یادت هست «رهرو منزلی» بودیم تا ما را «از سرحد عدم، تا به اقلیم وجود» ببرد؟
یادت هست آن روزها را؟ روزهایی که حتا برف، طعم یاس داشت.
همه خوبیها، همه امیدها و همه آرزوها دست به دست هم داده بودند تا انسانهای دیگری در دنیای تازهیی خلق شوند. روزهایی که شوق و نیاز زمانهای دور و دراز آینده به سوی ما میآمدند.
روزهایی که فکرهایمان در افقهای آینده سیر میکرد و وجودمان از دمادمهای قدسی ایثار حظ میبرد.
روزهایی که از زنجیرها و دیوارهای زندگی کنده میشدیم و در خیابانهای یکرنگی، از هوای فرهنگ و عشقی مشترک، تنفس میکردیم. چه هوای فرحبخشی!
روزهایی که خیابانها ما را به هم میپیوستند و برفهای فاصله در هوراها و سرودهای مشترکمان، آب میشدند.
روزهایی که «آزادی» از راههای خماندرپیچ سالیانی دیرین، خسته و زخمی و مهجور، به جانب ما آمده بود تا در ما آسوده و ایمن شود و ما برایش زندگی کنیم...
آن روزها که کبوتر آزادی بر ایوان نگاه و طاق فکرهایمان نشست. ما با او راه افتادیم، او خود را در ما تکثیر کرد تا «از سر حد عدم به اقلیم وجود» برسیم...
به یاد آر در میهن و وطن من و تو روزها و ماههایی بودند که هستی نشاطآور آینده، جلوههای زیبایش را با طعم یاس، از خاطرات حیاتمان گلچین میکرد...و درختان وجودمان، الههگان فصل تمنا بودند...
در آن سفر، «رهرو منزلی» بودیم که ما را «از سرحد عدم، تا به اقلیم وجود» میبرد؛ و...
پندار خوشم بود که فردا خوش باد
آنک برسد موسم بیداری و داد
میرفت امید آزادی ما تا به فلک
افسوس که شیخ آمد و بر باد بداد...!
گمگشته محبوب من ای آزادی!
ای غایب و محجوب من ای آزادی!
هر جا که نظر کنم شقایق با توست
ای عاشق مصلوب من ای آزادی!
در یاد جهان ز عشق تو غوغاهاست
از هر طرفم به نام تو آواهاست
خونبازیِ ما و تو چرا؟ آزادی!
از چیست میان من و تو دریاهاست؟
تا تنگ نگیرم به برت، آزادی
تا جان ننیوشد سخنت، آزادی
آرام نگیرم ز فـراق تو دمی
تا بوسه نگیرم ز لبت، آزادی...
س. ع. نسیم