728 x 90

حاجی خنده

قتل‌عام ۶۷
قتل‌عام ۶۷

روی باهارخواب دراز کشیده و چشم دوخته بودم به آسمون.

از اون شبهای پرستاره بود، اینقده بهت نزدیک بودند که انگار میتونی دست دراز کنی و هر چند تا که بخواهی از دل آسمون بکنی.

بی‌اختیار دستمو دراز کردم تا یکی از اونا که خیلی بهش خیره شده بودم رو بکنم که صدایی منو به خودم آورد،

دایی علی، مامان میگه بیا لطفا، شام حاضره. این صدای ستاره دخترخواهرم بود.

چشم دایی جان الآن میام.

هنوز بدنیا نیومده بود که دستگیر شده بودم، همدیگر رو دو سه هفته‌یی بود که دیده بودیم.

وقتی برگشت به داخل، اسمش منو بر بال خاطره‌ها برد، برد تا بر روی زمین چمن استادیوم امجدیه؛

"هر شب ستاره‌ای به زمین می‌کشند و باز این آسمان غم‌زده غرق ستاره‌هاست".

ستاره، مسعود، چه اسم‌های پرمعنی.

داداش علی فردا خونه‌اید؟ خانم شکوهی می‌خواد بیاد دیدن مامان و گفت خیلی دوست داره که شما رو هم ببینه.

شکوهی؟

کدام شکوهی، مادر کریمو می‌گی؟

نه داداش، اسم پسرش کاظمه.

وای خدای من، حسین! یادم افتاد فردا باید هر طوری بود می‌رفتم خونه بابای حسین.

خواهر جون از خانم جلالی خیلی عذرخواهی کن، من فردا کار دارم، خونه نیستم، باید برم جایی.

آدرس درست‌وحسابی نداشتم، فقط حدوداً می‌دونستم خونشون کجاست.

همیشه وقتی از خاطراتش، از دوران بچگی و بچه محلها حرف می‌زد، می‌گفت محلمون اونقد بزرگ نیست اما محله باحالیه، ۶تا کوچه فرعی داره و تو هر کوچه هم هشت تا خونه شمالی و جنوبی و کوچه‌ها همه بن‌بستند، سر کوچمون هم یه پارکه، اسم کوچمون درخشونه و خونه ما تنها خونست که تو آجر سردرش آیه "و ان یکادالذین..." حک شده.

چه صفایی داشت، وقتی از باباش حرف می‌زد. می‌گفت: بابام، هیکل آه، برای خودش یلیه، قدبلند، توپر، لوطی‌مسلک، توی محلمون خیلی برو بیا داره و بهش خیلی احترام می‌ذارند، آدم پاک و مومنیه، اصلاً یه پارچه مرده، خنده از لباش نمی‌ره، امان از وقتی که می‌خنده، مثه بچه‌ها میشه، از خنده غش میکنه، وقتی که می‌بینم اوقاتش تلخه و از یه چیزی عصبانیه، بهش میگم "حاجی، خنده"، یعنی این‌که بی‌خیالش شو، البته کسی جرأت نمیکنه از این حرفها بهش بزنه، تو بچه‌ها و فک و فامیل من تنها کسی‌ام که تکه‌کلامش "حاجی، خنده"ست اونم چیزی بهم نمیگه. خوشش میاد.

تو همین فکر بودم که یکی درو واز کرد. سراغ حاجی رو گرفتم، گفت بعد از نماز مغرب معمولاً تو خونه نمی‌مونه، می‌زنه بیرون، سر محلمون یک درخت توته، میره مدتی اونجا میشینه و بعد برمیگرده خونه، فک کنم الآن اونجاست.

راه افتادم. وقتی نزدیک درخت شدم، هنوز اونجا نشسته بود.

تو خودش بود، زیر لب زمزمه می‌کرد، از اون فاصله نمی‌فهمیدم چی میگه، اما طنین صداش خیلی غمگین و محزون بود. نزدیک شدم و آروم گفتم

سلام حاجی،

سرشو بطرف صدا چرخوند، با باز و بستن چشاش، جواب سلاممو داد و دوباره تو خودش فرو رفت.

با این‌که کنار درخت دوزانو نشسته بود، اما هنوز می‌شد «بابام، هیکل آه» رو دید.

می خواستم هر جور شده با حاجی حرف بزنم، شاید دیگه فرصتی دست نمی‌داد اما اون حسابی تو دنیای خودش بود.

مونده بودم چی‌کار کنم، یهو یاد حرف حسین افتادم، تموم جرأت و جسارتمو خرج کردم و با صدایی که خودم هم بزور می‌شنیدم، گفتم سلام، «حاجی، خنده».

یه لحظه احساس کردم توی هوا معلقم. به خودم که اومدم یقه‌مو گرفته داره گلومو فشار میده. کم مونده بود خفه شم. تو چشام زل زد و گفت:

به چه اجازه‌ای منو اینجوری صدا زدی؟ فقط یه نفر؛ فقط یه نفر اجازه داشت منو اینجوری صدا کنه، چند سالیه که هیچکس منو با این اسم صدا نکرده!

یه دقیقه بعد آروم شد و دستشو از روی گلوم یواش برداشت. دوباره براق شد و با عصبانیت گفت تو کی هستی؟

نمی‌دونستم چکار کنم و چی بگم.

می‌دونستم که کی‌ام اما نمی‌تونستم به زبون بیارم.

گفتم غریب آشنام.

غریب آشنا دیگه چه صیغه‌ایه؟ اینجا چی میخوای؟

اومدم شما رو ببینم و تا فرصت هست بدهکاریمو بدم،

بدهکاری کدومه، من که تو رو اصلاً نمی‌شناسم.

حاجی، قبل از این‌که بره، ازم قول گرفت، اگه موندم، بیام و دست و روی شما را ببوسم و طلب حلالیت کنم.

تا خواستم ادامه بدم و چیزی بگم، زل زد تو چشام، آهسته پرسید، حسین، تویی بابا؟

گفته بودن که یه روز میایی، رفتنتو هیچ وقت باور نکردم.

تو صورتم نگاه کرد و اشک می‌ریخت. سرش را آرام پایین انداخت و گفت:

دم غرب بود که نامردای بی‌شرف اومدن دم خونه، پرسیدم، چه کار دارید، این‌که ساک حسینه، دست شما چیکار می‌کنه، پس خودش کو، مگه قرار نیست که خودش تا چند روز دیگه بیاد خونه، پس چرا ساک؟ مدتهاست که حبس‌اش تموم شده.

وقتی گفتند حکم امام اجرا شده، حس کردم زانوهام شل شدن؛ داشتم می‌خوردم زمین که یه آقایی متوجه شد نگهم داشت.

آخرین بار که رفتم ملاقاتش، چهره‌ش بدجوری نحیف بود، شده بود عینهو پوست و استخون، گفتم بابا تو زندون چیزی بهتون نمیدن بخورین؟ چرا اینجوری شدی؟ نمی‌تونستم تحمل کنم اما تا دید ناراحت شدم و حسابی برآشفتم، لبخندی زد و گفت، «حاجی، خنده». اونجا تازه فهمیدم چقدر دوستش دارم...

صدای حاجی آروم شد. دیگه نمی‌فهمیدم چی میگه انگار با خودش داشت حرف می‌زد. یهو به خودش اومد و ادامه داد:

دوباره چشمم به ساک افتاد و پاهام سست سست شده بود، یاد آخرین حرف حسین افتادم، قبل از خداحافظی.

گفتم بابا خیلی دلم برات تنگ میشه، کی می‌شه دوباره ببینمت، گفت حاجی جون، منو تو خنده‌هات میتونی همیشه ببینی.

زدم زیر خنده، از اون خنده‌ها که حسین دوس داشت. کاش بود و چهره اون بی‌شرفها را می‌دید، مثل گیج و منگ خشکشون زده بود.

غروب که میشه، دلم می‌گیره، میام اینجا می‌شینم زیردرخت توت چند دقیقه‌ای با حسین درد و دل می‌کنم و بعد به یادش با خنده می‌رم خونه.

منو ببخش پسرم، نمی‌خواستم ناراحتت کنم، یه لحظه یاد اون روز لعنتی افتادم.

پسرم، بی‌نام و نشون یه جایی دفن شده، اما تا زمانی که بتونم بخندم، اون برام زنده‌ست...

 

رضا محمدی

 

مسئولیت محتوای این مطلب برعهده نویسنده است و سایت مجاهد الزاماً آن را تأیید نمی‌کند

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/1aae0a63-e274-4f21-90e6-64c36a7ee6f7"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات