زمان کودکی، در خانهیی در جنوب تهران، در محلهای بهنام «کوی یخچال» که انتهای خیابان فرعیاش، به خیابان معروف شوش منتهی میشد؛ یادم است که در خانهمان یک گرامافون قدیمی داشتیم و من که کودکی بیش نبودم، همیشه از چرخش صفحات آن و صدایی که از آن برمیخواست، غرق در شگفتی و شعف میشدم.
در همسایگی ما اعضای یک خانواده ارمنی زندگی میکردند که برای ما و برای اهل محل بسیار محترم بودند. ما بعدها از آنجا به محله سلسبیل در جنوب غرب تهران نقل مکان کردیم…
فکر میکنم عید نوروز سال ۱۳۵۴ بود که یک روز همان خانواده محترم ارمنی برای عیددیدنی و دید و بازدید عید، به خانه ما در سلسبیل آمدند. یادم است آنها که از قبل میدانستند ما یک گرامافون در خانه داریم، با خود چند صفحه موسیقی آورده بودند که بهعنوان عیدی و هدیه عید به ما اهدا کنند. صفحاتی از موسیقی کلاسیک شامل والس دانوب آبی، دریاچه قو، گایانه و ماسکاراد و رقص شمشیر از آرام خاچاطوریان، شور امیرف (از فکرت امیرف آهنگساز معروف آذربایجانی)، کارمینا بورنا و چند صفحه دیگر بود (قطعه کورال کارمینا بورنا اثر کارل اورف همان آهنگی است که «سرود آزادی» از مجموعه سرودهای سازمان، بر روی آن سروده و ساخته شده است). در میان صفحاتی که آن همسایه ارمنی به ما هدیه داد، صفحه «اپرای آیدا» اثر به یاد ماندنی جوزپه وردی، آهنگساز بزرگ ایتالیایی، نیز قرار داشت. وقتی برای اولین بار به این اثر توسط همین گرامافون قدیمی گوش کردم، هیچگاه فکر نمیکردم که ۴۰سال بعد در این روزها یکبار دیگر آن را با برداشت و اجرایی بسا باشکوهتر گوش کنم: اپرای «آیدا».
یادم میآید در آن سالها هر بار که به این اپرا گوش میکردم، بیاختیار احساس شکوه و عظمتی تؤام با زیبایی، وجودم را لبریز میکرد. این، یک احساس بیواسطه و مستقیم بود که به هیچ چیز دیگری استناد نمیکرد…
سالها بعد در اشرف و در ارتش آزادیبخش، که عشق به موسیقی حقیقی تنها در چنین ظرفی برایم محقق میشد، مطلبی خواندم و متوجه شدم که «آیدا» یک کوه معروف است و از قضا بلندترین کوه پر ابهت و زیبای جزیره کرت یونان. از اینرو با سفری کوتاه به سالهای دور، چرخش سحرآمیز صفحات گرامافون و اپرای آیدا را بهخاطر آورده و به خود گفتم: پس بیدلیل نبود که وقتی در آن سالهای نوجوانی و جوانی به این اپرا گوش میکردم، چنین احساسی بهم دست میداد. چرا که آهنگساز با استادی تمام، پرتوی از آنچه که در وجود خود از شکوه و زیبایی این کوه استوار گرفته بود، با آواز و نغمه سحرآمیزش، به دوستداران و دلبستگان موسیقی القاء میکرد…
سالها گذشت و گذشت تا اینکه ماه گذشته وقتی شنیدم موسیقیدان برجسته میهن، آندرانیک اشرفی، در بیمارستان بستری است، داشتم برایش نامهیی مینوشتم تا احساسات درونی و خالصانه خود را در تقدیر از شخصیت جذاب و تأثیرگذارش ابراز کنم که یکدفعه تصویر نازنینش را در سیمای آزادی دیدم و یک خبر فوری:
«… تاریخچه مجسم نیم قرن هنر و موسیقی ایران، جاودانه شد». درجا خشکم زد، قلم از حرکت باز ایستاد و دستم بیحرکت شد (حالا دارم آن نامه نیمهتمام را تکمیل و تمام میکنم). …
در بزرگداشت این موسیقیدان بزرگ، در حال مطالعه متن مصاحبه آندرانیک با سیمای آزادی به تاریخ بهمنماه ۹۲ بودم که در اواسط کار دیدم بغض گلویم را میفشارد؛ این بغض آنجا ترکید که آندو گفت:
«…مخصوصاً همین شعر ”اشرفی“، وقتی من داشتم آهنگش رو میساختم، آیدا میگفت: ”بابا بسه! چشات کور میشه، بس که گریه میکنی“ … آخه من با گریه این آهنگ رو ساختم…».
اندوه سفر افسانهایاش، که شک ندارم «کهکشونی از ستاره توی این سفر باهاشن»، فقط وقتی اندکی کاسته شد که پیام شما آیدای گرامی، خطاب به مجاهدین اشرفی در لیبرتی را شنیدم. وقتی که گفتید: «آندو، که خودش رو پدر اشرفیها میدونست، تا آخر استوار و ثابت قدم ماند… و به سوی خدا و شهیدان اشرف پر کشید؛ اما من باید راهش رو ادامه دهم».
در لحظاتی که کمتر به سراغ آدم میآیند، جمله آخرین آیدای عزیز چند بار در گوشم طنینانداز شد: اما من باید راهش رو ادامه بدم… من باید راهش رو ادامه بدم… من باید راهش رو ادامه بدم…
لس آنجلس، هتل هیلتون- اول مارس ۲۰۱۵
در اولین روز ماهی که مارس خوانده میشود، (مارس یا مارش بهمعنی گامهای موزون مانند حرکت سربازان در رژه؛ و بهمعنی با وقار راه رفتن)، آیدا، استوار و پر ابهت چون کوه، به زیبایی تمام با گامهای موزون و با وقار به پیش رفت و راه آهنگساز بزرگ را ادامه داد. گوش کنید! او قبل از هر چیز گفت:
«اول از همه اینکه آندو یک ایرانی مجاهد ارمنی بود، ایرانی مجاهد ارمنی… من پرچمدار آندو هستم، من یک مجاهد اشرفیام… آندو سرود مجاهد رو خیلی دوست داشت، میخوام با هم سرود مجاهد رو بخونیم…
و حالا با جمعی از مجاهدین از طریق سیمای آزادی در حال دیدن خروش شما آیدا گرامی هستیم و میبینم اشرفیها، که بهسرعت به روح عصیانی و در عینحال پر مهر اپرای آیدا پی بردهاند، با چشمانی از اشک شوق و با کف زدنهای ممتد، احساسات پرشور خود را به صحبتهای شما همرزم جسور، ابراز میکنند…
آن شب صفحه اپرای آیدا، در میان صفحات زرین مقاومت، اینچنین به گردش درآمد و همچون ۴۰سال پیش شگفتی و شعف مرا برانگیخت. اما صفحه مجاهدت به چرخش و حرکت بالا رونده و رو به پیش خود ادامه میدهد تا زمانی که مرگ ظالمان را سخت و بیامان نوید دهد و نغمه شادی از سمفونی آزادی و یگانگی را در سراسر میهن اسیر مترنم گرداند.
بهمن.ب ـ ۱۴اسفند ۱۳۹۳
و حالا پس از گذشت یک دهه از پر کشیدن آندو که روح پرفتوحش همه جا و بهخصوص در اشرف۳ حاضر و ناظر است، باز هم این آیدا است که در گلریزان همیاری ملی ۲۸، چون کوه استوار، اپرای خود را با بیان لطیفترین احساسات زلال و خالصانه، نثار مجاهدان آزادی و مردم محبوبش میکند. آخر خودش گفته بود که:
من باید راهش رو ادامه بدم…
۲۶ دی ۱۴۰۲- اشرف۳- بهمن.ب