728 x 90

داستانهای مقاومت - داستان هفته - از برق این آتش

داستانهای مقاومت

داستانهای مقاومت - داستان هفته - از برق این آتش
داستانهای مقاومت - داستان هفته - از برق این آتش

 

«بالاخره به آن رسیدم. الآن در دستم است. هر وقت که وقت آن باشد می‌توانم شعله‌های آن را ببینم،...» روی سلاح دست می‌کشید و به آن نگاه می‌کرد.
ادامه ‌داد: بخدا مقدس است! نه آتشی که از هر تفنگی بیرون بیاد، ها! ‌فقط این آتش را می‌گویم! مقدس است!
اولین بار خیلی هم از آن سوختم. نزدیک بود اصلاً تمام تنم آتش بگیرد. آن روز داشتم با منصور می‌رفتم سر کار که یک دفعه شعله‌ای از درب یک خانه بیرون زد. درجا میخکوب شدم. ملافه‌ها را بسته بود به پاهایش تا نتواند موقع سوختن اینطرف و آنطرف بدود. من و منصور به‌سرعت کاپشن هایمان را درآوردیم و شروع کردیم به کوبیدن روی سر آتش. ولی لعنتی باز گُر می‌گرفت. با آخرین زبان شعله که با ضربات ما خاموش شد صدای شیون زنها از داخل اتاقها اوج گرفت. خم شدم که بلندش کنم و روی دوشم بیندازم که از لای لبهای سوخته‌اش بریده‌ بریده گفت: «روی من را بپوشانید. زنها دارند می‌آیند».
زنها با جیغ و گریه «عباس! عباس! چکار کردی؟ خدا جان! کی به تو گفت این کار را بکنی عباس جان؟ »....

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/317a045a-c588-4e28-a4c3-ff36a27681d8"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات