خدای قادر و عادل بگیرد انتقام شما از این جماعت سفاک و دشمنان شما
با کمال تأسف خبر درگذشت پدر اشرف نشان محمدرضا سعیدپور را پس از ۴دهه همراهی با مجاهدین و پس از تحمل ۶سال زندان و شکنجه و فشار از سوی آخوندها شنیدم درود بر او که مجاهدان قهرمانی همچون سعید و مسعود سعیدپور را تقدیم جامعه ایران کرد که الگو و مشعلهای فروزانی از خلوص و پاکی، صفا و صمیمت، پایداری و مقاومت برای جوانان پرشور قیام و قیامآفرینان امروز ایرانند...
فقدان پدر اشرفنشان سعیدپور بهانهای شد که از برادر و همرزم عزیزم مسعود (ساسان) سعیدپور یادی کنم. طی سالیانی که افتخار حضور در سازمان مجاهدین را دارم بسیاری از همرزمان بودند که مدتی با همدیگر در یک بخش یا نهاد یا در یک محل، کار میکردیم کار کردن با تکتک این مجاهدین لذت بخش و انگیزاننده بوده و هست ولی واقعیت این است که برخی از آنها چیز دیگری هستند، خلوص، پاکی و زلالی آنها، تأثیر عمیقی بر روح و روان انسان میگذارد که هر بار که به یاد آنها میافتی همان طراوت و شیرینی مناسباتشان، حلاوت مبارزه را برایت زنده میکند و به تو انگیزه مضاعف برای ادامه راهشان و احساس مضاعف برای برداشتن بار مسئولیتشان میدهد، مسعود سعیدپور که دوستان و نزدیکانش او را بهعنوان ساسان میشناختند یکی از این گوهرها بود؛ جوانی فوقالعاده با هوش و ذکاوت و نابغه. مجاهدی پاکباز با مناسباتی پاک و صمیمی، دوستی مهربان، همرزمی پولادین عزم از نسل خجسته مسعود که ساسان عاشق او بود.
طی دوران کوتاهی که در سال۶۰ با او بودم بواقع از همرزمی و مجاهدت در کنار او لذت میبردم و همیشه از او انگیزه میگرفتم، از آن مجاهدینی بود که بهرغم جوانیاش تمامی ارزشهای برجسته انقلابی مجاهدین، از سرزندگی و شادابی و روحیه رزمنده، تا خلوص و طهارت و پاکبازی، تا استواری و پایداری بر اصول تا به آخر... همه اینها را میشد در او دید.
بعد از ۳۰خرداد ۶۰ قرار شد من و ساسان که آنزمان ما به او حمید میگفتیم بهمراه مادرش یک خانه اجاره کنیم که محل استقرارمان باشد. این خانه را که در خیابان خوش تهران بود، اجاره کردیم. صاحبخانه یک آبادانی جوان و شیرین کلام بود که بهخاطر جنگ بهمراه همسر و یک فرزندش از آبادان به تهران کوچ کرده بود و این خانه دو طبقه با ۴ اتاق را در خیابان خوش اجاره کرده بود. در طبقه همکف خودش زندگی میکرد و طبقه بالا را به ما اجاره داده بود ... برخی شبها نزدشان میرفتیم و از این در و آن در با هم صحبت میکردیم مناسبات و تنظیم رابطه ساسان آنقدر گرم و صمیمی بود که آنها جذب این مناسبات شده بودند و بینهایت به ما اعتماد داشتند و همه مسائل و درد دلهایشان را با در میان میگذاشتند.
بتدریج وسائل خانه را تکمیل کردیم و در دو اتاق طبقه بالا مستقر شدیم، من و ساسان آنموقع در دو مرکز از پایگاههای مخفی سازمان کار میکردیم ولی در یک منطقه بودیم و معمولاً شبها با هم هماهنگ میکردیم که یا با هم به خانه بیائیم یا همزمان به خانه برسیم.
شرایط امنیتی خیلی سخت بود ارگانهای امنیتی سپاه و اطلاعات رژیم بگیر و ببند شدیدی راه انداخته بودند و هر روز اخبار دستگیری و اعدام چند نفر را در روزنامهها میخواندیم ولی ساسان شجاع و نترس و بسیار جسور بود.
آنروز شوم ... ساسان بمن زنگ زد و گفت من امشب دیرتر میایم، میخواهم بروم بازار یکدست کت و شلوار برای خودم بخرم و از آنطرف خودم میآیم تو منتظر من نباش و خودت برو... گفتم تنهایی میروی مواظب خودت باش. گفت نگران نباش.
من مستقیم به خانه رفتم ولی او دیگر نیامد... هر چه منتظر شدیم خبری نشد... ساعت ۹شب زمانی بود که باید به سرپل، خبر سلامتی میدادیم. تا ساعت ۹ ونیم هم صبر کردیم خبری نشد، دیگر بهشدت نگران وضعیت او بودم، رفتم از باجه تلفن عمومی که آن نزدیکی بود، به سرپل زنگ زدم و گفتم ساسان نیامده و توضیح دادم که با من تماس گرفته و گفته بود برای خرید لباس میرود ولی این میزان تأخیرش طبیعی نیست... . قرار شد کمی هم صبر کنم اگر نیآمد خانه را ترک کنم و به محل زاپاس بروم ... تا ساعت ۱۰شب صبر کردم، خبری نشد باید خانه را ترک میکردم ... وقتی به خانه جدید رسیدم، مجدداً بهمراه مادر «آجی» که خانه زاپاس بود رفتیم و مادر ساسان را هم به آن خانه آوردیم.
دو روز بعد در یک خبر کلیشهای که معمولاً ارگانهای امنیتی به رسانهها میدادند روزنامههای رژیم نوشتند ساسان سعیدپور در یک درگیری با مأموران امنیتی بهقتل رسید. ما هنوز اطلاعی از جزئیات نداشتیم ولی مدتی بعد، از زندان اطلاعاتی بهدستمان رسید که ساسان زنده و در زیر شکنجه شدید است.
ارگانهای اطلاعاتی رژیم معمولاً اینگونه خبرهای دروغ و فریب را وقتی منتشر میکردند که فکر میکردند سوژهای که دستگیر کردهاند مهم است و اطلاعات ارزشمندی دارد و اعلام کشته شدن سوژه باعث میشود سازمان اماکن مخفی مرتبط با اطلاعات او را تخلیه نکند. به این ترتیب دشمن سرمایهگذاری کرده بود که با شکنجه ساسان اطلاعات پایگاهها و افراد دیگر را در بیاورد و مجاهدین بیشتری را شکار کند... اما زهی خیال باطل.
البته ما بهدلیل ضوابط امنیتی همان شب محل استقرار خود را تخلیه کردیم ولی مستمر آنرا زیر نظر داشتیم ... بهطور مشخص پدر ساسان وقتی برای ملاقات فرزندانش به زندان میرفت به خانه سر میزد و وسائل آنجا را به تدریج خالی کرد.
ساسان نه تنها در روزهای اول دستگیری اولیهترین اطلاعات یعنی پایگاه و خانهمان را که میدانست ما آنرا تخلیه خواهیم کرد به دژخیمان نگفته بود بلکه تمامی اطلاعاتی که او داشت سالم ماند و به گواهی همرزمانش در زندان، با مقاومت قهرمانانهاش داغ کمترین اطلاعات را بر دل شکنجهگرانش گذاشت.
اطلاعات تکمیلی که بعداً بهدستمان رسید روشن میکرد ساسان هنگامی که برای خرید لباس به اطراف بازار مراجعه کرده بود در گشتهای اطلاعات که بریده مزدوران تواب را میآوردند توسط یک خائن تواب بهنام «احمد طباطبائی» شناسایی و توسط واحدهای گشتی که بههمین منظور در خیابانهای تهران بودند در یک حمله غافلگیرانه دستگیر میشود. احمد طباطبایی دانشجوی دانشگاه صنعتی شریف بود و ساسان را از همان دانشگاه میشناخت، در سال۶۰ دستگیر شده و خیانت کرده بود و تحت عنوان «تواب» با شکنجهگران و ارگانهای اطلاعاتی همکاری کرد که در ادامه او را برای شناسایی مجاهدین به گشت میبردند.
«احمد طباطبائی» همان مزدوری است که ناصر رضوی، سر دژخیم اطلاعات سپاه پاسداران که بعدها نیز در وزارت اطلاعات از مدیران «ادارۀ کل التقاط» بود در کتاب ”استراتژی و دیگر هیچ“ او را معرفی کرده است.
این دژخیم در بخشی از این کتاب با بیان این نکته که «مهمترین کاری که ما کردیم، این بود که از توابها استفاده کردیم» مینویسد: «محصول گشت احمد طباطبایی حدود صدوهفتاد نفر سیانوری بود. یکی از ضربات اساسی که سازمان خورد، از همین گشتها بود».
منظور این دژخیم از ”سیانوری“ کادرهای سازمان است که برای حفظ اطلاعاتشان در شرایط دستگیری سیانور در دهان داشتند.
ساسان یکی از این ۱۷۰نفر بود... . ادامه ماجرا در مورد ساسان را یکی از زندانیان در خاطراتش اینطور نقل کرده:
«ساسان سعیدپور در مهرماه۶۰ حین درگیری با پاسداران تبهکار، مجروح و زنده دستگیر میشود ولی مسئولان اطلاعاتی سپاه و دادستانی با طرح فریب امنیتی، خبر کشته شدن او را در روزنامه رسمی اعلام میکنند. از آن پس او را به مدت سه ماه در بند ۲۰۹ اوین زیر شدیدترین شکنجهها قرار میدهند تا شاید بتوانند اطلاعاتی از یاران و همرزمان ساسان بهدست بیاورند.
در آن دوران، بند ۲۰۹ اوین در اختیار سپاه پاسداران بود. در میان آنان فاشیستهای خط امامی و کسانی بودند که این روزها خودشان را "اصلاح طلب"نامیدهاند. بهخصوص باند موسوم به"باند علم و صنعت"و دژخیمی به نام"صالح" که زندانیان ۲۰۹ را بهمعنای واقعی کلمه سلاخی میکرد. بهرحال ساسان تا سرحد مرگ شکنجه میشود ولی کوچکترین اطلاعاتی به دژخیمان نمیدهد... آنطور که همسلولیهای او بعداً نقل کردهاند او حتی برای مدتی قادر به راه رفتن نبوده و برای اینکه روحیه همسلولیهایش تضعیف نشود به شوخی روی دست راه میرفته و میگفته: «مگه آدم باید فقط روی پا راه بره؟ خب بعضی وقتها هم میشه روی دست راه رفت». . .
اما شکنجهها پایانی نداشت و بازجوها که از کسب اطلاعات از او ناامید شده بودند به او پیشنهاد میدهند که برای خلاصی از شکنجه و اینکه موافقت کنند زودتر اعدام شود، باید در مصاحبه تلویزیونی برای محکوم کردن مجاهدین خلق شرکت کند. بهگفته همسلولیاش، دست آخر یک روز که بازجو و پاسداران مثل دفعات قبل او را در اتاق شکنجه به زیر ضربات مشت و لگد گرفته بودند تا او را وادار به پذیرفتن مصاحبهٔ تلویزیونی کنند، ساسان با طرح قبلی در یک لحظه زبان خود را بین دندانهایش قرار میدهد و متعاقباً با ضربه سنگینی که به فک و آرواره پائینش میخورد بخشی از زبانش پاره و بریده میشود... بهاین ترتیب او با پیروزی در نبرد سخت تسلیم یا پایداری دژخیمان را که میبینند دیگر با زبان بریده، مصاحبه و ندامت امکان ندارد، بهزانو درمیآورد.
بدینسان در شبانگاه ۱۲دیماه، مجاهد خلق ساسان سعیدپور بعد از تحمل شکنجههای طاقتفرسا، همراه با حدود ۱۲۰تن از بهترین فرزندان ایران زمین، در مقابل جوخه تیرباران قرار میگیرد».
آری پایداری جوانی که ۲۱سال بیشتر نداشت در برابر شدیدترین شکنجهها، یکبار دیگر ضعف و زبونی تمامیت رژیم آخوندها در برابر استواری اراده یک مجاهد خلق را به نمایش گذاشت.
پس همانطورکه پدر بزرگوار محمدرضا سعیدپور خطاب به خمینی نه برای پند گرفتن، بلکه برای اتمامحجت تاریخی سروده بود:
«ستمکاران تاریخ جهان نابود گردیدند -گیر پندی تو از تاریخ و بنگر خشم یزدان»
ما هم به خامنهای و دژخیمانش و خود فروختگان و توابان میگوئیم امروز نیز مجاهدین در ادامه راهی که با خون آن قهرمانان هموار شد و بر پایه اصل اتکا به نیروی خود و پرداخت و فدای حداکثر در نبرد برای آزادی، با همان رسم ایستادگی ساسانها، بهزودی تمامی توطئههای آخوندی را یکی پس از دیگری نقش برآب میکنند و رزمندگان آزادی و کانونهای شورشی با تهاجم حداکثر این رژیم پلید را با تمامی مهرههایش در آتش خشم خلق به قعر جهنم خواهند فرستاد.
در پایان نیز به یاد ساسان آن گُرد گردنفراز، سرودهاش در بند ۲۰۹ اوین در پائیز ۶۰ را که همرزمانش در زندان نقل کردهاند را در زیر میآورم.
به امید آزادی ایران و پاک شدن این زیباترین وطن از لوث وجود خمینی صفتان. آنروز ساسان با همان لبخندش بهمراه ”جمع مرغان سبکبال سپید اندام خوش اوا“ بر آسمان شهرهای میهن به پرواز در خواهند آمد و شهید شاهد خواهد بود.
دریا، سرودهٔ مجاهد قهرمان مسعود سعیدپور
غروب آفتابی در کنار ساحلی خونرنگ
یکی ساحلنشینی با دلی پردرد
نظاره مینمود آن صحنههای غم
که ناگه جمع مرغان سبکبال سپید اندام خوش اوا
زدند فریاد
بپاخیز ای فرو بنشسته بر خارا
شبی اینگونه ظلمانی
جدا افتادهای از صحبت یاران
مگر آهنگ راهت نیست
مگر عزم پگاهت نیست
مگر نشنیدهای گلبانگ طوفان را
به خود بنگر ای ناظر
جامه فکرت سیاه آمد در این سرداب
قصد نداری جامهات شویی درین دریا؟!
یا از این سردابه سرد و سکوت سهو
پرکشی آن سوی ساحل ها
صدا نالنده پاسخ داد
کهای مرغان دریایی
قصد دارم رهگذار مقصد فردای خود باشم
وین ره دشوار را یکسر به پای جان بپیمایم
یا که حتی مهجه ام را بر گل لاله بیفشانم
ولی برگو چگونه، با کدامین توشه راهم را بیآغازم
مرغ دریا پاسخش گفتا کهای ناظر
بایدت برگیری از تن جامه خود را
سپس با آن زلالین آب
بشویی همه هر گرد و خاک تیره جان را
بدین سان اندک اندک تا شنا کردن فراگیری
و بتوانی که با عفریت تن پولاد شب
این خصم انسان، سخت بستیزی
خلاصه گویمت ناظر
که ره خود گویدت
باید که چون آنسوی ساحلها
فراخیزی فراخیزی...
* مهجه: خونابه
ساسان (مسعود) سعیدپور
پائیز ۱۳۶۰ – بند ۲۰۹ زندان اوین
مهدی عقبائی
خاطره و شعر بهنقل از زندانی سیاسی مینا انتظاری بهعنوان «یک نابغه در ۲۰۹»