728 x 90

۱۹بهمن شصت، هموطن یادت هست؟

۱۹بهمن ۶۰
۱۹بهمن ۶۰

در آستانه سالگرد ۱۹بهمن به‌خاطرات خود از آن‌روز برمی‌گردم.

از ابتدای سال شصت در تهران مخالفت با رژیم در خیابان‌ها موج می‌زد در هر تاکسی، در هر تجمع، هر مغازه و همه جا و هر جا صحبتی بود از نفرت علیه آخوندها بود. و بالاخره ۳۰خرداد شد رژیم سهمگین‌ترین سرکوب خود را آغاز کرد و از جانب دیگر سازمان مجاهدین کوبنده‌ترین عملیات را به‌صورت روزانه انجام می‌داد. در زیر سرکوب شدید، تعدادی لیبرال مسلک فرصت‌طلب میانه‌باز دم از ندامت می‌زدند و به زیر قبای خمینی رفتند. عامه مردم گرچه موضع مخالف خود را حفظ کرده بودند ولی نمی‌توانستند آنرا در علن بروز بدهند. برای من به‌عنوان یک هوادار سازمان مجاهدین این فضا در مقاطعی فروبرنده بود که آن حمایتها و آن تظاهرات و آن جوش و خروش کجا رفت؟ پایگاه اجتماعی سازمان چه شد؟در دنیای خود به‌دنبال همان فضای قبل از سی خرداد و فاز سیاسی بودم. تا به ۱۹بهمن رسیدیم. واکنش‌هایی که در مقابل خبر شهادت اشرف و موسی بود برای من پرده را از آنچه که در عمق جامعه جریان داشت کنار زد.

 

صبح در مینی‌بوس سرویس شرکتی که کار می‌کردم به‌سمت محل کارم می‌رفتم یک مجموعه آپارتمان‌سازی بزرگ در لویزان. مینی‌بوسی با ۱۹سرنشین که هیچگاه تا آن‌روز ظرف بروز بحث سیاسی واقع نشده بود. خبر گفته شد تیم برقکار شرکت همه آسوری بودند که معمولاً کاری به سیاست نداشتند ولی آن‌روز هر کدام تقدیری از سردار خیابانی کردند. بعد از آن کارگر جوشکار گفت می‌گویند موسی خیابانی نسل اندر نسل مبارز بوده. تکنسین جوانی شروع به فحش به پاسداران و آخوندها کرد. راننده مینی‌بوس از مقاومت حماسی شهدا گفت و معاون شرکت که یک معلم اخراج شده به اتهام ارتباط با رژیم گذشته بود و از موضع سیاسی من خبر داشت در حالی‌که از بروز این میزان علاقه همگانی به مجاهدین شوکه شده بود به آرامی از من پرسید اینها درست می‌گویند خیابانی این‌گونه بوده؟

 

به شرکت رسیدیم کارگران کرد همه از موضع سیاسی من خبر داشتند تا ظهر یکی یکی آمدند و تسلیت گفتند و همدردی کردند.

در خانه برادر کوچکم که دوازده ساله بود گفت در مدرسه خبر را شنیدیم ظهر با بچه‌ها راه افتادیم به‌سمت بالای زعفرانیه دیدیم که پیکر شهدا را کنار دیوار چیده‌اند بهمراه دوستانم با پاسدارها دهن به دهن شدیم تا جایی که عصبانی شدند سلاح کشیدند ما برگشتیم آمدیم.

عصر روز بعد به خانه دوستم در زعفرانیه در همسایگی محل درگیری رفتم. دوستم اساساً غیرسیاسی بود و مطلقاً تا آن‌روز یک کلمه غیر مؤدبانه از او نشنیده بودم. بهمراه مادرش با نشان دادن خانه‌ اشرف و موسی از پنجره، درگیری را برایم شرح می‌دادند: در گرگ ومیش هوا با صدای تیر بیدار شده بودند. برای اولین بار می‌شنیدم که دوستم هر فحشی را نثار پاسداران می‌کرد. کلماتی که معمولاً کسی در حضور مادر خود بزبان نمی‌آورد. انگار تعادلش را از دست داده بود. مادرش گفت پاسدارها از پیکر شهدا هم می‌ترسیدند به آن نزدیک نمی‌شدند می‌گفتند اینها نارنجک می‌کشند با ترس به پای خواهر شهیدی طناب بسته بودند و از دور با ماشین میزانی او را کشیده بودند تا مطمئن شوند نارنجک ضامن کشیده‌ای در دستش نگه نداشته باشد. مادر دوستم ادامه داد: دو پاسدار با عجله با برف خونهای جلوی ماشینشان را پاک می‌کردند می‌خواستند وقتی از محل دور می‌شوند کسی از جنایتی که مرتکب شده بودند با خبر نشود. دوستم گفت پاسدارها حدود ۴۰۰نفر بودند ولی مدتها از عهده تسخیر خانه برنیامدند. مادرش گفت نگاه می‌کردی بعد که شهیدشان کردند آمدند وسایل اینها را بیرون ریختند پرتقالهای ریز ریز را روی برف می‌دیدی از ارزانترین پرتقالها که همه فقرا هم می‌خورند در خانه اینها بود اینها چشمشان به دنیا نبوده و شروع به گریه کرد.

 

روز بعد در یک محله اعیان‌نشین تدریس خصوصی داشتم پدر و مادر شاگردم تسلیت گفتند مادرش گفت نمی‌دانم چرا این‌قدر این موسی خیابانی را دوست داشتم. دوستش دارم کسی که رهبرش را می‌فرستد خارج که سالم بماند و رهبری مبارزه را ادامه بدهد و خودش می‌ماند در صحنه و شهید می‌شود چنین قهرمانی در قلب همه جا دارد.

طی دو سه روز بعد موارد مشابه در میان طیفی که در نگاه اولیه بسیار غیرسیاسی و دور از جریانهای به‌نظر میرسیدند موج می‌زد اما می‌خواهم اینجا از خود حزب الهی‌ها بگویم که چگونه مثل سپاهیان یزید واقعیت جنایتی که کرده بودند خودشان را تکان داده بود و توان دفاع از این جنایت را نداشتند.

فامیلی که حزب‌اللهی بود به خانه ما آمد برخلاف قبل که از دستگیری هواداران مجاهدین برای من رجز خوانی می‌کرد ساکت بود. من چند طعنه به او زدم، حرفی نمی‌زد گفتم فتح‌الفتوح بزرگی کردید! سرش را تکان داد و با افسوس گفت موسی خیابانی که واقعاً... . خب راجع به او که حرفی نمی‌شود گفت...

به کانون فرهنگی شمیران رفتم پسر رئیس کمیته منطقه یک شمیران همکلاسی دوران دبیرستانم بود سرش را به زیر انداخته بود پرسیدم پاسدارهای شما هم در حمله بودند: گفت مطلقا، مطلقاً ما در این کارها شرکت نمی‌کنیم. چرا شرکت کنیم؟ اظهار تأسف می‌کرد از آنچه که رخ داده بود. طی روزهای بعد هم هر رژیمی را دیدم سرافکنده بودند و جرأت حرف زدن نداشتند.

اما می‌خواهم دوربین را از روی آنچه که در جامعه می‌گذشت به قلب خودم و به خانه خودمان ببرم.

در اخبار شب با دیدن تصویر پیکر بخون خفته سردار خیابانی و خواهر اشرف تمام وجودم آتش گرفت بی‌اختیار فحشی به خمینی دادم. دیگر آدم قبلی نبودم. احساس کردم که دیگر نمی‌توانم و نباید مثل سابق باشم. حکم فردی را دارم که به ناموسش تجاوز شده و باید که پاسخ بدهد. دو نوع ناموس در وجودم تفکیک می‌شد یکی ناموس خانوادگی و برای اولین بار ناموس پنهانی را در خودم حس می‌کردم، ناموس ملی و انسانیم که خدشه‌دار شده بود پس بهر قیمت باید که انتقام بگیرم. از اتاق بیرون آمدم نمی‌دانم مادرها از کجا می‌فهمند که پسرشان دیگر برایشان پسر بشو نیست بعد از نیمساعت سراغم آمد. یادم نیست که چه جملاتی رد و بدل شد مادرم دید که من کوتاه نمیایم از من خواست که از خانه بروم. من روز بعد دیگر از سرکار به خانه برنگشتم. ترسهایم را داشتم ولی تردیدهایم را نه. مسیرم را انتخاب کرده بودم.

۱۹ بهمن همه چیز را بهم ریخته بود: مهندس اتو کشیده شمال شهر با کلمات بچه‌های جوادیه حرف می‌زد! کارگرمعمولی، روشنفکر سیاسی شده بود! کودکان مثل آدم بزرگها! فاتحان حزب الهی، مغلوب و سرافکنده. پچ پچ های دو سه نفره به حرفهای رسا در جمع های بزرگ. مخفی‌کاری فاز نظامی به حرفهای علنی فضای نیمه باز سیاسی. سطح و عمق شهر در غلیان. مرگها به میلادها و... ...

و آن شب بچه درسخوان نیمکتهای جلوی کلاس، در مقابل تصویر بخون آرمیده سردار خیابانی پیمان خون بست و از خانه بیرون زد و پا به میدان گذاشت. کلمه‌ای را به غلو برایتان ننوشتم واقعیت روزهای بعد از عاشورای مجاهدین همین بود. بله ۱۹بهمن شصت، همیشه یادم هست.

 

الف. جمالی

 

مسئولیت محتوای مطالب وارده برعهده نویسنده است.

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/da7f30a4-8e85-4d7b-a624-23ba2a914ae9"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات