در سی و چهارمین سالگرد عملیات کبیر فروغ جاویدان، سردمداران و بوقچیهای نظام قتلعام بهراستی زنجیر پارهکردهاند. آنها بهزبانها مختلف ولی با مضمون یکسان به یک واقعیت متقن اعتراف میکنند: «عملیات فروغ جاویدان، لرزههای سهمگین بر پیکر استبداد دینی انداخت و آن را تا مرز سرنگونی به پیش برد. این لرزهها پس از گذشت ۳۴سال بهتر احساس میشود». تا جایی که مجری یک تلویزیون محلی دولتی آن را رک و پوست کنده به زبان میآورد:
«اگر توی این عملیات خدای نکرده خدای نکرده اون رخنه صورت میگرفت و بهقول فرمایش حضرت آقا (مجاهدین) تا کرمانشاه میرسیدند دیگه حقیقتاً نمیشد جلویشان را گرفت و این نقطه اثر گذاری در تاریخ انقلاب هست». (تلویزیون حکومتی سمنان. ۶مرداد ۱۴۰۱)
حکومت و معضل گرایش جوانان به سمت مجاهدین
هنوز پس از گذشت ۳۴سال از آن عملیات تاریخی، نظام ولایت فقیه بخش اعظم جعل تاریخ و جهاد بهاصلاح تبیین خود را بر شیطانسازی از آن عملیات و نیز سازمان مجاهدین و ارتش آزادیبخش ملی ایران اختصاص داده است.
ناصر امینزاده، مدیر فرهنگی هنری منطقه ۷ و رئیس یک نهاد موسوم به فرهنگسرای اندیشه میگوید:
«تألیف کتاب، تولید فیلمهای مستند و سینمایی، برگزاری همایشها و کرسیهای تبیینی و تریبون دادن به اساتید حوزه و دانشگاه از جمله اقدامات مهمی است که در این موضوع مهم باید انجام شود. فراموش نکنیم که دستگاه رسانهیی (مجاهدین) ۲۴ساعته مشغول فعالیت بوده و از راهی تلاش دارد ذهن و گوش نسل جوان ایرانی را به سمت و سوی دلخواه خود منحرف کند» (خبرگزاری ایبنا. ۲مرداد ۱۴۰۱).
بنابراین هدف از جعل تاریخ و شیطانسازی در بارهٴ عملیات فروغ جاویدان مقابله با جریان عظیم گرایش جوانان شورشی به سمت مجاهدین است. جوانانی که در روزهای عملیات فروغ جاویدان یا به دنیا نیامده یا کودکانی بیش نبودند، اکنون کنجکاو هستند که تاریخ معاصر میهن خود را بدانند. آنها میخواهند قهرمانان آن عملیات تاریخی را بشناسند و گام در مسیر آزادی میهن خود بنهند. آنها وقتی به چرایی و چگونگی عملیات فروغ جاویدان پی میبرند و فریبکاریهای خمینی در راهاندازی یک جنگ دجالگرانه را درمییابند به کسوت کانون شورشی درمیآیند و پیکهای مجاهدین در داخل ایران میشوند. این پیکها اکنون اصلیترین دغدغهٔ امنیتی حکومت هستند.
«شناسایی کانونهای شورشی که بههرحال (مجاهدین) سازماندهی میکند عده و عده آنها شاید خیلی زیاد نباشد ولی بههرحال اینها میتوانند امنیت را دچار مسأله بکنند». (پاسدار دامغانی. تلویزیون سمنان. ۶مرداد ۱۴۰۱)
روایتسازی مجعول و غیرقابل استناد
یکی از محورهای اصلی شیطانسازی در جریان عملیات فروغ جاویدان، ساختن یک داستان جعلی بهنام آتش زدن بیماران در بیمارستان اسلامآباد توسط مجاهدین است. این سناریو که در وزارت بدنام اطلاعات تهیه و در رسانههای حکومتی درج شده، بیشتر به یک فیلمنامهٔ سخیف شباهت دارد تا روایت تاریخی:
«وقتی وارد بخش نوزادان شدیم، آن تختهای کوچولو همه سوخته بودند و جنازهها در این تختها مانده بود بخش را آتش زده بودند، تمام نوزادان با مادرانشان را آتش زده بودند مادرها پای تختها، همه یک تکه ذغال سیاه بودند و بچهها هم مثل یک تکه عروسک سوخته روی تختها. . ». (خبرگزاری مهر. ۵مرداد ۱۴۰۱)
مشابه چنین سناریوهایی را در گذشته شنیدهایم؛ مانند منفجر کردن حرم امام رضا و کشتار زائران بیگناه در سال۱۳۷۳ و نسبت دادن آن به مجاهدین.
در دههٔ ۷۰ نیز در فاصلهٔ دی ۱۳۷۲ تا تیر ۱۳۷۳ وزارت اطلاعات رژیم سهتن از رهبران مسیحی به نامهای اسقف هوسپیان مهر، اسقف تاتائوس میکائلیان و کشیش مهدی دیباج را ربوده و بهطرزی فجیع بهقتل رساند و مثله کرد و سپس در محاکمهٔ نمایشی سهزن، مدعی شد که مجاهدین این جنایت را انجام دادهاند.
شکنجه کردن تا سرحد مرگ، سوزاندن و مثله کردن، بدار آویختن، سنگسار و قطع دست و پا، از شیوههای شناختهشدهٔ پدرخواندهٴ بنیادگرایی است.
***
برای آشنایی جوانان ایرانزمین با واقعیت عملیات فروغ جاویدان و استقبال پرشور مردم کرند و اسلامآباد از فرزندان مجاهد خود به یک روایت استناد میکنیم که در سال۶۷ از صحنهٴ این عملیات تهیه شده است. این گزارش بینیاز از هر توضیح سخن میگوید.
استقبال خلق از فرزندان پیشتاز خود
گردنهٴ طولانی پاطاق بطول ۳۰کیلومتر، مانند دیواری تن افراشته، سکوتناک، رازدار و صبور، عظیم و پرابهت، سنگی و سنگین قامت، در دو سوی جاده، ستون را از دیدار خورشید محروم میکرد. هر جنبندهای با ورود به آن از دنیای خارج قطع میشد. در چنبرهٔ آن رنگها و سایهها به شکل غروب بود؛ هوا در دهلیزهایش خنک و آمیخته با عطرِگیسوی گیاهان. تصور عبور از آن هراسی گنگ را در جان حقنه میکرد. هر لحظه انتظار میرفت، مترصدان گردنه از لای شکافهای توبه تو، تیر زهرآگین خود را به جان کاروان بنشانند یا چون جنگهای باستانی، خرسنگها را از فراز بر فرقش فرو ببارند. در سراسر این دهلیز دراز، هر متر، در هر ثانیه، آبستن حوادث بود.
تا این نقطه، هیچ اثری از اهالی روستاها و مردم عادی در مسیر به چشم نمیخورد. پاسداران از پیش شایع کرده بودند که ارتش عراق در حال پیشروی است. مردم در هراس از اقدامات احتمالی یک ارتش اشغالگر، خانه و کاشانهٔ خود را رها کرده و به کوهها گریخته بودند. در ورودی یک روستا، تنها کسی که مشاهده شد، یک پیرمرد هشتاد و اندی ساله بود. او با چهرهای پنهان در برف، یک چپیه قرمز به سر بسته و یک شولای چوپانی به بر کرده بود. عصایی گرهدار از چوب گردو به دست داشت و قوز کرده و ناتوان مینمود؛ با این حال، آرامشی عجیب داشت، حتی وقتی یک تانک کاسکاول به موازات او رسید، سر نچرخاند نگاه کند. معلوم بود سری نترس دارد. صحبت با او غنیمتی بزرگ بود.
ستون کنار جاده متوقف شد. سهراب، از دهلیز فرماندهٔ تانک بیرون آمد، مشتاق و ذوقزده از دیدن یک هموطن غیرنظامی، پایین پرید و به سویش رفت. در این هنگام پیرمرد سر خود را بلند کرد و از لای پلکهای چینافتادهاش نگاهی به سهراب نمود و دوباره سر به زیر انداخت. سهراب او را در آغوش گرفت و هر دو گونهاش را به گرمی بوسید.
ـ سلام پدر! ما را میشناسی؟
پیرمرد با تعجب سهراب را برانداز کرد و به لهجه محلی گفت:
ـ روله از کجا بشناسم؟
ـ پدر! ما ایرانی هستیم، ما مجاهد خلقیم؛ ارتش آزادیبخش!آمدیم تا ایران را آزاد کنیم...
ـ هالهای از شوق دور چشمان پیرمرد درخشیدن گرفت. موجی از محبت در خونش دوید و حالت چهرهاش تغییر کرد.
ـ تو را به خدا راست میگویی؟
ـ دلیلی ندارد که راست نگوی...
ناگهان پیرمرد که تا آن لحظه ساکت و ناتوان مینمود با نیروی عجیبی سهراب را در آغوش گرفت و پیشانیاش را بوسید.
ـ الهی! فدای تو بشوم من، چرا زودتر نگفتی؟... تا به اینجا برسید ما نصفهجان شدیم. فکر میکردیم، ارتش عراق حمله کرده... بعد خم شد تا دستان سهراب را ببوسد. سهراب نگذاشت، بلکه پیشدستی کرده، خودش به دست مرد روستایی بوسه زد.
انگار پیرمرد پیشقراول روستا بود، و او را برای آزمایش نحوهٔ برخورد ستون مجاهدین با اهالی، به پیشواز فرستاده بودند. گویی صدها جفت چشم از گوشه و کنار بهصورت مخفیانه این صحنه را میپایید؛ زیرا هنوز صحبت با او تمام نشده یک زن و دختر روستایی به نزدیک تانک آمدند. دو تن از زنان مجاهد پیاده شده و به گرمی زن و دختر را در آغوش فشرده و مشغول صحبت با آنها شدند. زن، پیدرپی به اونیفورم و کلاهخود زنان مجاهد دست میکشید و آنها را میبوسید. دختر قیافهیی شرمگین داشت. دو دستش را روی هم گذاشته، گاهگاه با گوشهٴ دامنش بازی میکرد و لبخند میزد.
از چهار گوشهٴ روستا اهالی شروع به باز آمدن کردند. صحنهای عجیب و تکاندهنده بود، پس از سالها فراق، اینک خلقی چشم به راه و مشتاق، فرزندان سفر کرده و به غربت رفتهٔ خود را در یک قدمی خویش میدید. از این رو از بذل محبت فروگذار نمیکرد.
«درود بر مجاهدین! مرگ بر خمینی»!
مادری که این شعار را داده بود، با سیمایی متبسم کنار تانک کاسکاول آمد و در میان حیرت همگان، دست به کاری شگفت زد. اشک شوق چشمان جلال را تر کرد. طاقت نیاورد، از هینو پایین پرید و کفشهای مادر را بوسید. مادر خم شده بود و بر چرخ تانکهای کاسکاول بوسه میزد.
احمد میگریست و رضا داشت، از میان جیرهجنگی خود، یک بسته بیسکویت ویفردار جدا میکرد تا آن را به یک پسربچه بدهد. پسر که امید نام داشت، دستش را به لبهٴ در پشتی هینو گرفته بود و با صدایی لطیف و دوستداشتنی، کلمهای را بر زبان تکرار میکرد:
«مجاهدین»... «مجاهدین»
یک مرد دوان دوان خود را به نزدیکی ستون رساند ـ و در حالی که دور یک ماشین میچرخید، بدنهٔ آن را میبوسید ـ گفت: «مرگ بر خمینی!... درود بر رجوی... شما تا حالا کجا بودید؟ چرا زودتر نیامدید؟»
مردان و پسران جوان وقتی مطمئن میشدند، ستون نظامی متعلق به ارتش آزادیبخش است، میرفتند، خانوادههای خود را به همراه میآوردند. زنی با پسر خردسال خود آمده بود. چند زن مجاهد اطراف او را گرفتند، یکی از آنان بچه را با صمیمیت در آغوش گرفت و به نوازش او پرداخت. مادر با دیدن این صحنه، متأثر شد و در حالی که دستانش را رو به آسمان گرفته بود، برای سلامت مجاهدین دعا کرد.
این وقایع مربوط به ۱۵دقیقهٔ اول بود. مردم بهزودی متوجه ماجرا شده و خانوار به خانوار از کوه به طرف جاده سرازیر شدند. آنان هر کدام بستهها و بقچههایی در دست داشتند، معلوم بود که برای گذران چند روز زندگی در کوه، وسایل مختصری برداشتهاند. غوغایی بپا شده بود. بچههای کوچک، از رزمندگان ماشینهای جلوتر، عکسهایی از مریم و مسعود رجوی را گرفته وبا برافراشتن آنها با صدای شاد و کودکانهٴ خود شعار میدادند:
«مرگ بر خمینی، درود بر رجوی»
شگفتا اینها خمینی و رجوی را از کجا میشناختند. نرگس، یکی از زنان مجاهد، به ملایمت راه را بر یکی از آنها بست، از زمین بلندش کرد و در آغوش گرفت، دستی به سر و رویش کشید و او را بوسید.
ـ بگو ببینم کوچولو! تو رجوی را از کجا میشناسی؟
پسرک چشمان میشی خود را لحظهای به آسمان دوخت. لبانش را غنچه کرد و با لحنی نمکین گفت:
ـ بابام بهم گفته
در این هنگام یک مینیبوس قرمز رنگ ترمز کرد. سرنشینان آن تعدادی خانواده بودند. زنی میانسال با لباس و سربند تمام مشکی پیاده شد. در نگاهش جستجویی عمیق بود. با آن که سیمایش با دیدن مجاهدین شکفته مینمود اما غمی پنهان، در خطوط شکستهٴ چهرهاش موج میزد. به طرف یکی از دختران مجاهد رفت، دست او را گرفت و ناگهان به طرف صورتش برد. آن مجاهد اجازه نداد، زن دستش را ببوسد. خود خم شد و صورتش را بر بازوان او نهاد. زن ناگهان به گریه افتاد.
ـ روله جان! دختری داشتم به سن و سال تو. خدا خمینی را به تیر غیب گرفتار بکند، سال۶۰ او را از من گرفت. از آن موقع تا بهحال من با خدای خودم عهد کردهام تا انتقامش را نگیرم، لباس سیاه بپوشم. تو جای دختر منی. همهٔ شما فرزندان منید. خدا شما را حفظ کند... [تاب نیاورد و به گریه افتاد]... من آمدهام که به شما خدمت کنم. به خدا حاضرم اسلحه به دست بگیرم، بجنگم...
تراکتوری کنار ستون ایستاد. مردی تقریباً ۴۰ساله با پسری خردسال از آن پیاده شدند. مرد، پشت تراکتور رفت و از داخل تریلی آبی رنگ ـ که به هوک تراکتور بسته شده بود ـ صندوقی بیرون آورد، پر از انجیر و هلو. بعد مشت مشت و به طرف رزمندگان پاشید.
ـ پدرتان را ببخشید که غیر از این چیز دیگری نداشت. هنوز درست و حسابی نرسیدهاند ولی از هیچی بهتر است... تعارف نکنید... دهان شیرین کنید...
وقتی صندوق خالی شد. مدتی بین رزمندگان و جنگافزارهایشان پرسه زد. کمی این پا و آن پا کرد، بعد گفت:
ـ من تصمیمم را گرفتم، یک سلاح به من بدهید با شما میآیم. الآن وقت جنگ با آخوندهای جنایتکار است.
***
نه مردم و نه مجاهدین، هیچیک تمایل نداشتند، این لحظات ناب و به یاد ماندنی را از دست دهند. هر کدام حالت کبوتری را داشتند ـ که پس از مدتها تشنگی ـ بر سر چشمهای زلال نشسته است؛ یا مادر و فرزندی که گذار سالیان غربت و جدایی، آنان را به هم رسانده باشد. هر ثانیه به زیبایی بهشتی بود و هر دم، حامل معنایی. هر صحبت و لبخند، دلها را شفافتر میکرد. دو طرف بهخوبی درمییافتند که چقدر یکدیگر را دوست دارند. اما حکومت خمینی هنوز کمرشکن نشده بود. تعادل واقعی در تهران میچرخید. نبرد اصلی آنجا بود. بنابراین باید هر چه سریعتر به پیش تاخت. نباید زمان را از دست میدادند. تاکتیک پیشروی، تاکتیک حرکت شهابوار بود. ستون به ناگزیر حرکت کرد. دستها همراه با پیغام بوسه از دو طرف به پرواز درآمد.
یک مرد نفس نفس زنان پشت هینو دوید. جلال به زحمت راننده را متوجه کرد که ماشین را نگهدارد. مرد دست به لبهٴ در عقبی گرفت و خود را بالا کشید. قیافهاش برافروخته بود و چشمانش پشت سر هم پلک میزد.
ـ به من سلاح بدهید با شما میآیم... این قدر دیگر بیغیرت نیستم... خونم از خون شماها رنگینتر که نیست.
در همان حال جایی برای خود یافت و نشست.
جلال به فرازی از حرفهای مسعود اندیشد:
«به مردم دلیر میهنتان کم بها ندهید»
و ماشین حرکت کرد.