«... من بینوا بندگکی سربهراه نبودم
و راه بهشت مینوی من
بزرو طوع و خاکساری نبود
مرا دیگرگونه خدایی میبایست
شایسته آفرینهای
که نواله ناگزیر را
گردن کج نمیکند.
و خدایی
دیگرگونه آفریدم».
آنچه خواندیم بخشی از شعر «ابراهیم در آتش» است. «احمد شاملو» آن را به یاد مجاهد شهید، «مهدی رضایی» و واقعهٔ اعدام او در میدان تیر چیتگر سروده است. مهدی رضایی از مجاهدینی بود که زندگی، مبارزه و شهادت او یکی از سرفصلهای مهم در تاریخچهٔ مبارزات مردم ایران علیه دیکتاتوری سلطنتی بهطور اعم و تاریخچهٔ مجاهدین بهطور اخص بهشمار میرود. اعدام او در ایران و جهان پژواکی درخور یافت. ابعاد زندگی و مبارزه او هنوز الهامبخش و منبع انرژی و انگیزه است. شاید از این رو که هنوز در ایران هنوز ظلم ریشهکن نشده است و تا وقتی که ظلم هست مبارزه ادامه خواهد یافت و جوانان بیشتری در راه مهدی رضایی قدم خواهند نهاد.
از «مهدی رضایی» تا «جواد روحی»
بسیاری از هموطنان شریف و آزادهٔ ما وقتی از مرگ تراژیک «جواد روحی» در زندان باخبر شدند، برآشفتند. از اتهامات وارده به او این بود که او در ۳۰شهریور ۱۴۰۱ «لیدر اغتشاشات!» بوده و همشهریانش در نوشهر را به «اغتشاش!» فراخوانده است؛ اغتشاشی که حمله به ماشینها و کانکس پلیس را در پی داشته است. با این جرم خامنهای ساخته، رئیس دادگستری مازنداران حکم او را «سه بار اعدام» ذکر کرده بود.
سهبار اعدام بهجرم شرکت در قیام و برانگیختن دیگران برای پیوستن به آن
اما آیا میدانید که ۵۱سال پیش، حکم «سهبار اعدام» برای «مهدی رضایی»، جوانترین عضو «سازمان مجاهدین خلق ایران» صادر شد؛ آن هم در حکومتی که رسانههای استعماری تلاش میکنند آن را بهشت برین قلمداد کنند؟
بانی اینگونه احکام علیه جوانان انقلابی ایران، شاه و ساواک مخوف او بودند. شیخ این میراث ضدانقلابی و ضدانسانی را ربود و با روشهای قرونوسطایی دیگر درآمیخت تا بهزعم خود با شناور کردن تازیانه در شط خون و شکستن استخوان و آویختن سرها بر دار، اندیشهٔ قیام و انقلاب را در ذهن و قلب جوان ایرانی بخشکاند.
نتیجه چه شد؟! مقایسهٔ حماسهٔ شهادت دو جوان ایرانی «مهدی رضایی» و «جواد روحی» با فاصلهٔ نیمقرن از هم در دو صحنهٔ مشابه نشان میدهد که سنتی که مهدی رضایی با مقاومت شگرف خود در زیر شکنجه و در بیدادگاه شاه بنیان نهاد، در نهاد شورشی جوانان ایرانزمین ریشه دوانده و به برگ و بار نشسته است.
دفاعیات مهدی رضایی
اگر از جوانان شرکتکننده در انقلاب ضدسلطنتی بپرسیم کدام انگیزهٔ انقلابی شما را در ابعاد میلیونی برای سرنگونی شاه برانگیخت و آن انقلاب عظیم را رقم زدید، بیگمان در صدر محرکها و مشوقهای خود به دفاعیات جسورانهٔ «مهدی رضایی» و «خسرو گلسرخی» اشاره خواهند کرد. این دو دفاعیه همراه با دیگر دفاعیات، کتابها و گفتآوردهای برگرفته از گفتهها و نوشتههای پیشگامان جنبش انقلابی و نیز وصیتنامهٔ شهیدان، کانتکت ذهنی پیوستن میلیونی جوانان به انقلاب ضدسلطنتی را فراهم ساخت.
مهدی رضایی در سن ۱۶سالگی به سازمان مجاهدین پیوست. او هنگامی که در یک دادگاه علنی ـ با حضور خبرنگاران داخلی و خارجی ـ نظام شاهنشاهی را به چالش کشید ۲۰سال بیش نداشت ولی سخنانش بسا جلوتر از شناسنامهٔ عمرش بود.
«ما کسانی نبودیم که درد و ناراحتی مردم را ببینیم و ساکت بشینیم. همچنان که مولای ما علی در خطبه شقشقیه هنگامی که خلافت را به دست میگیرند میفرماید: «وَمَا أَخَذَ اللهُ عَلَی العُلَمَاءِ أَلاَّ یقَارُّوا عَلَی کِظَّةِ ظَالِمٍ، وَلا سَغَبِ مَظْلُومٍ»
اینکه خداوند از کسانی که به ماهیت این روابط، به ماهیت این مسأله آگاهی دارند، خداوند پیمان و عهد گرفته که ساکت ننشینند بر سیری ظالم و گرسنگی مظلوم».
«من در اینجا بهاتهام عشق به خلق و پیکار در راه خلق محاکمه میشوم... بگذار رگ و پوست ما در راه خلق فدا گردد. تا ظلم هست مبارزه هست و تا مبارزه هست شکست و پیروزی هست؛ ولی سرانجام پیروزی متعلق به خلق است. این را من نمیگویم. اینرا تاریخ میگوید».
بدیهی است که ساواک آریامهری هرگز اجازهٔ برگزاری چنین دادگاهی را با حضور خبرنگاران نمیداد. مهدی قهرمان توانسته بود بازجویانش را بفریبد و وانمود نماید که قصد دارد در این دادگاه از سازمان مجاهدین برائت بجوید. او میدانست که فریب دادگاه و دفاع علنی از آرمان مجاهدین و مبارزه آزادیخواهانه و عدالتجویانهٔ آنان پادافراهی جانکاهتر از مرگ بر تیرک تیرباران را در پی خواهد داشت ولی «شیرآهنکوهمرد» وار، «میدان خونین سرنوشت را به پاشنهٔ آشیل درنوشت». جرم او این بود که «خاک را سبز میخواست».
تاوان برشوریدن بر سطوت شاهنشاه پوشالی و دستگاه جهنمی ساواک، شکنجههای طاقتفرسا تا روز اعدام (سحرگاه ۱۶شهریور ۱۳۵۱) بود.
مهدی پیش از اعدام به چه میاندیشید؟
از شگفتیهای شخصیت مهدی رضایی این است که او در لحظههای پیش از اعدامش به یک زن بیسرپرست و فقیر به نام «ربابخانم» میاندیشید. این زن در همسایگی خانوادهٔ آنها قرار داشت و مهدی به او کمک میکرد. «گل سرخ انقلاب ضدسلطنتی» نگران بود که بعد از اعدامش، این زن فقیر یاریبخش و یاوری نداشته باشد.
بهتر است این فصل از زندگانی حماسی مهدی قهرمان را از قول، برادرش «ابوالقاسم رضایی» روایت کنیم:
«من و مهدی یک سال تفاوت سنی داشتیم، یعنی او یک سال از من بزرگتر بود و خیلی به هم نزدیک بودیم. در شهریور سال۱۳۵۱ که محکوم به اعدام شده بود ما هر روز انتظار اعدامش را داشتیم. صبح روزی که او را اعدام کردند، من همهاش نگران بودم وقتی برای نماز صبح بیدارشدم، لحظاتی خودم را جای او گذاشتم. دستهایم را در پشت گره کردم و کنار دیوار اتاق ایستادم و چشمم را بستم، درست مثل فردی که آماده تیرباران است. فکر کردم او الآن در چنین وضعیتی است و اگر اینطور باشد چه فکری در سرش است و مدتی همینطور ایستادم... وقتی پدرم برای گرفتن وسایل مهدی به دادرسی ارتش مراجعه کرد و مختصر وسایل او را از بازپرس تحویل گرفت و از اتاق بازپرس خارج شد، یکی از منشیها یا کارکنان اتاق بازپرس که یک افسر ارتشی بود با او بیرون آمد و خودش را به او رساند و آهسته گفت: «آقای رضایی من از اینکه چنین اتفاقی برای فرزند شما افتاد متأسفم ولی پیامی از او دارم که میخواستم به شما برسانم». و این داستان را تعریف کرد: «وقتی دستهای مهدی را بستیم که تیربارانش کنیم او مرا صدا کرد و گفت یک لحظه دستم را باز کنید، میخواهم چیزی برای پدرم بنویسم ولی من اجازه چنین کاری نداشتم به این جهت به او گفتم به من بگو من پیامت را به پدرت میرسانم. او گفت به پدرم بگویید کمک به رباب خانم را خودش بکند چون من دیگر نیستم». پدرم وقتی به خانه آمد این موضوع را به من گفت. موضوعی که از آن روز شهریور سال۱۳۵۱ تا امروز یادم نمیرود. چون قبل از آن به این لحظه فکر کرده بودم و اینکه مهدی در آخرین لحظه به چه فکر میکرده برایم تکاندهنده؛ و البته تحسینبرانگیز بود و هیچ وقت نبود که از مهدی بگویم و این داستان را نگویم. در لحظه اعدام و موقع مرگ هرکس، خودش است. نمیتواند نقش دیگری بازی کند و جوهره وجودیاش را بارز میکند.
من چند روز بعد از اعدام مهدی، رباب خانم را به خانهمان دعوت کردم و این داستان را برایش گفتم و اینکه مهدی موقع تیرباران سفارش او را کرده است. این زن فقیر آنقدر گریه کرد که یادم نمیرود».
دریغا شیرآهنکوهمردا!
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آنکه به خاک افتی
نستوه و استوار
مرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان
سرنوشت تو را
بتی رقم زد
که دیگران
میپرستیدند؛
بتی
که دیگرانش
میپرستیدند».