حسین جثه کوچکی داشت و از زمانی که به یاد دارم کارگر اتو سرویس بود. بهعلت بیماری نمیتوانست در برنامههای کوه حاضر شود. شبهایی طولانی با هم جلسه داشتیم و دغدغهاش گردهم آوردن بچهها برای یک کار جمعی و تشکیلاتی بود. آن زمان با علی خامنهای هم رفت و آمد داشت. میگفت این نامرد [خامنهای] هر وقت فسیلهای سوپر ارتجاعی (با محوریت فردی به نام شیخ علی موذن) را میدید با چاپلوسی به آنها میگفت شما درست میگویید و آنها را به جان ما میانداخت و هر وقت هم ما را میدید میگفت حق با شماست. مثل اینکه دودوزه بازی و حقارت از همان روز اول در سرشت این جانور وجود داشته. یکی از بریده مفتخورها به نام هادی خانیکی که بعدها مشاور خاتمی شد میگفت سید علی خامنهای هر وقت پدرم را میدید میگفت این بچههای سازمان چرا ما را تحویل نمیگیرند و به اصرار می خواست پشت سر ما نماز بخواند.
حسین عزیز بیماری کلیه داشت و تقریباً کلیههایش از کار افتاده بود، طوری که کارش به تهران و دیالیز کشید و هفتهیی دو بار در بیمارستان پارس نصف روز باید دیالیز میشد. خانهاش به همراه مادرش محل تجمع دوستان بود و بچهها از اطراف و اکناف دور او جمع میشدند و روحیه زیادی میگرفتند.
یکبار به من گفت بچههای سازمان به من گفتند میخواهیم ترا به خارج بفرستیم که تحت در مان باشی و بیماریت برطرف شود و من هم تعجب کردم و گفتم پولی که میخواهید صرف بیماری من کنید کارهای مهم و چالههای بیشتر هست که با آن پول میشود پر کرد. بچهها اما با ناراحتی و حالت توبیخ که جا خوردم به من گفتند انسان از هر چیزی بالاتر است و شأن و قدر انسان و سرمایههای انسانی را باید بهجا آورد. بهنحوی که من متحیر ماندم واقعاً سازمان با چه دیدگاه بلندی به انسان نگاه میکند و چقدر در برابر این ارزشها و دیدگاهها احساس شرمندگی دارم چون با وجودی که بهعلت بیماری کلیه قادر به کار و کمکی به سازمان نبود، در آن شرایط سازمان محل سکونتش را برایش حل و فصل کرده بود و با همه مشکلاتی که داشتند باز هم کمکش میکردند.
میگفتند حسین در حین کارگری سالهای تحصیلی را بهصورت جهشی و با نمرات عالی طی کرده بود و هوش سرشاری داشت. روشن بینی، روحیه عالی و خوش مشربی از عواملی بود که بسیاری از دوستانش را جذب میکرد.
در روزهای بعد از خرداد سال ۶۰ شرایط بیماری او خیلی حاد شده بود و باید مستمر به بیمارستان میرفت. آنقدر ضعیف و نحیف شده بود که قادر به هیچ کاری نبود. به همین علت هم هیچکس احتمال نمیداد ارتجاع هار به سوی او هم دست درازی کند اما برخلاف همه تصورات و انتظارات دیدیم که او را با آن شرایط جسمی و بیماری از تخت بیمارستان با دستبند بردند و به تختهای شکنجه اوین بستند. چند روز بعد هم خبر اعدامش آمد.
در روزهای بعد از خرداد ۶۰ چند بار او را دیدم. در آن جو ملتهب آرزو داشت چند شب از آن شبهای قبل از انقلاب تکرار شود. شبهای امید و رویش و آگاهی. میخواست به علی خامنهای آن ایام را یادآوری کند و بگوید که بین درندگی و توحش امروز با آن دوستی ظاهری و چاپلوسی و نفاق و دورویی قبل از انقلاب تفاوتی نیست. اما دست غدار ارتجاع، قاتل روح و امید و دوستی است. حسین را همراه تنی چند از دیگر کبوتران خونین بال با حال مریض و در نهایت سنگدلی و شقاوت در اوین تیرباران کردند.
مادر گرامیش چه مهربانانه او را پرستاری میکرد و به همراهش به تهران مهاجرت کرده بود. او مادر همه بچهها بود و بهرغم سختیهای زندگی چه مادرانه همه بچهها را میپذیرفت و مهرش را بیدریغ نثار میکرد. من شاهد عالیترین عواطف انسانی بهخصوص وقتی که مادر حسینش را صدا میکرد بودم.
مادرش بعد از حسین به شهرستان خودشان برگشت و تا آخر بر راه و رسم فرزندش وفادار و با سایر خانوادههای شهیدان همپیمان ماند.
در آن سالهای سیاه هیچکس ندانست که چگونه هر شب ستارهها به زمین کشیدند و چگونه جوانان و خانوادههایشان بهای ایستادن را با جان و دل پرداحتند.
احمد از بسطام