وقتی برایم گفت در حیرت و تعجب ماندم. او رفت و من هنوز اندر خم کلماتی که بهعنوان خاطره گفت- اما کلمه نبود بلکه نفس را بند میآورد- مانده بودم. مانده بودم در برهوتی از ناباوری از این همه باور و ایمانی که حتی به اندازه کوچکی تیزی نوک سوزن هم در آن شک و تردید در صدمی از ثانیه راه پیدا نکرده بود. راستش اینطور نبود که برای اولین بار است که این حرف را میشنیدم اما برای اولین بار بود که آن را در کلمه انتخاب گویا کرده و کشف میکردم. انتخاب یعنی تصمیمگیری از آن من است و هیچکس نمیتواند آن را به من دیکته کند. و حالا آیا شما هم شنیدهاید انسانی مرگش را، یعنی دقیقاً همان اهرمی که دشمن میخواهد با آن درهم شکستن و فرو ریختن ذرههای نور انسانی را به تمسخر بگیرد؛ با افتخار و سر بلند انتخاب کند؟
نه در صحنه رزم، نه نه، او اعدامش را در زندان زیر چنگال خوفناک دژخیم در حالیکه ماشین کشتار دیو خمینی کف بر لب آورده و بخار نفرت و کینه آن قصد کرده است آسمان یک برهه از تاریخ خلق ایران را سیاه معرفی کند تا با نام خوفناکی به اسم اعدام و طناب دار دلها را از انسانیت و امید خالی کرده و جای آن را با تراکمی از ترس پر کند، او خود اعدام را انتخاب کند و به استقبال آن برود؟
مجاهد شهید حبیبالله غلامی در بازگشت از هیأت مرگ بر دیوار سلول مورس میزند و این پیام را به همرزمانش میرساند که: من از دادگاه میآیم (همان هیأت مرگ و بیدادگاه) همه را میخواهند اعدام کنند. بچهها باید همهمان اعدام را انتخاب کنیم!
در مبارزه شگرف ما برای آزادی آنقدر جسارت و دلاوری بیمانند شنیده و دیدهایم که تهدید این است بر روی کلمات مکث نکنیم، به عمق آن نرویم و از خود سؤال نکنیم.
پس بیایید اینجا بایستیم و بپرسیم چطور میتوان اعدام را انتخاب کرد؟ این دژخیم است که اعدام میکند اصلاً انتخاب ما چه نقشی خواهد داشت؟ جایی و حقی برای انتخاب نمانده است!
اما گلبرگهای خون سرشته ۳۰هزار سربهدار سر موضع نشان داد که بله بله آنها مرگ با شرافت را به زندگی ذلتبار انتخاب کردند. آنها بودند که برگهای تاریخ آن روزها را نوشتند. نوشتاری که از بعد زمان گذشته و هنوز هم خونشان در رزم با جلادان و دژخیمان افشاگری میکند.
صحبت از یک نفر به تنهایی، یک اسطوره که تا صدها سال نامش بهعنوان قصه باقی بماند نیست، صحبت از ۳۰هزار زندانی سیاسی مبارز و مجاهدی است که حتی نامهای این پهلوانان هم به درستی و هم تراز با آمارشان شناخته شده نیست اما رسم و مرامشان چنان پرآوازه شده که دنیایی را در عجب از این همه انسانیت که در آگاهی و انتخاب معنا پیدا میکند فرو برده است. در پرتوی از درخشش این انتخابها باز هم توقف کنیم!
مجاهد شهید قاسم بستاکی در پاسخ به رئیس زندان که پیش از محاکمه به او گفته بود «فکر نکنید که شما میمانید تا خلق با دسته گل بیاید سراغتان» گفته بود: «ما حاضریم وقتی خلق آمد ما را جز شهدا ببیند»
مجاهد شهید زهرا بیژنیار در برگ کاغذی که به آن نامه گفتهاما در واقع کتاب درسی از انسانیت است نوشته است: «این را فهمیدم که ظالمان تاریخ، از زمان آدم و حوا تا به امروز، حتی اگر اعضای بدن مسلمانی را قطعه قطعه کنند، حیات را تا زمانی که در ایمان به خدا ثابت باشند از آنها نمیگیرند. بلکه زندگی را زمانی از ما خواهند گرفت که ما دین و قلب خودمان را به آنها بفروشیم».
و البته او چنین زندگانی را انتخاب کرد. این ترجمه دیگری از همان فراخوان است که گفت اعدام را انتخاب کنید
مجاهد شهید سکینه دلفی در صحبت با همرزمی گفته است: «اگر مسیر مبارزه سختی نبود بدان آن مسیر مبارزه حق نیست. بهای به دست آوردن پیروزی و آزادی، انتخاب همین سختیها و دادن همه چیز است. مسیر انقلاب همین چیزها را میخواهد. نهایت فدا و گذشتن از همه چیز»
انگار که مخاطب سکینه همه ما بودهایم.
مجاهد شهید ایرج لشکری از ایستادگی تا به آخر که پژواکی ادامهدار در همه فرازهای تاریخمان است میگوید: «حالا دیگر وقت تماشا نیست وقت تصمیمگیری است و من تصمیم خود را گرفتهام. من تا به آخر خواهم ایستاد»
راستی شعر گفتن مگر خلوت دنج و فضای آرام نمیخواهد؟ آنها چه کسانی هستند که در میانه خوفناکی سلول میسرایند؟
مجاهد شهید محسن واعظزاده
«من اکنون آفتاب را به چشم خود میبینم
پس مرا بهدار کشید
مرا بسوزانید
و از من هیچ باقی نگذارید»
مجاهد شهید اشرف معزی
«اینک من پرواز را آموختهام
مادرم را گفتم
آشیانم بادها و توفانهاست
تا بیابم
راز پرواز را
خطی سرخ
که ادامه پرستوهاست
به مادرم بگویید
شبها که به آسمان مینگرد
من یک فانوسم»
اما فقط به اینجا هم ختم نمیشود. آن یلان مرگ را به سخره میگیرند و صدای قهقه خندهشان برپاست.
مجاهد شهید حسین فیض آبادی بهدلیل اینکه مدتها در سلول انفرادی بود ریشش حسابی بلند شده بود. وقتی به او گفتیم فردا میخواهند اعدامت کنند خندید و گفت: باید فکری برای این ریشم بکنم. اگر اعدام شوم با این ریش توی آن دنیا چه جوابی بدهم؟ تا بتوانم ثابت کنم که آخوند نبودهام. میبرندم به قعر جهنم!
مجاهد شهید محسن محمد باقر: «من حساب همه چیز را کردهام. اگر خواستند مرا دار بزنند اول یک بار پشتک میزنم و بعد با عصایم میکوبم توی سر جواد شش انگشتی بعد میروم بالای دار (جواد شش انگشتی از دژخیمان رژیم در زندان گوهردشت کرج است)»
مرداد داغ داغ است. نه بهخاطرآفتاب که از خون گرم دلیرانی که ایرانزمین را گداختهتر از خورشید کرده است.
ذ. فرخندی