عملیات فروغ جاویدان - خطاب به خدا، خلق و تاریخ
لحظه، لحظهٔ حساسی بود. مجاهدین میتوانستند به آن پشت کنند و بگویند که ما کارمان را کردیم و شرایط دیگر به بنبست رسیده است. آنگاه این را میگفتند و میخفتند و در وادی عافیتجویی لعنت خلق و تاریخ را به خود میخریدند. اما راه دیگری نیز بود؛ راهی که تصمیم به انجام آن ریسک بزرگی میطلبید. برای انجام عملیاتی سراسری و بزرگ، ماهها و سالها آموزش، زمان، و مقدم بر آن، نیرو، سلاح و امکانات و پشتیبانی خارجی مورد نیاز بود. حال، سرنوشت میگوید، بیش از یک هفته وقت ندارید. یا میروید، ممکن است همه شهید بشوید، یا میمانید و خون از دماغ کسی نمیریزد ولی مطرود و لعنت شده و سوخته و بیآبرو خواهیدبود. زمان، به اندازه یک پلک به هم زدن؛ به اندازه یک فرود رگرگه آذرخش؛ به اندازه عمر عطسه یک شعلهٔ کبریت، اندک است. تا راهها باز است، تا آبها یخ نزده، تا لای در اندکی گشوده است، «باید رفت». این فرصت دیگر قابل تکرار نیست.
***
مسعود رجوی در نشست توجیهی عملیات فروغ جاویدان
در سالن عمومی بزرگ اشرف جای سوزن انداختن نبود. چهرههای جدید زیادی به مجاهدین اضافه شده بودند؛ آنها برای اولین بار به یک نشست سراسری میآمدند؛ به همین خاطر با دیدن آن همه جمعیت در یکجا، نمیتوانستند از ابراز شگفتی خودداری کنند. اونیفورم همهٔ نفرات با توجه به گرمای فصل، خاکی بود. زنان مجاهد نیز، با روسری زرشکی بهصورت یگانی در نشست شرکت کرده بودند. همه منتظر بودند تا نشست شروع شود.
انتظار دیری نپایید، ناگهان از یکی از درهای کوچک نزدیک سن سالن، مریم و مسعود رجوی با چهرهیی متبسم، بشاش و صمیمی نمایان شده و در حالی که برای جمعیت دست تکان میدادند به چابکی بالای سن رفتند. در این هنگام ابراز احساسات جمعیت به اوج خود رسید. زنان و مردان مجاهد از روی صندلیهای خود بلند شده بودند، و مانند خرمن زرین گندم، در نسیم ملایم تابستانی موج میزدند. همراه با کفزدنهای مستمر این شعارها را تکرار میشد:
«ایران رجوی- رجوی ایران».
«با مسعود، با مریم، همسنگر، همپیمان، در راه آزادی، میجنگیم تا پایان».
مسعود پس از آنکه موفق شد، توفان احساسات را فرو بنشاند، با سیمای برافروخته، چشمان نافذ و هوشیار، با شعلهیی از شرف و صداقت در کلام، ناگهان خروشید:
«عملیات کبیر فروغ جاویدان!».
گویی بنزین روی آتش پاشیده باشند، یا انفجاری از امواج انسانی رخ داده باشد. هزاران دست بار دیگر به پرواز درآمدند و طنین بالهایشان سیل توفندهیی از صدا را به گوش سرازیر کرد.
جلال، هاج و واج، فقط به رهبران خود نگاه میکرد. بهطور خاص، نگاهش روی پرچم کوچک ایران؛ (نصب شده بر بالای جیب چپ اونیفورم زیتونی کمرنگ مسعود) متمرکز شده بود. پرچم، مانند تکهیی از رنگینکمان، بهطرز دلپذیری روی سینهٔ او میدرخشید و جذابیتش را دو چندان میکرد.
فرماندهی کل ارتش آزادیبخش، با چوب اشارهیی در دست، پشت به ماکت بزرگ نقشهٔ ایران، در طول سن قدم میزد و گاه با نجوایی عارفانه و گاه با خروشی از ته دل و گاه با طمأنینه، و شمرده شمرده، جملاتی را بر زبان میراند؛ جملاتی که مجاهدین برای نخستین بار از زبان رهبری خود میشنیدند:
«... تصمیم گرفتن برای چنین عملیاتی، البته کار سهل و سادهیی نبود. زیرا که میباید تمام دار و ندار را در طبق اخلاص نهاد و به خلق قهرمان ایران تقدیم کرد. بهخصوص که این تصمیمگیری، دارای بالاترین ریسک و خطر نیز هست و باید یک بار دیگر تمامی سازمان، آلترناتیو، ارتش آزادیبخش و همه چیز را مایه گذاشت. این تصمیمگیری برای خود من، تقریباً مشکلتر از تمامی تصمیمگیریها از زمان شاه به بعد بود. زیرا که میباید یک بار دیگر از همهٔ عزیزان، برادران، خواهران، سازمان، ارتش آزادیبخش دل بکنم تا خدا چه بخواهد...»
قطرهیی اشک، درشت و سوزان، از نی نیهای جلال جوشید و راه باریکی، در کوچهٔ گونهٔ راست او جست، بعد آرام و شفاف روی انگشتانش افتاد. برای لحظاتی سالن و تمامی جمعیت آنجا، در نگاهش محو شد و او چیز دیگری را به چشم نمیدید. دوست داشت جای خلوتی گیر بیاورد و گریهٔ بلند خود را، از چنبرهٔ بغض آزاد کند. آهسته به اطراف سرچرخاند. خواهران و برادران مجاهدش نیز چنین حالتی داشتند.
پشت سیمای آرام مریم، توفانی از احساسات ناگفته برپا بود. او دست گرهکردهاش را ستون چهرهٔ خود کرده و بهدقت به حرکات و سخنان مسعود، چشم دوخته بود. جمعیتِ عظیم آنچنان در سکوت سراپا گوش بود که گویی هیچکس در زیر این سقف نیست. از روبهرو تنها اقیانوسی از فانوس چشمها، فروزان، تمام باز و چارطاق، این لحظات ناب تاریخی را به نظاره نشسته بود. گوشها تکتک واژهها را مینیوشیدند و مینوشیدند.
چشمان مسعود بار دیگر به نقطهیی دور خیره شد و صدایش طنین خاصی به خود گرفت؛ از آن نوع که با دیدن آن مجاهدین الو میگیرند و از خود بیقرار میشوند:
«... شما، تکتک شما، چه آنهایی که قبل از سال 50و چه آنهایی که از زندانهای شاه با یکدیگر همرزم و هم سنگر بودیم، چه آنهایی که در زمان حکومت خمینی به سازمان پیوستید، چه آنهایی که امروز از این یا آن کشور آمدهاید و چه آنهایی که در بین راه، در محورها و شهرهای مختلف به ما خواهند پیوست، آری، شما را من بهسادگی پیدا نکردهام، تکتک شما را از پس هفت دریا خون و راهی چند ساله -که آن را با کفش و کلاه آهنین طی کردیم- از لابلای انبوه ابتلائات، نشیب و فرازهای سیاسی و انبوه بالا و پایینیهای زمان، به مثابهٔ رشیدترین، قهرمانترین، جانانترین، شکوفاترین و آگاهترین فرزندان خلق ایران، پیدا کردهام. اگر بهتر از شما و ارزشمندتر از شما میبود و اگر ستودنیتر از شما میبود، حتماً در جای دیگر تشکلش را میدیدیم. پس یک گنجینهٔ عظیم و تاریخی و بزرگ و در بعضی موارد چه بسا غیرقابل جانشین سازی، گرانتر از همهٔ مال التجارههای موجود در عالم، ذیقیمتتر، زیباتر، تحسینبرانگیزتر، این جا هست که من میبایستی در این تصمیمگیری یک بار دیگر از تکتک جواهرات بیهمتای این گنجینه دل بکنم...»
مسعود، یک لحظه مکث کرد، چشمانش در اعماق سالن، در کشتزار زرین و انبوه رزمآوران و گلهای شقایق لابلای آن، گویی بهدنبال کسی میگشت. نگاهش مشتاق، برافروخته و درخشان بود.
«... اگر که مجاهدین به خدا و به خلق و تاریخ و به سرنوشت تابان و شکوفان خلق قهرمان ایران، بعد از این همه رزم و رنج، بعد از این همه خون و فدا، پاسخ نگویند، چه کسی پاسخ خواهد گفت؟ بنابراین فقط یک جمله میگویم و میگذرم؛ نه خطاب به شما، خطاب به خدا و خطاب به خلق و تاریخ...»
در این هنگام سرش را رو به آسمان گرفت و هر دو دستش را به نشانهٔ نیایش بالا نگهداشت، بعد ادامه داد:
«بار خدایا! شاهد باش، شاهد باش که تمامی سرمایهمان را که محصول ربع قرن رزم و رنج مستمر هست، تقدیم تو و خلقت کردیم. انک انت السمیع و العلیم».
چشمها به اشک نشستند و خون داغ با سرعت بیشتری در شقیقهها به جریان افتاد. سکوت، خود گویاترین سخن بود. تا بهحال مجاهدین، رهبری خود را در مقاطع مختلف، برانگیخته و توفانی دیده بودند؛ مانند آن روز که در گردهمایی ورزشگاه امجدیه در تهران - رو در روی چماقداران و اوباش آخوند انگیخته- خروش برداشت: «وای به روزی که تصمیم بگیریم جواب مشت را با مشت و گلوله را با گلوله بدهیم» اما این یکی، جور دیگریست، گویی مسعود داشت با تکتک یارانش برای همیشه وداع میکرد؛ گویی بازگشتی در کار نبود؛ گویی میدانست که ممکن است، تمام جگرگوشگانش را در این سفر از دست دهد. با این حال ضرورتی بزرگ او را به این کار وا میداشت.
لحظه، لحظهٔ حساسی بود. مجاهدین میتوانستند به آن پشت کنند و بگویند که ما کارمان را کردیم و شرایط دیگر به بنبست رسیده است. آنگاه این را میگفتند و میخفتند و در وادی عافیتجویی لعنت خلق و تاریخ را به خود میخریدند. اما راه دیگری نیز بود؛ راهی که تصمیم به انجام آن ریسک بزرگی میطلبید. برای انجام عملیاتی سراسری و بزرگ، ماهها و سالها آموزش، زمان، و مقدم بر آن، نیرو، سلاح و امکانات و پشتیبانی خارجی مورد نیاز بود. حال، سرنوشت میگوید، بیش از یک هفته وقت ندارید. یا میروید، ممکن است همه شهید بشوید، یا میمانید و خون از دماغ کسی نمیریزد ولی مطرود و لعنت شده و سوخته و بیآبرو خواهیدبود. زمان، به اندازه یک پلک به هم زدن؛ به اندازه یک فرود رگرگه آذرخش؛ به اندازه عمر عطسه یک شعلهٔ کبریت، اندک است. تا راهها باز است، تا آبها یخ نزده، تا لای در اندکی گشوده است، «باید رفت». این فرصت دیگر قابل تکرار نیست. تا دیروز خمینی حاضر بود برای جنگ با عراق تا آخرین نفر، و تا آخرین خشت خانهها را در تهران به تنور جنگ بریزد اما امروز چیز دیگری میگوید، آتش بس، تند، سریع و به هر قیمت؛ چرا که به چشم خود همین چند روز پیش ارتشی ظفرمند را دیده که بهسادگی شهر مهران را فتح کرده و دارد به سوی تهران میآید.
***
فرماندهی کل ارتش آزادیبخش با آنکه به این ضرورت بیش از هر کس دیگری واقف بود، با این وجود بنا به سنت همیشهٔ خود، تابع تصمیم جمع بود. از این رو پرسید:
«... حالا برای ثبت در سینهٔ تاریخ و شرکت در یک چنین تصمیمگیری بزرگ و بنیادی؛ عاری از احساسات- اگر چه انقلابی را نمیشود از عواطفش جدا کرد- ولی با حسابگری نظامی و سیاسی محض و با آرامش، هر کسی که میگوید درست است که برویم و درست نیست که تأخیر کنیم و هر کس که میگوید رفتن به این عملیات، هر نتیجهیی که داشته باشد، به هر حال کیفاً بهتر از نرفتن است، دست بلند کند. هر کس که میگوید باید که برویم و اگر نرویم، خیلی بدتر است و از ما بایسته و شایسته همین است که برویم، دست بلند کند، ببینم. میخواهم این لحظه ثبت شود...»
جمعیت دست بلند کردند. برخیها دو دست خود را بلند کرده بودند و اگر کسی آن لحظه به پشت سر خود برمیگشت، میدید، جنگلی از دستهای افراشته، چشمان مشتاق و ابروهای مصمم، به آفرینش این لحظهٔ تاریخی نشستهاند. مریم نیز در کنار مسعود، هر دو دست خود را بلند کرده بود. مسعود با هر دو دست برافراشته، گفت:
«دستهایتان را بالا نگهدارید... آیا بر تصمیم خود استوارید؟»
رعدی پرطنین و سهمگین از صدا ناگهان در سالن پیچید:
- بله...
مسعود:
«نتیجه عملیات البته فراتر از همهٔ محاسبات معمول، به اراده و مشیت خدا برمیگردد، اما تا آنجایی که به ارتش آزادیبخش ملی ایران و به مجاهدین خلق ایران برمیگردد، پیشاپیش نتیجه را - هر چه که باشد- به تکتک شما و به خلق قهرمان ایران تبریک میگویم».
دستهای ترانه خوان دوباره به پرواز درآمدند، و سالن پر از هلهله شادی شد. یک تولد تاریخی اتفاق افتاده بود. از این لحظه به بعد همهٔ توجهات به ساعت حرکت و انجام آخرین آمادهسازیها معطوف بود.
جلال از میان شاخههای درهم و فشرده جنگل، راهی به بیرون باز کرد. خود را به زیر آسمان ستاره کوب و خنکای شامگاهی تابستان رساند. ناگهان دستی نرم - مانند کبوتری- آرام روی شانهاش نشست. شتابزده، سر چرخاند، یک جفت چشم آسمانی شفاف و یک ردیف دندانهای متبسمِ سپید، چشمان او را پر کرد. پیش از آنکه به خود بیاید، بوسهیی گرم، گونههایش را نواخت.
- شما؟ لطفاً شما کی هستین؟
- ای بابا من را نمیشناسی؟ تو نبودی که آن شب با یک دسته از مجاهدین در عملیات... و وسط تیر و تیرکشی، تو جان خودت را به خطر انداختی که من را نجات دهی. من تیر خورده بودم. تو به جای ادامه نبرد و تعیینتکلیف صحنه، زخم من را - که در آن لحظه دشمن تو بودم- پانسمان کردی...
- آه! پرویز!... تو هستی، چقدر چاق و چله شدهیی!، تو در اینجا چهکار میکنی؟
- من در اینجا چهکار میکنم؟!... مگر جای دیگری به جز اینجا داشتم که بروم. تو شاید خودت نفهمیدی آن شب چهکار کردی، ولی من از روی همان برخورد ساده، پی به ماهیت انسانی مجاهدین بردم، و از آن شب به بعد عاشقِ آنها شدم، بالاخره یک جوری باید ادای دین میکردم و چه روزی بهتر از امروز...
جلال با پهنای دست محکم و دوستانه به پشت او زد و با صدای قاطع گفت:
- میبینم که برای خودت رزمندهیی درست و حسابی شدهیی، این اونیفورم چقدر به تو میآید. راستی زخمت خوب شده است؟
- با این همه رسیدگی مگر میتواند خوب نشود...
لحظاتی دست روی پیشانیاش گذاشت و با اشتیاق به چشمان جلال خیره شد... و سپس با لحنی مشتاق و محکم گفت:
ـ داریم به ایران میرویم... میفهمی؟ ایران!
عملیات فروغ جاویدان - بوسه بر تانکهای مجاهدین
عملیات کبیر فروغ جاویدان
خورشید داشت کمکم از وسط آسمان رو به غرب متمایل میشد، در سربالایی، نسیم نسبتاًً خنکی میوزید. درختان گردوی نشسته بر کنار آب، شاخههای پر و سنگین خود را به آهستگی تکان میدادند. دو کلمن بزرگ آبیرنگ آب، کنار جاده قرار داشت. پس از آن چند سنگر از دور نمایان بود. جلودار تیپ به موازات یک تابلوی بزرگ ایستاد، روی تابلو عکس بزرگی از خمینی با رنگ و روغن نقاشی شده بود. تابلو متعلق به یکی از مراکز تجمع دشمن بود. افشین از ماشین پیاده شد. گلنگدن کلاشینکفش را کشید. گلنگدن با صدای خشکی در کوه پژواک انداخت و تمام گوشها را متوجه خود کرد. افشین یک گام عقب گذاشت، سلاح را بهصورت دست فنگ زیر بغل راست خود گرفت، پای چپ را جلو آورد؛ روی زمین میخ کرد. نگاهی به اطراف چرخاند تا مطمئن شود، کسی در تیررس او نیست. لحظهٔ ی چشم در مغاک سرد و زمستان ابدی چشمان خمینی دوخت، ناگهان با غیظ انگشت خود را روی ماشه فشرد.
افشین سلاحش را به ضامن کرد. صدایی از پشت به او گفت:
- خسته نباشی افشین! بیا سوار شو! که کار زیاد داریم، از این به بعد نوبت صاحب عکس است.
جلال با چشمان خندان این صحنه را نگریست، بهخاطرتش برگشت، آه! چه روزهایی که در کوچههای اضطراب و آوارگی، خود را از صحنههای تعقیب و مراقبت پاسداران بیرون کشیده بود تا روزی بتواند تفنگی فراچنگ آورده، و با جلادان رودرو شود. هنوز خاطرات سال 60در مخیلهاش تر و تازه بود؛ آن روزی که با چشمان اشکبار از پشت پنجره میدید، پاسداران با خشونت دختر همسایه را از خانه بیرون کشیده و مانند بستهیی طناب پیچ در صندلی عقب نیسان پاترول انداختند. هر چه مادرش التماس میکرد. فایدهای نداشت. اشکهای مظلومانهٔ او مانند قطرههای آبی بود که بر آتش بیفشانند و تیزترش کنند. آنقدر سماجت کرد تا پوتین درشت یکی از پاسداران بر پهلوی چپ او فرود آمد و درد استخوان شکن کلیه، نفسش را قیچی کرد.
- زنیکه فلان فلان شده! چشم ما روشن! داری از دختر منافقت هواداری میکنی. به درک! که بیگناهه. میخواست منافق نشود.
خنج استخوانی دردناکی در جان جلال خلید. پشتش از قولنجی گران تیر کشید، کسی در اندرون رنجیدهاش به او گفت:
- بیغیرتی تا کی؟
نمیدانست چطور خود را به پشتبام رساند، از همان بالا روی کاپوت نیسان پرید و با پا چنان به شیشهٔ جلوی آن لگد زد که شیشه، مانند دانههای لوستری سقوط کرده، روی صورت راننده و فرماندهٔ ماشین از هم فروپاشید.
همین کافی بود تا اوضاع بالبشو شود و دختر مجاهد بتواند فرار کند. او نیز فرز و چالاک کوچهها را دوتا یکی کرد، خود را به کمربندی انداخت و جلوی اولین تاکسی را با تحکم گرفت. قیافه هراسآلود و مضحک پاسداران دیدنی بود. مرغ از قفس پریده بود. بعدها شنید سپاه برای او خط و نشان کشیده و تله گذاشته است. روزگار را ببین، حالا این خمینی است این چنین به دست و پا افتاده، زبون و تسلیم، در برابر خشم صاعقهزای مسلسل یک مجاهد.
سرافشان و شیداوار دستی بر یال کلاشینکفاش کشید و طوری که همرزمانش نفهند لوله گرم آن را بوسید.
گردنهٔ طولانی پاتاق بطول ۳۰کیلومتر، مانند دیواری تن افراشته، سکوتناک، رازدار و صبور، عظیم و پرابهت، سنگی و سنگین قامت، در دو سوی جاده، ستون را از دیدار خورشید محروم میکرد. هر جنبندهیی با ورود به آن از دنیای خارج قطع میشد. در چنبرهٔ آن رنگها و سایهها بشکل غروب بود؛ هوا در دهلیزهایش خنک و آمیخته با عطرگیسوی گیاهان. تصور عبور از آن هراسی گنگ را در جان حقنه میکرد. هر لحظه انتظار میرفت، مترصدان گردنه از لای شکافهای توبه تو، تیر زهرآگین خود را به جان کاروان بنشانند یا چون جنگهای باستانی، خرسنگها را از فراز بر فرقش فرو ببارند. در سراسر این دهلیز دراز، هر متر، در هر ثانیه، آبستن حوادث بود.
تا کنون بین دو نیرو در پنج صحنه نبردهایی رخ داده و دشمن - در این نبردها- تعداد معتنابهی تانک، زرهپوش، توپ خودکششی، تفنگ 106، کاتیوشا، مینی کاتیوشا، جیپهای فرماندهی و مخابرات، اس.پی.جی.9و... از فرار هراسناک خود بر جای گذاشته بود. فتح یک پادگان ژاندارمری، یک مرکز رله مخابراتی، یک تلمبه خانهٔ نفت و چند انبار و زاغه مهمات، از نخستین دستاوردهای عبور از پاتاق بهشمار میآمد.
***
تا این نقطه، هیچ اثری از اهالی روستاها و مردم عادی در مسیر به چشم نمیخورد. پاسداران از پیش شایع کرده بودند که ارتش عراق در حال پیشروی است. مردم در هراس از اقدامات احتمالی یک ارتش اشغالگر، خانه و کاشانهٔ خود را رها کرده و به کوهها گریخته بودند. در ورودی یک روستا، تنها کسی که مشاهده شد، یک پیرمرد هشتاد و اندی ساله بود. او یک چپیه قرمز بهسر بسته و یک شولای چوپانی به بر کرده بود. عصایی گرهدار از چوب گردو به دست داشت و چهرهیی پنهان در برف. قوز کرده و ناتوان مینمود. اما آرامشی عجیب داشت، حتی وقتی یک تانک کاسکاول به موازات او رسید، سر نچرخاند نگاه کند. معلوم بود سری نترس دارد. صحبت با او غنیمتی بزرگ بود.
ستون کنار جاده متوقف شد. سهراب، از دهلیز فرماندهٔ تانک بیرون آمد، مشتاق و ذوق زده از دیدن یک هموطن غیرنظامی، پایین پرید و به سویش رفت. در این هنگام پیرمرد سر خود را بلند کرد و از لای پلکهای چینافتادهاش نگاهی به سهراب نمود و دوباره سر به زیر انداخت. سهراب او را در آغوش گرفت و هر دو گونهاش را به گرمی بوسید.
- سلام پدر! ما را میشناسی؟
پیرمرد با تعجب سهراب را برانداز کرد و به لهجه محلی گفت:
- روله از کجا بشناسم؟
- پدر! ما ایرانی هستیم، ما مجاهد خلقیم؛ ارتش آزادیبخش! آمدیم تا ایران را آزاد کنیم....
- هالهیی از شوق دور چشمان پیرمرد درخشیدن گرفت. موجی از محبت در خونش دوید و حالت چهرهاش تغییر کرد.
- تو را بخدا راست میگویی؟
- دلیلی ندارد که راست نگویم....
ناگهان پیرمرد که تا آن لحظه ساکت و ناتوان مینمود با نیروی عجیبی سهراب را در آغوش گرفت و پیشانیاش را بوسید.
- الهی! فدای تو بشوم من، چرا زودتر نگفتی؟. تا به اینجا برسید ما نصفه جان شدیم. فکر میکردیم، ارتش عراق حمله کرده... بعد خم شد تا دستان سهراب را ببوسد. سهراب نگذاشت، بلکه پیشدستی کرده، خودش به دست مرد روستایی بوسه زد.
انگار پیرمرد پیشقراول روستا بود، و او را برای آزمایش نحوه برخورد ستون مجاهدین با اهالی، به پیشواز فرستاده بودند. گویی صدها جفت چشم از گوشه و کنار بهصورت مخفیانه این صحنه را میپایید؛ زیرا هنوز صحبت با او تمام نشده یک زن و دختر روستایی به نزدیک تانک آمدند. دو تن از زنان مجاهد پیاده شده و به گرمی زن و دختر را در آغوش فشرده و مشغول صحبت با آنها شدند. زن، پیدرپی به اونیفورم و کلاهخود زنان مجاهد دست میکشید و آنها را میبوسید. دختر قیافهیی شرمگین داشت. دو دستش را روی هم گذاشته، گاهگاه با گوشهٔ دامنش بازی میکرد و لبخند میزد.
از چهار گوشهٔ روستا اهالی شروع به بازآمدن کردند. صحنهٔ عجیب و تکان دهندهیی بود، پس از سالها فراق، اینک خلقی چشم به راه و مشتاق، فرزندان سفرکرده و به غربت رفته خود را در یک قدمی خویش میدید. از اینرو از بذل محبت فروگذار نمیکرد.
- درود بر مجاهدین! مرگ بر خمینی!
مادری که این شعار را داده بود، با سیمایی متبسم کنار تانک کاسکاول آمد و در میان حیرت همگان، دست به کاری غریب زد. اشک شوق چشمان جلال را تر کرد. طاقت نیاورد، از کامیون هینو پایین پرید و کفشهای مادر را بوسید. مادر خم شده بود و بر چرخ تانکهای کاسکاول بوسه میزد.
احمد میگریست و رضا داشت، از میان جیرهجنگی خود، یک بسته بسکویت ویفردار جدا میکرد تا آن را به یک پسربچه بدهد. پسر که امید نام داشت، دستش را به لبهٔ در پشتی هینو گرفته بود و با صدایی لطیف و دوست داشتنی، کلمهیی را بر زبان تکرار میکرد:
- مجاهدین... مجاهدین...
یک مرد دوان دوان خود را به نزدیکی ستون رساند -و در حالیکه دور یک ماشین میچرخید، بدنهٔ آن را میبوسید-گفت: «مرگ بر خمینی!... درود بر رجوی... شما تا حالا کجا بو دید؟ چرا زودتر نیامدید؟»
مردان و پسران جوان وقتی مطمئن میشدند، ستون نظامی متعلق به ارتش آزادیبخش است، میرفتند، خانوادههای خود را به همراه میآوردند. زنی با پسر خردسال خود آمده بود. چند زن مجاهد اطراف او را گرفتند، یکی از آنان بچه را با صمیمیت در آغوش گرفت و به نوازش او پرداخت. مادر با دیدن این صحنه، متأثر شد و در حالیکه دستانش را رو به آسمان گرفته بود، برای سلامت مجاهدین دعا کرد.
***
این وقایع مربوط به پانزده دقیقه اول بود. مردم بهزودی متوجه ماجرا شده و دستهدسته از کوه به طرف جاده سرازیر شدند. آنان هر کدام بستهها و بقچههایی در دست داشتند، معلوم بود که برای گذران چند روز زندگی در کوه، وسایل مختصری برداشتهاند. غوغایی بپا شده بود. بچههای کوچک، از رزمندگان ستونهای جلوتر، عکسهایی از مریم و مسعود رجوی را گرفته وبا برافراشتن آنها، با صدای شاد و کودکانهٔ خود شعار میدادند:
«مرگ بر خمینی، درود بر رجوی!»
شگفتا اینها خمینی و رجوی را از کجا میشناختند. جلال به ملایمت راه را بر یکی از آنها بست، از زمین بلندش کرد و در آغوش گرفت، دستی بهسر و رویش کشید و او را بوسید.
- بگو ببینم کوچولو! تو رجوی را از کجا میشناسی؟
پسرک چشمان میشی خود را لحظهٔ ی به آسمان دوخت. لبانش را غنچه کرد و لحنی نمکین گفت:
- بابام به من گفته.
در این هنگام یک مینیبوس قرمز رنگ ترمز کرد. سرنشینان آن تعدادی خانواده بودند. زنی میانسال با لباس و سربند تمام مشکی پیاده شد. در نگاهش جستجویی عمیق بود. با آنکه سیمایش با دیدن زنان مجاهد شکفته مینمود اما غمی پنهان، در خطوط شکستهٔ چهرهاش موج میزد. به طرف یکی از زنان مجاهد رفت، دست او را گرفت و ناگهان به طرف صورتش برد. زن مجاهد اجازه نداد، آن زن دستش را ببوسد. خود خم شد و صورتش را بر بازوان او نهاد. زن ناگهان به گریه افتاد.
- روله جان! دختری داشتم به سن و سال تو. خدا خمینی را به تیر غیب گرفتار بکند، سال 60او را از من گرفت. از آن موقع تا بهحال من با خدای خودم عهد کردم تا انتقامش را نگیرم، لباس سیاه بپوشم. تو جای دختر منی. همهٔ شما فرزندان منید. خدا شما را حفظ کند... [تاب نیاورد و به گریه افتاد]... من آمدم که به شما خدمت کنم. به خدا حاضرم اسلحه به دست بگیرم، بجنگم...
تراکتوری کنار ستون ایستاد. مردی تقریباً چهل ساله با پسری خردسال از آن پیاده شدند. مرد، پشت تراکتور رفت و از داخل تریلی آبی رنگ -که به هوک تراکتور بسته شده بود- صندوقی بیرون آورد، پر از انجیر و هلو. بعد مشت مشت و به طرف رزمندگان پاشید.
- پدرتان رو ببخشید که غیراز این چیز دیگری نداشت. هنوز درست و حسابی نرسیدهاند ولی از هیچی بهتر است... تعارف نکنید... دهان شیرین کنید!...
وقتی صندوق خالی شد. مدتی بین رزمندگان و جنگافزارهایشان پرسه زد. کمی این پا و آن پا کرد، بعد گفت:
- من تصمیمم را گرفتم، یک سلاح به من بدهید با شما میآیم. الآن وقت جنگ با آخوندهای جنایتکار است.
***
نه مردم و نه مجاهدین، هیچیک تمایل نداشتند، این لحظات ناب و به یاد ماندنی را از دست دهند. هر کدام حالت کبوتری را داشتند -که پس از مدتها تشنگی- بر سر چشمهیی زلال نشسته است؛ یا مادر و فرزندی که گذار سالیان غربت و جدایی، آنان را به هم رسانده باشد. هر ثانیه به زیبایی بهشتی بود و هر دم، حامل معنایی. هر صحبت و لبخند، دلها را شفافتر میکرد. دو طرف بهخوبی درمییافتند که چقدر یکدیگر را دوست دارند. اما دشمن هنوز کمرشکن نشده بود. تعادل واقعی در تهران میچرخید. نبرد اصلی آنجا بود. بنابراین باید هر چه سریعتر به پیش تاخت. تا دشمن غافلگیر است، نباید زمان را از دست داد. تاکتیک پیشروی، تاکتیک حرکت شهابوار است. ستون بناگزیر حرکت کرد. دستها همراه با پیغام بوسه از دو طرف به پرواز درآمد.
یک مرد نفس نفس زنان پشت هینو دوید. جلال بزحمت راننده را متوجه کرد که ماشین را نگهدارد. مرد دست به لبهٔ در عقبی گرفت و خود را بالا میکشد. قیافهاش برافروخته بود و چشمانش پشت سر هم پلک میزد.
- به من سلاح بدهید با شما میآیم... این قدر دیگر بیغیرت نیستم... خونم از خونِ شماها رنگینتر که نیست.
در همان حال جایی برای خود یافت و نشست.
فرمانده محمد - در حالی مشتاقانه خطوط شکستهٔ سیمای آن آزاد مرد پیوسته به ارتش آزادی را مینگریست، و در فکر اهدای یک سلاح به او بود- به فرازی از حرفهای مسعود اندیشد:
«به مردم دلیر میهنتان کم بها ندهید»
.... و ماشین حرکت کرد.
عملیات فروغ جاویدان - فرمانده شهناز؛ شهابی از جسارت و تصمیم
جاودانه فروغ، مجاهد خلق شهناز جدیدیان
عصر پنجشنبه ۶مرداد ۶۷
نیروهای تجسس و پاکسازی سپاه چهارم بعثت پاسداران، و ارتش آخوندی، در پی دریافت خبری در مورد تجمع یک نیرو از مجاهدین، در یک منطقه بسیج شده و حال داشتند بهصورت یک دایرهٔ بزرگ، گام به گام به تپهیی نزدیک میشدند که از نظر آنان سرخ تلقی میشد. با گذشت زمان حلقه محاصره را بر گرداگرد تپه، تنگ و تنگتر میکردند.
فرمانده شهناز با دیدن شبح خمیده قامت و محتاط آنان در چشمی دوربین دستی خود، به دو تن از زنان مجاهد که او را همراهی میکردند سپرده بود تا میتوانند سلاح و مهمات جمعآوری کنند. در تپهیی که آنها سنگر گرفته بودند، چند بار درگیری تن به تن صورت گرفته بود، لابلای شیارها و صخرهسنگها پر بود از انواع سلاحهای به خاکافتاده و نیز خشابها و کلاهخودهای بیصاحب؛ همچنین اجسادی از پاسداران؛ که واحدهایشان فرصت نکرده بودند در بحبوحهٔ نبرد آنها را به عقب ببرند.
فرمانده شهناز دوباره دوربین کوچک را جلوی چشمانش گرفت و سعی کرد از استعداد دشمن، نوع سلاحها و موقعیت فرماندهی آن سر در بیاورد. لباسهای آنان نشان میداد که یکههایی از ارتش باشند اما نیروهای دیگری نیز با آنها همگروه شده بودند. این ترکیب ناهمگون، به همه چیز شک میکرد و با اندک شک، نفرات آن، بهطرزی هراسناک ناگهان آتش گشوده و داد و قال راه میانداختند.
***
جمعآوری سلاح و مهمات به اتمام رسیده بود. آنها را شمردند 7قبضه کلاشینکف ترکشخورده، یک تیربار بی.کی.سی، دو جعبه چوبی فشنگ 62/7میلیمتری، چند سرنیزه و تعدادی خشابهای نیمه پر و نیز یک موشکانداز آر.پی.جی با چند موشک مصرف نشده و یک خمپارهانداز 60میلیمتری با 10گلوله، موجودی انبار تسلیحات آنها را تشکیل میداد. شهناز با دیدن فشنگها لبخندی زد و گفت:
- بهتر از این نمیشد. با این میزان مهمات میتوان ساعتها مقاومت کرد و به پاسداران درسی جانانه داد. ما الآن یک ارتش هستیم.
تا رسیدن حلقه محاصره به نزدیکی آنان فرصتی اندک باقی بود. او با متانت و اعتماد به نفس، دو همرزم، مریم و راضیه را فراخواند و طرح خود را با آنان در میان گذاشت.
- ببینید خواهران! دشمن در حال پاکسازی است، در عینحال میخواهد با عبور از دشت حسنآباد، عقبنشینی تیپهای رزمی را تحت تأثیر قرار دهد. ما نباید بگذاریم این کار انجام شود. از طرفی همانطور که میبینید تعداد ما سه نفر بیشتر نیست، استعداد دشمن، در دیدبانی ما چیزی در حدود 5الی 6هزار نفر است. عادلانه اگر تقسیم کنیم به هر نفرمان 2000نفر از دشمن میرسد. البته ممکن است سؤال کنید: «چطور میشود با این تعداد جنگید؟ نبرد ما نبردی برای آزادی میهنمان از چنگ استبداد مذهبی است. یا باید اجازه دهیم ما را محاصره کنند و با مرگی موهن و خفتبار از پا دربیاورند، یا اینکه دندان کینه روی جگرهای خسته بفشریم و به دشمنان خدا و خلق امان ندهیم... آیا اهلش هستید؟
مریم و راضیه با صدای غرا و محکم پاسخ دادند: بله.
- بسیار خوب... از مجاهد خلق همین شایسته است. برای غلبه بر این تعداد از دشمن ما باید آنها را فریب بدهیم یعنی وانمود کنیم که نفرات زیادی از ما در بالای تپه سنگر گرفتهاند. این تاکتیک سبب میشود آنها در تسخیر این موضع معطل شوند و این برای عقبنشینی یارانمان زمان میخرد. هر چه این زمان را بیشتر کش بدهیم درصد موفقیت ما بیشتر است. آیا کسی نظر دیگری دارد؟
سکوت یارانش علامت موافقت بود.
....
- خوب، حالا که نظر دیگری نیست، تقسیم کار میکنیم. هر کدام از ما باید یک قسمت از قوس 360درجه را بپوشانیم؛ سه نفر هستیم به هر نفر 120درجه میرسد. بنابراین ما سه دهانهٔ آتش خواهیم داشت. یک دهانه آتش کلاشینکف و در صورت لزوم خمپاره، دهانهٔ آتش دیگر کلاشینکف و آر.پی.جی و دهانهٔ سوم کلاشینکف و تیربار بی.کی.سی.ما باید به تناوب شلیک کنیم تا هیچ خلأ آتشی وجود نداشته باشد. این را نیز باید اضافه کنم، ما نباید یک موضع ثابت داشته باشیم، اگر اینطور باشد موقعیتامان لو میرود و دشمن میتواند زود ما را از بین ببرد. ما باید دستکم یک موضع اصلی و دو موضوع زاپاس داشته باشیم، و بهصورت نامنظم بین آنها جابهجا شویم. موضوع دیگری که باید به آن توجه کامل داشته باشیم این است که ما به زاغه مهمات وصل نیستیم، فشنگ محدودی در اختیار ماست و باید از آن با رعایت ماکزیمم صرفهجویی استفاده نماییم... لازم است یادآوری کنم که از هر سلاح باید در خط درگیری آن بهره برد؛ بهطور مثال خمپاره را برای مسافتهای دور و کلاشینکف را برای مسافتهای نزدیک. این را خودتان بهتر از من میدانید خواستم یکبار ذهنهایمان با هم یکی شود... این نکات من بود آیا کسی ابهامی دارد؟
همرزمانش با هم گفتند:
- نه، طرح خوبی است.
و اما تقسیمبندی سلاحها: مریم از کلاش و خمپارهانداز استفاده خواهد کرد، راضیه از کلاش و آر.پی.جی، من هم از کلاش و بی.کی.سی.از این لحظه به بعد باید نفسها را در سینه حبس کرده و با دقت قوس دیدبانی خودمان را زیر نظر داشته باشیم...
مریم در این هنگام پرسید:
- گشودن آتش چه زمانی است؟
به جز شلیک اول - که بمثابهٔ هشدار به دشمن است- باقی شلیکها، «آتش به اختیار» خواهد بود. شلیک اول با فرمان من.
***
محاصره کامل شده بود. فرمانده شهناز و یارانش، در بالای تپه 3سنگر بهوجود آورده بودند. آنان در این سنگرها، با چیدن سنگ و بریدههایی از شاخهٔ درختچههای بلوط، استتار و اختفای لازم را برای خود و سلاحهایشان تأمین کرده بودند؛ بگونهیی که از داخل شکافهای آن میتوانستند به بیرون شلیک کنند؛ بدون آن که دیده شوند. موقعیت آنها طوری بود که از آن بلندی بهراحتی میتوانستند کوچکترین جابهجایی مزدوران را به چشم ببینند.
6000نیروی تا دندان مسلح و آمادهٔ دشمن در مسیر رسیدن خود به این تپه، به اندازه کافی به اجساد زنان به خاک افتاده مجاهد خلق هتک حرمت کرده و اشیای بدردبخور آنها مانند سلاح، ساعت و کولههای عملیاتی، کلاهخود، پوتین و... را ربوده بودند. در هر یکه از آنان یک تیم زبده و آموزش دیده اطلاعاتی مأموریت داشت، مجروحان غیرقابل انتقال مجاهد خلق را همانجا در صحنه تمامکش نموده و سایرین را با همان وضعیت جراحت، دستگیر کرده و به مأموران وزارت اطلاعات تحویل دهد. برخی از آنان متخصص شناسایی اسناد و مدارک بودند و به هر کدام از شهیدان میرسیدند، جیبهایشان را میکاویدند و اسم آنها را ثبت میکردند. با اینکه تعداد این نیروها زیاد بود اما بهشدت میهراسیدند، در مسیر رسیدن خود به این تپه، در چند نقطه مجاهدین زخمی با انفجار نارنجکهایشان سبب شده بودند که تعدادی از آنها به هلاکت برسند؛ از اینرو با دیدن شهیدان و مجروحان سعی میکردند نزدیک نشوند و یا از راه دور بهصورت جمعی به آنها شلیک کنند. گمان میکردند زیر هر جسد تلهگذاری شده است.
حال، این ترکیب جانی، کینهمند و تشنه به خون، در ۴۰۰متری سنگر زنان مجاهد بود.
***
فرمانده شهناز از راضیه خواست خمپارهانداز 60میلیمتری را به سمت تجمع مزدوران روانه کرده و اولین گلوله را شلیک کند. گلوله خمپارهانداز 60میلیمتری، ناگهان در وسط تعدادی از بسیجیها فرود آمد و با انفجار خود آنها را به کام کشید. راضیه لوله را چرخاند و به سمت قوس دیگر نیز یک گلوله پرتاب کرد و در همان حال با تغییر زاویهٔ لوله، گلوله سوم را در طرف دیگر تپه فرود آورد. سه انفجار پشت سر هم و در جهات مختلف، نظم و تمرکز یکههای ارتش و بسیج را به هم ریخت، آنها هراسناک و شتابزده، در حالی که یکدیگر را هل میدادند، بهدنبال جانپناه در شیارها پراکنده شدند بعد بدون آن که به آنها فرمان داده شده باشد، نزدیک به ۱۰۰متر عقب کشیدند.
این سه شلیک به زنان مجاهد فرصت داد، تا اطراف خود را خوب دیدبانی کرده و نقاط ضعف دشمن را بهطور دقیق برآورد نمایند. حسن دیگر این شلیکها این بود که تمرکز مزدوران را از مسیر عقبنشینی سایر رزمآوران منحرف کرد و به این قسمت از جبهه معطوف نمود. ساعت 1600را نشان میداد و تا فرو نشستن آفتاب زمان زیادی باقی بود.
فرماندهٔ دشمن شلیکها را به قرارگاه نجف گزارش کرده و کسب تکلیف نمود. به او فرمان داده شد، از همه سو به تپه یورش ببرد و با نیروی زیاد آنجا را تسخیر و پاکسازی نماید.
حلقههای محاصره، باز شروع به تنگ و تنگتر شدن کردند. زنان مجاهد این بار با تکرار تاکتیک قبلی، تعداد شلیکها را افزایش داده و به هر قوس دو گلوله خمپاره شلیک کردند. حال بیش از یک گلوله خمپاره باقی نمانده بود.
فرماندهٔ دشمن درخواست آمبولانس کرد، دیری نکشید، 3دستگاه آمبولانس در محل ظاهر شدند. انتقال مجروحان علاوه بر آن که زمان زیادی از دشمن گرفت، روحیه ارتشیها و بسیجیها را بهشدت پایین آورد و آنها را در پیشروی به سوی تپه، محتاط و محتاطتر کرد.
فرماندهٔ صحنهٔ دشمن، در دیدبانی لو رفته بود، اگر او ۱۰۰متر دیگر به جلو خیز برمیداشت در برد مؤثر تیربار مجاهدین قرار میگرفت.
سرانجام این حماقت را مرتکب شد.
فرمانده شهناز، برای تسلط در نشانهروی، کتفی قنداق تیربار بی. کی. سی را باز کرد و آن را به کتف راست خود تکیه داد، با دست راست شکاف قنداق و با دست چپ دوپایه تیربار را گرفت و با فشردن دندانها به هم، یک رگبار کوتاه به سمت فرماندهٔ دشمن شلیک کرد.
فرماندهٔ دشمن - که چند ثانیه پیش با دست و بیسیم، با منخرین پرباد به فرماندهان زیردست خود فرمان پیشروی میداد- مانند درختی در برابر تیشهٔ صورتی آذرخش، ناگهان در هم پیچید و بیصدا در برابر بیسیمچی خود به خاک افتاد. چشمهای به سرعت بیفروغ شده و دهشتناک او، موجی از رعب در نیروی انبوه دشمن ایجاد کرد. فرمانده شهناز با سود جستن از ضعف روحی حاکم بر ارتشیها و بسیجیها، به یاران خود فرمان استمرار آتش.
***
آفتاب گردنهٔ حسنآباد با چهرهٔ ارغوانفام و چاک چاک خود در حال فروخلیدن در پشت ارتفاعات بود. رشتههای کبود و آبی- تیرهٔ دود، بهصورت بریده بریده و لک به لک، افق را انباشته بودند. تیربارها و تفنگهای متفرقه هنوز در برخی از نقاط منطقهٔ عمومی اسلامآباد در حال غریدن بودند. سه زن مجاهد خلق، با ناباوری نگاهی به هم کردند. دود باروت چهرههای مصممشان را به کبودی نشانده بود. خسته، تشنه و گرسنه بودند اما برق نگاهشان سخنی دیگر میگفت. آنها در چنبرهٔ یک محاصره هولناک، هنوز زنده بودند و مقاومت میکردند. نشانی از ناتوانی، مقهور بودن، تسلیم و پشیمانی در آنان دیده نمیشد. آنها در یک نبرد نفسگیر و سه و نیم ساعته با سلاحها و مهمات اندک خود توانسته بودند بیش از ۱۰۰تن از هارترین قوای دشمن را همراه با فرمانده و معاون آنان به هلاکت برسانند. شگفتآور اینکه دشمن از خط درگیری آنان عقب نشسته بود و روحیه باخته و بیفرمانده، در حال چارهاندیشی بود.
عقبنشینی ذلیلانهٔ دشمن، و فروافتادن پردهٔ تاریکی بر دشت حسنآباد بهترین فرصت را در اختیار فرمانده شهناز و یارانش میگذاشت تا محاصره را بشکافند و تک به تک از منطقهٔ نبرد خارج شوند؛ اما او طرح دیگری در مخیله داشت: جنگیدن قهرمانانه با دشمن تا آخرین گلوله و تا واپسین نفس. بنابراین نگاهی مشتاق به یارانش افکند و آنان را در طرح خود شریک ساخت.
- خواهران من! یاران بهتر از جانم، قهرمانان شیر اوژن و حماسهساز! ما توانستیم غیرممکن را ممکن کنیم. هدف اول عملیات ما برآورده شد. دشمن را از توجه به مسیر عقبنشینی یارانمان منحرف کردیم. دشمن زخمخورده بهطور موقت عقب نشسته و در حال چارهاندیشی است. این وضعیت زیاد بطول نخواهد انجامید. ما بهزودی باید با گلههای انبوه مزدوران مصاف بدهیم. همانطور که میدانید مهمات زیادی نیز برایمان نمانده است اما ما باید داغ تسلیم را بر دلشان باقی بگذاریم. آیا هنوز با من همعقیدهاید یا پیشنهاد دیگری دارید.
یارانش، مریم و راضیه، نگاهی به هم انداختند و لبخندی رضایتآمیز بر لبانشان نقش بست. آنگاه هر دو، دستان فرمانده شهناز را در دست فشردند.
- باید چیزی بخوریم و تجدید قوا کنیم. نبرد سختی در پیش داریم، آیا کسی آب دارد؟
راضیه، دست در جیب کرد، و تنها جیره جنگی باقیماندهٔ خود را که یک بسته نخود و کشمش بود بیرون آورد.
مریم نیز قمقمهاش را بیرون آورد و لبخند زد.
- من هم آب دارم.
فرمانده شهناز نگاهی پرسپاس به آن دو کرد و به گرمی گفت:
- باید آنها را جیرهبندی کنیم. نمیدانیم چه وضعیتی پیش خواهد آمد اما الآن باید تجدید قوا کرد.
***
فروافتادن پردهٔ شب بر کوههای مشرف بر دشت حسنآباد، مانع از برملا شدن محل اختفاء سه زن قهرمان مجاهد خلق میشد. آنها تصمیم گرفته بودند از فشنگهای باقیماندهٔ خود بهصورت حسابشده استفاده کنند. تاریکی شب، با آن که به نفع آنان عمل میکرد اما دهانهٔ آتش سلاحهایشان را نیز برای دشمن آشکار میساخت. آنها فقط باید هنگامی شلیک میکردند که مطمئن میشدند محل سنگر آنان لو رفته است.
فرماندهٔ جدید قوای دشمن، بعد از گوش دادن به اظهارات سربازان و بسیجیها، به فکر فرورفت. تابهحال چنین مقاومتی را در برابر خود ندیده بود. با فرمان او، چند قبضه خمپاره 81در محل کاشتهشد و خدمه آن آماده آتش گشتند. برای پیبردن به نیاز به آتش شناسایی بود. دستور داد تعدادی از تیربارها بهصورت کور روی یال محل اختفاء مجاهدین آتش بگشایند. دیدبانان او موظف بودند بهمحض دیدن آتش از جهت مقابل، مختصات آن را ثبت کنند.
فرمانده شهناز با اشراف به این تاکتیک جنگی دشمن، به یارانش نسبت به هر شلیک خودبخودی هشدار داده بود. آنان فقط هنگامی مجاز به تیراندازی بودند که محلشان لو رفته باشد یا فرمان شلیک دریافت کرده باشند. در ضمن برای پوشاندن دهانههای آتش تأکید کرد، گلولههای رسام از خشابها خارج شود، و سلاحها شعلهپوش داشته باشند.
سکوت دیرگاه تفنگهای مجاهدین این تلقی را در بین فرماندهان دشمن دامن زد که ممکن است آنها در اثر کثرت شلیکها بهشهادت رسیده یا از محل گریخته باشند؛ از این رو جرأت پیدا کرده و حلقه محاصره را تنگتر کردند. بیآن که بدانند، زنان مجاهد در چند قدمی آنان، انگشت بر ماشه، به انتظار لحظهٔ مناسب نشستهاند. ناگهان غرش فرمانده شهناز در تاریکی شب طنین انداخت:
- آتش!
درو شدن اولین ردیف بسیجیها، به همقطارانشان فهماند که به کمین افتادهاند. یکی از میان آنان با صدایی ترسخورده فریاد زد:
- اگر میخواهید کشته نشوید، عقب بکشید!... اینجا محل کمین است....
این بانگ هراسآلود باعث شد، آنهایی که از یال بالا رفته بودند مانند رمههای وحشتزده به پایین سرازیر شوند و باقی بسیجیهای در حال پیشروی را به فرار وادارند. بهزودی شایعهیی در بین آنها بهوجود آمد و هر کدام با بازتکرارش به آن دامن زدند.
- بالای یال یک گردان از منافقین سنگر گرفتهاند، نروید که کشته میشوید.
***
صورت فلکی دب اکبر با بازوان نقرهیی خود نمایانتر از اول شب دیده میشد، خنکای باد، با عبور از روی پوست آن را به ارتعاشی خفیف وامیداشت. اگر گلولههای کور از غرش بازمیماندند، میشد در متن شب، عوعوی سگان روستاهای نزدیک به محل درگیری را؛ قاطی با بع بع گوسفندان شنید. گاهگاهی قوقولی قوقوی یک خروس بیمحل، این سمفونی را به اوج برده، و لطافت خاصی به آن میبخشید.
- بچهها! هر کس تعداد گلولهها و نارنجکهای باقیماندهٔ خود را بشمارد و به من آمار بدهد. یک ساعت بعد هوا روشن خواهد شد و این شاید آخرین نبرد ما باشد.
***
خط سفیدی که در پیشانی فلق افتاده بود، داشت جای خود را به یک سرخی در حال انتشار میداد. ستارگان تک و توک پرنور، در واپسین دقایق شب، مثل الماسدانههای درشت بهنظر میرسیدند. برای شاید صدمین بار تیربارها، بالای یال را نشانه رفته و رگبارهای بلند شلیک کردند. چند گلوله از بالای سر راضیه رد شد و او را واداشت که جای خود را عوض کند. نزدیکی بیش از حد گلولهها باعث شد فرمانده شهناز به لو رفتن موضع آتش شک کرده، و چند تن از بسیجیها را که خمیده پشت و محتاط در حال نزدیک شدن به آنان بودند، با تیربار بی. کی. سی از پا دربیاورد.
فرماندهٔ دشمن، با دیدن این صحنه، دوربین چشمی خود را بالا آورد و توانست به کمک آن، شعلهپوش تیربار را تشخیص دهد. تبسمی شیطانی کرد و زیر لب گفت:
- بالاخره گیر آوردم. از اول شب تا الآن مرا ذله کردند.
به آر.پی.جی زنها دستور داد جایی را نشانه بروند که او با امتداد انگشتش به آن اشاره میکرد.
- میخواهم همه با هم به طرفش شلیک کنید. باید در یک چشم به هم زدن پودر شود.
***
یکساعت از شلیک دهها موشک آر.پی.جی به سنگر زنان مجاهد میگذشت با این حال قوای دشمن هنوز زمینگیر بودند و کسی را جرأت آن نبود که قدم از قدم بتکاند. آنها تصور میکردند مجاهدین برایشان تله گذاشتهاند و کمین دیگری در راه است. ماجراجوترین آنها که یک بسیجی 16ساله به نام تیمور بود، این فضای ترسناک و مرگبار را شکست. او با نزدیک شدن به سنگر و سرک کشیدن ناگهانی به داخل آن، حرکتی ندید، میخواست فریاد بزند، ناگهان از بهت بر جای خود خشکید و نتوانست چیزی بگوید. در همان حال سرش را به پایین انداخت و با زانوانی سست روی سنگهای لب سنگر نشست.
....
فرمانده به نفراتش علامت داد، همه دوباره شروع به تنگتر کردن حلقه محاصره کرده و بهزودی ارتفاع را به تصرف خود درآوردند. هر کس به سنگر نزدیک میشد، از فرط تعجب انگشت بر دهان باقی میماند و سکوت میکرد. هجوم حجم واقعهیی که میدید فراتر از ادراک او بود.
یک سرباز از آن میان، حرفی را بازگفت که دیگران در دل داشتند ولی از خوف نفرات اطلاعات، جرأت بیانش را در خود نمییافتند.
- ما را باش! فکر میکردیم که با یک گردان طرف هستیم، اینها که سه نفر بیشتر نیستند. چقدر شجاعانه جنگیدند.
یکی از بسیجیها حرف او را پی گرفت:
- هر سه نفر هم زن هستند!....
سومی که یک سرباز وظیفه 18ساله به نام محمدعلی بود، رو به بقیه کرد و بهتزده گفت:
- غیرممکن است فقط این سه نفر بوده باشند، حجم آتشی که آنها روی ما باز کرده بودند، فقط از یک گردان نیرو ساخته است. یک نصفه روز و یک شب کامل ما را معطل کردند.
....
وقتی فرماندهٔ جدید نیروهای دشمن به صحنه نزدیک شد همه کوچه دادند. او جلو رفت و وارد سنگر شد. در روبهروی او، فرمانده شهناز، در میان تلوارهیی زرین از پوکههای فشنگ بی.کی.سی و کلاشینکف، با پای متلاشی شده، هنوز در پشت تیربار بی. کی. سی حالت تیراندازی داشت، و سرش با کلاهخود روی قنداق سلاح افتاده بود. بیرون از سنگر راضیه از پشت تیر خورده و در همان حال به زمین افتاده بود. هر دو جلیقه نظامی به تن داشتند و جیبهای آن پر از مهمات بود. ترکش خمپارهها و گلولههای آر.پی.جی پیکر این دو شیراوژن زن را قاچ قاچ کرده بودند.
فرمانده مقداری به فکر فرورفت بعد پرسید:
-کی میگفت در این سنگر سه نفر دیده است. اینها که دو نفر بیشتر نیستند.
یکی از نفرات اطلاعاتی سپاه به او گفت:
- من سنگر را زیر نظر داشتم، وقتی چند آر.پی.جی به آن خورد یک منافق از آن بیرون پرید و با حالت نیمهخیز دور شد. مطمئن هستم که او را دیدم. ممکن است تیرخورده و در همین نزدیکی افتاده باشد.
در میان قوای دشمن، سربازی دیده میشد که با چشمانی اندیشناک و محزون صحنه را مینگریست. او رفتاری برخلاف سایرین داشت، و در درون او غوغایی برپا شده بود. با خود میاندیشید:
«این چه ایمانی است که از آن چنین پایداری کوهوار و شگفت برمیآید؟ هر کس دیگر به جای این زنان قهرمان بود، با دیدن 6000نفر از دشمن، هیپنوتیزم میشد و نمیتوانست حتی برای یک بار هم سلاحش را به دست بگیرد و انگشتانش را با ماشه آشنا سازد؛ برعکس یا تسلیم میشد یا درصدد برمیآمد، در اولین فرصت جان خود را از خطر برهاند. راستی نام آنها چیست؟ این نامها را باید بهخاطر سپرد و به مردم و خانوادهٔ آنها گفت.
از این نقطه به بعد او سکوت خود را شکست و به نزد فرماندهٔ جدید رفت.
- با توجه به اینکه در شرع اسلام بیاحترامی به جسد جایز نیست و با در نظر گرفتن اینکه اینها زن هستند و نامحرم، من اجازه میخواهم که آنها را به خاک بسپارم، آیا این اجازه را به من میدهید؟
فرماندهٔ جدید نیروهای دشمن که هنوز از مقاومت حماسی زنان مجاهد جریحهدار بود و خود را در نزد زیردستانش، آبروباخته و درهمشکسته احساس میکرد، وقتی دید این صحنه روی نفراتش تأثیر عکس دارد، دندان بر هم فشرد و گفت:
- نمیدانستم که تو آیتالله العظمی هم هستی و فتوا هم میدهی! اینها خونیترین دشمنان ما هستند و حکم آنها مشخص است... لازم به این کار نیست. همینجا رهایشان کنید تا روزها پرندگان و شبها درندگان از آنها ارتزاق نمایند.
بعد اجازه نداد نفرات بیشتری در آنجا بیتوته نمایند؛ بر سر آنها نهیب زد.
- خجالت نمیکشید که اینجا جمع شدهاید؟ چه چیزی را دارید نگاه میکنید؟! این اسباب سرشکستگی شماست... به یکههای خودتان برگردید، باید تا فلکهٔ مرکزی اسلامآباد را امروز پاکسازی کنیم... بجنبید! که وقت نداریم.
***
غروبگاهان جمعه شب 7مرداد، هنگامی که منطقه خلوت شد، آن سرباز که افشین نام داشت، بیاجازه، یکه خود را ترک کرد و همراه با یک پیرمرد از اهالی روستاهای اسلامآباد، به محل درگیری برگشت. او با خود بیل و کلنگ آورده بود، بعد از کندن دو گودال، اجساد فرمانده شهناز و راضیه را با احترام از خاک برگرفت و در گودالها گذاشت، آنگاه با چشمانی گریان بر آنها خاک ریخت. وقتی خاکسپاری تمام شد، پیرمرد به او توصیه کرد، دو سنگ درشت بر روی خاکپشته اجساد بگذارد تا در آینده خانوادهٔ آنها بتوانند محل را به آسانی پیدا کنند.
افشین توانسته بود از جیب جلیقه فرمانده شهناز، اسم مستعار او (منصوره) و آدرس منزل پدرش را گیر بیاورد؛ و بر آن بود نامهیی به آن آدرس بنویسد.
***
صدای فرمانده شهناز گویی آشکارا در سنگر خالی میپیچید:
- اگر حقانیتی در کار ما باشد - که هست- مطمئن باش فراموش نخواهیم شد. حتی اگر تک و تنها و در جایی پرت، خونمان را بریزند، صدای رازناک باد و همین صخره سنگهایی که ما را از گلولهها حفظ کردهاند، آخرین لحظاتمان را بهخاطر خواهند سپرد و پژواک خواهند داد.
عملیات فروغ جاویدان- آخرین فرمان فرمانده سارا
ٰ
جاودانه فروغ؛ مجاهد شهید طاهره طلوع «فرمانده سارا»
ساعت ۰۴۲۳پنجشنبه ۶مرداد ۱۳۶۷جادهٔ اسلامآباد- کرمانشاه. گردنهٔ حسن آباد
افشین و فرزاد ـ در حالی که داخل یک سنگر تنگ رو باز، روی یکی از تپههای مشرف به گردنه، پشت تیربار بی.کی.سی دراز کشیده بودند ـ داشتند دشت حسن آباد را دیدبانی میکردند. تا کنون گلههای پاسداران سه تلاش ناموفق برای بازپسگیری مواضع آنان انجام داده بودند. این بار بعید نبود که در تدارک چهارمی باشند.
دشت از آن بالا، درتاریکی مانند کاسهیی پر از قیر سرد جلوه میکرد. گاه برق تند و ناگهانی یک انفجار برای لحظاتی روی سطح قیر، قارچ ناپایداری از شعله میکاشت و صدای کر کننده آن، آرامش دشت را میربود. سپس تیربارها بهصورت مقطع به ناله درمیآمدند. بعد تفنگها با تک تیرهای خود، سربه پاسخ برمیداشتند. در جواب همهٔ اینها انفجار موشکهای آر.پی.جی صداها را فرو میخواباند. گویی سلاحها با یکدیگر حرف میزدند. نبرد آنچنان تنگاتنگ شده بود که گاه تشخیص دوست از دشمن در تاریکی دشوار مینمود.
ستارهها در گرگ و میش افق داشتند، کمرنگ میشدند و نسیم سرد صبحگاهی کمکم وزیدن میگرفت. سرمای مناطق کوهستانی به زیر پوست نفوذ میکرد و آن را به رعشهیی خفیف وامیداشت. فرزاد پاهایش را جمع کرد و بیهوده کوشید خودش را با رؤیای یک چایی داغ، گرم نگهدارد. نمیشد. بیشتر به یاد نداشتههایش میافتاد. از دوشنبه، روز آغاز عملیات تابهحال بیش از چند ساعتی، آن هم در زل آفتاب نتوانسته بود، چشمی بر هم بگذارد. خواب با گامهای سربی و سنگین خود ـ خمارآمیز و وسوسه آورـ روی پلکهایش سوار شده، و منتظر بود تا با کمترین غفلت او، آنها را فتح کند. هر آن تهدید میرفت آنها به خواب تن دهند و دست بسته گرفتار دشمن شوند.
فرزاد از جا برخاست تا مغلوب خواب نشود، در همان حال از افشین پرسید:
- آب داری؟
- آب؟!...
- آری، میخواهم بهصورتم بزنم؛ تا خوابم نبرد...
افشین، به همان حالت درازکش، نیم چرخی زد، دست به کمرش برد، قمقمه فلزیاش را از جلد بیرون کشید و طبق عادت، تکان داد. صدای گوارای شلپ شلپ آب در آن لحظات، دلپذیرترین موسیقییی بود که تابهحال به گوشش خورده بود. چهرهٔ خستهٔ فرزاد بیاختیار شکفت و شوخیاش گل گرد:
- لامصبها مثل گلههای گاومیش، گیج و کور حمله میکنند. اللهاکبر به کمرتان بزند! شما اگر اهل دین و ایمان بو دید، خون مردم بیگناه را نمیمکیدید. انگار مغز توی کلههای گچی آنها نیست.
این بار نوبت افشین بود:
- فرزاد هیچ میدانی زیر پایمان پر از این گاو و گوسالههاست، هوا که روشن بشود، معلوم میشوده اینجا چه خبر است.... رادیو مجاهد را گرفته بودم، میگفت: «خمینی تمام مساجد، ادارات، مدارس، دانشگاهها، حتی مجلس و حوزههای علمیه را تعطیل کرده و 200هزار نیرو علیه ما بسیج نموده و به صحنه فرستاده است.
- 200هزار؟!... پدرسوخته چه میترسد!
- آخر شوخی نیست، مسألهٔ مرگ و زندگی خودش و رژیمش در میان است.
- با اینکه زبدهترین نفراتش را به جنگ مجاهدین فرستاده ولی هیچکدام جرأت دست از پا خطا کردن ندارند. همه منتظرند معجزهیی اتفاق بیفتد....
یک دقیقه به سکوت گذشت. خمپارهیی زوزهکشان هوا را شکافت و در 100متری آنان روی گردهٔ کوه نشست، مانند یک کوزه گداخته تکهتکه گشت و هزاران قطعهٔ آتشین از آن به اطراف افشانده شد. صدایی چون صدای شکستن یک درخت خشک عظیم برخاست و سپس حضور تاریکی، پژواک صدا و نور را بلعید.
افشین حس کرد، در تاریکی گامهایی بهصورت خزنده به آنها نزدیک میشوند. لوله سلاحش را به سمت صدا روانه کرد و یک رگبار کوتاه شلیک نمود.
گلولههای رسام تیربار همچون زوبینهایی صورتی دنبالهدار در قلب تاریکی فرو خلیدند و دوباره سکوت به دشت بازگشت.
بار دیگر صدای پا شنیده شد؛ این بار از پشت سر و از فاصلهٔ نزدیکتر. فرزاد به چابکی غلت زد و کلاشینکفاش را به سمت صدا گرفت. حجمِ چسبناک و غلیظ تاریکی مقداری جابهجا شد و از دل آن یک شبح نمایان گردید که از سرابالایی با آخرین توان بالا میکشید. فرزاد که بهطور کامل به صحنه اشراف داشت، صبر کرد تا شبح جلو بیاید. یکبار کم مانده بود، بهطور غریزی دستش روی ماشه برود. خوشبختانه بر میل درونی خود غلبه کرد. شبح در نزدیکی آنها متوقف شد و فرزاد را به اسم صدا زد.
«آه! خدای من! این خواهر سیماست. خوب شد، شلیک نکردم»... فرزاد این را با خود گفت و به طرف افشین رفت تا از هر گونه تبادل آتش اشتباهی جلوگیری کند.
سیما، یکی از زنان مجاهد خلق بود که فرمانده سارا (مجاهد شهید، طاهرهٔ طلوع بیدختی) را همراهی میکرد. او پس از سلام، مقداری خوراکی به فرزاد و افشین داد و گفت:
- خواهر سارا پایین تپه شما را کار دارد. من جای شما آمدم. مواضعتان را به من تحویل بدهید و بروید!
موجی از نگرانی به قلب فرزاد دوید، نتوانست آن را ابراز نکند:
- شما به تنهایی و این همه پاسدار؟!
- نگران نباشید!. شما زودتر بروید که دارد دیر میشود.
افشین و فرزاد هر دو لنگ لنگان قدم برداشتند. هنوز ترکش بمبهای خوشهیی هواپیماها در بدن و پاهای خسته آنها حضور داشت و هنگام راه رفتن باعث سوزش میشد. فرزاد برگشت و یک بار دیگر از بالای گردنهٔ حسن آباد به جادهٔ اسلامآباد- کرمانشاه چشم دوخت. جاده چون ماری بزرگ وسیاه، پیچ و تاب میخورد و از آنان دور میشد. همه چیز عادی بود اما... آه! نه!... خدای من چرا سر ماشینها رو به مسیر بازگشت است؟ آیا مأموریت عوض شده؟!
صدای فرمانده سیما جایی برای ابهام باقی نگذاشت.
- برادر فرزاد معطل چی هستی؟ ماشین دارد حرکت میکنه. همه منتظر شما هستند.
آن دو از کنار یک تکدرخت که درست بالای بریدگی یال سبز شده بود، گذشتند. پایین یال، فرمانده سارا با آرامش و صلابت همیشگیاش ایستاده بود. با دیدن فرزاد و افشین لبخند زد.
- بچهها سریع سوار شوید! وقت کم است...
- ولی آخر خواهر سارا، ما میتوانیم بجنگیم...
فرمانده سارا با قاطعیت اجازهٔ ادامه این بحث را نداد.
- فرمان این است که برگردیم، همین!
فرزاد و افشین دیگر سؤال نکردند. به سمت اولین ماشینی که در کنار جاده متوقف بود، به راه افتادند. داخل ماشین تعدادی از مجروحان سرشان را روی پای همرزمان سالمشان گذاشته و خوابیده بودند. قیافهها خسته و بهتزده بهنظر میرسید اما چشمها همان برق همیشگی را داشت.
دوباره فرمانده سارا سؤال کرد:
- آیا همه سوار شدهاند؟
افشین پرسید:
- مشکلی پیش آمده؟
- نه، دشمن کمی جلوتر، نیرو هلی برد کرده، بهزودی راه باز میشود حرکت میکنید. حسابی حواس جمع باشید.
فرمانده سارا این را گفت و با لبخند دور شد؛ در حالی که در زمینه پشت سر او پرهیب تکدرختی که درست بر بریدگی بالای یال قد کشیده بود، پشت به نور سیمابی و رو به گسترش سپیدهدمان، بزرگتر از هر گاه دیده میشد و صدای رگبارهای پاسداران واضحتر از دقیقههای پیش به گوش میرسید.
:
عملیات فروغ جاویدان ـ شجاعتی خبردار، با دشنهیی در قلب
جاودانه فروغ؛ مجاهد شهید طاهره طلوع بیدختی «فرمانده سارا»
آفتاب نیمروز مرداد ماه ایران، از صحنهیی که در گردنهٔ حسنآباد میدید چشم برنمیگرفت. یک زن مجاهد خلق، یکه و تنها، در مصاف با گردانهای انتقامجو و وحشی یک رژیم زنستیز. آنهایی که او را کشف کرده بودند، براستی به خونش تشنه بودند.
فرمانده سارا بعد از شلیک دو گلوله پیدرپی به سمت صخرهیی که از پشت آن سه لوله تفنگ با کلاهخود سرک کشیده بودند تا او را هدف قرار دهند ناگهان از پشت خود احساس خطر کرد، بهسر عت سر چرخاند. دو آر.پی.جی زن دشمن درست در 50قدمی او بودند. بیمحابا انگشتش را روی ماشه فشرد...
....
فرمانده سارا بعد از سوار کردن زخمیها در یک کامیون رو باز هینو، سری به اطراف زد تا مطمئن شود هیچکدام از نفرات گردانش در گردنهٔ حسنآباد جا نمانده باشند. چند دقیقه پیش او یکی از زنان همرزم و همراهش به نام سیما را با تعدادی از زخمیها به شهر اسلامآباد فرستاده بود. حال در آن قسمت از گردنه فقط او مانده بود؛ و در پیرامونش، تعدادی خودروی سوخته و جنگافزارهای ترکش خورده و از دور خارج.
به یادش افتاد که در بیسیم، صدای رضا مرادمند، یکی از فرمانده گردانهای تیپ فرمانده سعید را شنیده است؛ او گفته بود که دارند محاصره میشوند. با توجه به این موضوع میدانست هنوز تیمها، گروهها و شاید تک نفراتی باشند که فرمان عقبنشینی به آنها نرسیده باشد و نتوانسته باشند از چهارزبر خارج شوند. نیز میدانست رژیم بهزودی دست به پاکسازی تنگه چهارزبر و دشت حسنآباد خواهد زد و او تا آنجا که میتوانست میخواست آخرین نفری باشد که از صحنه عقب مینشیند. کسی چه میداند، شاید به این فکر میکرد که هرگز عقب ننشیند و تا آخرین گلوله خود مقاومت نماید.
بنا بر شم نظامی و تجربههای قبلی خود نیز میدانست اگر با روشنایی روز، گشتیهای شناسایی دشمن، آثار عقبنشینی را مشاهده کنند، به سرعت پیشروی خود خواهند افزود و ممکن است عقبنشینی منظم ستونهای ارتش آزادیبخش را مختل نمایند. او تصمیم گرفته بود یکتنه به مقابله با آنها برود و پیشروی آنها را کند نماید. وی طرح خود را با کسی در میان ننهاده بود؛ زیرا احتمال میداد با آن موافقت نشود.
از آن هنگام که این فکر در ذهن او جوانه زده بود، میدانست که باید تک و تنها با انبوهی از هارترین پاسداران تشنه به خون مصاف دهد. گویی دریافته بود چه سرنوشتی در انتظار اوست.
***
دو فانتوم در حال گشت زدن در بالای گردنه بودند. صدای رد و بدل شدن گلوله، از نقاط مختلف منطقه به گوش میرسید. او با غرور به آن گوش بسته بود. این نشانهٔ تداوم نبرد فرزندان خورشید با خفاشان شبزی و تیرهاندیش بود. حتی اگر این صداها را نمیشنید آنقدر به حقانیت کار خود ایمان داشت که با ایمانی همپای صلابت صخرهها، کاسه سرش را به آرمان تابناکش بسپارد، خون شهیدان را در شریانهایش به گردش درآورد، انگشت بر ماشه و منتظر، دندان کینه بر جگر خسته بفشارد و پاهایش را چون میخ در زمین فرو کند و در لحظه مناسب، آتش قهر خلق را بر دوزختباران فروبارد.
تا آنجا که میتوانست ببیند و بشنود، جنب و جوش عجیبی در داخل تنگه و یالهای آن به راه افتاده بود. صدای لودر و بلدوزر میآمد. گویا مهندسی دشمن داشت ماشینآلات و تانکهای سوخته را کنار میزد تا راه پیشروی موتوریزه خود را هموار کند. نبردهای رودررو و تنگاتنگ چند روزهٔ چهارزبر، داخل تنگه را به دالانی انباشته از فلزپارههای سوخته تبدیل کرده بود. عبور از این آهنزار متکاثف بسادگی امکانپذیر نبود.
این وضعیت نزدیک به دو ساعت طول کشید. فرمانده سارا فرصتی یافت تا اطراف گردنه را خوب بکاود و چند سلاح بدرد بخور با تعدادی فشنگ بیابد. حین بازگشت، متوجه یک موشکانداز آر.پی.جی با یک کولهٔ پر از موشک، در پشت یکی از خودروهای سوخته شد. باید در اولین فرصت سنگر میگرفت و خود را آمادهٔ یک مقابله سخت و نفسگیر میکرد.
آخرین نمازش را پوتین بهپا و سلاح بر دوش خواند و مدتی اندیشناک به یالهای چهارزبر نگریست. بارها نقشهٔ احتمالی درگیری با قوای دشمن را در ذهن مرور کرده و برای آن آماده بود. تنها رستنیهای منطقه، همان درختها و درختچههای تُنُک و کوتاه قامت بود. این درختچهها پوشش خوبی را از دیدبانی دشمن فراهم میکردند اما تیر از آنها بسادگی عبور میکرد. یکی از آنها درست بر دیوارهٔ گردنه روییده بود. موقعیت آن، فرمانده سارا را بیاختیار به سوی خود کشید. اگر در پشت آن قرار میگرفت میتوانست - بیآن که دیده شود- رفت و آمد جاده را زیرنظر بگیرد.
صدای گوشآزار بوق صدها ماشین او را متوجه باز شدن تنگه و عبور سوارهٔ دشمن از آن نمود. برق شیشهٔ ماشینها در آفتاب مورب پیش از ظهر، دشت حسنآباد را تبدیل به سرابزار کرده بود.
فرمانده سارا با خود گفت:
«آمدند».
ماشینها مسافت بین تنگه و گردنهٔ حسنآباد را با سرعت پایین و همراه با دیدبانی و مراقبت طی میکردند. این به فرمانده سارا کمک میکرد تا ارزیابی دقیقی از توان و تاکتیکهای آنها به دست بیاورد. یکه جلودار دشمن با مشاهدهٔ کوچکترین حرکت در داخل گندمزار به آن سمت شلیک میکرد.
ستون در چند نقطه ایستاد و به سمت خودروهای سوخته در کنار جاده، نارنجک پرتاب کرد. انفجار یک تک نارنجک و بهدنبال آن زوزههای دردناک و بلند پاسداران و شلیک پیدرپی رگبار سلاحهای سبک، این گمان را در ذهن فرمانده سارا دامن زد که نکند یکی از رزمندگان زخمی و به جامانده در صحنه، با انفجار خود در میان نیروهای دشمن، از آنها تلفات گرفته باشد. واقعیتی که این گمان را تقویت میکرد، توقف طولانی و ذلیلانهٔ دشمن در آن نقطه بود. فرمانده سارا از بلندای گردنه میتوانست نفرات دشمن را که در پشت برآمدگیهای دو طرف جاده زمینگیر شده بودند ببیند.
ناگهان به گوش رسیدن صدای سوت و انفجار خشک یک خمپاره در 100متری او، رشته افکارش را گسیخت. ممکن بود دیدبانان دشمن او را دیده باشند، کمی در محل خود با احتیاط جابهجا شد و سرش را پایین آورد. انفجار خمپارهٔ دوم نزدیکتر بود و یک ترکش کوچک و داغ آن به داخل سنگر او افتاد.
فرمانده سارا خود را نباخت، بیتوجه به انفجار گلوله بعدی که چند ثانیه پیشتر از بالای سر او گذشته بود، دهانهٔ آتش را در پایین گردنه پیدا کرد. خمپارهها از داخل یک نفربر ام ۱۱۳شلیک میشد. کمی بعد یک تفنگ ۱۰۶نیز شروع به غریدن کرد. اضافه شدن دو قبضه دوشکا به سلاحهای در حال شلیک و پراکندگی اصابتهای آنها به پایین گردنه و چپ و راست آن، تردیدی برای او باقی نگذاشت که این آتشها، آتش شناسایی است و دشمن میخواهد با آنها رزمندگان احتمالی موضع گرفته در گردنهٔ حسنآباد را به واکنش واداشته و از کم و کیف آنها باخبر گردد. با پی بردن به این ترفند دشمن، نفس راحتی کشید و یکبار دیگر موشکهای آر.پی.جی خود را از نظر گذراند و مطمئن شد که ضامن آنها را کشیده است.
***
نیمساعت بعد، آتش شناسایی دشمن فروکش کرد. کمکم ستون به حرکت درآمد و به گردنه نزدیک شد. یک جیپ تویوتا با 12پاسدار ریشو، مسلح به کلاشینکف، بی. کی. سی و آر.پی.جی جلوتر از زرهیها و خودروهای دشمن حرکت میکرد. فرمانده سارا یک موشک در موشکانداز گذاشت و از شکاف سنگچین سنگر، مسافت خود تا هدف را تخمین زد. هوا راکد بود و بادی نمیوزید. تکدرخت روییده بر صخره مانع از آن میشد تا سنگر او، با نگاه اول لو برود. گذاشت تا جیپ دشمن به اندازه کافی جلو بیاید. در مسافت 100متری با موشکانداز آمادهٔ شلیک ناگهان از پشت سنگر طلوع کرد و در کسری از دقیقه انگشت بر ماشه فشرد.
موشک با صدای مهیبی هوای کوهستان را شکافت و در شیشهٔ جلوی جیپ فرود آمد. جیپ با خیمهیی از دود غلیظ پوشیده شد و در یک آن آتش گرفت. فرمانده سارا لبخندی زد و موشک دوم را در لوله موشکانداز جا داد و قبل از آن که دشمن به خود بیاید، دومین موشک خود را بر پهلوی نفربری فرود آورد که نیمساعت پیش به سمت گردنه خمپاره شلیک میکرد.
انهدام نفربر، باعث رعب در میان نفرات دشمن شد، آنها به سرعت عقبگرد کرده و در فاصلهٔ ۵۰۰متری پراکنده شدند. شلیک هدفدار و موفق دو موشک آر.پی.جی این تصور را در میان پاسداران، بسیجیها و یکههای مزدور ارتش دامن زد که گویا نیروی عمدهیی از رزمندگان آزادی هنوز در گردنهٔ حسنآباد حضور دارند. این همان هدفی بود که فرمانده سارا، با ماندن آگاهانه و داوطلبانهاش در گردنهٔ حسنآباد میخواست آن را پی بگیرد. اگر او میتوانست در این نقطه دشمن را زمینگیر کرده یا پیشروی آنها را عقب بیندازد، برای رزمآوران در حال عقبنشینی زمان گرانبهایی خریده بود.
مدتی گذشت، دشمن در سکوتی مرگبار فرو رفته بود. این به نوبهٔ خود فرمانده سارا را نگران میکرد، نمیدانست نقشهٔ بعدی دشمن چیست؟ دیدبانی از لای چراکهای سنگچین سنگر، میدان دید او را محدود میکرد. ناگهان متوجه پیاده شدن تعدادی از پاسداران و بسیجیها از ماشینهایشان شد. آنها در گروهها و دستههای مختلف به چپ و راست جاده پراکنده میشدند.
فرمانده سارا دریافت که دشمن قصد تک پیاده به چپ و راست گردنه و احاطه او را دارد. حال باید ششدانگ حواسش را جمع میکرد؛ زیرا درست در همان موقع یکههای جلویی دشمن با سلاحهای مختلف مدخل گردنه را زیر آتش گرفتند. آتشباری آنها برای پشتیبانی نیروهای مانور کننده به چپ و راست گردنه بود. پیش آمدن چنین شرایطی برای هر نیروی مدافع میتوانست باعث شود که او ابتکارعمل خود را از دست دهد و خود را ببازد. هیمنهٔ نیروی انبوه دشمن و شلیکهای پیدرپی آنها با انواع سلاحهای سبک، نیمهسنگین و سنگین فضای رعبآوری بهوجود آورده بود اما فرمانده سارا کسی نبود که از این وضعیت هراسی به خود راه دهد. او پیشاپیش به همهٔ این احتمالات اندیشیده و بارها مرگ خود را به چشم دیده بود. وقتی آدمی از جان خود بگذرد، هیچ سلاح بازدارندهیی نمیتواند او را از هدفش بازدارد. کسی که مرگش را بر سر دست گرفته و با آن به پیش میتازد غیرقابل شکست است.
دیری نگذشت، صدای شلیک سلاحهای سبک و نیمهسنگین از بالای یالها به سمت مدخل گردنه آغاز شد. دشمن توانسته بود از دو طرف به ارتفاعات نفوذ کند. حال فقط یک راه در پیشروی فرمانده سارا بود: ترک سنگر و عقبنشینی از طریق جاده، رو به اسلامآباد. تمامی عوامل موجود میگفتند مقاومت دیگر بیفایده است. وقتی زمین دارای اهمیت تاکتیکی در دست دشمن است، دفاع از آن منطقه یا ناممکن، یا دشوار و همراه با تلفات سنگین است. شگفتا که فرمانده سارا با گذشت زمان، و از دست رفتن فرصت اندک و گذرای عقبنشینی، برانگیختهتر میشد و به جنگاوری خود میافزود. او با سلاحهایش مدام به چپ و راست میچرخید و نفرات دشمن را هدف قرار میداد. برای اینکه بتواند میدان وسیعی را در زیر دید و تیر داشته و در ضمن غافلگیر نشود، گاهگاه روی زانو میایستاد و شلیک میکرد. این حرکت جسورانه سرانجام موجب لو رفتن سنگر او شد.
یکی از فرماندهان دشمن، به دو تن از آر.پی.جی.زنهای خود دستور داد، همزمان و از دو طرف به سنگر او شلیک کنند.
***
....
آفتاب نیمروز مرداد ماه ایران، از صحنهیی که در گردنهٔ حسنآباد میدید چشم برنمیگرفت. یک زن مجاهد خلق، یکه و تنها، در مصاف با گردانهای انتقامجو و وحشی یک رژیم زنستیز. آنهایی که او را کشف کرده بودند، براستی به خون او تشنه بودند.
فرمانده سارا بعد از شلیک دو گلوله پیدرپی به سمت صخرهیی که از پشت آن سه لوله تفنگ با کلاهخود سرک کشیده بودند تا او را هدف قرار دهند ناگهان از پشت خود احساس خطر کرد، بهسر عت سر چرخاند. دو آر.پی.جی زن دشمن درست در 50قدمی او بودند. بیمحابا انگشتش را روی ماشه فشرد.
***
گلولهیی که از دهانهٔ تفنگ او خارج شده بود، در سینهٔ یکی از آر.پی. جی زنها نشست و او را از بالای خرسنگی که بر آن ایستاده بود سرنگون ساخت اما دیگر خیلی دیر شده بود. دو موشک آر.چی.جی همزمان بر سنگچین سنگر اصابت کرده و منفجر شدند. موج شدید انفجار، فرمانده سارا را محکم به دیوارهٔ سنگر کوفت و او با سلاحی در دست دیگر چیزی نفهمید.
نبض زمان گویی از تپش ایستاده بود. پاسداران و بسیجیها با آن که با چشمان خود صحنهٔ هدف قرار گرفتن فرمانده سارا را دیده بودند اما جرأت نزدیک شدن به سنگر او را نداشتند؛ تصور میکردند با نیروی انبوهی از مجاهدین رو در هستند و او طلایه آنهاست. مدتی گذشت تا به واهی بودن پندار خود پی ببرند. تا این لحظه فرمانده سارا توانسته بود آنها را بیش از ۴ساعت معطل کرده و از هدف فوری خود بازدارد.
***
-کدام پدر سوختهیی به شما گفته است که اینجا کنگر بخورید و لنگر بیندازید. گر و گر دارید فشنگها و موشکها را هدر میدهید. در جنگ ممسنی هم اینقدر شلیک نشده بود.
او قهاری، سرکرده نیروهای مشترک پاکسازی کننده، از سپاه چهارم بعثت بود و از ترس جانش 500متر عقبتر از نیروهایش جابهجا میشد.
یکی از بسیجیهای سربند به سر، از بین نیروهای دمغ و یکه خوردهٔ رژیم سرک کشید، پشت کلهاش را با تأنی خاراند و گفت:
- حاج قهاری! ما که الکی نمیخواهیم تیر درکنیم والله بخدا، فقط با دو موشک آر.پی.جی جهنمی بپا کرده بودند که آن سرش ناپیدا بود.
قهاری انتظار نداشت یکی در میان حرفهایش موش بدواند. بنابراین با لحنی ریشخندآمیز گفت:
- آقایان ساکت باشید تا به اظهارات آکادمیک و فوق فنی متخصص جنگهای چریکی گوش بدهیم... بعد زیر لب غرید: «طرف دست چپ و راستش را از هم تشخیص نمیدهد برای ما شده آگوست کنت!... وقتی آب سربالا برود قورباغه هم ابوعطا میخواند!...»
بسیجی سربند به سر، از تک و تا نیفتاد - برای جلوگیری از کنفت شدن پیش همقطارانش- گفت:
- از قدیم گفتهاند: «دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد».
قهاری دید که با بسیجی حاضر به جواب و حرافی روبهروست، کوتاه آمد. در عوض رو به فرماندهان میدانی کرد و پرسید:
- حالا این منافقین که میگفتید کجا هستند؟
یکی از آنها با انگشت اشاره، سنگر در هم کوبیده شده فرمانده سارا را به او نشان داد.
قهاری یک گروه را مأمور کرد که با آتش و حرکت به سمت سنگر بروند و به داخل آن نارنجک پرتاب کنند.
- هر موقع از پاکسازی سنگر مطمئن شدید به من خبر بدهید!
علامت آنها شلیک یک گلوله سفید کلت منور بود.
....
قهاری با محافظانش به آن سمت حرکت کرد.
فرمانده سارا با آرامش، صلابت و قاطعیت همیشگیاش بهصورت نشسته به سنگر تکیه داده و هنوز سلاح آمادهٔ شلیک خود را در دست داشت. ترکش خمپارهها و آر.پی.جیها کتف او را از هم دریده بود و خون قسمتی از جلیقه و اونیفورمش را به رنگ ارغوان درآورده بود. اگر کسی برای اولین بار او را میدید گمان میکرد او در حال دیدبانی و شکار فرصت برای گشودن آتش به سمت پاسداران است. مرگ با وقار و پرشکوه او، ناظران را بیاختیار برجا میخکوب کرده بود. با آن که دشمنش بودند اما در کنه ضمیر و خلوتنای دل خود شجاعت خیرهکننده او را تحسین میکردند و این حس آنها را وادار به سکوت میکرد.
قهاری از همراهانش پرسید:
- مطمئن هستید بجز این یک نفر، کس دیگری از (مجاهدین) در این دور و برها نیست؟
....
کسی به او پاسخ نداد. یعنی کسی نای پاسخ دادن نداشت. هیبت صحنه همه را گرفته بود.
- چه شده همه لالمانی گرفتهاید؟!... مگر برای اولین بار است که خون و خونریزی میبینید؟. ما را باش که با چه کسانی آمدهایم به جنگ!...
نزدیکتر رفت با دیدن سیمای پرصلابت فرمانده سارا، بر جای خود خشکید.
- اینکه یک زن است!
به اطرافش چرخید، دید همه به او زل زدهاند. هر چشم مانند زنبوری سمج او را از درون نیش میزد.
خجالت نمیکشید که یک زن اینقدر از شما کشته گرفته!... من به جای شما بودم کپه مرگم را میگذاشتم روی زمین و میمردم... به شما میگویند مرد!
- حاجآقا! زنهای آنها مثل مردهایشان میجنگند؛ بلکه بیشتر.
ساکت! ساکت!... آمدی درست کنی، بدترش کردی... این حرف تو مثل پاشیدن نمک روی زخم میماند... تا وقتی بیعرضههایی مثل تو پول مفت بیتالمال را بالا میکشند و نم پس نمیدهند وضع همین است که هست.
یکبار دیگر به نگاه مغرور و سیمای شکوهمند فرمانده سارا، اونیفورم خونین و پوتینهای گتر کردهٔ او خیره شد، ناگهان بغ کرده و کینهمند، در حالی که دندانهایش را برهم میفشرد، گفت:
- زن و مرد ندارد منافقین از کفار بدترند...
کمی فکر کرد، ناگهان برق یک تصمیم شیطانی در چشمش بهطرز خوفناکی درخشیدن گرفت.
- یک سرنیزه به من بدهید!
یکی از پاسداران با حالتی مضطرب از او پرسید:
حاجآقا! سر نیزه را برای چه کاری میخواهید؟!
- اینش دیگر با من...
و دستش را به طرف او دراز کرد. پاسدار درنگ کرد و به من و من افتاد.
- فرانسه غلیظ که بلغور نکردم، به زبان فارسی سلیس گفتم یک سرنیزه به من بده!... اگر نمیفهمی منظورم همان کارد سنگری است، اگر باز هم نمیفهمی، اسمش خنجر است. نداری یک چاقوی دستساز زنجان بده!
کسی در آن حلقه سرنیزه نداشت.
قهاری با غیض آنها را کنار زد و در لایه بعدی ازدحامکنندگان، ناگهان سرنیزه یک سرباز ارتشی را از کمر او بیرون کشید و در همان حال زیرلب غرید:
- سرنیزه هم ندارید، وراج باجیها!... بروید کنار!... پس برای چه آمدهاید به جنگ؟!
سربازی که سرنیزه او قاپیده شده بود، با ناباوری نگاهی به اطراف کرد و بهدنبال قهاری به راه افتاد...
- نگران نباش! برمیگردانمش... برای کار خیر میبرم... میخواهم امام را خوشحال کنم...
در این هنگام در چشمان او، دو کرکس گرسنه، منقار بر هم میسودند. چشمهای از حدقه درآمدهٔ ارتشیها و پاسداران به او دوخته شده بود و همه کنجکاو بودند ببینند چه میخواهد بکند. او روی پنجه پاهایش بلند شد، به کمر خود قوس داد و ناگهان از بالای سر کارد سنگری را دو دستی پایین آورد و با ضرب تمام در قلب فرمانده سارا فرو کرد.
- نذر کرده بودم اگر دستم به یکی از شما برسد دق دلم را حسابی خالی کنم...
از محل زخم خونی غلیظ به بیرون شره کرد. دژخیم به اطراف چرخید. تا تأثیر کارش را در نفرات زیردستش ببیند.
- همانطور که گفتم، نذر کرده بودم کاری بکنم که در کتابها بنویسند... قرعه به اسم تو افتاد... البته دلم هنوز خنک نشده
با حالتی دهشتناک خندید:
- تو را باید درست و حسابی سلاخی کرد تا بقیه عبرت بگیرند و بهسر کسی نزند که به مملکت اسلامی قشون بکشد.
دیواری از چشمان مسخ شده، نظارهگر این صحنهٔ دلخراش بود. جلاد به سمت دیوار چشم چرخید و نعره زد:
- دو حزباللهی دبش میخواهم؛ دو مرد! که طناب به پای این زن ببندند و او را از آن درخت بهصورت نگونسار آویزان کنند؛ طوری که هر کس در جادهٔ اسلامآباد- کرمانشاه رفت و آمد میکند او را ببیند.
- نبود؟!... باشد خودم انتخاب میکنم. آهای جمال قره! آهای اصغر گاوکش! یالله معطل چی هستید؟. از کی تا حالا باید به شما بفرما زد؟ وقتی در اینجور جاها وفاداری خودتان را به نظام نشان نمیدهید، در کجا میخواهید نشان بدهید؟. بجنبید که وقت نداریم...
***
درختی که برای یک جنایت هولناک در نظر گرفته شده بود، همان بود که فرمانده سارا مدتی دراز، اندیشناک در سایهٔ آن نشسته و - با استفاده از استتاری که فراهم میکرد- به مدخل تنگه چهارزبر چشم دوخته بود. همان بود که دست او به مهر بر برگهایش کشیده شده بود. همان که آفتاب زرتاب دامنههای فرش شده با بوی باروت را بر تفنگ او غربال میکرد.
فرمانده سارا پیش از شهادتش به این درخت علاقه خاصی داشت؛ شاید به دل فرمانده سارا برات شده بود که حماسه رزم او را بهخاطر خواهد سپرد و بر برگهای سبز خود خواهد نگاشت؛ و روزی برای کودکان آیندهٔ سرزمینش بازگو خواهد کرد تا بدانند زنی تنها، با ایمانی به سختی صخرههای بلندا نشین البرز میتواند از پس سپاهی جرار و تشنه به خون برآید و با گلولههای آتشین خود، بر جانشان کلان لرزههای هراس بنشاند.
اینک درخت با برگهایی آغشته به تازههای خون فرمانده سارا، گویی مدال افتخار و شجاعت بر گردن آویخته بود و بیاختیار از فرط مباهات سر به آسمان میسایید. او پا سفت کرده بر گونهٔ مجروح صخرهها، با افراشتگی سبز خود در نمای بیرونی گردنه، نماد ایستادگی هنوز و همیشهٔ فرمانده سارا بود. قامتی آویزان و درختی ایستا. یکی ریشهٔ دیگری بود آن دیگر تنه و ساقه و برگ این یکی. درختی با ریشههای فرو رفته در اعماق سفت صخرهها و برگهایی آسماننوش، سبزتر از نجابت باران.
آنانی که این درخت شگفت را در پیچ گردنه میدیدند. پا روی پدال ترمز فشرده و بیاعتنا به ترافیک، سرشان را از شیشهٔ ماشین بیرون آورده و نگاهشان پر از احترامی زیبا و تحسینی ستودنی میشد. زائران درخت، قاصدان پیام او بودند. او را با خود میبردند تا در خانهها و خیابانهای شهرهایشان غرس و تکثیر کنند.
.... و فرمانده سارا اینگونه ماندگار و شکستناپذیر شد و رفت تا راه به ترانههای حماسی مردم و قصههای مادران برای کودکانشان بگشاید.
***
آنانی که از اسلامآباد به کرمانشاه میروند هنوز میتوانند او را ببینند که در بالای پیچ گردنهٔ حسنآباد خبردار ایستاده و نگاهش آمیزه مهر و غرور است.