...
مبارزه چیست؟
مجاهدین در ایران، نخستین گروه سیاسی مسلمانی بودند که 60سال پس از انقلاب مشروطه، در پی سلسله شکستهای این انقلاب که پیاپی مقهور ارتجاع و دیکتاتوری میشد، به مبارزه انقلابی و علمی و مکتبی روی آوردند. محمد حنیف بنیانگذار مجاهدین از این جا آغاز کرد. در سال 1344، مبارزه مکتبی مترادف همان مبارزه تئوریک و ایدئولوژیک بود. بگذریم که کلمه مکتب را هم بعداً خمینی مانند بسیاری کلمات دیگر از مجاهدین دزدید و لوث و ذبح کرد.
من در اردیبهشت 1346به عضویت مجاهدین که در آن زمان هیچ نامی نداشتند و در محاورات، در مورد خودشان فقط از کلمه «سازمان» استفاده میکردند، درآمدم. دوستی داشتم به نام حسین روحانی که در دانشکده کشاورزی کرج درس میخواند. او هم در تهران و هم در مشهد به من سر میزد و گاه هر دو در یک محفل سیاسی و مذهبی آن روزگار که از دانشجویان و دانشآموزان مبارز در شبهای جمعه تشکیل میشد، شرکت میکردیم.
بعدها فهمیدم که او قصد عضوگیری مرا داشته و از مدتی قبل بهعنوان «رابط» عمل میکرده است. البته من نمیدانستم بهدنبال چیست چون گاهی وقتها سؤالات خیلی ریزی از من میکرد یا به خانهمان میآمد تا خوب مرا بشناسد.
در آن زمان محافل گوناگونی در همه جای ایران از جمله شهر مشهد وجود داشت. قبل از عضویت در مجاهدین، عمده وقت ما در همین محافل یا به خواندن کتابهای مختلف میگذشت. منظورم اساساً محافل روشنفکریست که مضمون مشترک همه آنها مخالفت با حکومت و دیکتاتوری شاه بود.
از سال 42و 43در کانون نشر حقایق اسلامی (که آقای محمد تقی شریعتی پدر دکتر علی شریعتی آن را اداره میکرد)، با شهدای بزرگ فدایی، مسعود احمد زاده و امیر پرویز پویان آشنا شده بودم و تقریباً هم دوره بودیم. پویان در دبیرستان فیوضات تحصیل میکرد که دیوار به دیوار دبیرستان ما (دبیرستان شاهرضا) بود. بعدها مسعود احمد زاده و پویان قهرمانان خلق و پرچمداران پیشتاز سازمان چریکهای فدایی شدند.
دوستی ما تا اواخر سال 1348در زمان دانشجویی در دانشگاه تهران ادامه پیدا کرد. ساعتها قدم میزدیم و بحث و گفتگو میکردیم و گاهی هم بحث را در چایخانه دانشکده علوم ادامه میدادیم. فدایی بزرگ مسعود احمد زاده دانشجوی ریاضی در دانشکده علوم بود. بعد از سال 48دیگر یکدیگر را ندیدیم. بهنظرم اشتغالات طرفین در سازمانهایشان فرصتی برای اینکار باقی نمیگذاشت. آخرین بار مسعود احمدزاده را در اواخر سال 1350در مینیبوسی دیدم که مشترکاً ما و او را از سلولهای اوین با دستهای بسته به دادرسی ارتش برای محاکمه میبرد. دیدم که همچنان فکور و سرفراز در ردیف اول نشسته و در محاصره مأموران ساواک فقط میتوانستیم با نگاه و تکان دادن سر با هم صحبت کنیم...
جوانان مبارز آن روزگار، در نخستین سالهای دهه 40بهراستی تشنهکام مبارزه انقلابی بودند. تشنهکام سرنگون کردن رژیم شاه بودند. از سالهای ۱۳۳۵تا ۱۳۴۵وقایع زیادی در ایران و جهان اتفاق افتاده بود. جنگ سوئز و پیروزی جمال عبدالناصر، انقلاب الجزایر، کودتای عبدالکریم قاسم و واژگونی سلطنت در عراق، انقلاب کوبا و ویتنام و نهضتهای آزادیبخش از آمریکای لاتین تا آفریقا، هر یک تاثیرات خود را در بیداری و برانگیختگی نسل بعد از مصدق در ایران داشتند. رژیم شاه هم جز در روزهای ۲۸مرداد که میخواست شکست مصدق را یادآوری کند، اصولاًً خوش نداشت اسمی از مصدق ببرد تا نسل ما چیزی از مصدق نداند. سیاست، روز به فراموشی سپردن مصدق بود.
یک روز که پدرم در خانه نبود من پوشه اوراق و اسناد اختصاصی او را که دور از دسترس ما در بالاترین طبقه قفسه کتابهایش، البته پشت کتابها میگذاشت و کنجکاوی مرا جلب کرده بود، با استفاده از یک چارپایه که زیر پایم گذاشتم، برداشتم. توی این پوشه انواع و اقسام نامهها بود که یکی از آنها خیلی توجه مرا جلب کرد. تاریخش فروردین سال ۱۳۳۱یا ۱۳۳۲بود. یک کارت به امضای دکتر محمد مصدق بود که در آن از اینکه پدرم ۵۰تومان پول خرید لباس عید برادران بزرگتر مرا، برای مصدق فرستاده، تقدیر و تشکر کرده بود و اولش هم نوشته بود: نامه گرامی عزّ وصول بخشید...
از دیدن این کارت و مفاد آن مثل برق گرفتهها شده بودم و انگار به راز بسیار مهمی پی برده باشم، در پوست نمیگنجیدم؛ اما این دستبرد زدن به پوشه اختصاصی پدرم را هیچوقت از ترس، جرأت نکردم به خودش بگویم!
منظورم از نقل این خاطرات برای شما این است که فضای بچههای آن روزگار را دریابید که دربهدر دنبال یک چیزی میگشتند که خودشان هم نمیدانستند چیست؟ ولی گمشدهیی داشتند که بعدها فهمیدم اسمش ایران و آزادی است.
شهید بزرگوار خودمان منصور بازرگان، برادر بزرگتری بهنام ناصر داشت که بعد از وقایع 15خرداد42از تهران برگشته بود و برای ما گفتنی زیاد داشت. از طریق او فهمیدم که یک مهندس بازرگان هست که مخالف رژیم است و یک آیتالله طالقانی، که ارادتمند هر دوی آنها شدم. خودم هم نمیدانم به چه دلیل از آن روز به خودم رده عضویت در نهضت آزادی ایران دادم! بعد هم عکسها و جزوات آنها را پیدا کردم و مخفیانه در دبیرستانها به طرق مختلف پخش میکردم تا روزی که رئیس دبیرستان بو برد و گوشم را کشید.
وقتی در سال 43دکتر شریعتی از فرانسه برگشت، نمیدانید که برای ما چه ارمغانی بود و ساعتها و ساعتها پای صحبت او مینشستیم. از دبیرستان در میرفتم و خودم را بهعنوان مستمع آزاد به کلاسهای درس شریعتی در دانشکده ادبیات در مشهد میرساندم. اما باز هم یک چیز کم بود که بعدها فهمیدم، اسمش سازمان و تشکیلات است.
...
در دو سال آخر دبیرستان، در دبیرستان دانش بزرگنیا، یک معلم ادبیات داشتیم به نام آقای بازرگانی، که انسان بسیار شریف و معتقدی بود. کتابهای رسمی درس فارسی را قبول نداشت و به جای آن به ما گلستان و بوستان تدریس میکرد و از همانها هم امتحان میگرفت. هر ماه هم یک لیست از کتابهای خواندنی در زمینههای مختلف به ما میداد که خودمان برویم آنها را پیدا کنیم و بخوانیم. از آقای بازرگانی بسیاری چیزها آموختم. انشای بچهها را هم شب به خانه میبرد و تصحیح میکرد و هر کدام را با یک زیرنویس به ما برمیگرداند. یکبار زیر انشای من نوشت: «امیدوارم نمونهیی از مردان راه حق بشوید»....
از اینکه آقای بازرگانی چنین چیزی نوشته بود تکان خوردم. بههمین خاطر در ماه رمضان سال 1343دعایم پیوسته این بود که: «خدایا مرا وارد یک جمع ذیصلاحی بکن که بتوانم کاری بکنم و وظیفهیی انجام بدهم». خدا این خواسته را دو سال و نیم بعد اجابت کرد و وارد «سازمان» حنیف شدم و بعدها فهمیدم نقشش «رهبری» است. بهراستی او برجستهترین رجل انقلابی معاصر بود.
اما در مشهد به توصیه آقای بازرگانی، دبیر ادبیات مدرسه علوی بهنام آقای دکتر رکنی هم قبول کرد که من هفتهیی یک ساعت به خانه ایشان بروم و در خدمتش قرآن و مقداری تاریخ اسلام بیاموزم. نمیدانید که این یک ساعت در هفته چقدر برایم مغتنم بود. از طرف دیگر، آقای بازرگانی مرا موظف کرد که باید برای دبیرستانهای دیگر هم که ایشان ادبیات تدریس میکرد «کنفرانس» بدهم. از آقای بازرگانی پرسیدم: «کنفرانس یعنی چی؟»، گفت: «یعنی اینکه اول خودت میروی و خوب مطالعه میکنی و خوب میفهمی که موضوع چیست و بعد، در مورد همان موضوع، من دو ساعت زمان تدریس خودم را به تو میدهم که بیایی در دبیرستانهای فردوسی و ابو مسلم، همان موضوع را برای بچهها سخنرانی کنی، بهشرط این که هر چه را که میگویی کتاب و منبع آن را هم نشان بدهی. عین آنچه را هم که میتوانی استناد و ثابت کنی بگو و کم و زیاد نگو»....
گفتم: «آقای بازرگانی، من میترسم، بچهها میخندند و هیچکس گوش نمیکند». آقای بازرگانی گفت: «نترس، من خودم ته کلاس مینشینم و اگر هم ایراد و اشکالی در کار شما بود بعداً میگویم».
در جریان همین چیزهایی که اسمش را آقای بازرگانی کنفرانس گذاشته بود، دوستان زیادی در سایر دبیرستانها پیدا کردم و فهمیدم که آنها هم عیناً مثل خودم هستند. میخواهند یک کاری بکنند ولی نمیدانند چطور و چگونه؟
***
در اردیبهشت سال 46در دانشگاه تهران، تظاهرات اعتراض به شهریه شروع شد و منهم خودم را قاطی کردم. چند روز که گذشت، یک شب که به کوی دانشگاه برگشتم، یادداشت همان «رابط» را دیدم که از زیر در، داخل اتاق انداخته بود و میگفت که امروز سه بار بهدنبال من آمده و نبودم و فردا ظهر در میدان فوزیه در انتظارم است.
روز بعد 6-7ساعت راه رفتیم و قدم زدیم و او میخواست مرا قانع کند که توی تظاهرات زیاد خودم را نشان ندهم تا شناسایی نشوم. ولی من قانع نمیشدم. آخر سر گفت پس چند دقیقه صبر کن، من باید زنگی بزنم و برگردم. احساس کردم که ناگفتهیی دارد و شاید میخواهد از کسی اجازه بگیرد. مدتی بعد برگشت و با لحنی که بسیار جدی شده بود، موضوع «سازمان» را با من در میان گذاشت. از این لحظه به بعد دیگر هیچ چیز یادم نیست، فقط میدانم که انگار بال در آورده باشم. احساسم این بود که همان چیزی را که میخواستم و برای آن دعا میکردم خدا پذیرفته است.
فقط یک سؤال کردم که آیا «مهندس» (بازرگان) و آقای طالقانی هم هستند؟
او که خودش هم نمیدانست گفت: «ببین، از حالا بهبعد دیگر یک عضو ”سازمان“ از این سؤالها نمیکند، تو اصلاً چه کار داری که کی هست و کی نیست»....
دیدم که واقعاً درست میگوید و دیگر از این سؤالها نکردم. اما از آن لحظه به بعد همه چیز یک مرتبه عوض شد. انگار به راهی «پرستاره» کشانده شدم و در «زورقی» نشستم «ز عاجها، ز ابرها، بلورها»، تا امروز که نزدیک 43سال است بهای آن، چه رنجها، چه خونها، و چه فراقها و شکنجههاست.
اکنون بهطور نسبی معنی این آیه قرآن را میفهمم که چرا خدا از روز اول به روندگان این راه، بیهیچ پردهپوشی، گفته است: «پیوسته در دار و ندار و در جانهای خود به آزمایش کشیده میشوید، از آنان که دعاوی مشابه خودتان دارند و قبل از شما به آنها کتاب داده شده و از منکران راه، اذیت و آزار بسیار خواهید دید، اما اگر پایداری کنید، اگر دچار انحراف نشوید و پرهیزکار باقی بمانید، این نقش تعیینکننده خواهد داشت».
لتبلونّ فی أموالکم وأنفسکم ولتسمعنّ من الّذین أوتوا الکتاب من قبلکم و من الّذین أشرکوا أذًی کثیرًا وإن تصبروا وتتّقوا فإنّ ذلک من عزم الأمور
***
اولین آموزش ما در سازمان مجاهدین مقالهیی بود تحت عنوان »مبارزه چیست؟».
پاسخ این بود که مبارزه قبل از هر چیز یک علم است. دانش تغییر سیاسی و اجتماعی است. باید آن را با قانونمندیهایش آموخت والا اظهارنظر کردن بیحساب و کتاب، موضعگیری دیمی یا عکسالعملی راه به جایی نمیبرد.
مانند علم طب، که البته هر کسی میتواند در مورد هر بیماری و عارضهیی اظهارنظر کند. میتواند دارو و درمانی را تجویز کند. اما طبیب عمومی باید پس از دوره ابتدایی و متوسطه، هفت سال پزشکی بخواند. طبیب متخصص بسته به نوع تخصص، چند سال اضافه هم لازم دارد. بعد تازه نوبت تجربهاندوزی عملی است.
کسی که پزشکی نخوانده و تخصص لازم را ندارد، چه بسا بیماری را تشخیص ندهد یا تشخیص او سراپا اشتباه باشد. چیزی را بزرگ کند و چیزی را که خطرناک است نادیده بگیرد. در هر قدم در معرض این است که دچار اشتباه شود و تشخیصی بدهد که مشابه او را دیده اما در واقع مشابه نیست و چیز دیگریست. پزشکان متخصص به تشخیص فردی خودشان هم اکتفا نمیکنند، بلکه در موارد خطرناک، شورای پزشکی است که تعیینتکلیف میکند.
میبینید، بهمحض اینکه موضوع خطیر و حساسی مانند جراحی قلب یا مغز یا جراحی کردن یک غده سرطانی مطرح میشود، آنوقت دیگر همه میدانند که همینطوری نمیشود دارو و درمان تجویز کرد یا به جراحی پرداخت. طبیب متخصص خودش هم بهسادگی دست بهکار نمیشود، ابتدا انواع و اقسام آزمایشها و عکسبرداری را انجام میدهد. بارها معاینه میکند. قبل از عمل جراحی آمادهسازیهای همهجانبه آن را انجام میدهد و بعد از آن هم بیمار را تحت نظر دارد و بسته به وضعیت، تدابیر و درمانهای مختلف را بهکار میگیرد.
تازه اینها همه برای مراقبت از جان یک بیمار است، چه رسد به جامعه با همه پیچیدگیها و مشکلات و طرفهای متعدد و مختلف و خون و خونریزی و شکنجه و سرکوب...
هر چند که عمداً سادهسازی و مقایسه میکنم، اما میخواهم بگویم که مبارزه هم مثل علوم پزشکی، نفرات حرفهیی و سازمان کار تخصصی خود را میخواهد. آیا کسی میتواند بدون اینکه دانشجوی حرفهیی پزشکی باشد، دکتر بشود؟ خیر. دانشجوی غیرحرفهیی طب، مفهومی ندارد و از او طبیب متخصص ساخته نمیشود. مگر میشود که اگر من دانشجوی پزشکی هستم، هرازگاهی که وقت کردم، سری به دانشکده بزنم و کتابی را ورق بزنم و بعد بتوانم دکتر حاذقی بشوم؟ نه، این نمیشود.
بنابراین مبارزه سیاسی، یک علم است، افراد حرفهیی و سازمان کار حرفهیی خودش را میخواهد تا به هدف مورد نظر دست پیدا کند. بهعنوان مثال یک وقت هست که ما فقط میخواهیم یک مقاله انتقادی بنویسیم، یا یک نشریه منتشر کنیم، یا در انتخاباتی در فضای دموکراتیک شرکت کنیم. اما یک وقت هست که میخواهیم رژیم ولایتفقیه را سرنگون کنیم. در این صورت همه چیز فرق میکند از افرادش، تا آموزش و آمادهسازی آنها، از نوع و جنس تشکیلاتش تا مناسبات اعضای این تشکیلات با یکدیگر برای انجام این ماموریت، از شعارها و برنامهشان گرفته تا آلترناتیو و استراتژی و تاکتیکهایی که ارائه میدهند...
مبارزه چیست؟
مجاهدین در ایران، نخستین گروه سیاسی مسلمانی بودند که 60سال پس از انقلاب مشروطه، در پی سلسله شکستهای این انقلاب که پیاپی مقهور ارتجاع و دیکتاتوری میشد، به مبارزه انقلابی و علمی و مکتبی روی آوردند. محمد حنیف بنیانگذار مجاهدین از این جا آغاز کرد. در سال 1344، مبارزه مکتبی مترادف همان مبارزه تئوریک و ایدئولوژیک بود. بگذریم که کلمه مکتب را هم بعداً خمینی مانند بسیاری کلمات دیگر از مجاهدین دزدید و لوث و ذبح کرد.
من در اردیبهشت 1346به عضویت مجاهدین که در آن زمان هیچ نامی نداشتند و در محاورات، در مورد خودشان فقط از کلمه «سازمان» استفاده میکردند، درآمدم. دوستی داشتم به نام حسین روحانی که در دانشکده کشاورزی کرج درس میخواند. او هم در تهران و هم در مشهد به من سر میزد و گاه هر دو در یک محفل سیاسی و مذهبی آن روزگار که از دانشجویان و دانشآموزان مبارز در شبهای جمعه تشکیل میشد، شرکت میکردیم.
بعدها فهمیدم که او قصد عضوگیری مرا داشته و از مدتی قبل بهعنوان «رابط» عمل میکرده است. البته من نمیدانستم بهدنبال چیست چون گاهی وقتها سؤالات خیلی ریزی از من میکرد یا به خانهمان میآمد تا خوب مرا بشناسد.
در آن زمان محافل گوناگونی در همه جای ایران از جمله شهر مشهد وجود داشت. قبل از عضویت در مجاهدین، عمده وقت ما در همین محافل یا به خواندن کتابهای مختلف میگذشت. منظورم اساساً محافل روشنفکریست که مضمون مشترک همه آنها مخالفت با حکومت و دیکتاتوری شاه بود.
از سال 42و 43در کانون نشر حقایق اسلامی (که آقای محمد تقی شریعتی پدر دکتر علی شریعتی آن را اداره میکرد)، با شهدای بزرگ فدایی، مسعود احمد زاده و امیر پرویز پویان آشنا شده بودم و تقریباً هم دوره بودیم. پویان در دبیرستان فیوضات تحصیل میکرد که دیوار به دیوار دبیرستان ما (دبیرستان شاهرضا) بود. بعدها مسعود احمد زاده و پویان قهرمانان خلق و پرچمداران پیشتاز سازمان چریکهای فدایی شدند.
دوستی ما تا اواخر سال 1348در زمان دانشجویی در دانشگاه تهران ادامه پیدا کرد. ساعتها قدم میزدیم و بحث و گفتگو میکردیم و گاهی هم بحث را در چایخانه دانشکده علوم ادامه میدادیم. فدایی بزرگ مسعود احمد زاده دانشجوی ریاضی در دانشکده علوم بود. بعد از سال 48دیگر یکدیگر را ندیدیم. بهنظرم اشتغالات طرفین در سازمانهایشان فرصتی برای اینکار باقی نمیگذاشت. آخرین بار مسعود احمدزاده را در اواخر سال 1350در مینیبوسی دیدم که مشترکاً ما و او را از سلولهای اوین با دستهای بسته به دادرسی ارتش برای محاکمه میبرد. دیدم که همچنان فکور و سرفراز در ردیف اول نشسته و در محاصره مأموران ساواک فقط میتوانستیم با نگاه و تکان دادن سر با هم صحبت کنیم...
جوانان مبارز آن روزگار، در نخستین سالهای دهه 40بهراستی تشنهکام مبارزه انقلابی بودند. تشنهکام سرنگون کردن رژیم شاه بودند. از سالهای ۱۳۳۵تا ۱۳۴۵وقایع زیادی در ایران و جهان اتفاق افتاده بود. جنگ سوئز و پیروزی جمال عبدالناصر، انقلاب الجزایر، کودتای عبدالکریم قاسم و واژگونی سلطنت در عراق، انقلاب کوبا و ویتنام و نهضتهای آزادیبخش از آمریکای لاتین تا آفریقا، هر یک تاثیرات خود را در بیداری و برانگیختگی نسل بعد از مصدق در ایران داشتند. رژیم شاه هم جز در روزهای ۲۸مرداد که میخواست شکست مصدق را یادآوری کند، اصولاًً خوش نداشت اسمی از مصدق ببرد تا نسل ما چیزی از مصدق نداند. سیاست، روز به فراموشی سپردن مصدق بود.
یک روز که پدرم در خانه نبود من پوشه اوراق و اسناد اختصاصی او را که دور از دسترس ما در بالاترین طبقه قفسه کتابهایش، البته پشت کتابها میگذاشت و کنجکاوی مرا جلب کرده بود، با استفاده از یک چارپایه که زیر پایم گذاشتم، برداشتم. توی این پوشه انواع و اقسام نامهها بود که یکی از آنها خیلی توجه مرا جلب کرد. تاریخش فروردین سال ۱۳۳۱یا ۱۳۳۲بود. یک کارت به امضای دکتر محمد مصدق بود که در آن از اینکه پدرم ۵۰تومان پول خرید لباس عید برادران بزرگتر مرا، برای مصدق فرستاده، تقدیر و تشکر کرده بود و اولش هم نوشته بود: نامه گرامی عزّ وصول بخشید...
از دیدن این کارت و مفاد آن مثل برق گرفتهها شده بودم و انگار به راز بسیار مهمی پی برده باشم، در پوست نمیگنجیدم؛ اما این دستبرد زدن به پوشه اختصاصی پدرم را هیچوقت از ترس، جرأت نکردم به خودش بگویم!
منظورم از نقل این خاطرات برای شما این است که فضای بچههای آن روزگار را دریابید که دربهدر دنبال یک چیزی میگشتند که خودشان هم نمیدانستند چیست؟ ولی گمشدهیی داشتند که بعدها فهمیدم اسمش ایران و آزادی است.
شهید بزرگوار خودمان منصور بازرگان، برادر بزرگتری بهنام ناصر داشت که بعد از وقایع 15خرداد42از تهران برگشته بود و برای ما گفتنی زیاد داشت. از طریق او فهمیدم که یک مهندس بازرگان هست که مخالف رژیم است و یک آیتالله طالقانی، که ارادتمند هر دوی آنها شدم. خودم هم نمیدانم به چه دلیل از آن روز به خودم رده عضویت در نهضت آزادی ایران دادم! بعد هم عکسها و جزوات آنها را پیدا کردم و مخفیانه در دبیرستانها به طرق مختلف پخش میکردم تا روزی که رئیس دبیرستان بو برد و گوشم را کشید.
وقتی در سال 43دکتر شریعتی از فرانسه برگشت، نمیدانید که برای ما چه ارمغانی بود و ساعتها و ساعتها پای صحبت او مینشستیم. از دبیرستان در میرفتم و خودم را بهعنوان مستمع آزاد به کلاسهای درس شریعتی در دانشکده ادبیات در مشهد میرساندم. اما باز هم یک چیز کم بود که بعدها فهمیدم، اسمش سازمان و تشکیلات است.
...
در دو سال آخر دبیرستان، در دبیرستان دانش بزرگنیا، یک معلم ادبیات داشتیم به نام آقای بازرگانی، که انسان بسیار شریف و معتقدی بود. کتابهای رسمی درس فارسی را قبول نداشت و به جای آن به ما گلستان و بوستان تدریس میکرد و از همانها هم امتحان میگرفت. هر ماه هم یک لیست از کتابهای خواندنی در زمینههای مختلف به ما میداد که خودمان برویم آنها را پیدا کنیم و بخوانیم. از آقای بازرگانی بسیاری چیزها آموختم. انشای بچهها را هم شب به خانه میبرد و تصحیح میکرد و هر کدام را با یک زیرنویس به ما برمیگرداند. یکبار زیر انشای من نوشت: «امیدوارم نمونهیی از مردان راه حق بشوید»....
از اینکه آقای بازرگانی چنین چیزی نوشته بود تکان خوردم. بههمین خاطر در ماه رمضان سال 1343دعایم پیوسته این بود که: «خدایا مرا وارد یک جمع ذیصلاحی بکن که بتوانم کاری بکنم و وظیفهیی انجام بدهم». خدا این خواسته را دو سال و نیم بعد اجابت کرد و وارد «سازمان» حنیف شدم و بعدها فهمیدم نقشش «رهبری» است. بهراستی او برجستهترین رجل انقلابی معاصر بود.
اما در مشهد به توصیه آقای بازرگانی، دبیر ادبیات مدرسه علوی بهنام آقای دکتر رکنی هم قبول کرد که من هفتهیی یک ساعت به خانه ایشان بروم و در خدمتش قرآن و مقداری تاریخ اسلام بیاموزم. نمیدانید که این یک ساعت در هفته چقدر برایم مغتنم بود. از طرف دیگر، آقای بازرگانی مرا موظف کرد که باید برای دبیرستانهای دیگر هم که ایشان ادبیات تدریس میکرد «کنفرانس» بدهم. از آقای بازرگانی پرسیدم: «کنفرانس یعنی چی؟»، گفت: «یعنی اینکه اول خودت میروی و خوب مطالعه میکنی و خوب میفهمی که موضوع چیست و بعد، در مورد همان موضوع، من دو ساعت زمان تدریس خودم را به تو میدهم که بیایی در دبیرستانهای فردوسی و ابو مسلم، همان موضوع را برای بچهها سخنرانی کنی، بهشرط این که هر چه را که میگویی کتاب و منبع آن را هم نشان بدهی. عین آنچه را هم که میتوانی استناد و ثابت کنی بگو و کم و زیاد نگو»....
گفتم: «آقای بازرگانی، من میترسم، بچهها میخندند و هیچکس گوش نمیکند». آقای بازرگانی گفت: «نترس، من خودم ته کلاس مینشینم و اگر هم ایراد و اشکالی در کار شما بود بعداً میگویم».
در جریان همین چیزهایی که اسمش را آقای بازرگانی کنفرانس گذاشته بود، دوستان زیادی در سایر دبیرستانها پیدا کردم و فهمیدم که آنها هم عیناً مثل خودم هستند. میخواهند یک کاری بکنند ولی نمیدانند چطور و چگونه؟
***
در اردیبهشت سال 46در دانشگاه تهران، تظاهرات اعتراض به شهریه شروع شد و منهم خودم را قاطی کردم. چند روز که گذشت، یک شب که به کوی دانشگاه برگشتم، یادداشت همان «رابط» را دیدم که از زیر در، داخل اتاق انداخته بود و میگفت که امروز سه بار بهدنبال من آمده و نبودم و فردا ظهر در میدان فوزیه در انتظارم است.
روز بعد 6-7ساعت راه رفتیم و قدم زدیم و او میخواست مرا قانع کند که توی تظاهرات زیاد خودم را نشان ندهم تا شناسایی نشوم. ولی من قانع نمیشدم. آخر سر گفت پس چند دقیقه صبر کن، من باید زنگی بزنم و برگردم. احساس کردم که ناگفتهیی دارد و شاید میخواهد از کسی اجازه بگیرد. مدتی بعد برگشت و با لحنی که بسیار جدی شده بود، موضوع «سازمان» را با من در میان گذاشت. از این لحظه به بعد دیگر هیچ چیز یادم نیست، فقط میدانم که انگار بال در آورده باشم. احساسم این بود که همان چیزی را که میخواستم و برای آن دعا میکردم خدا پذیرفته است.
فقط یک سؤال کردم که آیا «مهندس» (بازرگان) و آقای طالقانی هم هستند؟
او که خودش هم نمیدانست گفت: «ببین، از حالا بهبعد دیگر یک عضو ”سازمان“ از این سؤالها نمیکند، تو اصلاً چه کار داری که کی هست و کی نیست»....
دیدم که واقعاً درست میگوید و دیگر از این سؤالها نکردم. اما از آن لحظه به بعد همه چیز یک مرتبه عوض شد. انگار به راهی «پرستاره» کشانده شدم و در «زورقی» نشستم «ز عاجها، ز ابرها، بلورها»، تا امروز که نزدیک 43سال است بهای آن، چه رنجها، چه خونها، و چه فراقها و شکنجههاست.
اکنون بهطور نسبی معنی این آیه قرآن را میفهمم که چرا خدا از روز اول به روندگان این راه، بیهیچ پردهپوشی، گفته است: «پیوسته در دار و ندار و در جانهای خود به آزمایش کشیده میشوید، از آنان که دعاوی مشابه خودتان دارند و قبل از شما به آنها کتاب داده شده و از منکران راه، اذیت و آزار بسیار خواهید دید، اما اگر پایداری کنید، اگر دچار انحراف نشوید و پرهیزکار باقی بمانید، این نقش تعیینکننده خواهد داشت».
لتبلونّ فی أموالکم وأنفسکم ولتسمعنّ من الّذین أوتوا الکتاب من قبلکم و من الّذین أشرکوا أذًی کثیرًا وإن تصبروا وتتّقوا فإنّ ذلک من عزم الأمور
***
اولین آموزش ما در سازمان مجاهدین مقالهیی بود تحت عنوان »مبارزه چیست؟».
پاسخ این بود که مبارزه قبل از هر چیز یک علم است. دانش تغییر سیاسی و اجتماعی است. باید آن را با قانونمندیهایش آموخت والا اظهارنظر کردن بیحساب و کتاب، موضعگیری دیمی یا عکسالعملی راه به جایی نمیبرد.
مانند علم طب، که البته هر کسی میتواند در مورد هر بیماری و عارضهیی اظهارنظر کند. میتواند دارو و درمانی را تجویز کند. اما طبیب عمومی باید پس از دوره ابتدایی و متوسطه، هفت سال پزشکی بخواند. طبیب متخصص بسته به نوع تخصص، چند سال اضافه هم لازم دارد. بعد تازه نوبت تجربهاندوزی عملی است.
کسی که پزشکی نخوانده و تخصص لازم را ندارد، چه بسا بیماری را تشخیص ندهد یا تشخیص او سراپا اشتباه باشد. چیزی را بزرگ کند و چیزی را که خطرناک است نادیده بگیرد. در هر قدم در معرض این است که دچار اشتباه شود و تشخیصی بدهد که مشابه او را دیده اما در واقع مشابه نیست و چیز دیگریست. پزشکان متخصص به تشخیص فردی خودشان هم اکتفا نمیکنند، بلکه در موارد خطرناک، شورای پزشکی است که تعیینتکلیف میکند.
میبینید، بهمحض اینکه موضوع خطیر و حساسی مانند جراحی قلب یا مغز یا جراحی کردن یک غده سرطانی مطرح میشود، آنوقت دیگر همه میدانند که همینطوری نمیشود دارو و درمان تجویز کرد یا به جراحی پرداخت. طبیب متخصص خودش هم بهسادگی دست بهکار نمیشود، ابتدا انواع و اقسام آزمایشها و عکسبرداری را انجام میدهد. بارها معاینه میکند. قبل از عمل جراحی آمادهسازیهای همهجانبه آن را انجام میدهد و بعد از آن هم بیمار را تحت نظر دارد و بسته به وضعیت، تدابیر و درمانهای مختلف را بهکار میگیرد.
تازه اینها همه برای مراقبت از جان یک بیمار است، چه رسد به جامعه با همه پیچیدگیها و مشکلات و طرفهای متعدد و مختلف و خون و خونریزی و شکنجه و سرکوب...
هر چند که عمداً سادهسازی و مقایسه میکنم، اما میخواهم بگویم که مبارزه هم مثل علوم پزشکی، نفرات حرفهیی و سازمان کار تخصصی خود را میخواهد. آیا کسی میتواند بدون اینکه دانشجوی حرفهیی پزشکی باشد، دکتر بشود؟ خیر. دانشجوی غیرحرفهیی طب، مفهومی ندارد و از او طبیب متخصص ساخته نمیشود. مگر میشود که اگر من دانشجوی پزشکی هستم، هرازگاهی که وقت کردم، سری به دانشکده بزنم و کتابی را ورق بزنم و بعد بتوانم دکتر حاذقی بشوم؟ نه، این نمیشود.
بنابراین مبارزه سیاسی، یک علم است، افراد حرفهیی و سازمان کار حرفهیی خودش را میخواهد تا به هدف مورد نظر دست پیدا کند. بهعنوان مثال یک وقت هست که ما فقط میخواهیم یک مقاله انتقادی بنویسیم، یا یک نشریه منتشر کنیم، یا در انتخاباتی در فضای دموکراتیک شرکت کنیم. اما یک وقت هست که میخواهیم رژیم ولایتفقیه را سرنگون کنیم. در این صورت همه چیز فرق میکند از افرادش، تا آموزش و آمادهسازی آنها، از نوع و جنس تشکیلاتش تا مناسبات اعضای این تشکیلات با یکدیگر برای انجام این ماموریت، از شعارها و برنامهشان گرفته تا آلترناتیو و استراتژی و تاکتیکهایی که ارائه میدهند...
قابل توجه خوانندگان: کتاب «استراتژی قیام و سرنگونی، آموزش برای نسل جوان در داخل کشور..».، در کتابخانهٴ سایت مجاهد میباشد.