تاریخ شکنجه از آن جا آغاز میشود که انسانی به خود اجازه داد، دسترنج و ثمره مادی حیات و یا حتی جان و در اشکال پیچیدهتر از آن، عواطف انسان دیگری را بهمالکیت خود بگیرد. و سپس در توجیه این ستم بنویسد: «ولایت فقیه، مثل جعل قیم برای اطفال است. قیم ملت با قیم صغار، از لحاظ وظیفه و موقعیت، هیچ فرقی ندارد» (خمینیـ کتاب حکومت اسلامی یا ولایت فقیه). .
با همین استدلال و نگرش مالکانه بود که دیکتاتورها زندانیان را به توپ میبستند، از کوه پرتاپ میکردند میسوزاندند، تیرباران و زنده در گور میکردند. اما این یکی چیز دیگریست!
داوود رحمانی زندانی را نه در گور، نیمه جان در تابوت نگه میداشت. جهنم را در قفس و واحدهای مسکونی زنده میکرد.
یک روز لاجوردی قصاب معروف تهران در جمع زندانیان بند۲ قزلحصار گفت کاری میکنم یا حزباللهی دوآتشه شوید یا روانی! آنقدر روانی و دیوانه شوید که سازمانتان هم قبولتان نکند. داوود رحمانی در زندان قزلحصار مجری این تئوری و سیاست جنونآمیز بود. برخی میگویند دچار عارضه سادیسم و دیگر آزاری بود. برخی میگویند عقدهای و چند شخصیتی بود و برخی او را بیمار میدانند. ممکن است همهٔ این خصوصیات را بتوان بارش کرد، اما نباید فراموش کرد که او بسیار هشیار، سرسپار و مطیع فرمان رهبرش بود و تا روزی که ریاست زندان را داشت به آن وفادار ماند.
خیانت یا جنون دوراهی بود که حاج داوود رحمانی در قزلحصار و اسدالله لاجوردی در اوین مقابل زندانیان قرار دادند.
زندانی قزلحصار باید صبح تا شب زیر رگباری از رکیکترین کلمات و چنگال پاسداران و مزدورانش حریم و آرمانش را حفظ میکرد.
داوود رحمانی در اولین برخورد میخش را خوب در ذهن زندانی تازه وارد میکوبید. زندانی باید در بدو ورود میفهمید که دوران طلایی بازجویی در هتل اوین به سرآمده و باید ریشه و اندیشهاش را دودستی واگذار کند.
برادر مجاهد محمود رویایی در کتاب خاطرات خود از زندان در توصیف لحظه ورود تعدادی از زندانیان اوین به قزلحصار و اولین برخورد داوود رحمانی با زندانیان تازه وارد مینویسد:
«از زیرهشت که ورودی بند بود متوجه شدم تعدادی سلول سمت چپ و تعدادی سلول هم در سمت راست راهرویی که مقابلمان بود قرار دارد. حاج داوود با تهدید و عربدهکشی وارد بند شد. نگاهی خشمآلود به سلولها کرد و چند نفر را از چند سلول بیرون کشید. یکی از آنان پیرمردی ۶۰ یا ۷۰ساله بود که بهمحض بیرون آمدن از سلول، موهای سپید و برفیش در چنگال وحشی حاج داوود قرار گرفت و لحظهیی بعد سرش را محکم به دیوار بتونی بند کوبید. پیرمرد لاغراندام، با آن جثهٔ ضعیف داد میکشید:
- آخه مگه من چیکار کردم؟ از جون من پیرمرد چی میخوای؟ ای خدا…
و هیولا همچنان در حالیکه موهایش را در دستهای پهن و زمختش میفشرد، سرش را به دیوار میزد.
در وسط بند، پاسدار سوری و چند پاسدار دیگر دیوانهوار، مشغول بقیه شدند. در این بین یکی از بچهها که با جاخالی دادن، باعث شده بود مشت سوری، بهجای صورتش به دیوار اصابت کند، از وحشت خشم و انتقام سوری، بیاختیار به سمت زیرهشت دوید. پاسداران محاصرهاش کرده و به طرف میلههای زیرهشت پرتش کردند. جوان که در محاصره چند هیولای وحشی مستمر به در و دیوار میخورد دوباره از لای دست و پایشان گریخت و بهطرف سلولهای آخر دوید. پاسدار سوری نعرهیی کشید و با یک خیز گلویش را گرفت و آنقدر با مشت بهصورتش کوفت تا بهقول خودش دلش خنک شد.
آخرین نفر، مرد مسنی بود که او هم میبایست بیدلیل قربانی نمایشی شود که ظاهراً برای ما ترتیب داده شده بود…
طبق روش پاسدار سوری، با یک حرکت، زیر پایش خالی و نقش زمین شد. بدنش آماج ضربات پوتین قرار گرفت. حاج داوود یقهاش را گرفت و با تمام قدرت سرش را به لبهٔ میلههای زیر هشت کوبید و او در حالیکه داد میزد:
- چشمم، چشمم. چشمم افتاد زمین…
روی زمین نشست و با ساییدن کف دستهایش بر زمین، چشم مصنوعیش را میجست. پاسدار سوری و بقیهٔ پاسدارن ادامه دادند و ضمن لگدباران، از سوژهیی که بهدست آورده بودند، برای خُرد کردن بچهها و تفریح خودشان استفاده کردند:
- سازمان، منافقِ کور قبول نمیکنه. برو یه فکر دیگه واسه خودت کن.
- چشمتو شوت کردم رفت ته بند، برو ورِش دار.
- بابا این کوره نمیبینه، دنبال چی میفرستیش؟
- چشمتو انداختم تو مستراب.
…
نوبت ما شد. ۲ پاسدار با ماشین دستی سلمانی، وسط زیرهشت ایستادند و کسانی را که چند متر عقبتر، کِز کرده بودند، صدا کردند.
ابتدا موهای سر و بعد تمام یا قسمتی از ابرو زندانی را با ماشینِ صفر چهار تراشیدند. پاسدار دیگر، مشتی از موها را بهدستش داده و وادارش میکرد بخورد. بقیهٔ موها را هم جمع کرده و بین سلولها توزیع کردند. هر سلول بایستی موها را بین نفرات تقسیم و هر کس سهمش را میخورد.
من که هنوز از دیدن این صحنهها مات و مبهوت بودم، با لگدی که بر پهلویم نشست هشیار شدم و خودم را جمع کردم. سوری یقهام را گرفت و با ضربهیی به وسط قربانگاه یا آرایشگاه! انداخت. ». (آفتابکاران: جلد دوم ـ سرود سیاوشان).
داوود رحمانی خودش را مالک جان و مال و روح و روان زندانیان میدانست. درست مثل مالکی که هر صبح تصمیم میگیرد در زمینش چه گاوآهنی براند، چه جانوری بخواند و کدام شاخه را با کدام داس قطع کند. او چگونه میتوانست تحمل کند نسترنی که از میان سنگ روییده، اصالت داس و دشنه و ماهیت زمینش را زیر سؤال ببرد؟!
از پاییز ۶۱ سیاست فشار حداکثر در قزلحصار آغاز شد. هدف اجرای بیچون و چرای سیاست جنون یا خیانت بود. از هر وسیلهای برای درهم شکستن زندانی استفاده میشد.
در این میان شکنجه و تحقیر و تلاش برای به ندامت کشاندن زنان زندانی به همان دلیل [نسترن و داس و دشنه] بهمراتب بیشتر بود. به عبارت دیگر داوود رحمانی بهعلت ذوب شدن در ایدئولوژی مردسالار و کینه ایدئولوژیک با زنان مبارز و مجاهد از هیچ فشار و جنایتی فروگذار نمیکرد. در ذهن کوچک او اندیشههای بزرگ زنان مجاهد فهم نمیشد. هر لحظه مقاومت زنان مثل پیکانی بر پیشانی جلاد مینشست و شعلههای مقاومت مردان و زنان مجاهد در تاریکخانهٔ قلبش، او را شکنجه میکرد. به همین علت زنان در همان ساعت اول ورود به قزلحصار بایستی زیر کابل و شلاق رذالت پاسداران چندصد متر طول راهرو مشترک بندها را سینه خیز طی میکردند و حاج داوود و پاسدارانش با کابل و زنجیر و پوتین و... به جانشان میافتادند تا بفهمند «قزلحصار هتل ۴ستاره اوین نیست» هیچ رحمی و «تبعیض» ی هم در کار نبود؛ دختر ۱۶ساله یا مادر ۶۵ساله باید در این تونل سیاه میشد. در همین نگرش ضدزن بود که بنای واحدهای مسکونی و قفس و قبر و... برای دختران مجاهد و زنان مبارز ساخته شد.
خواهر مجاهد اعظم حیدری در کتاب خاطرات زندان خود تحت عنوان «بهای انسان بودن» مینویسد:
«در قفس قانون سکوت مطلق حاکم بود. بهطور مطلق اجازه حرف زدن نداشتیم. هر کاری داشتیم یا اگر چیزی میخواستیم، باید دستمان را بالا میبردیم و آنقدر بالا نگه میداشتیم تا پاسدار یا خائن ببیند و خودش سر وقتمان بیاید. او میآمد، دهان کثیفش را دم گوش زندانی میآورد و میگفت آرام بگو! اگر یک ذره صدایمان بلند میشد، با مشت و لگد به جانت میافتادند و گزارش میدادند که این منافق میخواهد اینطوری به کناردستیش خبر بدهد که من اینجا هستم. آنوقت سروکله حاجی و معاون مزدورش احمد پیدا میشد و ضربات وحشتناک مشت و لگد و شلاق بود که بر سر زندانی میبارید. وحشتناکتر از همه کوبیدن سر و صورت زندانی به دیوار بود که بهقول خودشان حال آدم را جا میآوردند که دیگر هوس درخواست کردن چیزی به سرت نزند!
پیش از توزیع غذا یک ضربه توی سرمان میزدند. معنیاش این بود که غذا!... بخور! اما اکثر اوقات به من غذا نمیدادند و رد میشدند و من تنها از رفتوآمدها و سروصدای ظروف میفهمیدم که غذا توزیع میکنند...
ساعت ۱۲شب میگفتند بخوابید! طول قفس آنقدر کوتاه بود که من با قد ۱۵۷سانتیمتر در آن جا نمیشدم و وقتی میخواستم سرم را روی زمین بگذارم، روی آهنهای لبه دو تخت که با هم جوش داده بودند، قرار میگرفت و لبه تیز آهن در سرم فرو میرفت. وقتی که اجازه خوابیدن میدادند، بایستی با همان لباس و چادر و چشمبند میخوابیدیم. اما در همان موقع تازه زمان خوردن کابل فرا میرسید و حاج داوود و مزدورش میآمدند تا جیره روزانه کتک را بدهند. از ساعت ۱۲شب، رادیو را میگرفتند و صدای آن را تا بیشترین حد ممکن بلند میکردند که نتوانیم بخوابیم. این کار هر شب تکرار میشد».
در یادداشتهای یکی دیگر از زنان مجاهد [نسرین فیضی] آمده است:
«در سال۱۳۶۲ واحد مسکونی با هدف حذف هویت و نابودی پدیدهیی به نام «زن مجاهد خلق» راهاندازی شد. این جنایت با فرمان دژخیم لاجوردی و با مدیریت داوود رحمانی و حضور شبانهروزی تعدادی از بازجویان و پاسداران در محل واحد مسکونی پاسداران در بخشی از ورودی زندان قزلحصار اجرا میشد. بارها لاجوردی و دیگر بازجویان میگفتند «یا باید بشکنید (یعنی خیانت کنید) یا به سر حد دیوانگی برسید تا به درد رجوی هم نخورید».
داوود رحمانی و لاجوردی تا تابستان ۶۳ در همین مسیر سختکوشیدند؛ از هیچ روش و آزمایشی روی زندانیان کوتاهی نکردند و در این تاریخ ـ پس از تأسیس وزارت اطلاعات که با تجربهٔ مخوفترین سرویسهای امنیتی وارد میدان مبارزه با مجاهدین شد ـ از دور استفاده خارج شدند. شکست سیاست «جنون یا خیانت» بیشک محصول مقاومتی بیهمتا و پایداری پرشکوه زندانیانی بود که تا مرز جنون رفتند اما تن به ندامت و خیانت ندادند.
تابستان ۶۷نقطه اوج و بلوغ زندانیان سیاسی در تاریخ معاصر ایران است.
قتلعام زندانیان شکست دیگری بود که زندانیان سرموضع بر خمینی و وزارت اطلاعاتش تحمیل کردند. در سال۶۶ خرمهرههای اصلی امنیت و اطلاعات نظام به این نتیجه رسیدند که هر چه زمان میگذرد مواضع زندانیان بالاتر و کنترل زندان پایین و پایینتر میآید و برای از بین بردن نسل مجاهدین و زندانیان سرموضع هیچ راهی جز حذف فیزیکی باقی نمانده است. به همین علت از زمستان ۶۶ کار تفکیک زندانیان با هدف قتلعام در زندانهای سراسر ایران آغاز شد و از روز ۲۸تیر ماه ۶۷ ـ بلافاصله پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ فرمان قتلعام زندانیان سرموضع به مسئولان کار در تمام شهرهای ایران ابلاغ گردید.
و این آخرین آزمون زندانیان پس از ۷سال شلاق و شمشیر و شکنجه بود. خمینی میخواست با شمشیر داوود رحمانی نسلی را به خیانت بکشد. لابد لاجوردی قول هزاران نادم و پشیمان به خمینی داده بود اما در آن آزمایش خودش شکست و جلادش در قزلحصار از کار برکنار شد. وزارت اطلاعات هم طرفی نبست و سرانجام در آخرین آزمون زندان که فیالواقع آزمایش بود و نبود زندانیان مجاهد و مقاوم بود ۳۰هزار گل سرخ بر تارک آسمان میهن درخشید. ستارگانی که دینامیزم حرکتهای اجتماعی شدند و ارکان نظام قتلعام را به لرزه درآوردند.