آفتاب نیمروزی با تیغ راست تاب و سوزان خود، خطی سپید از عرق شور بر پیشانی جلودار کاروان نشانده بود. از میان آینهٴ لغزان سراب، پرهیب شتری نمایان شد، بر کوهان آن، کز کرده سواری دیلاق. از روبهرو کرجی بلندی را میمانست با دو پاروی چسبان به هم، و از بغل، بلمی با دو پارو در پس و پیش. عکس باژگونهٴ شتر و سوار، در سراب، نزدیک و نزدیکتر شد و نمایی نمایان یافت. مرد صورت خود را تمام پیچانده و فقط خطی باریک به محاذات چشمان بازگذاشته بود.
جلودار حضور او را اطلاع داد.
حسینبن علی بر پشت زین راست ایستاد و دو دست را سایبان چشم کرد تا بهتر ببیند. سوار برای پیمودن مسیر زرود تا مکه، باید از مقابل کاروان آنان میگذشت. برخلاف انتظار، ناگهان با دیدن بیرق افراشته کاروان، راه خود را کج کرد و تا آنجا که میتوانست از حسینبن علی فاصله گرفت. کراهت او از روبهرو شدن با کاروان چندان بود که حتی به اشارههای دست و فریادهای جمعی وقعی ننهاد و به قفا نچرخید.
پاشی از اندوه، لمحهیی سیمای حسینبن علی را در خود پوشاند. توقع داشت آن مرد به او رسد و آخرین رخدادهای کوفه را برای او بازگو کند. وقتی اینچنین دید، از فراخواندن او منصرف شد و به یارانش گفت او را آزاد گذارند تا به راه خود رود.
جلودار حضور او را اطلاع داد.
حسینبن علی بر پشت زین راست ایستاد و دو دست را سایبان چشم کرد تا بهتر ببیند. سوار برای پیمودن مسیر زرود تا مکه، باید از مقابل کاروان آنان میگذشت. برخلاف انتظار، ناگهان با دیدن بیرق افراشته کاروان، راه خود را کج کرد و تا آنجا که میتوانست از حسینبن علی فاصله گرفت. کراهت او از روبهرو شدن با کاروان چندان بود که حتی به اشارههای دست و فریادهای جمعی وقعی ننهاد و به قفا نچرخید.
پاشی از اندوه، لمحهیی سیمای حسینبن علی را در خود پوشاند. توقع داشت آن مرد به او رسد و آخرین رخدادهای کوفه را برای او بازگو کند. وقتی اینچنین دید، از فراخواندن او منصرف شد و به یارانش گفت او را آزاد گذارند تا به راه خود رود.
***
…
فرستاده گفت، گروهی از قوم غزاره و بجیلهاند، رئیس آنان جوانسال مردی، زهیربن قین نام.
- چرا با ما همراه نمیشوند؟
- آنگونه که دریافتم از ترس بنیامیه ناخوش دارند که با ما هم منزل شوند.
این پرهیختن و کراهت از جمع آمدن با کاروان حضرت و روی گرداندن و گریز عمد، تا منزل زرود ادامه داشت.
زرود با اطراقگاههای محدودش، دو کاروان را بناچار هممنزل کرد. با فاصلهیی اندک از هم خیمه برافراشتند تا رنج سفر را اندکی از جانها بتکانند، و چاشتی فراخور راه تناول کنند.
در اردوی حسین دودی به روزن بر نشده بود. کاروان میخواست سبکبال اطراق کند تا پیش از فرارسیدن شب، دامن به منزلی دیگر کشاند.
در اردوی زهیربن قین اما، در زیر سایبانی بافته از موی بز، آبخوریها بر کنار سفره بود و خورشی از قیماق و خرما در میان؛ نیز گردههایی از نان جو. بیرون سایبان دیگدانی گلی با سهپایهیی چوبین روی آتش قل میخورد. گراگرد خوان، زنان، مردان و کودکانی چند. شیر داغ و تازهجوش شتر، کاسه به کاسه در دستها میچرخید. به حرمت برکت، سخنی در میان نبود.
...
ناگهان فرستادهٴ حسینبن علی بر آستان ظاهر شد. بیتعارف و بیتکلف و بدون مقدمه سلام کرد و مطلب خود را صریح بر زبان راند:
- ای زهیر! ابا عبدالله الحسین، تو را میخواهد شایسته است، لقمه از دست فرونهی و همین الآن به نزد او روی... .
بهت سنگینی از دورنا آمد و با لبادهٴ سربی خود روی شانهٴ حاضران نشست. طعام در دهانشان خشکید و عیششان منقص شد. این را هرگز خوش نمیداشتند و از روبهرو شدن با این لحظهٴ سرخ سخت میپرهیختند. بهت با خود دهشت بهدنبال داشت. خاندان زهیر و کسان و نزدیکان و هم قبیلهییهایش دریافته بودند که حسین جز خطر با خویش نمیبرد و جز خطر نمیپراکند. تا آنجا که توانسته بودند تدبیر بهکار بسته بودند که کار به جایی به این باریکی نکشد... حال با این پیک مصر که چون رعدی طنینافکن، و ناگهانیزا آسمان شیرین آرامششان را درنوردیده بود، چه میبایست میکردند؟
لقمه از دست فروهشته و در اضطرابی خوفناک فرو شدند؛ اضطرابی از آن دست که انسان گاه از شنودن خبر مرگ پیشرس خود از زبان طبیبی به آن دچار میآید. آنانکه در این میان لقمه در دهان نهاده بودند، به سختی و بیهدف در حال چانهجنبانی آهسته بودند و بزاق خشکیده، برای بلعیدن آن یاری نمینمودشان. در سیمای مضطرب و مبهوت خیمهنشینان، جز سرمای مرگ به چشم نمیخورد. زهیر نیز بر جای خشکیده بود؛ گاه به رسول حسین مینگریست، گاه به هممنزلان خویش، و نمیتوانست گام از گام بجنباند. گویی میدانست حسین از او چه میخواهد؛ و در رفتن تأخیر میکرد. عشق به دلهم (همسرش) او را بر جای میخکوب کرده بود.
- سبحان الله! حیران از چه هستی مرد! فرزند دختر پیامبر تو را میطلبد و نمیروی!؟
نهیب سکوت شکاف و حیرت شکان دلهم، تازه عروس زهیربن قین، موجی سرخ از هیجان در جان حاضران ایجاد کرد. گویی مانند آبی داغ بود که بر فرق تندیسهایی یخین آبشاروار و ناگهانی ریخته باشند.
زهیربن قین از این نهیب، به خویشتن خویش بازآمد؛ بینگاهی به قفا، و بیکلامی بر زبان، بر زانوانش قیام کرد و با کراهت به همراه فرستادهٴ حسین راهی شد.
خوان نیمخورده، اگر چه هنوز گشاده بود ولی کسی را یارای لقمه برچیدن نبود.
***
کسی ندانست حسین با زهیر چه گفت. این همه دقیقهیی چند طول نکشید. زهیربن قین چون بازگشت، زهیر چند دقیقه پیش نبود. سیمایش از شعلهیی زیبا برتافته بود. از نگاهش دو گل آتش الو میکشید. شورشنگی و شوق خویش را نمیتوانست در قامت مهار کند. شادخوار و سبکروح، بر آستان سایبان و خوان هنوز گشاده ظاهر شد؛ درست پا در جای پای فرستادهٴ حسین؛ بر همان قطعه زمینی که او ایستاده بود.
- خیمه مرا برکنید و نزدیک خیمههای حسینبن علی برپا دارید!
...
پیش از آنکه به حج رود با دختر عمویش، دلهم ازدواج کرده بود. از عروسی آنان ماهی چند بیش نمیگذشت. او به دلهم عشقی نجیب و پاک میورزید. پرهیز آگاهانهاش از اردوی حسین نیز بهخاطر این عشق تازه زاد و جگرتوز بود. نمیخواست آرامش دلنشین این زندگی نویاب را به هم زند. آرزوهایی بلند برای آن تنیده بود؛ آرزوهایی رنگین و زیبا بر طاقههایی از مرمر خیال؛ مانند آنچه هر نوداماد یا تازه عروس در ذهن میپرورانند: خانهیی آرام، فرزندانی چند، درآمدی قابل، تفریح و سفر و دلمشغولیهایی بیتشویش.
بر آن بود عیاریهای اوان جوانی و آن شمشیرچرخانیها و کمان اندازیها در حال تاخت را به کناری نهد، و از پیشآمد و خون و خطر کناره جوید؛ تا شاید فرزندان خود و دلهم را پدر و همسری سرمشق باشد. حال باید از همهٴ اینها دل میکند. تصمیم دشواری بود؛ مانند یک نوع دیوانگی یا باختن در قماری بزرگ و غیرقابل جبران.
در حالی که تلاش میکرد نگاه خود را از دلهم بدزدد؛ و غنچهٴ تازهجوش اشک را در نگاه مهار کند، بریده بریده گفت:
- شریک زندگی کوتاهمان، دلهم، همسر محبوب!... من باید بروم... تو از قید همسری من آزادی... آنگونه که خواهی زندگی خود را برگزین!... به اهل خود بپیوندد!... نمیخواهم از همراهی با من گزندی به تو رسید یا رنجه شوی...
اشک مجال نداد باقی سخنان خود را...
دلهم با صدایی لرزان که مدام در هق هق گریه میشکست، کلام خود را به کلام همسر گره زد:
- درود بر تو باد همسرم! تو در پیشگاه خدای، خود و مرا روسپید کردی.
در میان تلاطم گریه که حال شانههایش را نیز میلرزاند افزود:
- مرا نیز در روز بازپسین؛ آن هنگام که دیدهها گریانند، نزد جد پیشوای خود، حسین از یاد مبر!
زهیر بغض تازه خیز خود را فرو خورد و با نگاهی حق شناس از همسر روی گرداند و به سوی هسفران خویش دوخت.
من راه خویش برگزیدم. مصمم به پیروی از حسینم. هر که خواهد آزاد است با من بیاید، هر که نخواست این آخرین ملاقات ما با هم است. «اللّه ولیّ الّذین آمنوا یخرجهم مّن الظّلمات إلی النّور والّذین کفروا أولیآؤهم الطّاغوت یخرجونهم مّن النّور إلی الظّلمات أولـئک أصحاب النّار هم فیها خالدون» (بقره257)
بر پاشنه چرخید و با قامت از شوق برتافتهاش، به همان سبکبالی که آمده بود، راه نویافته خویش را در پیش گرفت.
مردی با تولدی جدید، در مدتی اندکتر از زادن کودکی از مادر.
ع. طارق