728 x 90

روایت مصداقی از پل رومی و دم خروس نفوذ ـ محمود رویایی

محمود رویایی
محمود رویایی

چندی پیش در مطلبی با عنوان «رد پای نفوذ در خاطرات مصداقی پنهان‌کردنی نیست» نشان دادم که مزدور نفوذی چگونه با لیسیدن چکمه‌های کثیف ثابتی، قُدقُدش را برای شاه می‌کند و پشت‌پرده تخمش را برای شیخ می‌گذارد. چند نمونه از پنهان‌کاریها و پرده‌بازیها و رازهای پشت پرده‌اش را توضیح دادم و نوشتم:

«منظور از پرده‌ها، پرده‌هایی است که او ۳۷سال با لایه‌های دروغ و فریب و نمایش بر چشمان دیگران کشیده بود تا مأموریت و ماهیت خود را بپوشاند. این پرده‌ها با انواع حیله‌ها و شیوه‌ها و ادعاها و مقاله و به‌طور خاص چهار جلد کتاب خاطرات زندان با تیتر قابل تأمل ”نه زیستن نه مرگ“ کشیده شد. هدف، ساختن چهرهٔ کاذبی بود تا پوششی باشد برای نفوذ و پیگیری مأموریت خائنانه‌اش در صفوف هواداران مجاهدین و سایرین».

اکنون می‌خواهم یک نمونهٔ حیرت‌انگیز از دروغهای چند لایه و داستانپردازی ـ در خدمت نفوذ ـ را در روایتهای مصداقی از بازداشتگاه مخوف «پل رومی» نشان دهم.

او روز ششم مهر سال ۶۰ که زندانیان را در اوین و سایر زندانها سلاخی می‌کردند، به جرم هواداری از مجاهدین در تهران دستگیر شد و چند روز بعد، سر و مر و گنده از شکنجه‌گاه مخوف «پل رومی» آزاد گردید! این در حالی است که حتی افراد مشکوک که در آن ایام بی‌دلیل در خیابان دستگیر می‌شدند، تا مدتها رنگ آزادی را نمی‌دیدند.

 

مصداقی روز ۱۲اردیبهشت ۱۴۰۳ در کانال خارج کشوری وزارت اطلاعات (موسوم به میهن تی. وی)، ـ ضمن توجیه علت تجدید چاپ کتابها ـ دربارهٔ دستگیریش در ۶مهر ۱۳۶۰ می‌گوید: «یک مسأله دیگه که در واقع در این کتابم بهش اشاره کردم اینه که قبل از این‌که من دستگیر بشم خب تو دستگیری مهرماهم چه گذشت و این‌که اساساً من درگیر چه مسائلی بودم موقعی که دستگیر شدم چه دغدغه‌هایی داشتم خب به‌خاطر این‌که قبل از این‌که من دستگیر بشم بالاخره یک فعالیت‌هایی داشتم اینها را اضافه کردم...».

من کتابهای تجدیدی و بازسازی شده و آنچه «اضافه» کرده را ندیدم اما تردید ندارم که هر چه بیشتر بگوید بیشتر دروغ می‌گوید و دم خروس فریبکاری برای «نفوذ» بیشتر بیرون می‌زند.

وقتی می‌گویم «نمونهٔ حیرت‌انگیز از دروغهای چند لایه و داستان‌پردازی»، منظور مبالغه و گنده‌گویی مصداقی با مضمون خودستایی یا خودشیفتگی، یا اشتباه و کم و زیاد کردن یک خاطره و از این قبیل نیست. ممکن است کسی با انگیزه‌های فردی یا عقده‌های سیاسی و اجتماعی در بیان خاطراتش یک واقعه را برجسته یا حذف، کمرنگ یا پررنگ کند. ممکن است نقل غیردقیق یا مبالغه‌آمیز یک واقعه یا اشتباهی در اسم یا تاریخ دلایل متعددی داشته باشد. اما دروغهای چندلایه و «حیرت‌انگیز» در روایت‌های مصداقی عمدی و مهندسی شده و پوشی برای سفیدسازی و «نفوذ» است.

برای این‌که تصویر روشنی از شرایط بعد از ۵مهر سال۶۰ زندانها داشته باشیم، ابتدا به یک خاطره از همان ایام در زندان اوین اشاره می‌کنم. روزهایی که دسته‌دسته جوانان ۱۷ تا ۲۴سال را تیرباران می‌کردند و برخی از خودیهای نظام و آنان که مشکوک دستگیر شدند هم روانهٔ میدانهای تیرباران شدند. در همین فضای به‌شدت امنیتی و سرکوبگرانه بعد از ۵مهر بود که روزی لاجوردی جلاد به بند ما (بند یک اتاق یک بالا در اوین) آمد و گفت:

«امشب تصمیم داریم هزار نفر رو اعدام کنیم. هم نفری که تیر خلاص باید بزنه کم داریم و هم اونکه باید بخوره. چن نفر تو این اتاق داوطلب زدن تیرخلاصن؟

وقتی جوابی نشنید، ادامه داد:

- یا می‌زنین یا می‌خورین، خودتون انتخاب کنین.

باز هم جوابی نشنید، با عصبانیت گفت:

- هر کی منافق نیست باید منافق بکشه.

یکی از محافظینش گفت:

- بدبختای منافق، مث سگ می‌کشیمتون.

باز هم جوابی به گوش جلاد نرسید. بعد از مکثی کوتاه رو به محافظش کرد و گفت:

- فکر کردن واسه کشتنشون ما حساب کتاب می‌کنیم. هنوز ما رو نشناختن.

یکی دیگر از محافظینش خندید و گفت:

- حاج آقا همین امشب راحتشون کن! گناه دارن.

در حال برگشت بودند که محافظ اولش گفت:

- کسی نبود؟ اگه یه ساعت دیگه التماس بکنین قبول نمی‌کنیم، همین الآن هر کی می‌خواد! بلند شه.

یکی از افردی که چند روز قبل آمده بود و به‌دلیل سکوتش او را مشکوک می‌دانستیم، در حالی‌که سرخ شده بود و می‌لرزید، بلند شد و همراه پاسدار رفت.

راست می‌گفت“ هنوز نشناخته بودیمش“» (آفتابکاران، جلد اول ـ دشت آتش ـ صفحه ۷۲).

آفتابکاران ـ جلد اول (دشت آتش) ـ صفحه ۷۲

آفتابکاران ـ جلد اول (دشت آتش) ـ صفحه ۷۲

 

حالا برویم سراغ اصل موضوع و روایتهای مصداقی از پل رومی.

در این باره کمیسیون قضایی شورای ملی مقاومت (۲۸فروردین ۱۴۰۰) در اطلاعیه‌یی با عنوان «دادگاه یک دژخیم و مأموریت یک مزدور نفوذی برای مصادرهٔ جنبش دادخواهی به سود جلادان علیه جایگزین دموکراتیک» ضمن مطلبی راجع به‌نوشته‌های مصداقی در مورد سه بار دستگیریش در سال ۶۰، می‌نویسد:

«... خودش نوشته در روز ۶ مهر که برای بار دوم دستگیر شده، در بازداشتگاه پل رومی بوده، جایی که تحت ریاست آخوند حسین انصاریان و مشهور به قصابخانه بود و زندانیان مواد مخدر و هم‌چنین زندانیان سیاسی را در آنجا قصابی می‌کردند. علاوه بر این‌که رها شدنش از زندان پل رومی آن هم در روزهای بعد از درگیریهای شدید ۵ مهر قابل فهم نیست، مصداقی توضیح نمی‌دهد که چگونه و چرا او را که در هفت‌حوض یعنی شرق تهران دستگیر شده به پل رومی در شمال تهران بردند...».

اطلاعیه در ادامه، به شاهکار داستان‌پردازی مصداقی در پل رومی اشاره می‌کند و با استناد به صفحه ۷۵ از جلد اول کتاب «نه زیستن نه مرگ» می‌نویسد: «... در دستگیری مهرماه سال ۶۰ به زندان پل رومی برده شده بودم و براﯼ ترساندنم مرا اعدام مصنوعی کرده بودند، ... مرا کنار دیوارﯼ قرار داده و گفتند بنا به دستور گیلانی و موسوﯼتبریزﯼ [رئیس کل دادگاههای انقلاب اسلامی و دادستان کل انقلاب] نیازﯼ به بازجویی و محاکمه‌ام نیست و قصد دارند اعدامم کنند. وقتی یکی از پاسداران دستور شلیک داد، من کنار دیوار حیاط با ﭼشمبند ایستاده بودم. پاسدارﯼ روﯼ پشت‌بام سلولها نگهبانی می‌داد. وﯼ نیز سر اسلحه‌اش را پایین به سمت سر من گرفته بود و متوجه نبود که یک فشنگ در اسلحهﯼ ژ- ث اش است. وقتی شلیک کرد، سرخی گلوله را دیدم که از بغل صورتم رد شد و کنار پایم به زمین خورد».

صفحه ۷۵ و ۷۶ از جلد اول کتاب نه زیستن نه مرگ

صفحه ۷۵ و ۷۶ از جلد اول کتاب نه زیستن نه مرگ

 

اعدام مصنوعی به روایت مرد عنکبوتی!

او می‌گوید از زیر چشمبند یک پاسدار را روی پشت‌بام سلولها دیده است. همهٔ زندانیان می‌دانند که از زیر چشمبند فقط یکی دو متر جلو پا دیده می‌شود. «تأکید می‌کنم فقط یکی دو متر» و با کمی تقلا می‌شود چند متر اطراف را هم دزدکی دید. هرگز کسی نمی‌تواند از زیرچشمبند، پاسداری را در بالای بام ببیند. [آن هم زندانی تازه دستگیر شده‌یی که هنوز تجربهٔ کار با چشمبند را ندارد] اما جالب‌تر این‌که در همان وضعیت، هم سلاح ژ. ۳ پاسدار را تشخیص داده و هم این‌که دیده پاسدار سر سلاح را به سمت سرش روانه کرده است.

با این حال داستان به همین‌جا ختم نمی‌شود، در این‌جا قهرمان «نه زیستن، نه مرگ» از راه دور، زیرچشمبند، در تب و تاب اعدام، تشخیص می‌دهد که یک فشنگ در خشاب ۲۰تایی پاسدار باقی مانده و پاسدار بینوا خودش حالی‌اش نیست.

اوج داستان اما از لحظهٔ شلیک شروع می‌شود. در این قسمت چنان سقفی در دروغ‌گویی و آرتیست‌بازی می‌زند که مرد عنکبوتی هم به گرد پایش نمی‌رسند. توجه کنید:

«وقتی شلیک کرد، سرخی گلوله را دیدم که از بغل صورتم رد شد و کنار پایم به زمین خورد».

آیا قبول دارید این «نمونهٔ حیرت‌انگیز از دروغهای چند لایه و داستانپردازی»، اصلاً معمولی نیست و در هیچ منطقی غیر از «نفوذ» معنا نمی‌شود؟

 

یک نمونهٔ واقعی از اعدام مصنوعی

در ادامهٔ اطلاعیهٔ کمیسیون قضایی آمده است: «از این روایت طنز که بگذریم، برای فهم اعدام مصنوعی به‌خاطره مصطفی نادری زندانی مجاهدی که ۱۲ سال زندان بوده است اشاره می‌کنیم. او توضیح می‌دهد: «من و چهار نفر دیگر را به اتاق کوچکی بردند و گفتند شما مفسد فی الارض هستید و دادگاه حکم اعدام شما را صادر کرده و ساعت٢ نیمه‌شب شما را اعدام می‌کنیم و به هر نفر یک کاغذ و خودکار داد و گفت وصیت نامه خودتان را بنویسید... .

حدود ساعت ١ یا ٢ شب بود که ما را صدا کردند و به حیاط بردند. ماشینی آمد و ما ٥ نفر را سوار کردند بعد از مدتی متوقف شد و ما را خارج کردند... ... ما را بردند با چشمهای بسته و دستهایمان هم از پشت بسته بود. جلو دیواری ایستاده بودم و مرتب صدای گلنگدن کشیدن می‌آمد بعد صدای یک نفر که با لحن آخوندی حرف می‌زد آمد و گفت به حکم دادگاه انقلاب اسلامی شما مفسد فی‌الارض و محارب هستید و حکم شما اعدام است و الآن اجرا می‌شود و یکی از پاسداران فرمان آتش داد.

ما چشم‌بند به چشم داشتیم و تاریک بود. صدای یک رگبار شلیک را شنیدم و بعد به زمین افتادم چون هیچ کنترلی روی بدنم نداشتم چند لحظه سکوت حکمفرما شد. احساس کردم که خون از بدنم جاری شده و منتظر بودم که بمیرم که پاسدارها همه زدند زیر خنده و گفتند با همین دل و جگر می‌خواهید با اسلام بجنگید! و با کتک ما را با همان ماشین از آن جا بردند به یک اتاق. من چشم‌بند را باز کردم. پنج نفر بودیم. من نگاه به دستهایم کردم همه تاول زده بود. تمام بدنم تاول زده بود. تاول‌های آب دار. یکی دیگر از بچه‌ها هر نیم ساعت غش می‌کرد و دچار حمله صرع شده بود. یکی دیگر وقتی که چشم‌بند را باز کرد و عینک خود را زد گفت نمی‌بینم، چه بر سر چشمهایم آمده؟ نمره چشم او در عرض دو ساعت بالا رفته بود. دیگری قفسه سینه‌اش درد شدید گرفته بود و سکته ناقص کرده بود و دیگری سر دردهای شدید می‌گرفت...».

پروژه‌های انهدام یک جنبش و خط سرخ مقاومت ـ صفحه ۵۳ و ۵۴

پروژه‌های انهدام یک جنبش و خط سرخ مقاومت ـ صفحه ۵۳ و ۵۴

 

زندانیانی که در روزهای ۵ مهر و بعد از آن در زندان و شعبه‌های بازجویی بودند خوب می‌دانند در آن روزها چه غوغایی بود. پاسداران و بازجوهایی که زخم شکستن طلسم دیو در کف خیابان‌ها را در دل داشتند و در چهرهٔ هر زندانی هوادار مجاهدین فریاد رسای «مرگ بر خمینی» و «شاه سلطان خمینی، مرگ فرا رسیده» را می‌دیدند، قابل کنترل نبودند. حتی یادم است یکی از بچه‌ها که شهریور دستگیر شده بود، در کیفرخواستش شرکت در تظاهرات مهر را وارد کردند و او هر چی می‌گفت بابا من ۵مهر زندان بودم گوش کسی بدهکار نبود. دست آخر آخوند بیدادگاه گفت خفه شو اگر ۵مهر بیرون بودی حتماً شرکت می‌کردی! (جلد اول آفتابکاران ـ صفحهٔ ۸۳)

یکی دو روز بعد هم هاشمی رفسنجانی در نماز جمعهٔ تهران به صراحت گفت: «طبق احکام الهی ۴حکم برای منافقین در نظر گرفته شده: اول این‌که کشته شوند، دوم این‌که بدار کشیده شوند، سوم؛ دست و پایشان قطع شود و چهارم این‌که برای همیشه از جامعه جدا شوند» (روزنامهٔ اطلاعات، ۱۱مهر ۱۳۶۰).

در همان بند یک و سلولهای مجاور و سایر بندها در اوین برخی از دستگیر شدگان از اقوام درجهٔ یک مسئولان بالای نظام در مجلس و حوزه و سپاه بودند، برخی جرم ثابت شده‌یی هم نداشتند، اما در میزهای تشریح شعبه‌ها و تخت‌های شکنجه شرحه شرحه شدند.

در این شرایط ایرج مصداقی ادعا می‌کند روز ۶مهر به جرم هواداری از مجاهدین شناسایی و دستگیر شده و چند روز بعد مفت و مجانی از پل رومی آزاد شده است.

اطلاعیه کمیسیون قضایی در این باره می‌نویسد: «او می‌گوید در دستگیری اول و دوم، که هر دو به‌خصوص دستگیری دوم در اوج روزهای اعدام و کشتار بوده، علاوه بر خوش شانسی تمام، تلاش ”دوستانش ”موجب آزادی او شده است. او توضیح نمی‌دهد که این ”دوستان“ چه کسانی هستند که در آن دوران باعث آزادی او شده‌اند. ذکر چند نمونه روشن می‌کند که این ادعا واهی است.

برادر و پسر آخوند احمد بهشتی نماینده حزب‌اللهی فسا در مجلس رژیم در سال ۶۰ به‌نامهای سعید و کاظم بهشتی به اتهام هواداری از مجاهدین دستگیر شده بودند و تلاشهای این آخوند برای آزادیشان به جایی نرسید... مورد دیگر وحید لاهوتی پسر روحانی سرشناس حسن لاهوتی است. دو برادرش سعید و حمید همسران دو دختر هاشمی رفسنجانی هستند. وحید در اوایل آبان ۶۰ به‌خاطر ارتباط با مجاهدین دستگیر شده بود، در شرایط بعد از ۵ مهر۱۳۶۰ تلاش خانواده رفسنجانی برای آزادی و یا حتی ملاقات با او به نتیجه نرسید و نهایتاً زیر شکنجه شهید شد».

 

سؤلات بی‌پاسخ یا دم خروس نفوذ؟

تا این‌جا ۱۰سؤال بی‌پاسخ و دم خروس کاکل زری از لای عبای خاطرات مصداقی بیرون زد و بالاخره معلوم نشد؛

  • چرا متهمی که در شرق تهران دستگیر شده را به بازداشتگاه پل رومی در شمال تهران بردند؟
  • در زندان پل رومی چه گذشت و چند بار بازجویی شد؟
  • می‌گوید دخترعمه‌ام که می‌دانست هوادار مجاهدین هستم من را لو داد. یعنی جلادان پل رومی می‌دانستند او هوادار مجاهدین است اما نمی‌گوید پاسداران و بازجویان وحشی پل رومی از هوادار دستگیر شده چه می‌خواستند؟
  • هدف از اعدام مصنوعی چه بود؟
  • آیا درخواست همکاری و نفوذ در صفوف هواداران را مطرح نکردند؟
  • آیا مانند لاجوردی در اوین، به زدن تیر خلاص و مشارکت در اعدام هواداران مجاهدین دعوت نکردند؟
  • اسامی چه افرادی در بازجویی مطرح شد؟
  • در شرایطی که پاسداران در وحشت از تکرار کابوس ۵مهر حتی به پاسداران و نیروهای خودشان هم (وقتی شک می‌کردند) رحم نمی‌کردند، چگونه او را که با کلی مدرک و پول دستگیر شد و می‌دانستند هوادار مجاهدین است آزاد کردند؟
  • رابطهٔ آزادی بی‌سر و صدا از پل رومی و دستگیری بی‌دلیل و ناگهانی و بی‌سر و صدای دوستان و هواداران و اهل محل چیست؟
  • چه تاریخی آزاد شد؟

مصداقی نمی‌گوید چگونه در لحظهٔ اعدام، از زیر چشم‌بند توانسته گلوله‌یی را که با سرعت ۷۸۶متر بر ثانیه از جان لوله سلاح خارج می‌شود، تشخیص دهد اما نمی‌تواند شرط آزادی، دلیل آزادی و تاریخ آزادی از جهنم پل رومی را به‌یاد بیاورد!

مگر می‌شود کسی که در تاریکی و زیر چشم‌بند تشخیص می‌دهد یک فشنگ در خشاب اسلحهٔ ژ۳ نگهبان بالای پشت‌بام جامانده، نداند چه شرایطی را برای آزادی در پل رومی پذیرفته و تا کجا تن به ذلت و خاری همکاری و «نفوذ» داده است!

 

پل رومی چه خبر بود؟

برای روشن‌تر شدن شرایط زندانها در شهریور و مهر سال۶۰ و آشنایی با شکنجه‌گاه مخوف پل رومی خاطره‌یی از همان ایام ـ بعد از دستگیری خودم ـ نقل می‌کنم.

من صبح هشتم شهریور۱۳۶۰ در خیابان جمهوری تهران، نبش فخرازی دستگیر شدم. تمام لحظه‌های دستگیری و بازجویی اولیه را به‌خاطر دارم. لحظهٔ انتقال به کمیتهٔ منطقهٔ ۸ و دو مجرم عادی که همراهمان بودند... لحظه لحظه‌اش را به‌یاد دارم. انگار در مغزم قطعه فیلمی از ثانیه‌های دستگیری و بازجویی و لحظه‌های اضطراب و نگرانی حک شده و پاک نمی‌شود.

روزی که به‌واسطهٔ سفارش یکی از اقوام قرار بود از کمیته آزادم کنند، (شنبه ۱۵شهریور) آخوند علی قدوسی دادستان کل در دفتر دادستانی منفجر شد و به تمام کمیته‌ها ابلاغ کردند از امروز کمیته‌ها حق آزادی هیچ‌یک از متهمین را ندارند. یکی از پاسداران همان کمیته (منطقهٔ۸) صریحاً به من گفت اگر این ابلاغیه نمی‌آمد امروز آزادت می‌کردیم الآن مجبوریم بفرستیم اوین و از اوین آزاد می‌شوی.

هدف از بیان این خاطره روشن شدن این موضوع است که از روز ۱۵شهریور ۱۳۶۰ هیچ بازداشتگاه و کمیته‌یی اجازهٔ آزاد کردن افراد دستگیر شده را نداشت، پل رومی که جای خود دارد.

اما در مورد شرایط خاص جلادخانهٔ «پل رومی» به‌خاطره‌یی از همان روزها در اوین اشاره می‌کنم. خاطره‌ای از دو زندانی که مدتی در پل رومی بازجویی شدند و همان روزها به سلول ما در اوین منتقل شدند. در هفتهٔ دوم مهر ماه، نیمه‌های شب یک نفر به سلول ما اضافه کردند. بعد از اذن صبح، با روشن شدن هوا متوجه فرد تازه وارد شدم. وقتی دقت کردم دیدم یکی از دوستانم به نام محمدرضا لاچین‌پور است. نزدیکش رفتم و فهمیدم نیمه‌شب از زندان پل رومی همراه با دو دوست دیگر به اوین منتقل شده. می‌گفت پل رومی قصاب خانه است. آن‌قدر من و حسن و بهروز را با کابل زدند و بلا سرمان آوردند که برای نجات از شکنجه به دروغ گفتیم چند پاسدار کشتیم تا زودتر اعدام شویم احتمالاً ما را به اوین آوردند تا اعداممان کنند. غیر از محمدرضا و دو دوست دیگر (حسن سیار و بهروز سلیمیان که مدتی در سال۵۹ با هم کار می‌کردیم، در اتاق ۲بودند)، محمد نوری نیک هم از پل رومی به همین اتاق (اتاق یک بند یک بالا) منتقل شده بود. در پل رومی چنان بلایی بر سر محمد آورده بودند که تا مدتها در سکوت بود و تعادل نداشت.

۱۸سال قبل خاطرات همان ایام و دوستان را در جلد اول کتاب آفتابکاران ـ دشت آتش نوشته‌ام. برای آشنایی با زندان پل رومی در مهرماه سال۶۰ به این قسمت در صفحهٔ ۵۳ توجه کنید:

[به محمد نوری نیک که هیچ از پرونده‌اش نمی‌گفت و بسیار ساکت بود گفتم]:

«محمدرضا هم پل رومی بوده کاری باهاش کردن که الکی گفت چن نفر رو کشته تا زودتر اعدام شه. با تو چیکار کردن که این قدرتو فکری؟

[محمد] در حالی که سرش پایین بود و با سبیلش بازی می‌کرد لبخند سردی تحویلم داد و آرام (به‌نحوی که از حرکات لبهایش فهمیدم) گفت بی‌خیال.

از رو نرفتم دوباره از کمیته و پل رومی پرسیدم. لحظه‌یی سکوت کرد، دوباره سرش را پایین انداخت و قطره‌یی زلال از میان پلکهایی که به هم رسیده بودند بر زمین افتاد. سرش را آرام بلند کرد. چشمها و گونه‌اش خیس بود، لبش به نشانهٔ لبخند سردی کشیده شد و گفت: تصور وحشیگری و شکنجهٔ خواهر کوچکم اعصابم رو خرد می‌کنه. نامردا منو جلوش بستن اونو شکنجه کردن...».

 

آفتابکاران ـ جلد اول (دشت آتش) ـ صفحه ۵۳

آفتابکاران ـ جلد اول (دشت آتش) ـ صفحه ۵۳



هدف از آوردن این خاطره از دوستان عزیزم (محمدرضا لاچین‌پور و حسن سیار و بهروز سلیمیان که زیر مهیب‌ترین شکنجه‌ها در «پل رومی» گفتند چند پاسدار کشتیم تا زودتر اعدام شوند و در همان پاییز تیرباران شدند و محمدرضا نوری نیک که مرداد۶۷ سربه‌دار شد)، ارائهٔ تصویر کوچکی از جهنم پل رومی در تابستان و پاییز سال۶۰ است.



 

چرا دروغ پشت دروغ؟



صفحه ۲۳ از جلد اول کتاب نه زیستن نه مرگ

صفحه ۲۳ از جلد اول کتاب نه زیستن نه مرگ



ایرج مصداقی می‌گوید صبح ششم مهرماه سال ۶۰ پس از لو رفتن توسط «دخترعمه‌ام که حزب‌اللهی بود» با کلی مدارک و پول دستگیر و به پل رومی منتقل شدم. اما نمی‌گوید در شکنجه‌گاهی مثل پل رومی که زندانی را آن‌قدر شکنجه می‌کنند که اعدام به آرزو تبدیل می‌شود، چه قراردادی بسته که آزاد شده!
نمی‌گوید چرا این همه دروغ پشت دروغ!
نمی‌گوید چرا پس از آزادی از پل رومی، دوستان و بچه‌های محله‌اش یک به یک دستگیر می‌شوند؟
در ادامهٔ اطلاعیه کمیسیون قضایی شورای ملی مقاومت ایران آمده است:
«مصداقی مشخص نمی‌کند که چند روز در زندان پل رومی بوده، چگونه بازجویی شده و پس از اعدام مصنوعی تحت چه شرایطی آزاد شده است، اما سؤال اساسی‌تر این است که آیا او در فاصله آزادی که معلوم نیست چه تاریخی بوده تا زمان دستگیری در دیماه به سراغ هواداران مجاهدین رفته و تلاش برای ارتباط با آنها کرده است یا نه؟ اگر ارتباط برقرار کرده به چه منظور بوده و سرنوشت آن افراد چه شده است؟
آیا این تصادفی است که اکثر کسانی را که می‌شناخته و از آنها اسم برده، پیش از او دستگیر شده‌اند؟».
در نگاه آن دسته از زندانیان سیاسی که ایرج مصداقی را از سالهای ۶۵ و ۶۶ می‌شناسند، این سبک ادعا و دروغ‌ها اصلاً تصادفی و عجیب نیست. وقتی روز روشن در حضور دهها شاهد باقی مانده از بند۲ گوهردشت (که شاهد انزوا و وارفتگی و تمارضش در کوران درگیری و زدوخورد با دژخیم گوهردشت بودند)، می‌گوید من سخنگو یا مسئول منتخب زندانیان بودم دیگر چه سقفی بالاتر از این؟!
وقتی کسی که تصویری از راهرو و هیأت مرگ زندان گوهردشت ندارد، یک کتاب به نام «زندگی در راهرو مرگ» می‌نویسد و از صفر، صد می‌بافد چه انتظاری باید داشت. البته این جنس دروغ و ادعاها برای کسی که او را از نزدیک نمی‌شناسد، هم عجیب است، هم غریب. اما همین عجایب که فقط در منطق «نفوذ» معنا و فهم می‌شود شاهدان بسیار دارد و به آن خواهم پرداخت. اگر کسی نداند، خودش خوب می‌داند که شاهدان رذالت و خیانت او، فقط به من و اکبر صمدی و حسن اشرفیان و آزادعلی حاجیلویی و سعید ناصری و رضا فلاحی و اکبر بندعلی و محسن زادشیر و منوچهر محزون و... محدود نمی‌شود. غیر از زندانیان مارکسیست که دورادور شاهد بایکوت مصداقی در بند۲ گوهردشت توسط زندانیان مجاهد بودند، لااقل ۵۰نفر از همان ترکیب هنوز در ایران و اروپا و آمریکا حی و حاضرند.

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/ce60dea3-ba0a-4232-bc1a-f0e38bbf5f39"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات