برای اولین بار و از طریق تلفن ارتباط کاری پیدا کرده بودیم. باید مقدماتی فراهم میکرد که در ملاقات حضوری قرارمان را نهایی کنیم. از صحبتش معلوم بود که جوانی منظم و پیگیراست. اما تأخیر داشت و تماسهایم بیپاسخ مانده بود. دلخور بودم و فکر کردم این آدم بد قول و بیخیال بهنظر نمیرسید. پس چرا جواب نمیدهد؟ بیخیالش شده بودم تا اینکه امروز تماس گرفت و با عذرخواهی و شرمندگی گفت:
- یه دفه پیش اومد و رفتم....(شهر سیلزده) نتونستم خبر بدم و واقعاً معذرت میخوام.
- واقعا؟ چه خبر؟ اوضاع چه طوریه؟
- چی بگم؟ گفتنی نیست باید بیای ببینی. فقط باید بیای ببینی. قابل گفتن نیست. چیزی نمونده، همه چی رفته، هیچی هیچی، اگه چیزیم مونده به درد نخوره، همه چیز از صفر باید ساخته بشه، اوضاع عجیبیه نمیدونم، نمیتونم بگم فقط باید ببینی.....
او شرایط جسمی و همینطور حسرتم را نمیداند.
لحنش پر از هیجان بود و ادامه میداد که چطور مردم سنگتمام گذاشتند و همینطور کمکها از دل و جان میرسد. خودش هم برگشته بود که مجدداً اقلام، خوراک و تجهیزات تهیه کند و ببرد. میگفت باید نیازها مستقیماً از محل استعلام شود تا مؤثرتر باشد. (قابل توجه جوانان و مردم غیور) در همان جا با دوستان آشپزخانهای هم راه انداختهاند. همه فعالند و غذا را به نواحی نزدیک پخش میکنند.
از خشم قربانیان گفت و از حساسیت آنها و اینکه چگونه جوانان با تمام قوا و دلگرم به عواطف و همبستگی مردمی مقهور نشده و دست بکار شدهاند. میگفت به سرعت اینجا و آنجا جوانان در کار ساختن و رفع خرابیها هستند... تا اینکه حرفش ناگهان تکانم داد: مردم هلال احمریها را راه نمیدهند. در جاده ایستادهاند و فقط کمکهای مردمی حق عبور دارند!....
یکریز ادامه میداد و من همینجا میخکوب بودم. "هلال احمریها را راه نمیدهند"! خارج از درک و تصورم بود. گذاشتم برای بعد تا بیشتر بشنوم. اوکه تا همین چند روز پیش در گیر مناسبات شغلی و محاسبات روزمره بود صحبتش شوک دیگر وارد کرد. من دیگه اون آدم چند روز پیش نیستم. اصلاً دنیام عوض شده، دوستانی اونجا پیدا کردم که همیشه با هم میمونیم. همینطور ادامه میداد و من هم شگفتزده –عوض میشدم:.....
ایمان بیاور ای عزیز هنگامهای به پاست
دیو سد کرده راه لیک جورش در انتهاست.
ای جوان وطن برخیز و همدلی را جاری کن
برخرابی ستم جوانه ایثار بکار.
اما چه گویا و چه افشاگر! مصیبت دیدگان با این همه دردمندی و شدت نیاز هلال احمر را راه نمیدهند! اسم هلال احمر صلح و آرامش و تسکین آلام جسمی و روحی دردمندان را با خود دارد. حاشا وکلا که این فقط و فقط هنر فاشیسم دینی است و از هیچ سیاهکار و جادوگر و هیچ رمالی ساخته نیست که مجموعهای که باید مرهمی بر زخم باشد را به نمک زخم و جرثومه ادعا و دزدی و تزویر تبدیل کند.! ای خدا! ابن چه شقاوتی است که بر ما باریده است؟ در کجای زمین تو فاجعه میآفرینند و به جای شرمندگی و جبران بر آن سوار میشوند و در آن بهانه فریب و چپاول میجویند؟ در کجای زمین تو از مرهم داغ بر زخم میسازند و از تسکین درد؟ در کجای زمین تو با سرقت کمکهای مردم جامه تزویر می بافند؟ در کجای زمین تو مانع کمک مردم می شوند مگر که به غارت و فریب دستگاه فاسدآلوده شود؟ در کجای این دنیا هلال احمر بعد از ۱۷روز سر میرسد آن هم نه به کمک که برای فریب و کتمان ظلم؟
شیخ و پاسدار چه نفرت گدازان و جوشانی به جای گذاشتهاند. چگونه مردمی که جز کار و رنج و فقدان و فراموشی نصیبی نداشتهاند دشمن هست و نیست خود را نشانه میروند. و این هنوز از نتایج سحر است. اکنون جوان فداکار "دیگر آدم چند روز پیش نیست و دوستانی پیدا کرده است که همیشه برای هم میمانند." آیا این یک سر فصل نیست؟ آیا با این همدلی و پیوندهای عمیق طلسم دیو شکسته نمیشود؟
چهل سال سموم زور و شقاوت و تزویر و تسلیم به مزرعه وطن وزیدن گرفته و زندگی را بر ما سیاه کرد. شیخ بر آن بود که ریشه غیرت و همدردی و همیاری را خشکانده و چه انبوه جوانان که کشته و دست به خونهایشان شسته است. روز روشن از فاصله نزدیک به پهلوان غیور اصغر نحوی شلیک کرده بود که اعلام کند هر که از غیرت نشانی دارد با شیخ خونریز طرف است. پاسدار به کشیدن عصاره جوانی و تزریق مرفین شتاب کرد تا در کوچه و خیابان و پارک و بزرگراه ترویج افسار گسیخته افیون کند. ماشین مدل بالا دوا" بیاورد و ساقیها هجوم ببرند و در گدایی افیون سبقت گیرند. پاسدار پلید بر شکار "جوان" قهقهه زد و جوانی و غیرت گریستند. دشمن ایران و امداد رسان استعماریش با تمام توش و توان به ترس ویاس و بیاعتمادی و افسردگی و بیغیرتی دامن زدند و فجایع پیدرپی باریدن گرفت. به بریدن سر ملت و پیشتاز آزادی همدست شدند تا بگویند خدای ایران تقدیر را به دو باند تبهکار بد و بدتر سپرده و گریزی نیست. گویی که ملتی نه سر دارد و نه دست و نه پا و نه فکر. تمام مقدرات بهسر پنجه شیاطین غالب و مغلوب پاسدار صفت رقم میخورد! هیهات که خدای ایران خدای زندگی است و نه مرگ. مهربانی است که مشیتش از قعر سیاهی نور و در انتهای ویرانی جوانه بر میکشد. جوانههای ایثار و کرامت و دهش و زایش و بالندگی. همان جوانانی که انبوه انبوه راه خود را پیدا کردهاند و از شمال تا جنوب به اکسیرعشق محضر درماندگان را درک میکنند و روئین تن میشوند.
راز پیروزیشان را در همدلی و همبستگی ملی مییابند و برای همیشه با هم میمانند. تجربه همین جوان و جوانان و جوانههای ارجمند.
از ف.حمیدی
مسئولیت محتوای این مطلب برعهده نویسنده است و سایت مجاهد الزاماً آن را تأیید نمیکند