در تالار بزرگ، تنها صدای گامهای آرامی طنین انداخت.
از در ورودی تالار گذشت. تندیس آنجا بود. هر چه گامها نزدیکتر میشد، ضربان قلب صاحب گامها نیز کوبندهتر به دیوار سینه میکوبید!
تندیس در انتهای فرش سرخ ایستاده بود. پرصلابت، محکم، با دیدگانی نگریسته تا ژرفنای تاریخ!
گامها نزدیک و نزدیکتر شد. روبهروی تندیس که رسید، ایستاد. نگاه دو یار دیرین در یکدیگر گره خورد.
«ممدآقا سلام! منم، محمد. دلم خیلی هوات رو کرده. یاد اون نگاههات، یاد اون صحبتها که تو قلب آدم مینشست...».
لحظاتی سکوت کرد. باز هم تندیس را برانداز کرد. درست مثل خود محمدآقا، همواره ایستاده، همواره آهنین، همواره نگاه در امتداد افقهای دوردست فتح و پیروزی!
«ممد آقا! اون روز یادته؟ اون اتاق، ناصر(مجاهد شهید ناصر صادق) و احمد(مجاهد شهید دکتر احمد طباطبایی) هم بودن. نخستین دیدارمون. چرا دیدار!؟ آخه فقط دیدار نبود. تو، اون روز زورق زندگیم رو بردی تو اون رودی که تا همین امروز، ۵دههس دارم در اون پارو میزنم!...».
صدای چکهای در تالار پیچید و تا هزارتوی دیوارها بازتاب یافت. محمد به خودش آمد. به تندیس خیره شد. محمدآقا سراپا گوش بود. محمد میدانست که در وجود این تندیس به ظاهر خاموش، توفانی برپاست. میدانست که از همان روزی که محمدآقا زندگیاش را دگرگون کرد، تا همین امروز به او و دیگر یاران مینگرد که چگونه سازمانش را از شداید و گردنهها عبور میدهند.
دستش را روی شانه محمدآقا گذاشت. یکباره گویا همان روز در سالهای نخستین دهه ۱۳۴۰برایش تداعی شد. آن لحظه نخستین که دید جوانی چهارشانه وارد اتاق شد، محکم دستانش را فشرد و او هم وقتی دستش را روی شانههای آن جوان گذاشت، اسب زندگیاش سالهای سال در مسیر سازمان او دوید و دوید!
«محمد آقا، چه اعجازی! آخه چی گفتی؟ چطور؟ تنها با ۳کلمه زندگی منو دگرگون کردی! «چیه این زندگی؟!».
قهرمان خلق محمد سیدی کاشانی در حال احترام به تندیس حنیف کبیر
محمدآقا میدونی، با همین ۳کلمه عمق راز وجود و هستی و انسان رو بهم نشون دادی؟ با همین ۳کلمه عمق حرف امام حسین رو بهم فهموندی؟ «انماالحیات عقیده و جهاد».
نفسش تند شد. هر بار که به هیجان میآمد، ضربان قلبش گویا میدوید. حالا ۵دهه از آن روز، آن لحظه، آن ثانیه طلایی گذشته بود. آرام قطرات عرق نشسته بر پیشانی چیندارش را پاک کرد. باز هم نگاهش را به نگاه محمدآقا دوخت. آرام به پاس آن روز، آن لحظه، آن ثانیه، در برابر او خم شد...