بیش از چهار دهه از به خاکسپاری سلطنت و تاج و تخت همایونی در ایرانزمین میگذرد. اعلیحضرت همایونی که خود را نظر کردهٔ ائمه و سایهٔ خدا بر روی زمین میدانست، حتی رویگردانی نظر اربابانش را برنتافت و دق کرد و مرد؛ اما ورثهٔ ناخلفش در گوشه و کنار دنیا، هر از چند گاهی که «درد وطن»! میگیرند، پرده از رخ برمیکشند و در سواحل ینگه دنیا، بهدنبال طبیب علتهای! خود میگردند تا شاید از شنل پوسیدهٔ شاهنشاه مدفون در سرزمین فراعنه، مجدداً ردایی برای سلطنت در ایرانزمین بدوزند و آب رفته را به جوی بازگردانند. به مصداق آن ضربالمثل فارسی: [سگ داند و پینه دوز که در انبان چیست]، بهتر از هر کس دیگری میدانند که از روز اول هم نه اهل مبارزه و جنگ بودهاند و نه حتی در این سالیان حال و رمقی برایشان مانده تا در کنار پول و ثروتی که از مردم ایران به غارت بردهاند صحبت از سرنگونی کنند.
آنها بهدنبال نعل اسب از نفس افتادهٴ سلطنت، در اصطبل ولایت هستند. تا شاید جایی برای تاج و تخت در ایران بیابند و با وقاحتی که با حماقت قرین است، ساواک و جنایتهای آن را احیا کنند.
شاید هم بوی خون جوانان در خیابانهای ایران در دوران سرنگونی ضحاک ولایت، این لاشخوران سیاستباز را چنان مست و از خود بیخود کرده که فراموش کردهاند، پدران و مادران همین جوانان بودند که با کفدستان خونین بر دیوارهای شهر مینوشتند که: «مرگ بر شاه»! «قسم به خون شهدا، شاه تو را میکشیم» و همین پدران بودند که بساط سلطنت و ساواک را در هم پیچیدند.
اما نه حافظه تاریخی مردم ایران پاکشدنی است که ظلم و جنایات پنجاه ساله پهلوی پدر و پسر را فراموش کنند و نه در ورای سیاستهای دنیای مجازی و آلترناتیو بازی، کسی برای شاه بیتاج و تخت و حسرت بهدل پهلوی در کازینوهای لسآنجلس تره خرد میکند. که شاید همای سعادت! روزی از همین روزها بر شانههایش بنشیند و قرعه سلطنت به نامش زده شود. «آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت».
پس سخن چیست که بعد از گذشت چهل و اندی سال از سلطنت، نسیم خوش قدرت و حاکمیت و غارت و چپاول، مشامشان را دوباره تحریک کرده و ناگهان عیان شدهاند!
پرویز ثابتی و ساواک
پرویزثابتی شکنجهگر مشهور ساواک، یکی از این ورثههای ناخلف سلطنت است که بعد از چهل سال، به یاد وطن سلفی میگیرد که نکند، رژیم ایران سرنگون شود و سر امثال او بیکلاه بماند. پرویز ثابتی که نامش مرادف ساواک است. ساواک در دوران مدیریت او بر اداره کل سوم به نهایت بدنامی رسید. حسین فردوست در مورد منفوریت ساواک مینویسد:
... «بعد از خروج من و مقدم از ساواک، نصیری بهشدت به شکنجه روی آورد تا حدی که نام ساواک در سرآغاز لیست سیاه مجامع بینالمللی حقوقبشر قرار گرفت».
همچنین پرویز راجی آخرین سفیر شاه در لندن در کتاب خود تحت عنوان «خدمتگزار تخت طاووس» از قول امیر اصلان افشار رئیس تشریفات سلطنت مینویسد:
... «هر جا نام ایران برده میشود بلافاصله کلماتی مثل «ساواک» و «شکنجه» هم به دنبالش میآید» (خدمتگزار تخت طاووس ـ صفحه ۲۶).
دنیس رایت سفیر انگلیس در ایران نیز از بازتاب جنایات ساواک در خارج از ایران اینطور میگوید: «در حال حاضر حیثیت ایران بهخاطر اخباری که راجع به شکنجهگریهای ساواک پراکنده میشود بهشدت در خطر افتاده است» (خدمتگزار تخت طاووس» صفحه ۲۶).
پرویز ثابتی را که از فسیلهای زندهٔ به جا مانده از ساواک است، به حق میتوان جعبهٔ سیاه و مرد شمارهٔ دو ساواک در سالهای۱۳۵۱ تا ۱۳۵۷ نامید. او تنها عضو حرفهیی ساواک بود و کارش را در ساواک با معاونت سپهبد ناصر مقدم در ادارهٔ سوم آغاز میکند و بعد جانشینش میشود. تخصص اداره سوم ساواک در بازجویی مخالفان سیاسی بود. نقش ثابتی در ساواک در حقیقت وادار کردن زندانیان سیاسی به حرف زدن [اعتراف اجباری] بود.
طراح اعترافهای اجباری
کریستین دلانوآ نویسندهٔ کتاب «ساواک» مینویسد:
«ثابتی مخ ساواک بود. او در اسراییل و آمریکا دوره دیده بود. ثابتی وقتی روشنفکری را بهزور تهدید یا تطمیع برمیگرداند برایش برنامه اعترافات تلویزیونی ترتیب میداد که در طی آن نویسنده از محضر ملوکانه بهخاطر اسائه ادبش طلب بخشش میکرد و نوشتههای قبلیاش را بهعنوان آثاری هرزه یا ملهم از اجنبی رد میکرد (ساواک به قلم کریستین دلانوآ صفحه ۱۸۰).
جناب پرویز خان ثابتی، که به بیماری آلزایمر دچار شده، فراموش کرده که اعدام بیژن جزنی و یارانش و دو تن از اعضای سازمان مجاهدین خلق در زمان صدارت! او انجام شده است. در همین رابطه کریستین دلانوا مینویسد: «در این فاصله زمانی رؤسای ساواک، پرویز ثابتی، ناصر مقدم و نعمت الله نصیری در مقر ساواک در سلطنت آبادجلسهیی تشکیل دادند و دربارهٔ جزئیات اجرایی اعدام تبادل نظر کردند. این مردان نمیتوانستند بیگدار به آب بزنند و ناگزیر بودند برخی مقررات را مراعات کنند. نمیشد زندانیان را تیرباران کرد چون حکم دادگاه وجود نداشت و نهایتاً تصمیم گرفته شد که آنها را سربه نیست کنند. حسینزاده و تهرانی دو تن از شکنجهگران زبده ساواک مأمور این کار شدند» (کتاب ساواک صفحه ۲۱۳)
پرویز ثابتی که اکنون کبادهکش آزادی و حقوقبشر شده، سابقهای بس درخشان! در امر سانسور و شکستن قلم و بریدن زبان! نیز دارد. در سال۵۴ سمیناری با حضور پرویز ثابتی نماینده ساواک تشکیل شد و فرح دیبا و رضا قطبی پسر دایی فرح دیبا در آن شرکت داشتند. سازمان دهندگان سمینار میخواستند بدانند مسؤل واقعی سانسور کیست؟ هویدا گفت: مرد شماره دو ساواک؛ پرویز ثابتی! ثابتی از سانسور برای حفظ و احترام به شاه دفاع میکرد. او در برابر عریان شدن حقایق به رضا قطبی گفت: شما میخواهید که ما سانسور را از روی کتابها برداریم؟ آن وقت روزنامهها خواهند نوشت که شهرام پسر شاهدخت اشرف در شصت شرکت سهامدار است!» (ساواک؛ کریستین دلانوآ ۱۴۴)
دلانوآ مینویسد: «ادبیات روسی زیر ذرهبین ساواک بود. داشتن کتاب مادر ماکسیم گورکی ممکن بود برای صاحبش به بهای هفت سال زندان تمام شود. کتابهای نویسندگانی همچون جکلندن یا برتولت برشت و ژان پل سارتر گذرنامهای برای اقامت در زندانهای قصر یا اوین بودند».
***
پس میتوان گفت و فهمید که برچسبهایی از قبیل مدافع آزادی و حقوقبشر، مدافع بیان و مخالف رژیم ایران، و برانداز ولایت فقیه، و هر برچسبی از این سنخ، برای ثابتی، لایتچسبک است. پس واقعیت چیست؟
مرزبندی جبهه خلق با جبهه ضدخلق
واقعیت این است که صدای زنگها برای دیکتاتوری ولایت فقیه به صدا درآمده و هر ناشنوایی را هم شنوا کرده است. واقعیت این است که حضور زنان و مردان قیامآفرین و کانونهای شورش در ایران، آب در خوابگه مورچگان و مدعیان مدهوش سلطنت ریخته و آنها را به فکر دادخواهی! سلطنت سرنگون شده انداخته است! صدای زنگهای سرنگونی، این بار از زیر پای پسران و دخترانی که در خیابانهای تهران رژه میروند به گوش میرسد. اگر شعار سرنگونی ولایت فقیه را مقاومت ایران، از چهل سال پیش در ۵مهر ۱۳۶۰ با پرداخت سنگینترین بها در خیابانهای تهران سر داد و مرز بین خلق و ضدخلق را با خون ترسیم کرد، امروزه این شعار، نه تنها فراگیر شده بلکه مشخص کنندهٔ مرزبندی بین نیروهای سرنگونی طلب با هر گونه ادعای مبارزه با شعار خشونت پرهیزی و سایر شیوههایی که عملاً در خدمت بقای دیکتاتوری است میباشد. شعاری که در «مرگ بر ستمگر چه شاه باشه چه رهبر»، نمود پیدا میکند و امتداد خون سرخ شهدای ۵مهر ۱۳۶۰ است.
همدستی لو رفتهٔ شاه و شیخ
شعار سرنگونی، از ساختمانهای اکباتان در تهران و خیابانهای زاهدان تا مونیخ و برلین و دیگر کشورهای جهان، مجالی برای جنبشهای بیهزینگی و رنگارنگ باقی نگذاشته است و جدیتر از آن است که بخواهند روی آن را نادیده بنگارند. از همین روست که این راهزنان و دزدان در گردنه به کمین نشستهاند که شاید بتوانند همچون انقلاب ۵۷ حاصل خونها و رنجهای مردم را بربایند و آن را از مسیر خود منحرف سازند.
به صحنه آمدن امثال ثابتی و یا حتی دیگر بازیگران بیمایهٔ سیاست، برای کند کردن تبر سرنگونی بر گردن ولایت فقیه است. برای ناکار کردن قیام سرنگونی است. برای خفه کردن صدای مردم در شهرهای ایرانزمین است که برای سرنگونی نظام به خیابانها آمدهاند.
در این نقطه است که شاه و شیخ و ارتجاع و استعمار به هم میرسند. آنها برای سر بریدن یک مقاومت چهل ساله در کنار پنلهای بیرونق رسانههای وابسته استعماری دل میدهند و قلوه میگیرند.
شیخ و شاه اگر چه که دو مسیر و دو بردار متمایز از هم هستند، اما وقتی پای نیروی برانداز و سرنگونی طلب و مقاومت خونبار به میان میآید، نه تنها رقیب هم نیستند بلکه رفیق گرمابه و گلستان هم میشوند.
سخن آخر اینکه چهل سال خون و رنج و شکنجه و اعدام از بهترین جوانان، جایی برای بازیهای پشت پردهٔ گوادلوپی باقی نمیگذارد. مقاومتی که توانسته است در این چهار دهه مسیر خودش را از میان انبوه ابتلائات و توطئهها، برچسبها، دروغها و تهمتها، پاچهگیریهای شیخ و شاه بیابد، بیگمان خواهد توانست کشتی سرنگونی را به ساحل نجات برساند. ما آغاز کردیم ما ادامه می دهیم و ما به پایان میرسانیم... از آن ماست پیروزی.
أَلَیْسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ