مروری بر یک خاطره دردناک از قتلعام زندانیان سیاسی در مرداد۶۷
ـ الو جناب حاج آقا برخورداری؟
ـ بله بفرما خودم هستم
ـ آقای برخورداری راننده آمبولانس؟
ـ بله بفرمائید
ـ برادر گرامی، شما ساعت ۳شب باید به آدرسی که میگویم مراجعه کنید، آیا وقت دارید؟
ـ برادر عزیز خودت را معرفی نکردی؟ بعدش هم چرا نمیآیم؟ وقت هم دارم، ولی نگفتی کجا باید بیایم؟
ـ ببین آقای محترم من از طرف حاج آقا قندرانی زنگ میزنم. ایشان فرمودند که به شما بگویم ساعت ۳ نصف شب جلو در جنوب غربی زندان اوین باشید!
ـ بله باشه... (با دستپاچگی) حتماً میآیم. خدمت حاج آقا قندرانی سلام برسانید!
ـ باشه. فقط دیر نکنی و مهمتر اینکه با کسی؛ حتی زن و بچهات در این باره نباید حرف بزنی.
***
محمدولی (که از سالهای کودکی، با لهجه کردی، «مام ولی» صدایش میکردند) همین که گوشی را گذاشت، سخت پکر شد و طبق عادت شروع کرد به کشیدن دانه به دانهٔ سبیلهایش.
هر وقت این حاجی لعنتی کله سگ زنگ میزد، به دلش برات میشد که باز حادثه ناگواری در راه است. با این حال همیشه در پاسخ دادن به این نوع تلفنها پول و پله حسابی گیرش میآمد.
مام ولی ۳۶سال آزگار راننده حمل جنازه به بهشت زهرا و بسیاری گورستانهای کوچک و بزرگ در تهران یا نقاط دیگر کشور بود. ۳۶سال بود که روزی دست کم دو و گاهی هم تا ۵تا جنازه را از بیمارستان، منازل و یا سردخانهها تحویل میگرفت و به همراهی افرادی از خانواده متوفی به گورستان برده و تحویل مرده شورخانه میداد.
بعد از انقلاب کار و بارش بهخاطر فراوانی مرگ، سکه شد. با همان سرعتی که آخوندها، جامعه را به سمت بیهویتی میبردند، مام ولی هم در همین راستا رشد کرد! به تدریج رشوه گرفت و اسمش را گذاشت انعام، حقالزحمه و... خیلیها به او اعتراض کرده و میگفتند: «مرد حسابی عزیز مان مرده انعام هم بدهیم؟».
مام ولی از اول اینقدر بیرحم نبود؛ اتفاقاً آدم خیلی صاف و سادهیی بود ولی استعداد این را داشت تا همرنگ شود و از بقیه جا نماند؛ به همین دلیل یواش یواش یاد گرفت که چطور میشود صاحبان عزا را تلکه کرد و از آنها پول یامفت و باج سبیل گرفت. در این راه استاد تمام شده بود. چنان انعام میگرفت که صاحب عزا با رغبت پول را میسراند توی دستهای همیشه بگیر مام ولی و کم پیش میآمد کسی حوصله یا جرأت اعتراض داشته باشد.
مام ولی ابتدا به ارزیابی سر و وضع خانواده مرده میپرداخت و روشهای جدیدی برای سرکیسه کردن خلقالله خلق میکرد. او در عرض چند دقیقه سطح مالی آنها را تخمین میزد و به یکی از دو گروه اجتماعی، بهزعم خودش، تقسیم میکرد. دو دسته آدم در دنیای او وجود داشتند: «آدم آس و آدم پاس».
«آدمهای پاس» بیپول بودند و همیشه ندار و همیشه مام ولی را به فردایی نامعلوم پاس میدادند. مثلاً میگفتند: «تو جنازه ما را برسان من قول میدهم فردا خودم پولی ردیف کنم و برسانم به شما فقط آدرس یادت نرود ها!». مام ولی دلش بهحال اینها نمیسوخت، میدانست ته جیب این تیپ از عزاداران خالی است، مجبور میشد روشهای خلاقانهتری را برای اخذ انعام! از آنها ابداع کند..!
بقیه آدمها اگر پاس نبودند پس به اجبار «آس» بودند یعنی میشد کم و زیاد سرشان را شیره مالید و انعام خود را از آنها گرفت! فرقی نمیکرد چه میلیاردر باشند، چه کارمند دون پایه دولت یا کارگری که حقوق ماهانه داشت و فقط دستش به دهانش میرسید، از دید او میشد تیغشان زد.
وای بهحال کسی که مردهاش توی آمبولانس مام ولی میرفت سبیل او را چرب نمیکرد، آن وقت با اخم و غمزه و غمیش مام ولی روبهرو میشد. او گاه حتی نوار ترانههای بزن و بکوب هم روی ضبط صوت آمبولانس میانداخت و در جواب اعتراض خانواده متوفی ـ با تظاهر به غمگین بودن ـ میگفت: «برادر من! فکر میکنی قلب من از سنگه؟ نه داداش، به اباالفضل که من از ناراحتی دارم خفه میشوم. اگر این نوارها نباشند داداش! به سبیلت قسم که غم و غصه شما خانوادههای عزا دیده من را میترکاند! و... خلاصه آنقدر حرفهای درشت تحویل میداد و چانه میزد که صاحب عزا به ناچار سکوت میکرد و یا از هر جا شده پولی فراهم میکرد و با کمرویی یا با غیظ و خشم توی دست مام ولی میگذاشت. آن وقت بود که مام ولی تبدیل میشد به گلوله نمک و یک تیکه پشمک و یک راننده وظیفه شناس و آشنا با ارزشها و آداب انسانی و... و شروع میکرد به ترید کردن مخ افراد که بله ما مردم باید در غم و رنج هم شریک باشیم وگرنه بین ما و جانور جماعت چه فرقی میشود گذاشت ها؟
بهخاطر تر و فرزی در رانندگی و زرنگیهای اینچنینی، مشهور عام و خاص شده بود. البته هرگاه که سر کیف بود جنازهها را در کمترین زمان و با بهترین کیفیت! به مقصد میرساند و اگر پا میداد برای همراهانش چایی هم میریخت! به این علت، شماره تلفنش را خیلیها داشتند و اغلب مأموریتهای ویژه به وی محول میشد. تلفن اخیر هم یکی از همین مأموریتهای ویژه بود ولی ظاهراً خیلی ویژه بود که مام ولی بیخیال و همیشه خوشحال را بد جوری پکر کرده بود. حاج آقا قندرانی، آدمی نبود که خیری بدون شر ازش در بیاید. هر وقت که کاری به مام ولی میداد [هر چند که پول زیادی هم در پی داشت]؛ ولی اغلب موارد مشکوک بودند. برای انتقال جنازههایی که هیچکس و کاری نداشتند، شب و نیمهشب و وقت و بیوقت، مام ولی احضار میشد. گاهی حتی اجازه نمیدادند جنازه را ببیند. مثل همین سفر آخری که به او زنگزده و گفته بودند:
«حاج آقا قندرانی امر کرده جنازهیی را ببری به آدرسی که بعد بهت میدهند و باید آنجا بایستی تا دفن بشود. مطمئن که شدی جنازه دفن شده، بر میگردی و پولت را میگیری».
وقتی برای انجام آن کار رفته با کمال وحشت چشمش افتاده بود به یک جنازه سوراخ سوراخ که هنوز هم از محل گلولههایش خون جاری بود. کفنی در کار نبود بلکه یک ملحفه کهنه ولی بزرگ را همینطوری دور بدن جنازه ـ که لباس زندان تنش بود ـ پیچیده بودند. پیدا بود او را تازه تیرباران کردهاند و نمیخواهند کسی از قضیه بویی ببرد.
مام ولی مدت مدیدی بود که فهمیده بود که آدم حاجی شده و دارد جنازه اعدامیان و زندانیان سیاسی را جا به جا میکند ولی یکی از ترسش و یکی هم بهخاطر پول فراوانی که به او میدادند، چنان سکوت مرموزی پیشه کرده بود که قند توی دل بالاسریهایش آب میشد. بارها خودش از حاج آقا قندرانی این حرف را شنیده بود:
«این حاج مام ولی ما کارش درست است وگرنه خودش هم میداند تا حالا زنده نبود!».
مام ولی اما با وجود تمام اعتماد به نفسی که داشت ولی به ناچار و طبق فطرت بشری که پاک آفریده شده و تحمل ناپاکی را ندارد، به تدریج دچار نوعی ترس و بیخوابی شده بود. آن شب هم بعد از آن زنگ مشکوک، دیگر نتوانست بخوابد و بدتر از همیشه بیخوابی به سرش زد. پس از ساعتی غلت زدن توی رختخوابش، به آرامی بلند شد لباسش را پوشید و بدون آن که به زنش چیزی بگوید بیرون زد. همسرش نیز طبق عادت مألوف، فکر میکرد که امشب هم مثل شبهای دیگر دارد میرود، شندرغاز پول درآورد تا خرج خانواده بکند.
آرام و بیحوصله و خواب آلود، رفت توی گاراژ بغل منزل که آمبولانس را آنجا پارک میکرد و سرایدار را بیدار کرد. سرایدار که به دیدن مام ولی در این وقت شب عادت داشت، بیهیچ سؤالی در را باز کرد و مام ولی آمبولانساش را از در اصلی بیرون برد بعد مکثی کرد و یک اسکناس بیست تومانی کف دست سرایدار گذاشت.! سرایدار با تعجب داد زد:
«به به! آفتاب از کدام طرف در آمده؟»
مام ولی گفت:
«برو بخواب، بیرگ! آفتاب هنوز در نیامده!»
و گاز آمبولانس را گرفت و از محله جوانمرد قصاب شهر ری تا زندان اوین را در عرض کمتر از نیمساعت طی کرد. چون ساعت یک شب بود و خیابانها خالی از ترافیک. مام ولی وقتی نزدیک درب جنوبی اوین شد دید فقط خودش است و خودش. هنوز موتور خودرو را خاموش نکرده بود که یکهو دید درب کوچک کنار درب اصلی زندان باز شد و رد نور خفهیی روی آسفالت جلو در افتاد و بعد سایه یکی پیدا شد. طرف پاسداری بود که با هیجانی عجیب و با تندی به سمت آمبولانس مام ولی آمد و با تشر گفت:
«آقای محترم، برادر گیج! مگر به شما نگفتهاند ساعت ۳اینجا باشید. الآن اینجا چه غلطی میکنی؟!»
بعد هم با عصبانیت داد زد:
«سریع روشن کن! و برو! درون محوطه حیاط زندان».
بعد خودش هم با عجله از در کوچک زندان رفت تو و دیگر پیدایش نشد.
مام ولی بهمحض اینکه وارد آنجا شد، چشمش به یکی دو تا کامیون اتاقدار و انواع خودروهای وانت و... افتاد که آنها هم در محوطه حیاط زندان پارک کرده بودند. هیجان وحشتناکی بر آنجا حاکم بود و رفت و آمد عجیبی در محوطه زندان و تمام اتاقها و دفاتر آنجا دیده میشد و خبر از یک حادثه بسیار مهم میداد. او بهدرخواست یک پاسدار دیگر به درون یک اتاقی که تعدادی راننده در آنجا خواب بودند رفت. بعد از ساعتی، همه رانندهها را بیدار کرده و دستور دادند که پس از خوردن چایی به محوطه حیاط درونی زندان بروند.
یک نفر با یک سینی چایی وارد شد. مام ولی به آهستگی از او پرسید:
«داستان چیست؟ نمیدانی ما را برای چه اینجا آوردهاند؟».
طرف زد زیر خنده و گفت:
«زکی! آقا رو باش! این چه نعشکشی است که نمیداند برای چه اومده زندون اوین! خوب پخمه جان! آمده جنازه بکشی دیگر؟ مگر خبر نداری امام دستور دادهاند هر چی زندانی منافق هست و این کمونیستها و بیدینها را دار بزنند؟ خوب این همه جنازه را شماها باید ببرید بریزید توی چال دیگه!».
مام ولی که بهشدت از حرفها و خندههای رکیک مردک دندان کرمو با آن قیافهیی شبیه اژدهای در تنور افتاده، به خود میپیچید، چیزی نگفت ولی با فکر کردن به اینکه حرفهای او نمیتواند دروغ باشد، تمام وجودش به رعشه افتاد. از راننده بغل دستیاش پرسید:
«این احمق چه میگوید؟»
راننده بغل دستی به او گفت:
«آره بابا! راست میگوید، من دیشب یک سرویس رفتم!»
مام ولی با وحشت پرسید:
«یعنی چی یک سرویس رفتی؟ مگر چند تا جنازه بردی؟».
طرف با خنده گفت:
«من کامیون یخچالدار دارم ویژه حمل گوشت برای قصابیها. ولی دمشان گرم، هر سرویسی ۳۰۰هزار تا میدهند؟!».
کله مام ولی سوت کشید. سال ۶۷حقوق ماهانه او ۲۰هزار تومان بود. حالا برای یک سرویس حمل جنازه ۳۰۰هزار تومان میدهند.
وقتی این اخبار را کنار هم چید نقش خطرناک و چرکین خودش جلو چشمانش مجسم شد. ابتدا دچار نوعی عذاب وجدان بود که برایش غریب مینمود. به این فکر کرد که پسر خالههای داماد برادرش را چگونه در سالهای ۶۰ بدون هیچ گناهی اعدام کردهاند و چقدر به آنها علاقمند بود. به یادش آمد وقتی بچه دبستانی بود در یک مدرسه با این دو جوان نازنین درس میخواند. بچه لاتها او (مام ولی) را که بچهٔ فقیری بود و قیافه ناجوری داشت اذیت میکردند تا اینکه آن دو برادر او را زیر چتر حمایت خود گرفتند و از آن تاریخ به بعد کسی جرأت نکرد. او را اذیت کند!
***
این فکر از ذهنش گذشت که اگر از این مأموریت ناگوار سرپیچی کند ممکن است سرش را بر باد دهد، بنابراین تمام تنش به رعشه افتاد. یواش یواش ترس از کشته شدن پس از اتمام حمل جنازهها هم سراسر وجودش را فراگرفت. این ترس هنگامی بیشتر شد که به یاد چند تن از همکارانش افتاد که همین حاج آقا قندرانی بعد از محول کردن مأموریتهای اینچنینی، یک ماه بعد آنها را در تصادف با کامیون و یا در دعوای ساختگی کشته بود؛ کشتگانی که نه قاتلشان پیدا شد و نه کسی پرونده آنها را پیگیری کرد.
با خود گفت:
«مامه! دیگر آخر خط است، پیاده شو لعنتی هر چه مردم را چاپیدی تموم شد، اینجا دیگر نمیتوانی گاو گردنی مانند قندرانی و نمیدانم قصابی مثل لاجوردی و... دیگران را گول بزنی، بلکه اینها هستند که تو را نابود خواهند کرد!»
خدا خدا میکرد تا نوبتش بشود حداقل از این خراب شده بیرون برود و بعد فرار کند. زهی خیال باطل! چون بعد از یک ساعت، پاسداری هیکل گنده ریش و پشم دار آمد و گفت:
«برادرا! همه باید بیایید دفتر حاج آقا، با شما کار دارد».
به سمت دفتر حاجی رفتند.
حاجی مانند کمبزه نرسیده پشت میز نشسته بود و انبوهی از پوشهها و مدرک و پروندهها را وارسی میکرد. وقتی چشمش به آنها افتاد با یک لبخند ساختگی با همه ما دست داد و بعد شروع کرد به حرف زدن:
«برادران عزیز همه شما میدانید که امام خمینی چه زجری از دست این منافقین کوردل کشید. میدانید که اینها همه تروریست هستند و تا حالا چقدر از مردم بیگناه را کشتهاند!؟ امام هر چه به اینها مهربانی کرد انگار نه انگار. حالا دیگر صبر امام تمام شده و دستور فرمودهاند طبق نص صریح قرآن مجازات شوند. در سوره مبارکه منافقین؟! بیان شده که منافقین چون از کفار بدتر هستند باید مجازات شوند و شرع مبین هم مجازات اینها را اعدام میداند. الآن پنج روزی است که ما شروع کردهایم به پیاده کردن حکم قرآن و از شما انتظار داریم در این امر الهی که موجب خشنودی امام و همه مراجع عالیقدر شیعه است، شرکت فعال داشته باشید. معضلی که ما الآن داریم این است که با این همه جنازه چکار کنیم؟ شما فرض کنید همین امشب توی همین زندان نزدیک به پونصد منافق یا بیشتر اعدام شده باشند، خوب حساب کنید چند تا ماشین برای حمل جنازهها لازم است؟»
مام ولی هاج و واج پرسید:
«حاجآقا! این همه جنازه را چه جوری میخواهید بشوئید، کفن و غسل میت و نماز و... میخواهد و اینها خیلی کار میبرد که؟
حاجی با خندهیی وحشیانه جواب داد:
«بنده خدا! مگر نگفتم اینها همه ضد قرآن و خدا هستند، پس نیازی به اینکارها نیست. اصلاً نیازی به قبر ندارند. ما اطراف تهران چند تا چال بزرگ کندهایم. شما فقط باید طبق آدرسی که برادران بهتون میدهند، جنازهها را ببرید آنجا، کسانی هم هستند که به شما کمک میکنند. در کمترین زمان باید جنازهها را درون این چالهها پرت کنید و برگردید بقیهٔ امور میماند برای برادران دیگر. آنجا لودر و بولدوزر هست همین که یک چاله پر شد، خاک را میریزند روی جنازهها و بعد هم یک غلتک میآید چنان محل را عین کف دست صاف میکند، پاک پاک، انگار نه انگار که اینجا کنده شده. بعد از مدتی که آبها از آسیاب افتاد، چنان درختکاری در آنجا راه بیاندازیم که بعد از ۱۰ ـ۲۰سال هیچکس نداند اینجا چه خبر بوده، حالا میرسیم به شرط و شروط خودمان.
اول اینکه برای هر سرویس آمبولانس ۱۵۰هزار تومان میگیرید و برای هر سرویس کامیون یخچالدار یا اتاقدار ۳۰۰ هزار و اما شرط دوم این است که وای بهحالتان اگر دست از پا خطا کنید، بدون هیچ درنگی شما را هم میفرستم کنار همین منافقین. تفهیم شد؟».
مام ولی و بقیهٔ رانندگان، از شوق پول هنگفتی که قولش به آنها داده شده بود، جواب دادند:
«بله حاجی!».
«بعد از جلسه آنها را به سمت حیاط درونی زندان بردند. مام ولی اولین چیزی که دید بر جا خشکش زد.
در گوشه حیاط تعداد زیادی دمپایی پلاستیکی بود که روی هم تلنبار شده بودند. وارد اتاق بزرگی شدند مملو از جنازههای خفه شده بود که روی هم تلنبار شده بودند. صحنهیی بسیار دردناک و غیرقابل تحمل بود. او که عمرش را با انوع جنازههای متلاشی شده و... سر کرده بود، اینجا کم آورد و نتوانست در برابر جسد آن همه جوان و نوجوان ـ که به طرزی وحشتناک صورتهایشان کبود و گردنهایشان شکسته شده و گاه نیز در اثر تقلا بر سر دار، بریده بریده و خونین و مالین شده بودند، تحمل نماید و از حال رفت و روی زمین افتاد. پاسدار همراهشان با خنده و تمسخر او را بلند کرد و چند بار پشت سر هم گفت:
«حاجی پیر شدی ها! ببین! تحمل دیدن دو تا جنازه را نداری؟ حالا ما را شناختی؟
مام ولی پرسید:
«خوب حالا باید چیکار کنیم؟»
پاسدار جواب داد:
«چیکار کنید!؟ هیچی فقط میروید مثل بچههای خوب ماشینهایتان را از در پشتی میآورید عقب ماشین را میزنید دم در فلزی بزرگ سبزی که اون گوشه میدان میبیند و باز است.
مام ولی با بقیهٔ رانندهها راه افتاد و همانطور که پاسدار گفته بود، پشت ماشین را جلو در فلزی پارک کرد. این در باز بود و از قبل یک سکوی چوبی هم ارتفاع با سطح داخلی آمبولانس تهیه کرده کرده و آن را پشت در قرار داده بودند. بعد با نوعی گاری مخصوص، که هر بار ۳ تا ۵جنازه را با آن حمل میکردند، بارگیری را شروع کردند. گاریها را بالای سکو آورده و با یک تکان سخت جنازهها را درون آمبولانس یا کامیون میریختند. یک پاسدار هم رفته بود توی خودرو و جنازهها را میکشانید ته ماشین و طوری میچید تا بیشترین تعداد جنازه را بتواند درون ماشین جای دهد. مام ولی یک مرتبه متوجه شد آنقدر جنازه بار آمبولانس او کردهاند که لاستیکهایش خوابیده است، داد زد:
«برادر! چیکار میکنی؟ این آمبولانس ظرفیت حداکثر دو جنازه را دارد، تو الآن ۳۰نفر را درون این یک تکه جا چپاندهای!».
طرف با بیقیدی جواب داد:
«نگران نباش همه را جوری چیدهام که اصلاً تکان نخورند وانگهی پولش را میگیری مگر مجانی میبری. فکر کردی نمیدانم برای هر خودرو ۳۰۰ هزار تومان فاکتور میکنید.
برق از کله مام ولی پرید، گفت:
« به اباالفضل قسم! که به من ۱۵۰هزار تا قرار است بدهند.
طرف با سگ ـ خنده گفت:
«خوب پس بقیه را حاجی میلمباند!».
مام ولی که دیدم اینجا جای چک و چانه و این حرفها نیست، با ریاکاری سر یارو تشر زد:
«برادر عزیز! چرا غیبت میکنی، به گوش حاجی برسانم پدرت را درمیآورد.».
رنگ طرف شد عین برف، سفید سفید، بعد به تندی از مام ولی جدا شد و خودش را لای انبوه جنازهها و جنازه برها گم و گور کرد. مام ولی در آمبولانس را که به سختی بسته میشد بست و رفت تا نامه و مجوز لازم را بگیرد. او را به اتاق حاجی حواله دادند و باز قیافه منگل حاجی را دیدکه با خوشرویی ریاکارانهیی به وی گفت:
«آفرین قهرمان! خدا عوضت بده برادر! کاری که داری میکنی در حد جهاد با کفاره. برو به سلامت!»
مام ولی شگفتزده پرسید:
«حاجی! نامهیی، مجوزی چیزی نمیدهید؟»
قندهاری خوشرویی ظاهری چند ثانیه پیش را کنار گذاشت و به تندی گفت:
«برو برادر! کم احمق بازی در بیاور. فقط این آدرسی که زیر فرمان ماشینت گذاشته شده را بگیر و برو. یک کلمه رمز هم آنجا نوشته شده محل آدرس که رسیدی یک مرکز کنترل و بازرسی هست که البته چراغ خاموش کار میکنند. خیلی مواظب باش. دست از پا خطا کنی تو را به گلوله میبندند. میروی آنجا که رسیدی چهار بار چراغ جلو را روشن و خاموش میکنی و بعد هم فلاشرت را روشن میکنی. بعد بقیهٔ کارها را آنجا به تو میگویند».
مام ولی راه افتاد. آدرس داده شده نزدیک قبرستان ارمنیان، در ابتدای جاده خاوران و جاده خراسان بود یک کروکی نیز روی کاغذ بود که محل پرتی را نشان میداد. مام ولی با کمک راننده کامیونی که گفت شب قبل هم این راه را رفته، توانست مسیر را پیدا کند. تا به محل برسند ساعت نزدیک ۵صبح شده بود و هوا کم کم داشت روشن میشد.
مام ولی با چراغ ماشین علامت داد. ناگهان از گرگ و میش صبح ۲۰پاسدار مسلح سبز شده و به سمت ماشینها آمدند. بعد از اینکه از صحتوسقم محموله ماشینها مطمئن شدند، یک خودرو وانت تویوتا لندکروزر جلو آنها راه افتاد و به سمت بیابان اطراف راه حرکت کردند. آنها با عجله زیاد رانندگان را به سمت چالههای بزرگی ـ که بعضی از آنها به بزرگی یک میدان یا سالن ورزشی بودند ـ حرکت دادند. معلوم بود که این چالهها را تازه کندهاند. به سرعت ماشینها را به لبه چالهها هدایت کردند و افرادی با لباسهای یکسان پلاستیکی، دستکش به دست و نقاب بر صورت شروع کردند جنازهها را از درون خودرو به چالهها پرت کردن. آنقدر عجله داشتند که جنازهها را منظم روی هم نمیچیدند. در مدت یک ساعت تمام محموله کاروان ماشینها را تخلیه کرده و باز هم با هدایت پاسداران مسلح رانندگان را با ماشینهایشان از منطقه خارج کردند.
مام ولی از پاسداران پرسید:
«ما بعد از این چکار باید بکنیم؟»
یکی از آنها گفت:
«هیچ کاری لازم نیست بکنید. به خانههایتان میروید و وای بهحالتان اگر پیش احدی صحبتی از این ماجرا بکنید. بدانید که ما در منزل شما هم شنود داریم و متوجه میشویم و بهمحض اینکه دهانتان باز شود، مغزتان متلاشی خواهد شد. ولی اگر مثل بچهٔ آدم رفتار کنید، بعد از چند روز حق الزحمه شما برایتان ارسال خواهد شد».
...
***
با اینکه سالها گذشته اما مام ولی هنوز هم که هنوز است هر گاه صحبت از اعدام زندانیان سیاسی در سال ۶۷میشود با آهی جگر سوز و با نوعی پشیمانی گریزناپذیر با خودش میگوید:
«خدایا! آن همه دمپایی گوشه دیوار مال زندانیانی بود که اعدام شده بودند! انبوهی دمپایی با اندازههای مختلف ولی همه از یک جنس و یک رنگ بودند! خدایا من عوضی را میشود ببخشی؟ خدایا من چطور توی چشم مردمی نگاه کنم که جنازه فرزندانشان را درون چالهیی ریختم و آمدم...
کامران از تهران
مسئولیت محتوای این مطلب برعهده نویسنده است و سایت مجاهد الزاماً آن را تأیید نمیکند