728 x 90

بیان حقیقت برای مردم ایران و ثبت در تاریخ - نصرالله اسماعیل زاده

بیان حقیقت برای مردم ایران و ثبت در تاریخ نوشته نصرالله اسماعیل زاده
بیان حقیقت برای مردم ایران و ثبت در تاریخ نوشته نصرالله اسماعیل زاده

بیان حقیقت برای مردم ایران و ثبت در تاریخ

نصرالله اسماعیل زاده

«بیان حقیقت برای مردم ایران و ثبت در تاریخ» نوشته نصرالله اسماعیل‌زاده»

در‌ آستانهٔ روز تاریخی ۳۰دی هستیم، روز آزادی آخرین دستهٴ زندانیان سیاسی در زمان شاه که در انتهای یک مسیر پر فراز و نشیب ۷ساله در اوج انقلاب ضدسلطنتی مردم ایران از زندان شاه آزاد شدند. به‌همین مناسب با معرفی کتاب «بیان حقیقت برای مردم ایران و ثبت در تاریخ» قصد داریم که نگاهی داشته باشیم به‌صحنه‌هایی از اولین سرفصل این تاریخچه یعنی ضربه سنگین ساواک به‌سازمان مجاهدین خلق ایران در شهریور ۱۳۵۰.

این کتاب نوشته آقای مهندس نصرالله اسماعیل‌زداه است.

کارشناس ارشد در مهندسی و طراحی سیستم‌های ارتباطات، عضو شورای ملی مقاومت ایران

که خودش هم در همان سال۵۰ دستگیر شده و دو سال در زندان بوده و به همین علت شاهد یک سلسله از رخدادهای آن زمان هم بوده،

کتابی که در واقع بخشی از تاریخچه مبارزه مسلحانه و مقاومت ایران در برابر دیکتاتوری سلطنتی است و تصاویریست از سال‌های آغازین مبارزه مسلحانه برای برپایی جمهوری دموکراتیک مردم ایران

این کتاب در تیرماه ۱۳۹۵ توسط بنیاد رضاییها منتشر شده است.

 

اما قبل از ورود به کتاب اجازه بدید که چند کلامی هم بشنویم از آقای مهندس نصرالله اسماعیل‌زاده نویسنده این کتاب.

البته اجازه بدید که من خیلی مختصر و کمی بیشتر درباره آقای اسماعیل‌زاده توضیح بدم.

مهندس نصرالله اسماعیل‌زاده یکی از ۴کارشناس ارشد مخابرات ایران در دهه۴۰ خورشیدی است

که از سال۴۴ روی شنود ارتباطات ساواک، دستآوردهای مؤثری برای سازمان داشته و نهایتاً هم کمی پس از دستگیری حنیف کبیر بازداشت میشن و همونطور که گفتم دو سال هم به زندان میرن.

باز هم باید اشاره کنم که آقای اسماعیل‌زاده صاحب کتاب‌های تخصصی بسیاری در زمینه ارتباطات هستند که برای اهل فن اسامی‌شون آشناست.

مهندس اسماعیل‌زاده و همکارانشون موفق شدند دو دستگاه گیرنده‌ی رادیویی با باندهای حرفه‌یی از طول موج بلند، متوسط تا یو اچ اف را که تمام باندهای ارتباطی پلیس و نظامی را می‌پوشاند، تهیه کنند و به داخل کشور وارد کنند که هرگز هم به دست ساواک نیفتاد. در بازجویی‌ها هم در این مورد سؤالی نشد.

همونطور که گفتیم آقای اسماعیل‌زاده در همون دهه۵۰ در ارتباط با مجاهدین دستگیر و شکنجه شدند، دو سال هم در زندان بودند.

بشنویم از خود آقای اسماعیل‌زاده

نصرالله اسماعیل زاده:

با سلام به شما و سلام خدمت بینندگان سیمای آزادی. در پاسخ شما که چرا و به چه علت، چه شد که «بیان حقیقت» را من نوشتم و در اختیار هموطنانم گذاشتم، همان‌طور که روی جلد اومده یه حقایقی رو من میدونستم و به‌ویژه حقیقتی که در رابطه با دستگیری شهید بنیانگذار حنیف‌نژاد بود رو بایستی به مردم ایران و همین‌طور ثبت در تاریخ می‌گفتم، می‌نوشتم. چون توطئه‌های ساواک و وزارت اطلاعات رژیم هم‌چنان ادامه داشت بر علیه شخص برادر عزیزم مسعود. و البته کل سازمان و مقاومت. خب من این وظیفه‌ام بود. یه وظیفهٔ ملی-میهنی بود بایستی انجام می‌دادم. این پاسخه چرایی‌ش. چون من علاوه بر این‌که در جریان جزئیات دستگیری شهید بنیانگذار بودم همین‌طور خب در جریان بودم که مسعود چه صعوبتهایی رو در سازمان گذرانده بود، همین‌طور در جریان بودم که در زندان چه شکنجه‌هایی رو متحمل شد و چطور در زیر در همان شرایط بر علیه شکنجه‌گران و شاه رو به چالش می‌کشید. شاه و نظامش رو به چالش می‌کشید و همین‌طور به اشخاص کمک می‌رسوند و خبررسانی می‌کرد در سلولها به‌طوری که خود من که در بعد از مدتی به سلولهای وسط آورده شدم در اوین، در اونجا مسعود در اولین فرصت طوری تنظیم کرد که ما همدیگر رو در سرویس بتونیم عبوری ببینیم و برای من نوشته‌یی رو آورده بود که در اون، روی کاغذهای سیگار شرایط رو توضیح داده بود که چه چیزهایی در واقع دشمن می‌دونه و چه مواضعی گرفته شده. بنابراین خیلی کمک می‌کرد به‌خود من. و ما در اتاق پایین که بودیم، در اتاق عمومی پایین وقتی بودیم همین برادران نقل می‌کردن که یه تعدادیشون که در جریان بودن نقل می‌کردن از محمدآقا که محمدآقا هم گفته که گفته بود مسعود با اطلاع‌رسانی خودش در بازجویی‌ها کمک به او بوده که البته با همین روش بوده و سخته این روش تنظیم کردن و طبیعیه که اینها خطر باید بپذیری. چون وقتی دشمن متوجه می‌شد می‌رفتی زیر شکنجه. این بحثی درش نبود. بنابراین خب من بایستی مطالبی رو که می‌دونستم مواردی رو که می‌دونستم اعلام کنم. من می‌دونستم که مسعود افراد تیم خودش رو تونست در ببره از زیر ضرب و در مدت کمی آزاد شدن بعدش.

و می‌دونستیم که اینو همه می‌دونستیم که به‌هر صورت که شاه چرا حکم رو تبدیل کرد از اعدام به‌ابد. برای این‌که شهید حقوق‌بشر دکتر کاظم رجوی با فعالیتهایی که کرده بود در اونجا و تونسته بود که نامه از میتران و ژان‌پل سارتر و افراد دیگر حقوق‌بشری به شاه و فرستاده بشه و در همین‌طور کارت که بیش از ۵هزارتاشو میدونیم ارسال کرده بودن به شاه. خب شاه هم زیر فشار این مجبور شد که حکم رو از اعدام به ابد تبدیل کنه.

 

مریم رجوی:

تمام مسأله همین است که آن روز کاظم آن را فریاد کرد:

قیام برای آزادی دیگران

کنفرانس بین‌المللی در ژنو

۲۷فوریه ۲۰۱۳-۹اسفند۹۱

 

اجازه بدید که در اینجا من چند سطر از کتاب دکتر کاظم را براتون بخونم.

کاظم می‌نویسه در این کتاب دست‌نوشته‌اش: «عصر روز ۲۸بهمن سال۱۳۵۰ بود که آقای کریستیان گروبه از تهران بازگشت. او در فرودگاه مصاحبه مطبوعاتی افشاگرانه‌ای علیه دادگاههای نظامی ایران انجام داد و از همونجا مستقیماً به منزل من آمد و نامه‌هایی را که مسعود به وی داده بود به من داد و تأکید نمود که در دادگاه به مسعود گفته است «چرا این‌قدر سعی می‌کند همهٔ اتهامها را خودش به‌گردن بگیرد؟»

و مسعود به او جواب داده بود: «من می‌دانم که مرا اعدام خواهند کرد پس بگذار که از جرمِ دیگران کاسته شود».

آقای گروبه گفت: «مسعود و سه نفرِ دیگر که دادستان برای آنها حکم اعدام تقاضا کرد، سعی داشتند کلیهٴ اتهامها را به گردن بگیرند. گویی در این زمینه مسابقه گذاشته بودند. اما مسعود بیش از دیگران موفق بود».

 

نشریه ایران‌زمین -۸ اردیبهشت ۱۳۷۶

سخنرانی کریستین گروبه وزیر سابق ترابری و سازندگی سوئیس

وکیل ناظر از سوی جمعیت حقوق‌بشر و عفو بین‌الملل

در دادگاه مسعود رجوی در تهران بهمن ۱۳۵۰ دادرسی ارتش شاه

 

در سال۱۹۶۰ زمانی که هنوز وکیل جوان جمعیت حقوق‌بشر بودم با کاظم آشنا شدم. در آن دوران، فرصتی پیش آمد که افتخار دفاع از چند دانشجوی ایرانی را که به‌دلیل افشاگری علیه رژیم شاه در شهر ما دستگیر شده بودند، داشته باشم. جرم آنها اشغال قسمتی از خاک میهنشان، یعنی کنسولگری ایران در ژنو، بود.

اما روزی کاظم پیش من آمد و از من خواست که به تهران بروم و به‌عنوان ناظر حقوقی در چند به‌اصطلاح دادگاه مخالفان شاه شرکت کنم. در حالی‌که از این پیشنهاد مفتخر شده بودم، آن را با کمیسیون بین‌المللی حقوقدانان، سازمان عفو بین‌الملل و لیگ بین‌المللی حقوق‌بشر در میان گذاشتم و آن سازمانها حاضر شدند به من برای این مأموریت، که در ژانویه۱۹۷۱ اجرا شد، اعتبار بدهند.

زمان کمی به آغاز سفرم مانده بود که کاظم به من خبر داد برادر کوچکترش مسعود هم، در میان زندانیان است و گفت: «می‌دانی؟ شاید برادر من هم در یکی از این دادگاهها حضور داشته باشد. نمی‌دانم. اما در ایران برای زندانیان سیاسی خیلی مهم است که تو در آنجاباشی. البته مطمئن نیستم که این دادگاهها حتماً تشکیل بشود. ولی تو باید بروی!»

هر چند زمان دقیق برگزاری این دادگاهها از قبل اعلام نشده بود، اما من این شانس را داشتم که طی ده روزی که در تهران بودم، در دوتا از این دادگاهها شرکت کنم. هر چند که زبان کشور را نمی‌فهمیدم اما توانستم وضع دادگاه را از نزدیک ببینم. البته موفق شدم با برخی افراد تماس بگیرم و اطلاعاتی در این‌باره جمع‌آوری کنم. این اطلاعات مرا یاری کرد که پس از بازگشت، گزارش کاملی در مورد این محاکمه نمایشی بنویسم.

در فرصت کوتاه یکی از همین دادگاهها، مسعود رجوی هم حضور داشت. مسعودی که کاظم درباره‌اش برایم خیلی صحبت کرده بود. کاظم علاقه ویژه‌یی به مسعود داشت؛ به او به‌شدت دلبسته بود و این دلبستگی را پیوسته ابراز می‌کرد؛ پیوند او با مسعود، ‌با تحسین عمیق نسبت به کسی همراه بود که با دلاوری بسیار برای آزادی هموطنانش مبارزه می‌کرد. وقتی کاظم درباره مسعود سخن می‌گفت همواره این احساس به من دست می‌داد که دلش می‌خواهد به جای مسعود می‌بود و از این راه او را از رنج کشیدن رها می‌کرد، با این‌که کاظم در ژنو هم بسیار فعال بود.

بله، در آن دادگاه بود که من برادرش را دیدم و متأسفانه دیگر موفق نشدم او را، که یک رزمنده آزادی بود و به مرگ محکوم شده بود، ببینم.

وقتی به سوئیس برگشتم، ‌علاوه بر گزارشهایی که در طی سفرهایم به چند کشور اروپایی، ارائه دادم، شخصاً هم به سراغ پیر گرابر، وزیر خارجه وقت سوئیس ـ‌که با او آشنایی داشتم و بین ما رابطه دوستی برقرار بودم‌ـ رفتم. این دیدار را با این هدف انجام دادم که هم گزارشم را به او تقدیم کنم و هم، به‌ویژه، به‌طور مستقیم، آنچه را که دیده بودم، به او بگویم و از او بخواهم که از فرصت سفر هر ساله شاه به سن‌موریس که در ماه فوریه صورت می‌گرفت‌ـ استفاده کند و به‌عنوان وزیر خارجه سوئیس به او بفهماند که ما نمی‌توانیم این عدالت نمایشی را بپذیریم و از او بخواهد به این محکومیتها پایان دهد.

متأسفانه همه آن زندانیان سیاسی اعدام شدند جز یک نفر و او مسعود بود. آن لحظات خوش‌ترین لحظات زندگیم بود؛ چرا که توانسته بودم در نجات زندگی حتی یک نفر نقشی داشته باشم؛ زندگی کسی که امروز پرچمدار دفاع از آزادی در ایران شده است.

 

 

پروفسور ژان زیگلر

ژنو-۴ اردیبهشت ۱۳۹۴

من فکر می‌کنم مسعود نیروی زیادی به کاظم در مبارزه او می‌داد

 

 

امروز مسعود بدون کاظم است ولی من مطمئن هستم

که یاد کاظم نه فقط برای ما مبارزان معمولی بلکه

برای مسعود نیز نیرو بخش است

چه گوارا همیشه می‌گفت انقلابیون شهید هرگز نمی‌میرند

زیرا آنها مانند ستارگانی هستند که اگر‌ چه مرده‌اند

ولی نور آنها هم‌چنان تا قرنها به ما می‌تابد

 

پروفسور ژان زیگلر، استاد حقوق از سوئیس نایب‌رئیس کمیته مشورتی شورای حقوق‌بشر ملل متحد

من به یاد دارم، و بسیار انگیزاننده بود، که چطور زمانیکه مسعود توسط شاه محکوم به مرگ شد، او زمین و زمان را بسیج کرد.

کاظم یک استراتژی بسیار دقیق داشت. او دوست من بود. وزیر امور خارجه در آن زمان، که پیر گرابر Piere Graber نام داشت، از همان حزب ما بود، یعنی حزب سوسیالیت. شاه ایران تعطیلات خود را در هتل Soulf reta در سنت موریس می‌گذراند. و کاظم با کمک همه دوستان سوسیالیستش ترتیبی داد که پیر گرابر در سنت موریس در... سوئیس با شاه ملاقات کند، تا از او بخواهد حکم مسعود را تخفیف دهد.

فکر می‌کنم این در تاریخچه کنفدراسیون... منحصربه‌فرد است که یک مشاور فدرال و یک وزیر که در آن زمان رئیس کنفدراسیون (رئیس‌جمهور سوئیس) بود، نزد یک رئیس کشور دیگر برود تا از او خواهان تخفیف حکم مبارزی از یک کشور خارجی بشود. این سفر پرزیدنت پیر گرابر (Piere Graber) به سنت موریس به نزد شاه، بواسطه شکیبایی و مبارزه و ظرفیت کاظم شکل گرفت که به‌طور شبانه‌روزی با ما تماس می‌گرفت، و می‌گفت بیایید و به من کمک کنید، و ما از همه طرف Seiche رئیس کنفدراسیون سوئیس را انجام دادیم تا این‌که او قانع شد و با راننده‌اش سوار خودروی مرسدس بنز خود شد و به سنت موریس رفت، با شاه صحبت کرد، و به شاه گفت که گوش کنید، یک نفر هست که به مرگ محکوم شده و او یک رزمنده آزادی است، و برادر یکی از دوستان ما است که یک استاد قدیمی دانشگاه در ژنو است و پرستیژ زیادی دارد و نام او کاظم رجوی است. ما به نام سوئیس از شما می‌خواهیم این حکم مرگ را لغو کنید. و شاه تسلیم شد و خوشبختانه مسعود از اعدام نجات پیدا کرد.

ولی این عمیقاً انگیزاننده بود که ببینیم کاظم به یمن درایت خود، و نه این‌که صرفاً از روی برآشفتگی فریاد برآورد و اعتراض کند. او فشار را از همه سو روی رئیس کنفدراسیون سازماندهی کرد، با رئیس کنفدراسیون بحث و جدل کرد، مبارزه مجاهدین را با جزئیات علیه ساواک، و دیکتاتوری شاه، و این‌که هدف مجاهدین چیست را به وی توضیح داد. و در نهایت رئیس کنفدراسیون (رئیس‌جمهور سوئیس) قانع شد و برای گفتگوی شخصی با شاه ایران به سنت موریس رفت. آنجا بود که من فهمیدم کاظم رجوی از چه ساخته شده بود، و نیروی باور نکردنی جنبشی که او شکل داد از کجا نشأت می‌گرفت. البته از آن نقطه، یک دوستی خلل‌ناپذیر نسبت به وی متولد شد.

او یک ایرانی بود که در یک فرهنگ هزاران ساله به دنیا آمده بود و دارای احساسات شاعرانه خارق‌العاده‌ای بود. و برای من، شناخت کاظم رجوی یکی از بزرگترین وقایع زندگی‌ام است.

و من فکر می‌کنم مسعود نیروی زیادی به کاظم در مبارزه او می‌داد. امروز مسعود بدون کاظم است، ولی من مطمئن هستم که یاد کاظم، و نه فقط برای ما مبارزان معمولی، بلکه برای مسعود نیز نیرو بخش است. چه گوارا همیشه می‌گفت انقلابیون شهید، هرگز نمی‌میرند، زیرا آنها مانند ستارگانی هستند که اگر‌ چه مرده‌اند، ولی نور آنها هم‌چنان تا قرنها به ما می‌تابد.

 

نصرالله اسماعیل‌زاده:

ولی خب ساواک که نمی‌آمد بگه به‌چه علت؟ می‌گفت بله! آنجا چه‌کار کرد؟ اومد گفتش که مسعود در زندان به‌علت این‌که همکاری کرده حکمش به ابد تبدیل میشه.

خب من باید اینها رو گواهی می‌دادم و گواهی می‌دادم که چطور در دادگاه تونست مسأله دیگران رو به‌عهده بگیره.

در دادگاه وقتی که صحبت از تسلیحات و چیزهایی در خونهٴ مهدی فیروزیان بود، چون خونهٴ گلشن به‌نام اون بود، گفت اینها مال من بوده در خونهٴ اون بوده و در واقع باز هم این مسئولیت پذیرفت. بعد هم که برای من این خیلی چیز بود که حتما، الآن هم تکرار می‌کنم بارها هم تکرار کردم که ببینین از اول گفت مسعود ارتجاع در مقابل این‌که خیلی فضا برای کوبیدن لیبرالها آماده بود اما مسعود گفت مسأله اصلی ارتجاعه. در سخنرانی ۴بهمن خودش، ۴روز پس از آزادی هم در دانشگاه تهران توضیح داد شرایط رو و من اینجا وارد جزئیات نمی‌شم چون وقت محدود هستش. بنابراین این موارد رو من بایستی که در بیان حقیقت می‌آوردم که بسیاره

 

بله ما هم می‌رویم به همین کتاب بیان حقیقت که گفتم در تیر ۱۳۹۵ منتشر شده و علت نوشتن کتاب رو خود آقای اسماعیل‌زاده توضیح میده

چندی پیش آشنایی از من سؤال کرد که آیا "لاطائلات و دروغهایی را که مصداقی… در مورد مسعود نوشته خوانده‌ای؟" گفتم نه نخوانده‌ام، قبلاً نوشته او را خوانده‌ام و برایم محتوای مطالبش مشخص شده است، لذ ابرای نوشته‌های او وقت نمی‌گذارم.

آن نوشته که آقای اسماعیل‌زاده به آن اشاره کرد انبوهی جعلیات بود که در قالب گفتگوی یک ساواکی به نام پرویز معتمد و مزدور نفوذی مصداقی درباره دستگیری بنیانگذار مجاهدین محمد حنیف‌نژاد تولید شده بود.

بعدا این مزدور نفوذی به‌علت جعلیات آن گفتگو آن‌چنان مورد انزجار ایرانیان خارج کشور به‌ویژه مبارزان قدیمی قرار گرفت که مجبور شد با غلط‌کردم گویی بگه که من مسئول حرف‌های فلانی (یعنی پرویز معتمد سراکیپ گشت و شنود ساواک که به مسعود تهمت‌زده بود) نیستم! من فقط مصاحبه کردم!

البته این پرویز معتمد هم خودش داستانی داره، این بابا یک سراکیپ گشت و شنود ساواک در اون سال‌ها بود، فردی بود که خودش میگه پایگاه محمد حنیف‌نژاد رو شناسایی کرده و گرفته.

این فرد اونقدر مفتضحه که خودش اذعان می‌کنه که در مأموریتی که از سفارت رژیم در پاریس می‌گیره، داره علیه مجاهدین اقدام می‌کنه، اون ساواکی مفلوکی بود که برای تهیه پول به سفارت رژیم مراجعه می‌کنه و اونجا استخدام میشه که بره و علیه مجاهدین و مسعود رجوی کار کنه! حالا چطوری با مزدور نفوذی ایرج مصداقی چفت میشه؟ دیگه حتماً نباید چیز خیلی پیچیده‌ای باشه!

ما اینجا کلیپی از همین فرد ساواکی داریم که موید، گفته‌های آقای اسماعیل‌زاده هم هست. اگه موافق باشید این کلیپ رو هم بشنویم و بعد ادامه بدیم.

 

گفتگوی سعید قائم‌مقامی خبرنگار و مجری

یک رادیو در لس‌آنجلس در دی ۱۳۹۳

با پرویز معتمد سراکیپ گشت ساواک

گفتگوی سعید قائم‌مقامی مجری یک رادیو در لس‌آنجلس در دی ۱۳۹۳ با پرویز معتمد سراکیپ گشت ساواک

اول می‌خوام خواهش کنم ماجرای دیدارتون با یکی از مقامات سفارت جمهوری اسلامی در پاریس رو تمام بکنیم با خلاصه و سریعتر که برگردیم سر سؤالهای

اساسی قبلی‌مون. تا اونجایی که من فهمیدم شما که دچار بحران اقتصادی شده بودید در سال۱۹۸۰ اگه اشتباه نکنم بله؟

پرویز معتمد

معتمد: دقیقاً ۱۹۸۰... یعنی ایرانی چه تاریخیه؟

قائم‌مقامی: حالا به‌هر حال چند سال پیش شما رفتید که حقوق خودتون روطلبهای خودتون رو به‌عنوان یک کارمندی که از کار برکنار شده دریافت بکنید

معتمد: فوریه ۲۰۰۸

قائم‌مقامی: ۲۰۰۸میلادی. ببخشید

معتمد: فوریه ۲۰۰۸

قائم‌مقامی: در سال۲۰۰۸میلادی به سفارت جمهوری اسلامی در پاریس مراجعه کردید و درخواست حقوق بازنشستگی‌تون رو مطرح کردید

معتمد: ۳۴۸ماه

قائم‌مقامی: بله. در جریان این ملاقات و مذاکره یکی از کارکنان اون سفارت اظهار علاقمندی کرد که با شما دیدار داشته باشه

معتمد: بله

قائم‌مقامی: من خواهش می‌کنم که بفرمایید که این دیدار به چه منظوری بود و داستان، ادامهٔ داستان رو

مختصر بیان بفرمایید

معتمد: (نفر سفارت) گفت اصلاً مسأله حقوق شما اصلاً خیلی پیش پا افتاده است بذار به شما بگم خیلی شفاف به شما میگم و ایشون به من گفتند که مسأله حقوق شما شما، یه اداره‌یی هست در سپاه زیر نظر اطلاعات سپاه پاسداران این اداره به ۴۱۷۱کارمند ساواک رسیدگی می‌کنه وقتی که نامهٔ شما از اینجا از سفارت جمهوری اسلامی

در پاریس به اون مرکز رفته اونا هم بلافاصله پاسخ دادن که آقا به این آقا چون در خارج از کشور هست این پول، این به‌اصطلاح حقوق تعلق نمی‌گیره ولی در همون زمان ما دنبال یک برنامه‌یی بودیم دنبال یک کاری بودیم چون به‌دلیلی که من براتون تعریف می‌کنم ایشون برای من تعریف می‌کنه ما دنبال یه برنامه‌یی بودیم برخورد کردیم با این کیس شما گفت من تو بایگانی بودم که دنبال یک پرونده بودم. وقتی که این مسأله مطرح شد و اسم شما رو شنیدیم و فلان و اینا، من کنجکاو شدم رو این قضیه کنجکاو شد، به‌هر حال برخورد کرده بود و درخواست کرده بودش که پرونده من رو بگیره از اونجا. وقتی که رفته بود و پرونده من رو گرفته بود و دیده بود پرونده من رو برده بود پیش رئیس رئیس به‌اصطلاح گروه اطلاعات رفته بود پیش رئیس گروه اطلاعات و بعد صحبت کرده بود با اونها و چون پرونده رو این‌طور که برای من تعریف کرد گفت کاملاً خوندم من می‌دونم چیه. شما چی بودید چی‌کار کردید، چی‌کارها کردید، وضعت چی بوده و از شما من استدعای کمک دارم بنابراین شما چون در فرانسه زندگی می‌کنید

چون در خارج از کشور هستید هیچ چیزی به‌شما تعلق نمی‌گیره ولی من امیدوار هستم که از طریق دفتر رهبری، بتونم یه کاری برای شما انجام بدم

 

حالا برگردیم به کتاب بیان حقیقت و آنچه که آقای نصرالله اسماعیل‌زاده نوشته‌اند.

آشنایم گفت با توجه به آن‌که دستگیری تو و شهید حنیف‌نژاد تقریباً همزمان بوده، هم‌چنین در جریان بسیاری از وقایعی که ایرج مصداقی تحریف یا جعل کرده، حضور داشته‌ای، خوب است نوشته را بخوانی.

نوشته را خواندم، موضعگیری سیاسی به‌نوشته و اتهامات مصداقی چند سطر بیشتر نیست. هر کس که شناخت و آگاهی در مورد ایران و رژیم ولایت فقیه و مقاومت ایران داشته باشد، می‌تواند تشخیص دهد که مصداقی یک پیش برنده خط وزارت اطلاعات است که دشمنی هیستریک او با مقاومت خونبار مردم ایران در همه نوشته‌ها و مصاحبه‌هایش موج می‌زند. او در موارد متعدد مدعی است که چرا مسعود، رهبری مقاومت خونبار در مقابل رژیم ضدبشری جان سالم به در برده است. او آرزو داشته است که‌ای کاش مسعود در عبور از مراحل خطیر جان سالم به در نمی‌برد. او خواهان تلاشی تشکیلات مجاهدین و شورا است. به همین علت مصداقی مورد نفرت و انزجار بسیاری از هموطنان و اغلب پناهندگان سیاسی، مستقل از تمایلات و وابستگیهای سیاسی آن هاست.

 

در ادامه برنامه می‌پردازیم به‌ارائهٔ بخشهایی از کتاب «بیان حقیقت برای مردم ایران و ثبت در تاریخ».

من پس از دستگیری در جریان تمام بازجویی‌ها بودم و در این مورد در اوین و قزل قلعه و قصر و زندان مشهد مفصلاً با همه مجاهدین در مورد همه جزئیات صحبت داشته‌ایم. بعد از انقلاب ضدسلطنتی مسئول امور سیاسی و بررسی مسایل اجتماعی در دفتر آیت‌الله طالقانی بودم. هم‌چنین مسئولیت برگزاری و امنیت نماز در دانشگاه تهران را به عهده داشتم. پس از رحلت پدر طالقانی به فعالیت‌های سیاسی در جمعیت اقامه و افشاگریهایی با چند امضا علیه ارتجاع و شخص خمینی ادامه می‌دادم. قبل از ۳۰خرداد مجدداً زندگی مخفی را انتخاب و تا آذر ۱۳۶۱ در شرایط مخفی به سر می‌بردم و هر جا که مقدور بود با کمکهای مردمی که در اختیارم قرار می‌گرفت، به کمکهای پشتیبانی از افراد تیم های مجاهدین اقدام می‌کردم. در آذر ۱۳۶۱ از راه کوه و ارتفاعات آرارات در سرمای ۳۲ درجه زیر صفر و در میان برف و کولاک به ترکیه و سپس به اروپا آمدم.

اکنون به‌عنوان عضو شورای ملی مقاومت به فعالیت خود برای سرنگونی ولایت فقیه و برقراری آزادی و حاکمیت مردمی پایدار در میهنم ایران، ادامه می‌دهم. به‌عنوان بخشی از وظیفه ملی میهنی ام، وظیفه خود می‌دانم که گوشه‌یی از مشاهدات و تجربیات مستقیم و عینی خود را از وقایع سال۱۳۵۰ به‌ویژه در مورد دستگیری محمد آقا به رشته تحریر در بیاورم تا ارتجاع و متحدان ساواکی‌اش و کسانی که خط رژیم را دنبال می‌کنند، نتوانند حقایق را آن‌طور که می‌خواهند به سود رژیم ولایت و جبهه متحد آن تحریف کنند.

هر فرد آگاه سیاسی به‌روشنی می‌تواند دریابد که محتوا و مضمون مطلب در تحریف حقایق تاریخی آن دوران در هر قالب و با هر لفظی که بیان شود، سر بریدن مقاومت حی و حاضر به سود حاکمیت ارتجاعی با هزار و یک ترفند است.

آنچه را ذیلاً در مورد ماجرای دستگیری بنیانگذار کبیر مجاهدین به اطلاع هموطنان می‌رسانم امیدوارم روزی با توضیحات برادر مجاهد محمد حیاتی که از اول تا زمان دستگیری همراه محمد آقا در خانه شهید عطا حاج محمودیان بوده، تکمیل شود.

عطا حاج محمودیان همان روز دستگیر شد و سالها در زندانهای شاه بود و بعداً در زمان خمینی مجدداً دستگیر و در دوران لاجوردی تیرباران شد. شهید حاج محمودیان در اوین برایم توضیح داد که چگونه مورد ضرب‌وشتم مأموران ضربت ساواک قرار گرفته بود، به‌طوری که یک دستش دچار بی‌حسی شده بود.

 

باید یادآوری کنیم عطا محمودیان همان شهید بزرگواری است که در شبانگاه ۳۰دی ۱۳۵۷ خود را برای دیدار با برادر مسعود به پشت‌بام زندان قصر رساند.

اون یکی از نمایندگان بازار تهران در جریان انقلاب ضدسلطنتی بود که از زندان شاه آزاد شده بود. عطا صاحبخانه حنیف کبیر پس از ضربه اول شهریور ۱۳۵۰ بود و با او دستگیر شد.

حاج عطا با همسر و فرزندانش هم‌چنین در نیمه دوم سال۱۳۵۸ و ماههای اول ۱۳۵۹ صاحبخانه شهید اشرف و برادر مسعود در یک خانه اجاره‌ای در خیابان خواجه عبدالله در تهران بودند اما وقتی کمیته محل و پاسداران به خانه مجاور آنها ریختند، این پایگاه را ترک کردند.

در سال۱۳۵۰ مغازه حاج عطا در تیمچهٴ حاجب الدوله در بازار تهران به ظاهر لوازم خانگی می‌فروخت اما بخشی از سلاحهای مجاهدین در همانجا جاسازی شده بود به‌طوری‌که در هر قوری و یا سماور یک یا چند نارنجک گذاشته شده بود و مسلسلها هم در انبار مغازه در کارتن بود.

عطا محمودیان متولد بابکان دارای ۵فرزند در ۱۶مرداد ۱۳۶۰ در سن ۴۶سالگی در اوین توسط لاجوردی که از بازار به‌خاطر حمایت از مجاهدین کینه بسیار داشت، تیرباران شد.

 

ضربه اول شهریور۱۳۵۰

ضربه اول شهریور ۱۳۵۰ بعد از یک دوران طولانی تعقیب و مراقبت که از ارتباطات شاهمراد دلفانی با شهید ناصر صادق آغاز شد با یورش همزمان مأموران ساواک به پایگاههای مجاهدین در تهران شروع شد. ساواک شناسایی‌های خود را تکمیل کرده بود و می‌خواست دو ماه قبل از جشنهای ۲۵۰۰ساله شاهنشاهی آریامهری هر طور شده مجاهدین را که آماده عملیات در همین جشن ها می شدند جمع و خنثی کند تا نتوانند جشن رژیم را بر هم بزنند.

«در این حملات عمده پایگاههای سازمان هدف قرار گرفت و اغلب اعضای مرکزیت در خانه‌های بهمن و محمد بازرگانی، خانه شهید سعید محسن و خانه گلشن (محل استقرار محمدآقا) دستگیر شدند. مسعود در خانه تیمی گروه خودش در خیابان خوش دستگیر شد چون آن‌روز به خانه گلشن که محل استقرارش بود نرفته بود. در خانه خیابان خوش به جز افرادی که با مسعود دستگیر شدند، افراد دیگری هم بودند که تحت مسئولیت مسعود بوده‌اند ولی لو نرفتند و دستگیر نشدند. آن زمان سازمان در حال سازماندهی ۱۴گروه مستقل و آماده عملیات بود که گروه ضربت هم نامیده می‌شد و هر یک پایگاه جداگانه خود را داشتند. از حسن تصادف تعدادی از اعضاء مرکزیت در خانه‌هایی که حمله شد حضور نداشتند و دستگیر نشدند از جمله محمد آقا»

 

زمان و چگونگی شناسایی من توسط ساواک

تعقیب مراقبت از من به چند روز قبل از دستگیری‌ام در آخر مهر ۱۳۵۰ بر می‌گردد و نه پس از بازگشتم از خارج کشور به تهران در تابستان همان سال.

(نقل از ص۶ کتاب)

از آنجا که نام من در رابطه با یک فعالیتی در سال۱۳۴۹ در ساواک مطرح شده بود. لذا پس از بازگشت به دلایل امنیتی و احتمال کنترل، دیدارها و نشستهای تشکیلاتی‌ام با مراعات بسیار بالای ویژه امنیتی تنها پس از دو هفته قرنطینه بودن و پس از آن‌که هیچ نشانه‌ای از تعقیب و مراقبت ساواک دیده نشد، برقرار شد و با دقت بالای امنیتی به وظایف تشکیلاتی می‌پرداختم.

بعدها در جریان عمل هم مشخص شد که پس از ورودم به ایران تحت تعقیب و مراقبت ساواک قرار نگرفتم. زیرا به‌رغم اطلاع "منابع" حقوق بگیر و افتخاری ساواک در شرکت مخابرات و اطلاع مسؤل حفاظت اداره (عوامل رسمی اطلاعاتی در اداره) از بازگشت من به ایران و شروع کارم در اداره، در ارتباط با پرونده قبلی‌ام که در غیاب من در ساواک تشکیل شده بود، تعقیب و مراقبتی از من شروع نشد. شاید هم سَر مأموران اداره سوم ساواک خیلی شلوغ بوده و اولویتهای دیگری داشتند. اما در هر صورت آن‌طور که ما بعداً فهمیدیم، تا آن زمان نتوانسته بودند، دو نام مستعاری که از مدارک پس از ضربه اول شهریور از من داشتند، را با هویت واقعی من تطبیق بدهند

در هر حال روز بعد از ضربه (دوم شهریور ۵۰) شهید اصغر بدیع زادگان زنگ زد و یک قرار فوری در حوالی میدان فوزیه (امام حسین فعلی) گذاشت. در سر قرار همدیگر را دیدیم، او خبر حمله به پایگاه خیابان گلشن (محل استقرار محمدآقا و مسعود و موسی که مهدی فیروزیان اجاره کرده و خودش هم در آنجا مقیم بود)،

حمله به پایگاه شهید سعید محسن در چند دقیقه‌ای خانه گلشن،

و حمله به چندین پایگاه دیگر را اطلاع داد

و یادآور شد که خوشبختانه محمد آقا و چند نفر دیگر در بین دستگیر شدگان نبوده‌اند.

اصغر تأکید کرد که باید بر دقت و مواظبت همگی ما در ترددها افزوده شود و هر فرد پس از چند مرحله ضدتعقیب سر قرار می‌رفت.

 

با وجود دستگیریهای گسترده و ضربه‌ای که به سازمان وارد شده بود، حنیف کبیر و بدیع‌زادگان همراه با دیگر مسئولان سازمان، در حال اجرای قرارهای مکرر برای جبران ضربه و بازسازی سازمان بودند.

حدود یک هفته پس از حمله اول شهریور، من و شهید حنیف‌نژاد و بدیع زادگان در خانه یکی از پشتیبانان که آن زمان به آنها پشت جبهه می‌گفتیم در خیابان ایران نشست داشتیم. محمد سیدی کاشانی و شهید بدیع زادگان و شهید مشکین‌فام برای پیشبرد پروژه‌ها به خانه‌ی من در خیابان باغ شریفی از انشعابات خیابان شهباز، می‌آمدند. هم‌چنین با شهید بدیع زادگان در یکی از پایگاهها در خیابان زرین نعل هم نشست می گذاشتیم. در ادامه دو بار دیگر در خیابان ایران نشست داشتیم. پس از آن، به‌علت دستگیریهای بعدی چند بار در مسجد سه راه شکوفه با محمد آقا، بدیع زادگان و مشکین‌فام و شهید علی میهن‌دوست نشست داشتیم، افراد دیگری هم در رابطه با پروژه‌هایی که داشتیم و باید اجرا می‌کردند ۲بار به مسجد آمدند.

در آن شرایط حنیف و یارانش درصدد اجرای یک عملیات نظامی هم بودند تا از شدت آثار اجتماعی ضربه کم کنند.

یکی از طرح‌ها که قبل از ضربه شهریور ۵۰ مطرح شده بود، ایجاد خاموشی در شبکه چراغانیهای جشن ها در تهران بود. پس از ضربه شهریور پس از جمع‌وجور کردن خودمان این طرح مجدداً پیش کشیده شد.

آن ها می‌خواستند هر طور شده با زدن یکی از دکل‌های کلیدی برق رسانی به تهران برای جشنهای شاهنشاهی، این جشن ها را به هر میزان که امکان‌پذیر بود، با خاموشی مواجه کنند.

بنابراین به‌لحاظ فنی علاوه بر من اطلاع و همکاری یک مهندس کارشناس برق تهران هم ضروری بود.

(نقل از ص۸ کتاب).

بعدازظهر ۲۳مهر ماه یک خودرو فولکس استیشن کرایه شده بود و افراد تیم برای آخرین بار اجرای طرح را بررسی و شب‌هنگام عازم عملیات شدند.

اما تیم در اثنای کارش با درگیری و تیراندازی مواجه شد و افراد آن دستگیر شدند. . محمد سیدی کاشانی که تیر به ریه او اصابت کرده بود، در بیمارستان مورد عمل جراحی قرار گرفت.

بیان حقیقت برای مردم ایران و ثبت در تاریخ

نصرالله اسماعیل زاده

قسمت دوم

 

در قسمت پیشین کتاب «بیان حقیقت برای مردم ایران و ثبت در تاریخ» نوشته مهندس نصرالله اسماعیل‌زاده، که شرح بخشی از تاریخچه سازمان مجاهدین خلق ایران و ضربه ساواک در شهریور سال۵۰هست را مرور کردیم.

در آن قسمت علت نوشتن این کتاب توسط آقای اسماعیل‌زاده توضیح داده شد

و سپس وارد متن کتاب شدیم و این‌که چگونه سازمان مجاهدین در اول شهریور سال۵۰ضربه خورد؟

و بعد این‌که چگونه بنیانگذار کبیر مجاهدین محمد حنیف‌نژاد در موج اول ضربه دستگیر نشد؟ اکنون توجهتون رو به‌ادامهٔ برنامه جلب می‌کنم.

 

اشرف- ۴خرداد ۱۳۷۰ – سخنان مسعود رجوی رهبر مقاومت با رزمندگان:

روزِ فکر می‌کنم اول ، دوم ، ماه رمضون بود ، ۲۸مهر سالِ ۵۰صبح زود درِ سلولهای مارو توی اوین باز کردن ،برو بیای خیلی زیاد بود جست و خیز خیلی زیادی می‌کردند شکنجه‌گرا معلوم بود که خبری شده ، لحظاتی بعد ما توی راهرو بازجویی بودیم ، و هرکس سرش را بلند می‌کرد از روی صندلی ، یکی می‌خوابوندن پس کله‌اش ، من از زیر نگاه کردم دیدم که چند تا آمبولانس آمد و از توش چند نفر رو طناب پیچ بیرون آوردند ، اولیش محمد حنیف بود ، خیلی صحنه عجیبی بود ، یکطرف این ساواکیها که جست و خیز می‌کردند ، اصلاً رو پای خودشون بند نبودن ، یکی کف می‌زد یکی می‌گفت تموم شد، یکی پا می‌کوبید ، سُم می‌کوبید ، و می‌گفت که تمومشون کردیم ، بعد ، در اتاقِ سربازجو همه ما رو جمع کردند ، جمع کامل بود ، تقریباً همون مرکزیت یا جمع مرکزی که حدود ۲ماه قبلش آخرین نشست رو داشتیم همه ، از اون مرکزیت قبل از ۵۰، دستگیر بودند ، هدفِ سردژخیم ، این بود که قدرت‌نمایی رو به اوج برسونه ، اتاقی بود که ما دور تا دورش نشسته بودیم ، و سربازجو آمد روی میز دستهایش را زد به سینهاش روی میز نشست ماها روی صندلی بودیم و گفت خب ، دیگه چیزی نموند ، اون موقع هنوز رضا رضایی شهید هم فرار نکرده بود توی اون اتاق البته اون نبود ، یعنی مشغول همون طرح و نقشه و برنامه خودش بود ، بنابراین اونو نیآورده بودن ولی بقیه همه بودند ، اگر سردژخیم در بین ما نبود انگار که نشست مرکزیت پیشین است، و من دیدم که بی‌اختیار اشکهای ممد سرازیر شد. بعد، بعد از این قدرت‌نمایی که می‌خواست بگه همه‌چی تموم شد و خط و نشون کشید ، دیگه جدامون کردند و شکنجه‌های اون شروع شد. یکی دو شب قبلش نمی‌دونم با چه حساب کتابی من خواب دیدم که این ممد آقا دستگیر و شهید شد. خیلی برام تکون دهنده بود و حسابی جزّم درآمد و هم‌چنین اشکم، چونکه خب معلوم بود که دیگه کی بود.

 

محمد حیاتی – زندانی سیاسی زمان شاه ۱۳۵۰-۱۳۵۶

روز اولی بود که محمد آقا دستگیر شده بود. آش و لاش. شکنجه. پا ورم کرده، صورت باد کرده. منوچهری که سربازجوی ما بود از فرصت استفاده کرد همه مرکزیت رو توی یک اتاق جمع کرد. بعد شروع کرد به رجزخونی که دیدین تموم شد؟ دو ماه پیش کجا بودین شما؟ تو خونه گلشن کجا بودین دور هم؟ الآن کجا هستین؟ پیش من. این رو داشت خطاب به محمدآقا می‌گفت و مرکزیت هم گوش می‌کردند. خیلی الدرم بلدرم می‌کرد. یک‌مرتبه برادر مسعود بهش میگه. مگه نمی‌بینی این پاهای ورم کرده رو؟ خب اقلا برو یک تشت آب بیار من این پاهای ورم کرده رو ماساژ بدم. این هم نمی‌تونست دیگه بگه نه با اون وضعیتی که داشت. آقا این ساواکیه رو، سربازجو رو، اون هم در روز اول دستگیری، اون هم دستگیری محمدآقا که نباید بهش هیچ اطلاعی داده می‌شد این بازجو رو از اتاق بیرون کرد.

و بعد همون مناسبات بسیار عالی. واقعاً تو اون لحظه تمام اطلاعاتی رو که باید به محمد آقا می‌دادیم، چون روز اول دستگیریش بود دیگه، تمام اطلاعاتی رو که باید بهش می‌گفتن بهش گفتن. چی گفته‌ان. چی لو رفته. چی نرفته خب این خبردهی و این کاری که برادر مسعود کرد که واقعاً میز این سربازجو رو چپ کرد و اون رو از اتاق بیرون کرد یکی از چیزهایی بود که هیچوقت از یادم نمی‌ره...

 

برگردیم به کتاب «بیان حقیقت برای مردم ایران و ثبت در تاریخ» در قسمت اول، بعد از مرور ضربه ساواک در شهریور ۱۳۵۰

تا رسیدیم به اقدامات بعدی سازمان و تلاش مجاهدین برای از دور خارج کردن یکی از دکل‌های برق فشارقوی که روشنایی چراغانی‌های جشنهای ۲۵۰۰ساله شاه رو تأمین می‌کرد

و ضربه‌ای که تیم عملیاتی مجاهدین در اون عملیات خورد

و حالا ادامه ماجرا

ما در شب حادثه هیچ خبری از دستگیری افراد این تیم نداشتیم. من طبق قرار قبلی، ساعت ۷صبح بیست و چهارم مهر به "ن. س" که در تیم عملیاتی بود و خانه‌اش تلفن داشت، زنگ زدم تا خبر سلامتی بگیرم و متعاقباً با او دیدار کنم و توضیحاتش در رابطه با اجرای عملیات را بگیرم و به محمد آقا و شهید بدیع زادگان اطلاع بدهم. با جملات رمزی که برای خبر سلامتی داشتیم خواستم از سلامتی‌اش مطلع شوم، او وضعیت خودش را عادی اعلام کرد و در پاسخ به سؤال‌های من، سلامتی خودش را تأیید کرد و گفت همدیگر را می‌بینیم (از قبل محل قرار برایمان مشخص بود و احتیاج به یادآوری نداشت).

من به خیابان بولوار سر قرار رفتم... ... ... ... ... . . پس از بررسی مسیر قرار٬ متوجه شدم که علاوه بر حضور نیروهای امنیتی و پلیس، حدود ۲۰نفر به‌طور ویژه‌یی در محدوده قرار ما آرایش دارند... ... ... ... ... سریعاً مسیری برای خروج از محاصره در فکرم گذراندم و آن را به اجرا در آوردم... ... ... ... . .

 

پی بردن ساواک به

هویت واقعی اسماعیل‌زاده

و شناسایی رسول مشکین‌فام

(نقل از ص۱۱کتاب)

روز بعد از فرار از سر قرار در خیابان بلوار، یکی از مدیر کل‌های شرکت مخابرات برای بررسی یک پروژه مرا به جلسه کمیسیون فنی

دعوت کرد. ما در شرکت مخابرات هر چند یکبار کمیسیون فنی داشتیم. این هم به ظاهر یکی از این کمیسیون ها بود. من به اتاق او وارد شدم فرد دیگری در اتاقش نشسته بود. هر دو بلند شدند سلام کردند. مدیر کل نامبرده فرد ناشناس را به‌عنوان یک مهندس تحصیل کرده آمریکا و دوست خودش که برای استخدام آمده٫ معرفی کرد. پس از چند دقیقه فرد ناشناس خدا حافظی کرد و از اتاق خارج شد و ما به کار کمیسیون ادامه دادیم. تا آنجا که به‌خاطر دارم بعداً فهمیدم که این فرد منوچهری (ازغندی) از سر بازجو های جنایتکار ساواک و مسئول پرونده مجاهدین بود.

پس از بیرون آمدن از آن جلسه وقتی با خودرو اداره، همراه با راننده به ساختمان دیگر مخابرات می‌رفتم متوجه شدم که خودرویی مرا تا محل بعدی کارم تعقیب می‌کرد.

همان روز، طبق قراری که داشتیم، شهید رسول مشکین‌فام به من زنگ زد، به او گفتم که جلسه کاری دارم... ... ... ... . تلاش کردم به او بفهمانم که باید دور همه امکانات کاری من خط کشیده شود و من اداره را با عنوان مرخصی ترک و دیگر به اداره بر نگردم یعنی کاملاً مخفی شوم.

واضح است که من حرفها را با اختصار تمام و در کد می‌گفتم و واقعاً نمی‌دانستم که او چقدر متوجه می‌شود. چون روز بعد با اصرار تمام برای اطلاع از چند و چون قضایا بمن زنگ زد و قرار خیابانی را که برای موارد فوق‌العاده و اورژانس داشتیم در کد یادآوری کرد تا من به آنجا بروم. تلقی من در آن زمان این بود که شاید سازمان می‌خواهد از دور و از اطراف محل قرار وضعیت مرا چک کند که آیا در تور و تحت تعقیب هستم یا خیر؟ من هم با اتکا به تجربه‌های اطلاعاتی که داشتم و توانایی‌های ضدتعقیب خود می گفتم در این زمان کوتاه تا مخفی شدن با ضدتعقیب می‌توانم خطر را دور کنم.

این قرار یک چک اولیه داشت. به این ترتیب که هر کدام از ما محوطه قرار را از دوردست چک می‌کرد تا مطمئن شویم که در تور نباشیم. پس از بررسی و تشخیص این‌که وضعیت سبز است با قرار گرفتن در ورودی یک محل سبز بودن خودمان را اعلام می‌کردیم.

شروع قرار در خیابان خیام بود. من به‌عنوان پوشش برای کاری به دادگستری می‌رفتم و پس از یک گردش از در جنوبی که قبلاً مشخص کرده بودیم، بیرون می‌آمدم. رسول پس از یک گشت در پارک شهر از در جنوبی پارک به سمت خیابان خیام می‌آمد به‌طوری که وقتی به خیابان خیام می‌رسید و به‌سمت چهار راه گلوبندک می‌رفت. من از دور آمدن رسول به سمت خیابان خیام و سپس از پشت سر او را تا یک میوه فروشی در چهار راه گلوبندک در زیر دید داشتم... ... ... ...  اگر سبز بودم و تشخیص می‌دادم رسول هم سبز است، از طرف ورودی پاچنار به بازار وارد می شدم، ... ... ... ... .

به عبارت دیگر باید هم من و هم رسول، جداگانه و به‌صورت دوبل به سبز بودن مطمئن می‌شدیم تا در یک سمت با هم برویم و دیدار کنیم. در غیراین صورت هر یک به راه خود ادامه می‌دادیم و به سمت هم نمی‌رفتیم.

در حالت دوم قرار تضمینی دیگری برای روز بعد در مکان دیگری داشتیم و البته مکالمه کوتاه تلفنی با من هم وجود داشت.

پس از طی مسیر و اطمینان از سبز بودن خودم و رسول من وارد بازار شدم. رسول هم متعاقباً وارد بازار شد و از کوچه پس کوچه‌های آن محل، به عباس آباد (در انتهای بازار فرش فروش‌ها و پارچه فروش‌ها که پارچه را کیلوییمی‌فروختند) ادامه دادیم. از آنجا به تیمچه حاجب الدوله، که ورودی و خروجیهای متعدد داشت، وارد شدیم. پس از مبادله موارد مهمی که مربوط به ارتباطات بود و نقل و انتقال مدارکی که قرار بود از کانال مطمئن غیرپستی به خارج منتقل شود٬ از آنجا خارج واز همان بازار به مسجد شاه رفتیم

وضو گرفته و وارد شبستان شدیم.

من مورد مشکوک آن مهندسی را که در کمیسیون فنی با من آشنا شده بود و هم‌چنین تعقیب خودروی اداری‌ام پس از آن دیدار را با رسول در میان گذاشتم و گفتم دیگر نمی‌توان به امنیت نشست‌ها با شرکت من اعتماد کرد. هر چه هم ضدتعقیب بزنیم ریسک بسیار بزرگی خواهد بود. پیشنهادم این بود که سازمان دیگر از امکانات کاری من استفاده نکند و دور آنها را خط بکشیم. علاوه بر این چند روز دیدار نداشته باشیم و سپس من یک هفته مرخصی بگیرم و بعد از آن دیگر به سر کار نروم و مخفی شوم.

رسول هم قرار شد با ضدتعقیبها و زیرکی که در این زمینه داشت در صورتی که از سبز بودن خودش مطمئن شود به سر قرار محمد آقا برود و موضوع را با او در میان بگذارد و ظرف دو روز به من زنگ بزند و نتیجه را بگوید.

خاطرنشان می‌کنم که تا عصر روز قبل از دستگیری من، ساواک نتوانسته بود ردی از پایگاه محمد آقا به دست‌آورد زیرا این محل بعد از موج دستگیریهای اول شهریور به بعد مورد استفاده محمد آقا و رسول و محمد حیاتی قرار گرفته بود و مطلقاً هیچ‌یک از دستگیر شدگان تا آن زمان حتی شهید سعید محسن هم از آن اطلاعی نداشت و نمی‌توانست اطلاعی داشته باشد، چون جدید بود.

روز قبل از دستگیری، شهید گرانقدر رسول مشکین‌فام عضو مرکزیت سازمان، به همان شماره اَمن زنگ زد و گفت به سر قرار از قبل مشخص شده، در کوچه لاله بروم. طبق معمول از مسیرهای با چند خروجی و ضدتعقیب دقیق از دو منطقه عبور کردم. او هم با روش مشابه٫ خودش را به محل قرار رساند. ما از مسیر‌هایی که قبلاً می‌شناختیم و به‌دقت مورد بررسی قرار داده بودیم با هم عبور کردیم و مطالب خودمان را مبادله کردیم. در هنگام عبور از مسیرهایمان هیچ‌کدام نشانه‌ای از تعقیب و مراقبت ندیدیم. با این حال، اصلاً مطمئن نبودیم که شرایط سبز باشد. پس از مبادله اطلاعات و کارهایی که باید انجام شود، در آخر خیابان گوته که به دروازه دولاب منتهی می‌شد از هم جدا شدیم. رسول گفت ممکن است لازم شود شب به خانه ما بیاید.

... ... ... ... . از آنجایی که من هنوز زندگی علنی داشتم و به نقاط ثابتی مانند خانه و اداره رفت و آمد داشتم، وقتی ساواک نمی‌توانست تعقیب و مراقبت ما را برای رسیدن به ردهای جدید ادامه بدهد، کار را مجدداً از نقاط ثابت شناخته شده شروع می‌کرد.

در هر حال تأکید کنم تا روز قبل از دستگیری، رسول شناسایی نشده بود. یک شب که مرا به شکنجه‌گاه اوین بردند، سر بازجو فرنژاد گفت ما مجبور بودیم که آن قدر انرژی بگذاریم تا بتوانیم به خانه‌یی مخفی برسیم و پس از آن بلافاصله وارد عمل شویم.

 

تعقیب رسول و شناسایی پایگاه حنیف

اما در آن روز (قبل از دستگیری) وقتی من از رسول جدا شدم برای اطمینان از این‌که در تور نیستم هنگام مراجعه به خانه، برای خرید به محلهایی دورتر رفتم.

پس از ورود به خانه از طریق مادر خورشید مطلع شدم که خانه ما در باغ شریفی تحت‌نظر است. مادر متوجه شده بود که از خانه روبه‌رو افرادی به حیاط خانه ما نگاه می‌کرده‌اند و خانه را زیر نظر داشته‌اند. مادر هم‌چنین متوجه شده بود که سر کوچه افرادی پرسه می‌زدند که اهل محل نبودند البته وقتی من آمدم٫ ساواکیها کاملاً خود را مخفی کرده بودند و متوجه مورد مشکوکی نشدم. من جز تردد افراد ساکن خانه مقابل، تردد هیچ فرد غریبه‌ای را در اتاقها و ایوان طبقه دوم که مشرف به خانه ما بود، ندیدم. سر کوچه هم هیچ فرد غریبه‌ای نبود.

اما، مادر به دیده‌های خودش مطمئن و مُصرّ بود. من موضوع را جدی گرفتم و اعضای خانواده را فرستادم تا به‌عنوان خرید نان و… در حوالی خانه مواظب باشند تا اگر رسول را دیدند، به طریقی او را مطلع کنند که به سمت خانه نیاید. اما، در سه نوبت که رفتند موفق نشدند و هر بار با اجناس خریده شده به خانه برگشتند. سپس در اوایل شب بود که رسول به خانه آمد.

اگر چه ظاهراً محدوده خانه سبز بود. اما، با توجه به موارد قبلی و آن چه که مادر دیده بود، پس از تبادل نظر به این نتیجه رسیدیم که شهید مشکین‌فام هم با رعایت بیشتر به پایگاه محمد آقا برگردد و من هم خانه را ترک کنم و برای رد گم کردن، برای دو روز به خانه یکی از فامیلها بروم و از آن به بعد کاملاً مخفی شوم. ولی در عمل این طور نشد.

فردای همان شب ساواک عملیات شکار و دستگیری خود را شروع کرد. مأموران و بازجویان از شب قبل به خانه روبه‌رو آمده و در آنجا مستقر شده بودند و از آنجا خانه ما را زیر نظر گرفته بودند و نیازی هم به ترددهای اضافی و افراد غریبه که ما متوجه شویم نداشتند.

از طرف دیگر رسول با توجه به آن چه که مادر گفته بود، و تعقیبی که من پس از کمیسیون فنی داشتم، دیگر پس از ورود به خانه ما (همان محل ثابت علنی) دیگر در تور افتاده و تحت تعقیب بود. رسول در آن شب پس از خروج از خانه ما، راه طولانی‌تر و پیچیده‌ای را برای رفتن به محل سکونت و ضدتعقیبهای چند مسیر انتخاب می‌کند و نهایتاً پس از عبور از چند کوچه و خیابان وارد محوطه‌یی می‌شود که یک‌طرف آن زمین بزرگ منطقه دولاب بود. در آن منطقه متوجه می‌شود که ۲نفر با فاصله در همان محدوده با او حرکت می‌کنند. رسول به آنها مشکوک می‌شود پس از طی مسافتی به‌عنوان این‌که بند کفش اش را محکم ببندد، می‌نشیند و زیر چشمی حرکت آنها را دنبال می‌کند. مأموران ساواک پس از نشستن رسول شک می‌کنند که شاید سوژه فهمیده باشد که تحت تعقیب است، یکی از آنان که پاکت میوه‌ای در دست داشته به یکی از کوچه‌های مقابل بیابان می‌رود و نفر دیگر که راه گریزی نداشته است بلافاصله در آن فضای کم نورمی‌نشیند٫ تا نشان دهد که گویی دنبال محل مناسبی برای دستشویی است. رسول با احتیاط کمی دیگر در مسیرش پیش می‌رود. پس از لحظاتی مجدداً با نگاههای زیر چشمی نفر نشسته را دنبال می‌کند و می‌بیند که هم‌چنان در محل خودش نشسته و بکار خود مشغول است و بعد هم به سمت دیگری می‌رود... . رسول پس از این ضدتعقیب، به حرکت به جانب پایگاه ادامه می‌دهد و با چند بار ضد زدن وارد می‌شود.

ساواک هم که دریافته بود آن دو مأمور برای رسول لو رفته‌اند آنها را از دور خارج و با بیسیم مأموران و تیم های دیگری را به حلقه وسیع‌تر محاصره وارد می‌کنند تا مأموران دیگری که در آن محدوده در تعقیب شرکت داشته‌اند رد رسول را بگیرند و اینچنین به خانه مجاهد شهید عطاالله حاج محمودیان می‌رسند.

جزئیات مربوط به تعقیب شهید رسول مشکین‌فام بر گرفته از توضیحات خود اوست که علاوه بر من بسیاری دیگر هم شنیده‌اند. سربازجو منوچهری نیز بارها با غرور و شادی کردن فوق‌العاده و با بزرگ نمایی شگردها و شاهکارهای ساواک در همین باره صحبت یا اشاره می‌کرد. او می‌خواست توانایی‌های ساواک را با گستردگی نیروهایی که برای تعقیب و مراقبت گذاشته بودند به رخ ما بکشد و نشان دهد که گویا یک کار غیرممکنی را ممکن و عملی کرده‌اند تا محمد آقا را به چنگ بیاورند. البته چندین مورد دیگر هم دیدیم که ساواکیها از انرژی فوق‌العاده‌ای که برای تعقیب رسول گذاشته بودند خشمگین بودند و ناسزا می گفتند و فحش می‌دادند.

پس از بیرون رفتن شهید مشکین‌فام از خانه ما، طبق تصمیمی که گرفته بودیم باید از خانه به مکان دیگری می‌رفتم. البته آن شب مادر در خانه باغ شریفی ماند تا ساواک آن خانه را تخلیه شده فرض نکند. من شبانه جاسازیهای قبلی را آب بندی کردم، هم‌چنین مدارکی که بیرون بود را در جاسازی قرار دادم، تا هنگام خروج از خانه ملات اضافی نداشته باشم. ساواک پس از بازرسی کامل خانه به هیچ‌یک از جاسازیها نرسید. چندی بعد از دستگیری ام، مدارک اطلاعاتی و یک نسخه از لیست بزرگ چند متری اطلاعات مربوط به ساواک و لیست اطلاعات افراد آن‌که حاصل کار گروه اطلاعات به مسئولیت شهید محمود عسگری‌زاده بود، به دست سازمان رسانده شد.

من آن شب به خانه برادرم در یکی از فرعیهای خیابان ۲۷ متری خاتم منتهی به پادگان نیروی هوایی رفتم.

برای آن که رَد گم کنم، با تاکسی به محل نرفتم. بلکه طوری مسیر را انتخاب کردم که از دو اتوبوس استفاده کنم و در هنگام بیاده شدن و تعویض اتوبوس از محل‌های شلوغ عبور کنم. اگر‌چه مستقیم به آنجا نرفتم و در راه باید دو اتوبوس عوض می‌کردم، درعین‌حال چون خانه‌ام در باغ شریفی تحت کنترل بود ساواک توانسته بود با افزایش تیم های تعقیب و مراقبت، مرا با موتور، خودرو و پیاده تعقیب کند و به ۲۷ متری خاتم و سپس به خانه مربوط به برادرم برسد. البته آن موقع من این را نفهمیدم و در بازجویی‌ها متوجه شدم. ساواک برای آن‌که من شک نکنم، حتی در مرحله اول، شماره خانه را نفهمیده بود چون تعقیب را از سر ۲۷ متری خاتم قطع و ادامه کار را به گروه یا تیم‌هایی سپردند که در انتهای خیابان در پادگان آموزشی نیروی هوایی، که هواپیمای بی‌موتور "کاید" را هم از آنجا بلند می‌کردند، مستقر بودند. این گروه و یکی از تیم های آن می‌فهمد که من وارد یک کوچه ۶ متری شدم که منازلش در ضلع جنوبی با پادگان هم مرز است. اما نمی‌دانستند که به کدام خانه رفته‌ام. از این رو برای این‌که بدانند من به کدام خانه رفته‌ام، با صرف وقت خانه‌های جنوبی کوچه را که دیوار حیاط اشان به حریم پادگان منتهی می‌شده یک به یک چک نموده و سرانجام می‌فهمند که من در کدام خانه هستم. ساواک در آن شب ۳ خانه را در سه نقطه جداگانه با بیشترین نیرو تحت محاصره و حمله قرار داد خانه شخصی من در باغ شریفی، خانه عطا حاج محمودیان در دروازه دولاب (منطقه موتورآب) که با تعقیب شهید رسول مشکین‌فام به آن رسیده بود و خانه برادر من در ۲۷ متری خاتم، که همان شب من به آنجا رفته بودم.

یادآوری می‌کنم که مجاهد خلق محمد حیاتی مسئولیت خانه عطا را که حالا پایگاه محمد آقا شده بود، به عهده داشت

و هیچ‌کس از مرکزیت سازمان هم از آن اطلاع نداشت. من هم از این خانه بعداً در زندان مطلع شدم و به‌گفته محمد حیاتی آدرس این خانه را از همان ابتدای خرید، فقط محمد و عطا می‌دانستند. شهید مشکین‌فام که از فلسطین آمده بود در این خانه بود، درست چند روز قبل از دستگیری، ۲نفر از بچه‌ها که از خارج آمده بودند پس از بررسیهای لازم امنیتی و اطمینان از سبز بودنشان به‌علت محدودیتهایی که در تعداد خانه‌ها وجود داشت، به این خانه رفته بودند.

 

و به این ترتیب ضربه ساواک به سازمان مجاهدین در سال۱۳۵۰ به مرحله نهایی خودش رسید. ادامه کتاب رو در برنامه بعد مرور می‌کنیم.

ادامه دارد

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/cf0b270d-21e4-4016-a68f-2b30292f5d29"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات