728 x 90

روزگار غریبی‌ست نازنین

شاملو
شاملو

خاک هفت اقلیم را افتان و خیزان درنوشتم

خانة جادوگران را در زدم، طرفی نبستم

مرغ آبی را به کوه و دشت و صحرا جستم و بیهوده جستم

پس سمندر گشتم و بر آتش مردم نشستم


(احمد شاملو. قسمتی از شعر «سرگذشت». از دفتر «هوای تازه»)


دوم مرداد، سالروز خاموشی شمع خورشید شعلهٔ شعر و ادب معاصر ایران، احمد شاملو (ا. بامداد) است. «شاعرشاعران» از نادره هنرمندانی بود که به روح دیریاب و آسان‌گریز شعر و جان سیال زندگی دست یافته بود؛ از این‌رو «هرگز از مرگ و دستان شکننده‌تر از ابتذال آن نمی‌هراسید» ؛ با این همه در سرزمینی سر بر سریر خاکستری مرگ نهاد که به قول خودش «مزد گورکن در آن از بهای آزادی آدمی افزون بود.»


اگر در ایران حکومتی دموکراتیک و مردمی در قدرت بود، بی‌تردید از او آن گونه که شایان مفاخر ادبی و قهرمانان ملی است قدردانی می‌شد، و جا داشت مجسمه‌اش آذین‌بخش موزه‌ها، کتابخانه‌ها، دانشگاهها، تالارهای ادبی، انجمنهای شب شعر باشد. اما چه می‌شود کرد در روزگاری که در آن «سنگ‌ها بسته و سگ‌ها را گشاده‌اند»، گزمه‌های شعرکش و فاتلان شعور، آزادی و فرهنگ، حتی از یک گردهمایی کوچک و آزادانه، بر مزار بی‌تکلف او در امامزاده طاهر مانع شدند، و آن را با بگیر و ببنند و پراکندن مدعوین و ایجاد فضای تهدید و ارعاب، به کام برگزارکنندگانش تلخ کردند.



اینک ماییم، در جستجوی آزادی، در این‌سو، بناگزیر تبعیدگشتگان خاک‌های غربت، و قلب حساس و ایست‌ناپذیر شاملو، در آن‌سو، خفته در قطعه خاکی که بارها از سوی شحنگان کبود ‌چهرهٔ ارتجاع مورد یورش قرار گرفته است. اینک ماییم شکسته دلان جریحه‌دار و آنک اوست با سنگ مزاری بارها درهم‌شکسته و محروم از دیدار نگاههایی که عاشق او و شعر بی‌مرگ اویند.

 

-شاملو -روزگار غریبی‌ست نازنین

 



اینک ماییم و حسرت پرواز و آنک اوست، سر نهاده بر بالشی از پر شاپرکهای شعر جادوانه و جاودانهٔ خود، چشم در چشم رنگین‌کمانی از زیبایی‌های انسان، در حال نیوشیدن انعکاس موسیقی صدای خاطر‌نواز خود بر واژک‌ها و واژه‌های بلوری شعر. آنک اوست که از ژرفای خوابگاهش در امامزاده طاهر با چشمانی عمیق و فکور و گیسوانی سپید، دوست داشتنی و پریشان از باد نوازشگر ما را می‌نگرد، و گویی باز با ما زمزمه می‌کند و از آینده‌یی سپیدناک نوید می‌دهد و می‌گوید به آسمان امیدفام شعر او بنگریم:


«دیری‌ست تا سوز غریب مهاجم

پا سست کرده است،


و اکنون
یال بلند یابویی تنها
که در خلنگزار تیره
به فریاد مرغی تنها
گوش می‌جنباند
جز از نسیم مهربان ولایت
آشفته نمی‌شود.
من این را می‌دانم، برادران!
من این را می‌بینم
هر چند
میان من و خلنگزاران خاموش
اکنون
بناهای آسمان‌ سای است و
دره‌ های غریو
که گیاه و پرنده

در آن
رویش و پرواز حسرت است
بر آسمان
اما
سرودی بلند می‌گذرد
با دنباله طنین‌اش، برادران!
من این جا پا سفت کرده‌ام که همین را بگویم
اگر چند
دور از آن جای که می‌باید باشم
زندانی سرکش جان خویش‌ام و
بی من
آفتاب
بر شالیزاران درهٔ زیراب
غریب و دل شکسته می‌گذرد.
بر آسمان سرودی بلند می‌گذرد
با دنباله طنین‌اش، برادران!
من این جا مانده‌ام از اصل خود به دور
که همین را بگویم؛
و بدین رسالت
دیر‌ ست
تا مرگ را
فریفته‌ام.


(شعر غریبانه. ابراهیم در آتش)

 

اگر در تاریخ ادبیات ایران شنیده بودیم که جنازهٔ فردوسی طوس را به این بهانه که مجوس است و قرمطی! از خاکسپاری در قبرستان مسلمانان مانع شدند، اخلاف تاریخی همان متشرعان دین‌فروش این بار نیز مزار شاعر شاعران را در گوشه‌یی از این خاک برنتابیدند. اگر شنیده بودیم که لب‌های فرخی یزدی را به جرم آزادیخواهی دوخته و او را با آمپول هوا در زندان به‌شهادت رساندند، اگر شنیده بودیم عارف قزوینی، شاعر و ترانه‌سرای آزادی، خانه‌نشین شد و در گوشة غربت و تنهایی در خانه‌یی محقر در تهران جان داد، در مورد احمد شاملو این را به چشم دیدیم و باورمان شد. این ظلم به مزار مشاهیر و مفاخر ملی ما در حالی می‌رود که زرق و برق گور خمینی از بارگاه افسانه‌یی شاهان و خدایگانان برگذشته و مخارج نجومی آن از نان شب ملت ایران، سر به فلک می‌کشد. این است فاجعه‌یی که بایدش برنتافت و در برابر آن سر به فریاد برداشت.


آری آری، «این رفت ستم بر ما»... روح قفس‌گریز ناصر خسرو اگر در دره‌های ساکت یمگان در تبعید بود و عقاب بلند‌پرواز احساس مسعود سعد سلمان از تنگنای حصار نای می‌نالید، و جلادان با تیغ شرع، عماد‌الدین نسیمی، شاعر و عارف ارتجاع ستیز عصر تیموری را زنده زنده پوست برمی‌کندند، اکنون در اخبار می‌شنویم و می‌بینیم که به یک وجب خاکی که شاملوی بزرگ را در برگرفته نیز رحم نمی‌کنند. افروزش شمعی خرد را در یادبود او تاب نمی‌آورند و عاشقانش را با نیش تازیانه و تلخی عتاب می‌تارانند. این‌جا جایی است که روح از فرط خشم در اشک غرقه می‌شود...


و البته این عجیب نیست. «در این بن‌بست کج و پیچ سرما» که در آن «آتش را به سوختبار سرود و شعر فروزان می‌دارند» و در آن «قصابانند بر گذرگاهها مستقر، با کنده و ساطوری خون آلود» و «دهانت را می‌بویند مبادا که گفته باشی دوستت دارم»، اگر شاملو تقدیس می‌شد، دیگر شاملو نبود. او با شعر و قلب هنوز تپندة خود در ضمیر قدرشناس مردم ادیب و با فرهنگ ایران هنوز دارد با عمامه‌ به سران حاکم می‌جنگد و رسالت روشنفکرانة خود را ایفا می‌کند.


او خود دربارهٔ رسالت دشوار روشنفکر، در مصاحبه‌یی، به تاریخ اردیبهشت ۵۸، یعنی تنها سه ماه بعد از به قدرت رسیدن حاکمیت آخوندی، در مجلهٔ «تهران مصور»، گفته بود:
وظیفه روشنکفران وظیفه‌یی دشوار و غم‌انگیز است. آنان می‌باید راه را برای حکومت خرد و منطق هموار کنند، و ناگفته پیداست که باید از پیش، درهم‌ شکستن و مدفون شدن زیر آوار سنگ و سقط همین راه را برای خود به‌عنوان سرنوشت بپذیرند. هر چه جامعه بیشتر در جهل و تعصب فرو رفته باشد، چنین سرنوشتی برای روشنفکرانش محتوم‌تر است»

او در جایی دیگر از این مصاحبه افزوده بود:

«... در این چنین شرایطی روشنفکری می‌باید که بخواهد به رسالت وجدانی خود عمل کند، ابتدا باید پیه شهادت را به تن خود بمالد»


یا:
«... انسان اندیشمند، انسان آزاده، هیچ‌کجا در خانة خودش نیست. همه جا تنهاست، همه‌جا در اقلیت محض است...».

 

 

-شاملو روزگار غریبی‌ست نازنین

 

جرم شاملو چه بود و چیست؟ جز آن که با سرودن «شعری که زندگی‌ست» می‌خواست «در راههای رزم با دستکار شعر، هر دیوصخره را از پیش راه خلق کنار زند». شعر را «حربهٔ خلق» می‌دانست و معتقد بود که «شاعران خود شاخه‌یی از جنگل خلق‌اند، نه یاسمین و سنبل گلخانهٔ فلان» و می‌گفت: «شاعر امروز با دردهای مشترک خلق بیگانه نیست. او با لبان مردم لبخند می‌زند و درد و امید مردم را با استخوان خویش پیوند می‌زند»

او اهل سر به زیر گرفتن، زانو زدن در برابر استبداد شاهی و شیخی و برتابیدن سکوت ذلت‌بار نبود:


«سکوت آب
می‌تواند خشکی باشد و فریاد عطش؛
سکوت گندم
می‌تواند گرسنگی باشد و غریو پیروزمند قحط؛
هم‌چنان که سکوت آفتاب
ظلمات است
اما سکوت آدمی فقدان جهان و خداست.».


او به درستی بر آن بود که «انسان و فرهنگی انسانی‌اش تنها و تنها در فضای آزادی‌ست که شکفته می‌شود».

او خود این‌گونه زیست و این‌گونه به آزادی وفادار ماند.

 

در سالگرد فقدانش بگذار، «ابلیس پیروز مست» با قصابان و کنده و ساطور مانع از گردهمایی دوستداران او بر مزارش بشود و اشتیاق سوزان آنها را سرکوب کند. این جز به افتخارات شاعر شاعران نخواهد افزود.


بیچاره ابلیس! نمی‌داند و نمی‌تواند بداند که شاعری که سمندر گشتن و نشستن در مجمر آتش عشق مردم را برگزیده‌ بود، نه در آب و گل، که در جان و دل مزارگاه دارد. نمی‌داند که او به این خاطر مغضوب ابلیس و محبوب خلق است که تمامی الفاظ را برای تصویر آزادی می‌خواست.



تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم و
آن نگفتیم
که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
یک سخن در میانه نبود:
آزادی!
ما نگفتیم
تو تصویرش کن!


(شعر بر سرمای درون. ابراهیم در آتش)


اگر امروز نام احمد شاملو، مانند نام دیگر ارتجاع ستیزان و آزاد‌اندیشان ممنوع است و زیارت مزارش، در شرع مذهب‌فروشان ریایی، مرادف با گناهی نابخشودنی، اگر بارها و بارها سنگ مزارش را سیاه‌دلان شقاوت‌کیش شکسته‌اند، اما فردا وقتی «هوای تازه» به مرزهای ایران‌زمین بوزد و افق از ترانة سپیده‌آوران آوازه‌خوان روشن شود، در آن روز ما «دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد» و «مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت» ؛ «روزی که کمترین سرود بوسه است و هر انسان برای انسان برادری خواهد بود». در آن روز بی‌گمان شاملوی بزرگ برای همیشه با ما خواهد بود؛ حتی اگر ما نباشیم.

 

-شاملو روزگار غریبی‌ست نازنین

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست.
روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند
قفل
افسانه‌یی‌ست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به‌خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف، زندگی ست
تا من به‌خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه‌یی‌ست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیائی، برای همیشه بیائی
و مهربانی با زیبایی یک‌سان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار می‌کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.


(شعر افق روشن. هوای تازه)

 

 

 

ع. طارق

 

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/4ee2f5cb-004d-4190-996d-295eb3b84597"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات