این روزها که تظاهرات برلین در پیش است، با خودم فکر میکنم از ۲۵خرداد تا ۱۵تیر یعنی طی ۲۰روز، سهتا تظاهرات.
فکر کردن به این تظاهراتها و ادامه دادن این فکرها، آدم را به کنجکاوی بیشتری دچار میکند تا بیشتر به واقعیتهای آنها پی ببرد. واقعیتهایی که اگر بخواهم صاف و ساده و روشن بگویم، بعضاً خیلی سخت هستند. اولین سختیاش این است که در وطن خودت نیستی و زندگی و عاطفههایت چند تکه شدهاند که باید همه را دوباره جمعوجور کنی و با عشق وطنت به هم پیوندشان بدهی. این همه را هم باید با یک زندگی پناهندگی وفق بدهی.
در این سالها هر کاری که برای وطنت و بهسوی کشورت انجام میدهی، همیشه احساس میکنی تمام کشور و زندگی مردمانش را روی شانهات گذاشتهای. چیزی که دیگر نوعی زندگی شده است. نوعی زندگی با یک عشق بر شانهات که مدام با طنین قلبت حرف میزند و این رابطه هر سال که میگذرد، قویتر میشود.
اصلاً پناهندگی هم یعنی همین؛ یعنی کشور و مردمت را بر شانهات میگذاری و گرد جهان میگردی تا گلوی آنها و صدای آنها و ندایشان باشی. به خودم که فکر میکنم، میبینم برای همین صدا و ندا بود که ترک دیار کردم: صدای آزادی و برابری و ندای عدالت اجتماعی. برای هیچکدام از اینها در ایران نمیشد قدم از قدم برداشت. پس باید چه میکردم؟ بهقول سهراب سپهری «باید امشب بروم». و باید شبی یا روزی تصمیم میگرفتم صدای آزادی و ندای عدالتخواهی مردم را در خودم تعیینتکلیف کنم. همهٔ راهها و احتمالات را هم با خمینی و بازماندگانش رفتیم؛ ولی جز زندان و شکنجه و اعدام و قتلهای زنجیرهیی و اسیدپاشی و یک زندگی و یک کشور زیر اعدام، چیزی حاصل نشد.
اینطوری شد که پناهندگیام را ادامهٔ صدا و ندای ایران کردم. حالا سالهاست که راه افتادهام. چه راهها که طی نشد و چه فراز و نشیبها که پشت سر نگذاشتیم. ولی همیشه در خودم یک زمزمه را تکرار کردهام. نمیدانم کجا بود که سالها پیش این زمزمه را یکی از پناهندگان برایم خواند. خیلی به دلم نشست و نوشتمش. به دلم نشست، چون ترجمه زندگی خودم بود. به دلم نشست چون تجربه مشترک بشری است. زمزمهای که انگار همهٔ مردم ایران برایم فرستاده باشند تا همیشه در جیبم باشد؛ در جیب ذهنم، در جیب خیالم، در جیب خاطراتم، در جیب عواطفم، در جیب شب بهخیرها و صبحبهخیرهایم به ایران. درست مثل همین الان که صدا و ندا میکند که:
«ماندن هنر است. لغزیدن و افتادن جرم نیست. همه میلغزیم. همه میافتیم؛ اما ماندن ـ کمی بیشتر ماندن ـ هنر است. فضیلت است. تمرین کن! راه رفتن روی بند و بلا را تمرین کن! کمتر لغزیدن را. کمتر افتادن را. همین...».
دلم میخواهد این را برای همه بفرستم، برای همه بخوانم، به همه برسانم؛ چون همیشه احساس میکنم این حرف ایران و مردم ایران با ما پناهندگان است: «ماندن هنر است...راه رفتن روی بند و بلا را تمرین کن...کمتر افتادن را...بیشتر ماندن را...».
و حالا ما ماندهایم؛ ما که بیشتر ماندهایم. لابد پشت داشتهایم که ماندهایم. به پشت سر که نگاه میکنم، تاریخ مقاومت برای آزادی را داریم؛ نه ۱۰سال و ۲۰سال و ۴۰و ۶۰سال که ۱۱۰سال از مشروطیت تا حالا. به عقبتر هم بروم، باز هم ایران را کشوری میبینم که همیشه پشت داشته. انگار یک آرمانی را از قلهای به قلهای تحویل داده و به ما رسیده است. این چه کشوری است که همیشه پر از قلهها بوده و راهیان قلههایش هیچ موقع از تک و تا نیفتادهاند؟ فقط به یک دلیل: «ماندن هنر است...». «تو چه بودی؟ / نگسستی / نشکستی / ماندی / که همه توفانها / به برت میشکنند؟».
هر چه بیشتر فکر میکنم، بیشتر تعجب میکنم. در پشت سر، این همه جان شیفتهٔ آزادی را دادیم؛ یک قلم بیش از ۱۲۰هزارتا در ۴۰سال گذشته! این چه برگریزانی است که شاخسارانش پر برگتر میشوند؟ رازش در همان درخت بودنش است: هر برگی در افتادنش به سوی ریشهاش میرود. با این حساب، مگر این باغ را بادهای خزان و تبرها حریفاند؟ «هر چه تبر زدی به من / زخم نشد / جوانه شد».
بله، «پشت داشتن» در زندگی اجتماعی و سیاسی، هنر است. آن هم زندگیای که با تمام اجزای پراکندهاش در ایران و جهان، با رشتهها و حلقات یک آرمان به هم پیوند خورده باشند. و چقدر خوب است که آرمان داشته باشی. با آرمان، هم پشت داری، هم آینده. اصلاً بافت و ساخت و جوهر و گوهر و معنای آرمان طوری به هم تنیده شدهاند که زمان برنمیدارد. آرمان، از بینهایت پشت سر هست تا بینهایت پیش رو. یعنی همان بهترین، لطیفترین، متعالیترین، عاشقانهترین و کاملترین ارزش ستودنی و بینظیر منطبق با گوهر وجود آدمی که هر انسانی در افقهای آرزومندیاش دنبال میکند. در این دنبال کردن هم گاهی جان و هستیاش را برایش میگذارد و در آن ذوب میشود و در دیگران ادامه مییابد. با چنین آرمانی همیشه همراه بودن، آرزوی نوع بشر است. و چه شورانگیز است تو در خودت همیشه آرزوی نوع بشر را داشته باشی و همیشه از آن بارور باشی تا همیشه با تو زمزمه کند که «ماندن هنر است...».
داشتم از تظاهراتی که در پیش است میگفتم؛ از تظاهرات برلین. تظاهراتی در امتداد بالندگی ایرانیان در واشنگتن و بروکسل. بالندگی! چه جالب! این هم یعنی آیندهداری با ریشه داشتن در یک آرمان پیشرو و مترقی. تظاهراتهایی که هر کدامشان بالندگی نسلهای پیوندیافته با آرمان آزادی هستند. آزادی! پرچمی هرگز از دستهایمان نیفتاده. از جایجای ایران در ۱۱۰سال گذشته که ۴۰سالش را نسل اندر نسل خودمان طی کرد. پرچمی همیشه افراشته از اوین و قزلحصار و راهروهای قتلعام ۶۷در سراسر ایران تا کوه و کمرهای سفرنامههای نسل اندر نسل که هجرت کردند و در پایتختهای جهان دوباره دستهایشان را به هم پیوند دادند، پرچم را نگهداشتند و ترجمه شایستهٔ فلات گربهنشانشان در دیار غربت شدند که «ماندن هنر است...».
در پشت سر که از چشمه تظاهراتها در دهه ۶۰راه بیفتی، همینطور جویبار و رود تظاهرات است که از کوه و کمر و درههای سالها گذشتهاند تا در مصب بروکسل و واشنگتن و برلین به هم برسند. جریانی ضد کهولت و کهنهگی و میرایی. رودی همیشه جاری با پشتوانهای از چشمهساران آرمان آزادی و روبهرویی از دریای امیدها و آرزوهای همیشه مواج و زنده و پذیرنده.
تظاهرات برلین هم همچون بروکسل و واشنگتن، شاخهای از همین چشمهساران است. تکاپویی از پایداری در گردنهای از سرفصل سرنوشتسازی که خودمان راه طی شدهاش را با «راه رفتن روی بند و بلا، تمرین کرده»، پیمودهایم و بالغش کردهایم تا مژدهبخش صبح امید دیارمان باشد. سرفصلی که در قلههایش، هماوردی خدای آزادی و ناخدای استبداد دارد رقم میخورد. سرفصلی که سایهنشینان شبپرست مسلط، در مصاف نهایی، در کمین کهکشان ستارگان پایداری و آزادی نشستهاند.
تظاهرات برلین، سومین آوردگاه این فصل سرنوشتساز است. تلألؤ ستارگان ایران است که باید هزاران جان شیفتهٔ آزادی را صدا و ندای به ودیعه سپرده شدهٔ میهن و مردم و مقاومت سازمانیافتهشان کند. میهن و مردم و مقاومتی که رمز عبور از شبانههای رنج و عشق مشترک چهل سالهشان، تلألؤ این وفاداری مشترک بوده است که «ماندن هنر است...».
س. نسیم
مسئولیت محتوای مطالب وارده برعهده نویسنده است