728 x 90

«پدربزرگ و کمونچه و کتابام»

12
12
تقدیم به یک عکس... .
 
مامانم می‌گفت: این کمانچه‌ی قدیمی یادگار پدربزرگته! پیش من مونده. می خوای یادبگیری بزنی؟! نگهش دار! یادگار باارزشیه.

پدر بزرگ رو دیده بودم. نگاه مهربونش یادم نمیره. همون نگاه و حرفای مامان باعث شد که منم یه روز شروع کردم. از همون اول از صدش لذت بردم. بعد کم کم یادگرفتم. بعد این کمونچه شد مثل کتابام! دوستم شد. به‌جرأت میتونم بگم که کمانچه و کتابام با ارزش ترین گنج من شدند. از وقتی که مامانم بیمار شد، علاوه بر کارهای خونه و نگهداری از خواهر برادرام مجبور بودم بعضی کارهای خیاطی مامانم رو هم انجام بدم و به موقع به صاحب کار برسونم. بعد زندگی سخت‌تر شد. هزینه‌ی داروهای مامانم خیلی زیاد شد. می‌بایست یک منبع درآمد جدید پیدا می‌کردم. این بود که به فکر دوستام افتادم. منظورم همون کمونچه و کتابهاست. اونا به من با زبون بی‌زبونی گفتن: توی خیابون برای مردم کمانچه بزن! هم میتونی اون ها رو شاد کنی، و هم این‌که مردم برای نواختن بهت پول میدن!. فکر خوبی بود. چند تا از کتابها رو برداشتم بردم. روی یه برگ هم نوشتم: «می تونین بردارین بخونین و برگردونین»!

اول بار که توی یک خیابون شروع به نواختن کردم، خیلی می‌ترسیدم. سختم بود. اولش کسی توجهی نمی‌کرد و یا این‌که میومدن و کمی گوش می‌دادن و یا کتابها رو یک نگاه می‌کردن و دوباره سرجاشون می‌گذاشتن. ولی کم کم بعضیها بیشتر می‌ایستادن و گوش می‌کردند. بین جمعیت یک پیرمرد هر روز میومد می‌ایستاد. چند بار که توی چشماش نگاه کردم حس می‌کردم برق نگاه پدربزرگ رو داره. به من دلگرمی می‌داد. هر وقت میومد حس می‌کردم پشتیبان دارم. باید بگم که البته کمک مردم هم به من قابل‌توجه بود ولی دیگه پول برام مهم نبود، چون حس و حال دیگه‌ای داشتم، وقتی ساز میردم احساس می‌کردم توی دنیای دیگه‌ای سیر می‌کنم انگار کمانچه به من می‌گفت نترس! با من یکی شو!

این حس عجیب باعث می‌شد با تمام وجودم ساز بزنم. یک روز که در حال نواختن بودم متوجه شدم که مامورها به طرف من میان. ترسیدم. اونا مردم رو کنار زدن و با لحنی تند از من خواستن که سازم رو بدم!

ولی من نمیتونستم اینکارو کنم، این ساز ریشه‌ی من بود. میدونستم که اگر سازم رو بگیرن نمیتونم اون رو پس بگیرم. بعد مادرم چی میشه. پول داروش چی میشه؟ با این‌که حسابی ترسیده بودم، سازم رو محکم بغل کردم. قدمای مامورا که جلوتر اومد، پیرمرد مهربون اومد جلو، مانع مامورا شد. چند نفر هم از بین جمعیت اومدن جلو و اطرافمو پر کردند. حس کردم قوت قلب گرفتم. آرشه رو کشیدم شروع کردم به نواختن. دیگه به کسی نگاه نکردم. چشمامو بستم و فقط می‌زدم. حس می‌کردم سازم داره از من دفاع میکنه. مدتی با شور و حرارت نواختم. بعد حس کردم دور و برم آروم شده. چشمامو باز کردم دیدم هر کدوم از کتابهای بساطم توی دست یکی از مردمه. کتابا رو زیر بغلشون زده بودن و برام دست می‌زدن. از مامورا هم خبری نبود. چی گذشته بود؟ کی کمکم کرده بود؟ پدربزرگ؟ کمانچه؟ کتابام؟ یا هرسه باهم؟!

داستان از مهری طلوع.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/7e83c6be-d8f0-48a4-a785-93a291cd0ab5"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات