با نگاه به اشرف امروز در آلبانی هفت سال از زندگیم از دورها به نظر م میآید. هفت سالی که خیلی برایم عبرت آموز و تجربه آفرین بود. فاصلهٔ ۵۰تا ۵۷. هفت سالی که به انقلاب رسید.
گروه دانشجویانی که در آن هفت سال باهم بودیم را درست مثل کل مردم ایران همان سالها میدانم.
چون کل ملت ایران در آن سالها یک توهم داشت که آن را تجربه نکرده بود. اگر نگویم توهم و بخواهم صمیمی باشم میگویم یک ناپختگی در شناخت تاریخ معاصرش و آخوندهای موجودش؛ و همینطور کمبود نسبت به شناخت نیروهای واقعی انقلابی و میهندوست. منظورم طبقات پایین آن نیستند. حتی استادان دانشگاهها و روشنفکرانش هم همین ناپختگی تاریخی را داشتند. چون میخواهم صمیمی باشم خیلی صادقانه حرف میزنم. و البته خودم هم در این توهم و ناپختگی شریک بودم و اگر جرم کسی را بخواهیم بشماریم خودم را هم بسیار مقصر می دانم.
بله! داستان هفتاد سال تاریخ ملت ایران درست مثل همان هفت سال ناپختگی جمع ما دانشجویانی بود که بهگونهیی مبارزه دانشجویی میکردیم.
میگویند همیشه آدم به کارهای گذشتهاش خندهاش میگیرد. چون واقعاً هیچ چیز معلوم نبود. هر کس طرفدار گروهی بود. با عمقی بسیار ناچیز از شناخت. گروهی از ما تازه چیزهایی درباره مجاهدین شنیده بودیم و طرفدار شده بودیم. گروهی را چپی میگفتند. گروههای مذهبی غیر از طرفداران مجاهدین، کمتر از همه بودند. و کتابهای مطهری و سید قطب و... میخواندند. یک سیر مطالعاتی داشتیم که معلوم نبود چه هدفی دارد و ما را به کجا میرساند. از صمد و شریعتی شروع میشد تهاش میرسید به اقتصادنای سیدقطب یا کتابهای مادر گورگی و ژئو پلیتیگ گرسنگی و....... معلوم نبود میخواهیم چکار کنیم.
در ابتدا همه با هم دوست بودیم. همه اعتصاب و اعتراض میکردیم. گاه به خیابان میرفتیم، خطر میکردیم و برخی از ما دستگیر و زندانی ساواک میشدند.
ولی یک چیز در آن سالها تکلیفش معلوم نبود! چه میخواهیم؟ چطور میخواهیم مبارزه کنیم؟ آرمانها دقیقاً چیست.
سالی که خمینی آمد این فضای تاریک و مهآلود بیدرنگ نتیجه داد.
همهٔ ما دوستانی که هفت سال با هم بودیم چند پاره شدیم؛ و خمینی ما را جدا کرد و گاهی خصم همدیگر...
چرا؟ چون ننشسته بودیم حساب کنیم چه میخواهیم. کی را میخواهیم؟ از او چقدر شناخت داریم.
گروهی باید از خود میپرسیدند چه شناخت واقعی از آخوندها و خمینی دارند. ولی نکردند. همینطور بقیهٔ ما.
و وقتی خمینی آمد و به آنها گفت بیایید سران سپاه من بشوید؛ وزیر اطلاعات من بشوید شیفتهٔ مقام شدند و رفتند.
مجاهدین که علنی شدند به دانشجویان گفتند برای تبلیغ آگاهی سطل رنگ و چسب و فرچه دستتان بگیرید با دانشآموزان خردتر از خودتان تبلیغ آزادی بکنید، کتک هم خورید اما پاسخ ندهید.
این به خیلی از ماها که هفت سال برای خودشان در رهبری جنبش دانشجویی کسی بودند بر میخورد. فردیتشان اجازه نمیداد. بنابراین شخصیت سرمقاله نویس کیهان شدن و فرمانده سپاه و کمیته شدن را پذیرفتند.
اگر هم شیفتهٔ قدرت و مقام نشدند مفتون افسون خمینی بودند و خیال میکردند عقاید او مردمی است. برخیشان را میشناسم که واخوردند و برگشتند. اما بسیاری هم دشمن شدند و بر سینههای دوستانشان که ما بودیم ژ-۳ کشیدند و بازجو شدند و شکنجه کردند و بهدار کشیدند.
چرا؟ چون نمیدانستیم چه میخواهیم!.
به بقیهٔ گروهها کار ندارم. خودشان شاید بنویسند.
اما بیشتر میخواهم وضعیت توهم خودمان و کل جامعه را بگویم.
نمی گویم ما هواداران مجاهدین خوب میدانستیم چه میخواهیم. نه! بسیاری از ما، در ابتدا که خمینی شعارهای بعداً پشتپازدهاش را میداد به او نظر مثبت داشتم. یکی دوبار در یکی از همان سالهای اختناق ساواک در سبزه میدان و چهارراه سیروس در زمانی که هیچ خبری از تظاهراتهای مردمی بزرگ نبود فریاد درود بر خمینی سر میدادیم. با استغفاری که خدا بپذیرد.
بیشتر نمینویسم. خودتان حتماً میتوانید تجسم کنید. که در این چهل پنجاه سال چه چیزهایی تغییر کرد تا فضا الآن شفاف شده. اما چرا گفتم اشرف امروز، با من حرف میزند؟ به همین دلیل که به نظر م اشرف امروز قبل از ساختمانهایش و نمادهایش و چراغها و درختانش، برای من نماد شفافیت یک آینده است که در آن سالها تار و تیره و مهآلود بود.
اشرف امروز برای من این عبارت است: «کاملاٌ و دقیقاً میدانیم چه میخواهیم.»
نه بهخاطر اینکه مطالبی بهعنوان برنامهٔ آینده ایران دموکراتیک روی کاغذ نوشته شده. بلکه بهخاطر سطرهایی که در این پنجاه سال با خون روی پشت مقاومت و روی سینهٔ خاک ایران و ملت ایران نوشته شد. این فضای تاریک را چراغ چشم ستارههایی که یکی یکی به زمین کشیده شدند شکافت و روشن کرد. تیرگی توهم خمینی را که خودش را در ماه پنهان کرده بود تیزی ارادهٔ هزاران هزار جوان مجاهد ایرانی ترکاند و شکافت. آن افق تیره را خون آرمانخواه جوانان ایران و مجاهدانش شست و به همه نشان داد که خمینی و رفسنجانی و بقیه و این آخری خامنهای که بودند.
نمیدانم این آخوندها آن روز برای مجاهدین چقدر شناخته شده بودند. اما میدانم که برای خیلیها اصلاً شناخته نشده بودند. ما آنها را روحانیت مترقی میدانستیم. ولی دیدیم که چه کردند. و هر روز از اخبار کارهایی که با مردم ایران میکنند شکنجه میشویم.
خوب از آن توهم تا امروز فاصله از استبداد مذهبی تا حاکمیت مردمی واقعی است.
و این روزها اشرف امروز، با من میگوید:
خود من هم یعنی من که اشرف باشم از چند اشرف گذشتهام. چقدر جوانانم را به نبردها فرستادم تا مردم ایران را آزاد کنند. چقدرشان به زندان رفتند و از دار آویز شدند.
بله! آن خونها خمینی را شناساند.
همهٔ گروهها را شناساند. آن چماقها که در شش و هفت مرداد ۸۸بر سرم خورد مقاومت ایران را هم به جهان شناساند. و دیدها را روشن کرد. جهانی که انقلابی را با تجارت با شیخ، تروریست مینامید. با خون نظرش برگشته. آن موشکها که بر فرق «حسین»هایم خورد و آن گلولهها که مغز «زهره»هایم نشست... خامنهای را به جهان شناساند.
بله اشرف به من میگوید تهران۷۸و ۸۸و ۹۶را به یاد بیاور. آن جوانانی که در خیابانها قلبشان سوراخ شد و در زندانها تکه پاره و خودکشی شدند خاتمی و روحانی را به جهان شناساند. و آن ایستادنهای و هیهات از ذلت گفتنها همه و همه باعث شده تا آن فضای تیره از بین برود.
تا من امروز بتوانم نماد آیندهای باشم که قافلهٔ آزادی با شورای ملی مقاومت و با مجاهدین و با ملت ایران و جوانان شورشیاش امیدی برای مردم ایران باشم تا دیگر بار وقتی دیوار استبداد فرو افتاد ایرانی روشن در تاریخ بدرخشد؛ با اندیشههایی روشن که با اختیار کامل آنچه که باید را انتخاب و بنا کنند.
اگر چه اشرف امروز از رنج تلخ پنجاه ساله بامن گفت اما حرف آخرش خیلی برایم شیرین بود: «همه چیز روشن است».
د. نجمی