جهان کودک
چهار راه جهان کودک دو زن با چادر مشکی یکسره که یکیشان ساعتی زنانه را با دستش از زیر چادر نگه داشته به رهگذران عرضه میکنند. برخی رهگذران یک قدم عقب گذاشته و رو بر میگردانند و یا با سر علامت نه میدهند و رد میشوند. من هم همینطور، اما چندقدمی که دور میشوم ناگاه بیاختیار نگاهم به عقب بر می گردد. . نگاهمان تلاقی میکند و اشاره میکنم که بایستند.
- چنده؟
- صد و پنجاه تومنه آقا!
معلوم است که فروشنده نیست و کنجکاو میشوم.
- گران نیست؟
- نه آقا! این ساعت خودمه. صد و پنجاه تومن خودم خریدم. الآن احتیاج دارم میفروشمش.
هر دو ماسک زدهاند اما چین و چروک چهره زن با جثه کوچک و لاغرش کاملاً بیش از سنش است.
- این روزا همه احتیاج دارن. کیه که احتیاج نداشته باشه؟
- پول یونیفرم برا دخترم نداشتم اومدم یه نفر که میشناسیم پیدا کنم نتونستم.
به همراهش نگاه میکنم که دختری است در سنین دبیرستان و با چادر یکسره که چشم به مادرش دوخته و ساکت است. پول همراهم کافی نیست و باید به بانکی در نزدیکی بروم. همراهم میآیند و در راه سؤال میکنم از کجا میآیید و میگوید که از پاکدشت ورامین. آمده بودن از شخصی کمک بگیرند که پیدا نمیکنند و توضیح میدهد که شوهرش با موتور کار میکرده و بعد از تصادف در پاهایش پلاتین گذاشتهاند. رفتار و صحبت زن حاکی از نجابتی است که به استیصال رسیده و درد دختر او را مچاله کرده است.
پول را تهیه میکنم و ساعت را میدهد و میشنود که نه برای خودتان نگهدارید. متحیر است و ساعت در دست به من خیره میشود. سکوت را خطاب به دختر میشکنم: دخترم قوی باش روزهای سخت میگذرد. درست را به هر قیمتی خوب بخوان. دست بر ندار و فقط به مسبب این اوضاع لعنت بفرست.
یافت آباد
از کوچههای یافت آباد به سمت اصلی در حرکتم. گاری و وانت و ماشین و پیاده در هم پیچیدهاند و مراقبم به چیزی و کسی بر خورد نکنم. پیرمردی با سر و دست اشاره میکند، خیال میکنم راهنمایی میکند که از مانعی بر حذر باشم اما میخواهد تا سر خیابان او را برسانم. سوار میشود. خوشرو است اما از درد شدید پا مینالد.
- هرجا رفتم هر کار کردم این درد خوب نشده و بیچارهام کرده. مجبورم بیام بیرون والله مجبورم و گرنه یک آن نباید از خونه بیام بیرون. اخ آخ خدایا منو از این درد نجات بده... . همچنان مینالد و از درد پا شکایت میکند. با لبخند میگویم من راهی بلدم که درد تو کاملاً خوب میکنه!
- راستی؟ تو رو خدا بگو چکار کنم. همیشه دعا گوت میشم یک عمر دعات میکنم.
- حتماً خوبت میکنه کامل کامل.
- چیه؟ بگو دیگه
- روزی سه بار بگو لعنت بر آخوند.
نا گاه از خنده منفجر میشود: ای رحمت خدا بر اون پدر و مادرت که امروز منو خندوندی. همه بیچارگی زیر سر این پدر سوختههاست. کی میشه از شر اینا راحت شیم. بخدا من الآن با سن باز نشستگی مجبورم برم اطراف کرج کار کنم. بر میگردم از درد اشک تو چشام جمع میشه و نمیتونم به روی خونواده بیارم. خرج دارن و گرانی زیاده. ببین از کجا باید هر روز راه بیفتم برسم به کجا و بعد از کار همینو برگردم. چکار کنم؟ اگه نرم همین بخور و نمیر هم ندارم. کی این فلاکت تموم میشه؟ قبلاً هر طور شده به ماه میرسوندیم الآن همینم نمیشه. ای خدا کی میشه از شرشون خلاص بشیم.
می گویم از تو حرکت از خدا برکت اینا که خودشون نمیرن، باید بیرونشون کرد.
- چطوری؟ مگه ندیدی زدن کشتن و جوونای مردمو ناکار کردن؟ میبرن اونجا که عرب نی انداخت. اینا بیرحمن. مث اون قبلی نیستن که تا دید هوا پسه بزنه به چاک. اینا همه رو میکشن.
- پس باش و تحمل کن!
- یعنی راهی هست؟
به خیابان رسیدهایم و میخواهد پیاده شود اما دلش نمیآید و میخواهد صحبت را ادامه دهد. از پنجره به داخل خم میشود که پاسخ بگیرد.
بله راهی هست "مجاهدین".
دستش را از پنجره ماشین بر میدارد و گل از گلش شکفته. چهرهاش خندان است و دستانش را بهحالت رگبار مسلسل دایره وار تکان میدهد:
-ت ت ت ت ت ت ... ...
چهار راه مختاری
۹ شب است و چهار راه مختاری ولیعصر ترافیک طبق معمول سنگین است. ماشین متوقف است و زنی میانسال و ماسک زده به شمال اشاره میکند. منتظر پاسخ من نمیماند و سوار میشود. گویی متوجه هست که مسافر کش نیستم. چند متری بالاتر میگوید ببخشید من پول کرایه ندارم اگه نمیخواهی همینجا پیاده بشم. سؤال میکنم مسیر شما کجاست و میگوید دو تا چارراه بالاتر و صحبتش را قطع نمیکند و یکریز صحبت میکند. از جمله میگوید بهنظر آدم با شخصیتی هستید و سفره دلش را باز میکند. شوهرش فوت کرده و با دختر مریضش در خانه مادر شوهر زندگی میکند. حالا آمده تا برایش دارو تهیه کند و تنها به اندازه پول دارو پول دارد. خرج هر سه را او باید تأمین کند و تنها به اندازه دارو پول دارد. کارش نگهداری از سالمندان و مریضهاست. حین صحبت بغضش میترکد و سعی میکند جلوی خودش را بگیرد اما چندان موفق نیست. به او میگویم شما یک قهرمان هستید و نباید احساس عجز کنید. یک تنه یک زن گلیم چند نفر را بکشد و از پا نیفتد با این وضع افتضاح مملکتی و با فوت ناگهانی همسر بسیار ارزشمند است. مواظب خود و خانوادهات باش و حتماً روزهای خوب خواهد رسید. هنگام پیاده شدن مبلغی به او هدیه میکنم و می گویم کم و کسری داشته باشی شاید به درد بخوره. دعا میکند و به طرف داروخانه میرود.
اگه میخوای پول بدی اشکال نداره!
در حال پارک کنار خیابان هستم که یکی پیدایش میشود و فریاد میزند با توأم پارک نکن اینجا محل کسبه مگه کوری؟ به اندازه خودش فریاد می زنم میخوام پول بدم ... نرم میشود و میگوید اگه میخوای پول بدی اشکال نداره پس بیا. یادم میآید یکبار در همان مغازه لعن و نفرین به خامنهای و اعوانش بود و این بیمغز پرخاش کرده و از جمله سلیمانی قاتل کودک کش را فرمانده مبارزه با داعش خوانده بود. فردی که پشت میز بود هم با اشاره به سرش به سایرین حالی کرد که این یک تختهاش کمه و از آنها عذر خواسته بود.
وارد مغازه که شدم یک نفر با همان صاحب مغازه گرم صحبت بود و از جمله اینکه باعث کرونا خود حکومت است. به همدیگر توصیه میکردند که باید موارد پیشگیری رعایت شود و علاوه بر سلامت خودمان، تیر حکومت هم به سنگ بخورد. وارد حرفشان شدم و گفتم چه کسی کرونا را تا مدتها پنهان کرد؟ چه کسی قرنطینه را از مد افتاده و مربوط به قرنهای گذشته میدانست؟ چه کسی به ترانزیت هوایی به چین افتخار میکرد؟ هدفشان این بود که اگر نتوانستند مردم را بشکنند با کرونا انتقام بگیرند. فردی که با صاحب مغازه صحبت میکرد اضافه کرد که اینها از اولش طلبکار مردم بودند و با دغل و ریا خود را خادم مردم میخواندند. اصلاً آخوند چه ربطی به حکومت داره که حالا به این وخامت برسه؟
بیمغز بیادب لالمانی گرفته بود و انگار حضور ندارد. نمیدانم چرا او را به چهرههای مختلف می دیدم مثل لجنخوارهای شوت شده به بیبی سی؛ اگه میخوای پول بدی اشکال نداره!
محمود از تهران
مسئولیت محتوای مطالب وارده برعهده نویسنده است