از جلوی یک ساندویجی رد شدم بوی خوب همبرگر و کالباس و... آه از نهادم در آورد، قدمهامو تند کردم که زودتر از بوی غذا خلاص بشم. در مسیر چشمم به منابع زباله افتاد که سگها دور و بر آنها میپلکیدند، نگاهی دزدکی به اطراف انداختم و به داخل منبع زباله سرک کشیدم از شانس بد چیزی که بشه خورد وجود نداشت، یا اینکه زودتر از من آدمهایی مثل خودم اومدن و اگر چیزی هم بوده بردهاند. همینطور که مشغول منبع زبالهها بودم با صدای جیغهای مستمر زنی یکه خورده به سمت صدا رفتم. چند مأمور انتظامی زن و مرد با زور و کتک، زنی نگونبخت را میخواستند با زور سوار ماشینشون بکنند، زن بیچاره با همه توانش تلاش میکرد سوار نشود. جوانی جلو آمد و اعتراض کرد، آنچنان ریختن سر این جوان و زدند که کف خیابون ولو شد، بقیه هم همینطوری شاهد قضیه بودند. تازه شانس آورد که نبردنش. منهم همینطور میریختم توی خودم و طلبکار خدا و پیغمبر و حضرت عباس که چرا کاری نمیکنند و این زورگوییها بالاخره کی تمام میشود. بعداً فهمیدم که این فقط من نیستم که بغض های ناشی از این ظلم و تعدیها را قورت میدهم، بقیه هم همینطورند.
باخودم زمزمه میکردم: کاش میشد اون کلیه دیگرم را هم میفروختم خرج مریضی مادر میکردم. یکروز، دو روز، یک هفته، یکماه، یکسال، ... ... ای خدا... من که از وقتی خودم را شناختم همین آش بوده و همین کاسه. در همین حال و هوا بود که برای سومین بار چشمم به شعارهای روی دیوارها افتاد: مرگ بر خامنهای، زنده باد آزادی، لبخندی روی لبانم نشست و تو دلم گفتم آمین. گویی که روزنه امیدی در دلم باز شد.
دلم میخواست تو خیابون داد بکشم یا اعتراضی بکنم ولی قیمتش زندان بود و گرسنگی مادر و خواهر و برادر کوچکم که از خجالت سر و وضع فقیرانه و کفشهایی که جلوی سوز زمستان را نمیگیرند تو فکر رفتم. بیاختیار بغضم ترکید و کنار خیابان جلوی بهت عابرهایی که از قضیه خبر ندارند هق هق زار زدم. برای اولین بار فکر خودکشی به ذهنم زد. با خودم گفتم: من که دارم روزی چند بار میمیرم و زنده میشوم، یکمرتبه کار را تمام کنم. از این فکر پشتم لرزید، یاد مادر و... افتادم، لعنتی به شیطان فرستادم و راه افتادم.
یکمرتبه متوجه شدم که در حاشیه شهر مقابل یک کارگاه آسفالت پزی هست، با کلی امید وارد شده و از یکی که به ظاهر استادکار بود پرسیدم که آیا کارگر میخواهند؟ سرکارگر پوزخندی زده و گفت: دلت خوشه! لیسانس هاش میان دست خالی برمیگردند. کار کجا بوده مرد مؤمن.
کلافه و مستاصل بطرف شهر برگشتم، توفکر اینکه چه جوری با مادر و خواهرم چشم تو چشم بشم.
حین عبور از خیابان چشمم به جمعیت انبوهی افتاد که داد و فریاد میکردند، با کنجکاوی جلو رفتم صداها رو واضحتر شنیدم: عزا عزاست امروز روز عزاست امروز حقوق باز نشسته زیر عبا ست امروز نصرمن الله و فتح القریب، مرگ بر این دولت مردم فریب. الله اکبر. الله اکبر... ... پلیس برو دزد رو بگیر. پلیس برو دزد رو بگیر.
بدون اینکه بفهمم خودم رو تو جمعیت دیدم که دارم با حرارت شعار میدهم: مرگ بر این دولت مردم فریب... حقوق مردم ما زیر عباست امروز...
انگاری جون دیگهای گرفتم، همینجور با مردم شعار میدادم و جمعیت به داخل مؤسسه دولتی حرکت میکردند که نیروی انتظامی با باتون حمله کرد و من هم چند تا باتون درست و حسابی خوردم، خیلی دردم آمد ولی خوشحال بودم که کاری کردم، اصلاً درد باتون برایم لذت بخش شده بود. احساس میکردم کاری کردم، دیگر خودم را سرزنش نمیکردم، بال درآورده بودم، احساس کردم همه اون جمعیت خانوادهام شدهاند، بهشون علاقه پیدا کرده بودم.
کم کم جمعیت پراکنده شد و من هم سبک بال و مغرور و پر امید بطرف خانه و فردای دیگر بهراه افتادم که باز چشمم به جوانکی افتاد که با اسپری روی دیوار در حال نوشتن شعار مرگ بر خامنهای، زنده باد آزادی بود.
با خودم زمزمه کردم که این کار را که میتوانم بکنم، چرا نه؟ و به سمت رنگ فروشی به راه افتادم. دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم: زندگی برای آزادی، و دادن قیمت آزادی و... .
اکسیر زندگی
با نور امیدی به فردا
امید ها گلولهای خواهند شد بر جبینتان
اما من طاقت میآورم
در توفان شقاوت ها
دلتنگ
به امید طلوع های پیاپی
پیدا شده روزهای گمگشتی
«ایمان».