در تاریخ خانهیی را نمییابیم که بهاندازه آن خانهٴ گلین در مدینهٴ ۱۴۰۰سال پیش بر سیر تاریخ، اینچنین تأثیر گذاشته باشد. در آن خانهٴ محقر، که در واقع کلبهیی بیش نبود، انسانهایی به بزرگی همهٴ تاریخ همزمان در آن میزیستند عصارههای تکامل: علی، فاطمه، حسن، حسین و زینب… ؛ هر یک، کوهی به عظمت مرتفعترین قلل سر به فلک کشیده؛ و ما اکنون از آن سلسله جبال انسانی، میخواهیم نگاهی به زینب، بزرگ بانوی کربلا و الگوی جاودان زن موحد انقلابی، همان که وجود و کار سترگش، تاریخ را ورق زد، بیندازیم
نخستین سالها
زینب کبری در سال ششم هجری پس از دو برادرش امام حسن و امام حسین در آن خانه گلین پا به عرصه وجود گذاشت و اولین سالهای حیاتش، در آن خانه و آن شرایط استثنایی گذشت.
سال ششم، سال پیروزیهای بزرگی برای پیامبر و مسلمانان بود؛ و در صدر آنها فتح خیبر. اما اکنون پس از سدهها، به خوبی میتوان دریافت که تولد آن نوزاد دختر چه بسا که بزرگتر و سرنوشتسازتر از فتح خیبر بود. این یکی بشارت در همشکستن تاریخی افسانهٴ ضعیفگی زن و ظهور وجود تاریخی نوینی بود: «زن موحد انقلابی و مجاهد». شاید از همین رو بود که پیامبر از دریافت خبر تولد زینب بسیار شادمان گردید.
زینب سالهای نخست کودکی را در آن خانهٴ خشت و گلی کوچک و محقر، که از همهٴ تاریخ بزرگتر بود، گذراند. شخصیتش در دامان فاطمه، علی و محبتهای پیامبر و در جوار آن عصارههای وجود و تکامل شکل گرفت. اما افسوس که این خوشبختی بسیار زودگذر بود. 5ساله بود که ابتدا پیامبر و سپس به فاصله کمی بعد از آن، مادرش، فاطمه (ع)، را از دست داد. میگویند فاطمه به هنگام رحلت، زینب را نزد خود خواند، در آغوشش گرفت و از سفر بیبازگشت خود با او سخن گفت و به او سفارش کرد که:
«از دو برادرت حسن و حسین دور مشو و جای خالی مرا برای آنها پرکن و برای آنها مادر باش»!
شگفتا! دخترک 5ساله چگونه میتوانست وظیفه مادری دو برادر بزرگتر خود را بر دوش بگیرد؟
اما فاطمه، که خود در کودکی و نوجوانی بهخاطر مراقبت و محبت بیکران نسبت به پیامبر، از او «ام ابیها» (مادر پدرش) لقب گرفته بود، لابد در وجود دخترک خردسالش چنان طاقت و ظرفیتی میدید که این وظیفه را بر دوشش مینهاد. هر چه بود، زینب بهراستی پس از فاطمه هیچگاه از برادرانش دور نشد و همچون مادر از نثار یکسویه نسبت به آنان فروگذار نکرد.
پس از رحلت پیامبر و فاطمه، زینب (س) مستقیماً تحت سرپرستی و آموزش علی (ع) قرار گرفت. در برخی کتابهای تاریخ آمده است که حضرت زینب «جلسات علمی پرباری داشت که در آن جمعی از زنان را آموزش میداد». و در فهم و درک قرآن و حدیث، در مرتبه بسیار بالایی قرار داشت.
حاصل این تربیت و آموزش مستقیم، بانویی بس خردمند و دانشور، و شخصیتی پرصلابت و استوار بود که مسیر تاریخ را یکتنه تغییر داد و مانع از آن شد که خون حسین و دیگر شهیدان کربلا در غربت دشت دور افتادهٴ کربلا به زمین فرو رود و یادش از خاطرهها محو گردد. آری، این زینب بود که جایگاه حقیقی عاشورا را بر تارک قهرمانیها و حماسههای نوع بشر بهثبت رساند.
ویژگیها و مرتبت والای زینب
شجاعت و توانایی زینب کبری در بیان مواضع علیه حکام جبار اموی بسیار خیرهکننده است و از عمق اندیشه و غنای دانش او حکایت میکند. شیوایی و شیوه سخن گفتن زینب هم در محتوا بسیار عمیق و پربار بود و مانند سخنان علی سرشار از آیات قرآن و شعر و تمثیل بود؛ و هم بهلحاظ سبک، موزون و دارای سجع و قافیه بود. آنچنان که وقتی سخن میگفت، آنها که علی (ع) را دیده بودند، سخنان پر طنین امیرالمؤمنین را به یاد میآوردند. همچنان که شهامت شگفتآورش چشم در چشم جلادان خونریز هم، یادآور شجاعت شیر پیروزمند خدا بود.
جاحظ که از بزرگترین ادیبان و قلههای ادبیات عرب است درباره زینب مینویسد: «وقتی زینب پس از کشته شدن امام حسین وارد کوفه شد… هرگز کسی را سخنورتر از او ندیدم گویی کلماتش از زبان امیر المؤمنین علی ابن ابیطالب جاری میشود».
نخستین سالها
زینب کبری در سال ششم هجری پس از دو برادرش امام حسن و امام حسین در آن خانه گلین پا به عرصه وجود گذاشت و اولین سالهای حیاتش، در آن خانه و آن شرایط استثنایی گذشت.
سال ششم، سال پیروزیهای بزرگی برای پیامبر و مسلمانان بود؛ و در صدر آنها فتح خیبر. اما اکنون پس از سدهها، به خوبی میتوان دریافت که تولد آن نوزاد دختر چه بسا که بزرگتر و سرنوشتسازتر از فتح خیبر بود. این یکی بشارت در همشکستن تاریخی افسانهٴ ضعیفگی زن و ظهور وجود تاریخی نوینی بود: «زن موحد انقلابی و مجاهد». شاید از همین رو بود که پیامبر از دریافت خبر تولد زینب بسیار شادمان گردید.
زینب سالهای نخست کودکی را در آن خانهٴ خشت و گلی کوچک و محقر، که از همهٴ تاریخ بزرگتر بود، گذراند. شخصیتش در دامان فاطمه، علی و محبتهای پیامبر و در جوار آن عصارههای وجود و تکامل شکل گرفت. اما افسوس که این خوشبختی بسیار زودگذر بود. 5ساله بود که ابتدا پیامبر و سپس به فاصله کمی بعد از آن، مادرش، فاطمه (ع)، را از دست داد. میگویند فاطمه به هنگام رحلت، زینب را نزد خود خواند، در آغوشش گرفت و از سفر بیبازگشت خود با او سخن گفت و به او سفارش کرد که:
«از دو برادرت حسن و حسین دور مشو و جای خالی مرا برای آنها پرکن و برای آنها مادر باش»!
شگفتا! دخترک 5ساله چگونه میتوانست وظیفه مادری دو برادر بزرگتر خود را بر دوش بگیرد؟
اما فاطمه، که خود در کودکی و نوجوانی بهخاطر مراقبت و محبت بیکران نسبت به پیامبر، از او «ام ابیها» (مادر پدرش) لقب گرفته بود، لابد در وجود دخترک خردسالش چنان طاقت و ظرفیتی میدید که این وظیفه را بر دوشش مینهاد. هر چه بود، زینب بهراستی پس از فاطمه هیچگاه از برادرانش دور نشد و همچون مادر از نثار یکسویه نسبت به آنان فروگذار نکرد.
پس از رحلت پیامبر و فاطمه، زینب (س) مستقیماً تحت سرپرستی و آموزش علی (ع) قرار گرفت. در برخی کتابهای تاریخ آمده است که حضرت زینب «جلسات علمی پرباری داشت که در آن جمعی از زنان را آموزش میداد». و در فهم و درک قرآن و حدیث، در مرتبه بسیار بالایی قرار داشت.
حاصل این تربیت و آموزش مستقیم، بانویی بس خردمند و دانشور، و شخصیتی پرصلابت و استوار بود که مسیر تاریخ را یکتنه تغییر داد و مانع از آن شد که خون حسین و دیگر شهیدان کربلا در غربت دشت دور افتادهٴ کربلا به زمین فرو رود و یادش از خاطرهها محو گردد. آری، این زینب بود که جایگاه حقیقی عاشورا را بر تارک قهرمانیها و حماسههای نوع بشر بهثبت رساند.
ویژگیها و مرتبت والای زینب
شجاعت و توانایی زینب کبری در بیان مواضع علیه حکام جبار اموی بسیار خیرهکننده است و از عمق اندیشه و غنای دانش او حکایت میکند. شیوایی و شیوه سخن گفتن زینب هم در محتوا بسیار عمیق و پربار بود و مانند سخنان علی سرشار از آیات قرآن و شعر و تمثیل بود؛ و هم بهلحاظ سبک، موزون و دارای سجع و قافیه بود. آنچنان که وقتی سخن میگفت، آنها که علی (ع) را دیده بودند، سخنان پر طنین امیرالمؤمنین را به یاد میآوردند. همچنان که شهامت شگفتآورش چشم در چشم جلادان خونریز هم، یادآور شجاعت شیر پیروزمند خدا بود.
جاحظ که از بزرگترین ادیبان و قلههای ادبیات عرب است درباره زینب مینویسد: «وقتی زینب پس از کشته شدن امام حسین وارد کوفه شد… هرگز کسی را سخنورتر از او ندیدم گویی کلماتش از زبان امیر المؤمنین علی ابن ابیطالب جاری میشود».
همچنین «زینب بنت علی» را یکی از راویان موثق حدیث شمردهاند و احادیث بسیاری از او را که مستقیماً از حضرت علی شنیده، نقل کردهاند. ابن عباس، که خود دانشمند و مفسر بزرگی بود، وقتی سخنان زینب را بازگو میکرد، میگفت: «عقیله ما زینب بنت علی این چنین میگوید». اینها همه سبب شده بود که زینب را «عقیلهٴ بنیهاشم» (بانوی خردمند بنیهاشم) لقب داده بودند و همه او را به همین لقب میشناختند، تا آنجا که غالباً در اشاره به او، به ذکر همان کلمه عقیله اکتفا میکردند و هر جا که عقیله گفته میشد، هر کس میدانست که مقصود زینب دختر علی و فاطمه (ع) است.
زینب کبری بهخاطر ویژگیهای برجستهای همچون هوش و فراست، دانش عمیق، ذهن روشن و پاکی ضمیر، بسیار مورد علاقه و احترام حضرت علی و طرف مشورت او بود. هنگامی که امیرالمؤمنین علی زمام امور را به دست گرفت و مرکز خلافت خود را از مدینه به کوفه منتقل کرد، زینب نیز همچون حسن و حسین و همراه با همسر و فرزندانش به کوفه نقل مکان کرد تا کمککار پدر در انجام مسئولیت سنگین او باشد.
زینب پس از طی دورهٴ کودکی، با پسر عموی خود، عبدالله بن جعفر، که شخصیتی برجسته و بسیار مورد احترام بود، ازدواج کرد. حاصل این ازدواج شش فرزند بود، چهار پسر و دو دختر، که دو تن از پسرانش (عون و محمد) در واقعهٴ کربلا در رکاب حسین (ع) بهشهادت رسیدند.
با این حال ویژگیهای برشمرده شده در بالا، از سخنوری و هوش و ذکاوت بینظیر… تا نثار فرزندان خود در عاشورا، چنان نیستند که بشود ظهور زینب کبری و کار سترگ و تاریخی او را توضیح داد، جز در یک صورت: «قرار گرفتن در مرکز کشاکش تاریخی عاشورا».
در جویبارها و برکههای ساکن و آرام، جز ماهیهای خرد یافت نمیشوند، نهنگها حاصل دریاها و اقیانوسهای عمیق و متلاطمند. انسانهای بزرگ نیز، تنها در کشاکش حوادث و تلاطمهای بزرگ خلق میشوند. «زینب» هم محصول توفان سرخ عاشوراست. آری، تنها در جریان آن هنگامه سهمگین است که زن انقلابی موحد در هیأت زینب پا به دنیای وجود میگذارد و قدم به قدم پیش میرود و سرانجام یک تاریخ ضعف و تحقیر و عقبماندگی «زن» را درهم مینوردد..
از زینب کوفه تا «زینب» کربلا
وقتی کوهها از برداشتن آن بار گران و سنگینی که به آنها عرضه شده بود، اظهار عجز کردند و سر باز زدند، این انسان بود که مسئولیت برداشتن آن را برعهده گرفت. اما در مورد زن، این بار سنگینتر و خردکنندهتر است. به سنگینی یک تاریخ، تاریخ مردسالار. آری، زینب از همان ابتدا بر سلطه «مرد»، حتی مردی در هیأت همسر، و از قضا قابل احترام با ویژگیهای بسیار مثبت، میشورد. آنگاه که میبیند این «همسر» با دلایل خاص عافیتجویان از رفتن به کربلا باز میایستد؛ بیاندک درنگی او را کنار زده و راه جهاد در پیش میگیرد.
هنگامی که حسین بن علی (ع) بهمنظور قیام بر ضدحکومت ستمکار یزید تصمیم به ترک شهر و دیار خود گرفت، بسیار بودند نصیحتگران و عافیتاندیشانی که او را از رفتن بازمیداشتند. بعضی حتی از خاندان خود حسین بن علی، او را از فرجام شوم حرکتش بیم میدادند و با تحلیل شرایط پیشبینی میکردند که این قیام، هیچ نتیجهیی جز شکست و نابودی ندارد. یکی از آن نصیحتگران عبدالله بن جعفر همسر زینب (ع) و پسرعموی امام حسین بود. او در نامهیی به امام حسین، او را سوگند داد که از این تصمیم منصرف شود و استدلال کرد: «این راهی که در پیش گرفتهاید به نابودی خودتان و درماندگی خاندانتان میانجامد. اگر شما از میان بروید، نور زمین خاموش میگردد. چرا که شما پرچم راهیافتگان و امید مؤمنان هستید».
واضح است که جعفر مخالف امام حسین نبود و او را با کلماتی که یک رهرو، رهبرش را توصیف میکند، میستود. اما در هر حال و به هر دلیل، یارای همراه شدن با حسین و راه سپردن در قفای او را نداشت و همین نقطه، سرفصل جدایی زینب از همسرش بود. نه شخصیت عبدالله بن جعفر و نه 5فرزند مشترکی که از او داشت، هیچکدام مانع زینب نشدند و هیچ جا حتی به اشارهیی نیز برنخوردهایم که زینب در اتخاذ این تصمیم و در گسستن رشته سالیان دراز زندگی مشترک با همسرش عبدالله دچار کمترین تردیدی شده باشد. او در سرفصل انتخاب بین ماندن و ادامه زندگی خانوادگی، یا رفتن با رهبرش حسین، قاطعانه و بیهیچ تردیدی، حضور فعال در صفوف مقدم نبرد، در کنار حسین (ع) را وظیفه اصلی خود شمرد و برای همیشه از همسر خود طلاق گرفت و سر در راه پررنج و خون حسین گذاشت. دو فرزندش، محمد و عون نیز همراه مادر شدند و جنگیدن در رکاب حسین را برگزیدند.
این نخستین درس و پیام زینب به زنان همهٴ اعصار و قرون است: زن وجودی است مستقل؛ همسر و فرزندان نباید و نمیتوانند جلو حرکت او در مسیر رهایی و گام نهادن در طریق جهاد و انجام مسئولیت آرمانی را بگیرند.
او بین برادر و همسر، برادر خود را انتخاب نکرد، بلکه انتخاب او، انتخاب بین زندگی راحت و جهاد بود و انتخاب بین ماندن و رفتن بود. برای زینب «رهبر، آرمان و جهاد» این بار در وجود برادرش حسین مجسم شده بود.
بدین سان، در سال 59هجری، زینب که در این هنگام 54ساله بود، بهاتفاق دو فرزند خود و دهها تن از خاندان علی شامل برادران و برادرزادههای خود، در رکاب حسین از مدینه خارج شد و رو به سوی سرنوشت شکوهمندش نهاد.
در کاروان حسینی، جمع دیگری از برجستهترین زنان آن زمان نیز حضور داشتند. زنان مجاهدی همچون رباب همسر حسین بن علی، خواهرش ام کلثوم و فاطمه، دختر امام حسین (ع)
کاروان ابتدا رو به سوی مکه نهاد. طرح امام حسین این بود که در موسم حج حضور یابد و با استفاده از موقعیتی که مسلمانان از اطراف و اکناف میآمدند و در مکه اجتماع میکردند، علت و فلسفهٴ قیام خود را در سطح هر چه وسیعتری توضیح دهد و تبلیغ کند. به این ترتیب میتوانست دشمن غدار را، که هر حرکت مخالف خود را تحت عنوان نفاق و خروج از دین و قیام علیه اسلام جلوه میداد، افشا نماید.
امام حسین (ع) پس از انجام این رسالت خود، در یک سنتشکنی جسورانه جهت ضربه زدن به وجدانهای خوابآلوده، که در حاکمیت یزیدیان، بیهوده به دور کعبه میگشتند، حج را نیمهکاره گذاشت و از احرام خارج شد. و مسیر رفتن به کوفه و کربلا را در پیش گرفت در حالیکه در طول مسیر نیز در هیچکجا فرصت تبلیغ و افشاگری را از دست نمیداد. در سراسر این راه صعب و طولانی، زینب نیز همه جا همراه و همراز برادر و راهبر خود بود.
هر چند شنوندگان خطابههای تکاندهنده و حیاتبخش سیدالشهدا حسین (ع) در طول مسیر از مدینه تا مکه و از حجاز تا کربلا، گروههای مختلف مردم بودند، اما نباید از نظر دور داشت که از قضا نخستین و بهترین شنوندگان این خطابهها، همان یاران و همراهان حسین- و از جمله زینب (ع) - بودند که گام به گام همراه با حسین، مسیر عاشورایی شدن را طی میکردند و در رکاب حسین (ع) در دامان عاشورا و فلسفهٴ بلند آن میشکفتند و قد میکشیدند. رهنمودهای مشخصی که از امام حسین خطاب به زینب موجود است، نشان میدهد که امام، او را برای به عهده گرفتن مسئولیت خطیری که پس از او میبایست بر دوش بگیرد، آماده میساخت.
علی بن الحسین، امام سجاد (ع) نقل کرده است که: «در شب عاشورا، پدرم حسین در حالی که مشغول صیقل زدن شمشیر خود و آماده کردن ساز و برگش برای نبرد فردا بود، زیر لب اشعاری را زمزمه میکرد که گویای سرنوشت خویش در فردا روز بود. من آن کلمات را شنیدم و اشارات پدر را درک کردم و به سختی کوشیدم جلو ترکیدن بغضم و سرازیر شدن اشکم را بگیرم. اما عمهام، زینب، که او هم سخنان حسین را شنیده بود، بیتاب شد. سرآسیمه به سوی حسین شتافت و با ناراحتی بسیار گفت: ”وای بر من! ای وارث گذشتگان و ای ذخیرهٴ آیندگان، ای کاش مرگ، زندگیم را نابود کرده بود…».
اگر چه زینب بهروشنی میدانست و برای او، عاشورا و لجّههای خون آن در پیش چشمش بود، اما مگر انقلابی را میشود از عواطفش جدا کرد؟ هنر انقلابیحسینی آن نیست که عواطفش را کشته یا بر آن پای نهاده است، بلکه این است که در عین عواطف فروزان و خروشانش، آن را آگاهانه تحتالشعاع مسئولیت و آرمانش قرار میدهد.
از سوی دیگر، رشتهیی که زینب را به حسین پیوند میداد، نه یک رشته خانوادگی و خونی، از نوع عاطفهیی که خواهر و برادر را به هم میپیوندد، بلکه رشتهیی عمیقاً انسانی و آرمانی بود. همان رشتهیی که انسان آرمانی را به مبدأ و به مقصود خویش پیوند میزند. حسین برای زینب، نه برادر، بلکه همه چیزش بود. کما اینکه در برابر آن همه آتشفشان خروشان احساس و شعور و عاطفه، که از وجود زینب در سوگ حسین فوران کرد و در تاریخ جاودانه شد، دیده و شنیده نشده که زینب در سوگ فرزندان جوان خودش مویه کرده باشد. حتی در نوحهها و مرثیهها هم، که برداشت آزاد مردم از وقایع عاشوراست، مرثیه و نوحهیی از زینب در سوگ فرزندان جوانش شنیده نشده است
امام سجاد در ادامه نقل میکند که: «پدرم با حیرت در زینب نگریست و سپس در مقابلش محکم ایستاد و گفت: ”خواهرم، نگران مباش که من کشته میشوم، نگران باش که شیطان، شکیب ترا برباید. بدان که همه موجودات آسمانها میمیرند و موجودات زمینی نیز حیات جاویدان نخواهند داشت. جز خدای هیچکسی برجای نمیماند و جز خدا، هیچکس حکم نمیراند و بازگشت همگان بهسوی اوست ”».
امام سپس افزود: «خواهرم، تقوای خدا را پیشه کن که مرگ ناچار فرا میرسد، خواهر بهشکیبایی خدا، شکیبا باش… . ترا سوگند میدهم و سوگندم را بپذیر که پس از من، برای من بیتابی نکنی و گریبان چاک ندهی…».
بدینگونه سالار شهیدان، آن نقش نگار تابلو عظیم و شکوهمند عاشورا، زینب را که پس از او باید پرچم این نهضت را به دوش بکشد، برای راه صعب و سخت فردا آماده میساخت و او را بیم میداد که مبادا شیطان، که پیام و وعدهاش جز عجز و ناتوانی نیست، شکیبش را برباید و او را از انجام وظیفه آرمانی و سترگش باز دارد.
از این پس تا آخرین لحظات وداع در عاشورا، زینب همواره در کنار حسین، از نزدیک، شاهد خلق پرشکوهترین و شورانگیزترین حماسههای تاریخ انسان بود و این چنین در کوران نبرد و مبارزهای سخت و سهمگین، آخرین و پیچیدهترین درسهای رهبری را از حسین، این آموزگار کبیر آزادی و یگانگی، فرا میگرفت؛ تا پس از او پرچم انقلاب را به دوش کشد و جنبش را بیوقفه و پرشتاب در راستای آرمان رهایی انسان و نابودی جهل وجور و ارتجاع رهبری کند.
«زینب»، پس از عاشورا
پس از شهادت حسین و پس از به خاک افتادن همهٴ رزمآوران و بیدفاع شدن زنان و کودکان، زینب با شجاعت تمام توانست مانع از دسترسی نیروهای بیشرم دشمن به خیمهها شود. نیروها و مزدورانی که سراپا حرص و طمع برای غارت خیمهها و تصاحب زنان و کودکان، بهرسم زمانه، آنها را غنیمت خود میشمردند. جماعتی که حتی از قطع انگشت حسین برای ربودن انگشترش نیز ابا نداشتند.
آری، این یکی از کارهای سترگ زینب بود که توانست با دست خالی، مانع از تصاحب زنان و کودکان توسط آن جماعت پلید، که جهل و جنایت کر و کورشان کرده بود، بشود.
در سنت و قوانین نانوشته، اما بسیار مستحکم در جنگهای آن دوران، وقتی لشگر و سپاهی، لشگر دیگری را شکست میداد، حق داشت تمام باقیماندگان سپاه دشمن را از زن و مرد به اسارت و بردگی بگیرد و با آنها هر طور که میخواهد رفتار کند. یا بکشد، یا خود تصاحبشان کند و یا در بازار بردگان به فروش برساند. اما این قانون خدشهناپذیر زمانه، در برخورد با صلابت زینب، رنگ باخت و در همشکست و دشمن پلید بهرغم همه دنائتش، اگر چه خاندان حسین و زنان و کودکان را به اسارت گرفت، اما نتوانست با آنها چون بردگان رفتار کند.
وقتی سپاهیان دشمن به خیمهها و به زنان و دختران خاندان حسین هجوم آوردند، زینب دستور داد تا هر یک از آن زنان و دختران، جسورانه با فریادهای آتشین خود دشمن را میخکوب کند و با قلاب کردن دستها به یکدیگر مانع تلاش دشمن برای پراکنده کردنشان شوند.
در دربار یزید هم هنگامی که یکی از اطرافیان پلید یزید، به فاطمه، دختر امام حسین، طمع کرد و از یزید خواست آن دختر را به او ببخشد، زینب چنان خروشید که یزید جرأت و جسارت چنین کاری را هرگز نیافت.
تحت هدایت و راهبری زینب، هر یک از آن زنان بیدفاع، آتشفشان خشمی شدند که در هر فرصتی فوران میکرد و به افشای حقایق و تشریح فلسفهٴ پرشور و انگیزانندهٴ عاشورا میپرداخت. آنها پرده از جنایات هولناک سپاه یزید در کربلا برمیداشتند و در هر جا بذر آگاهی و طغیان میافشاند.
زینب علیها سلام پس از عاشورا، بهرغم اسارت و زنجیر، چون توفانی مجسم و آتشفشانی خروشان در صحنههای رویارویی با خصم رهبری نهضت را به دست گرفت و پیش برد
نخست در کوفه، به دستور ابن زیاد، اسیران را، از یکسو بهمنظور تحقیر آنان و از سوی دیگر بهمنظور به رخ کشیدن قدرت حکومت، وارد کوفه کردند و خلایق را به تماشای اسیران فراخواندند. در حالی که سرهای خونآلود شهیدان نیز بر فراز نیزهها اسیران را احاطه کرده بود. سپاهیان و اوباش یزیدی و مردم تحمیق شده نیز بر گرداگرد اسیران جست و خیز و هیاهو میکردند؛ تا هر چه بیشتر روحیه آنها را در هم بشکنند.
اما در این «تازیانهزار تحقیر»، زینب چون توفان و رعد خروشید و با خروش پر صلابت خود ابتدا فریاد زد: ساکت! از صلابتش، هیاهوی غوکان، به یکباره فرو نشست و جماعت مات و مبهوت بر جای ماندند. آنگاه زینب خطابة تاریخی خود را، که هر کلمهاش همچون تازیانهیی بر وجدانهای خفته آن جماعت بود، بر جانشان فرو بارید:
«چگونه میتوانید ننگ کشتن فرزند پیامبر و برتر جوانان اهل بهشت، پشتیبان روز پیکار و پناهگاه مردم و مقر آسایش و پناهگاه بلیّات و سختیها، و رهبری که در سختیها به او پناه میبردید، را از دامن خود بزدائید؟
… وای بر شما! آیا میدانید چه جگری از محمد پاره کردید؟ و چه پیمانی را گسستید؟ و چه خونی از او ریختید؟ و چگونه حرمت او را هتک کردید؟ … آیا در شگفت میشوید اگر آسمان خون ببارد؟ ولی بدانید عذاب آخرت دردناکتر است!»
با سخنان سهمگین و تکاندهندهٴ زینب، جمعیت چنان کهگویی از خوابی سنگین بیدار شده باشد و بختک جهل و فریب را از روی خود کنار زده باشد، به تلاطم افتاد! همین تماس کوتاه با قهرمانان اسیر، دیدن سرهای شهیدان عاشورا بر فراز نیزهها و شنیدن کلام توفانی زینب کافی بود که در دلهاشان شور و در دیدگانشان اشک پشیمانی و ماتم بریزد و بذر شورش بر ستمکاران را در درونشان بیفشاند، آنچنانکه به جای تحقیر و دشنام اسیران، ستمگران پلید حاکم را لعنت کنند و دشنام دهند!
و این بار باز صدای زینب بود که چون آذرخش و رعد بر وجدانها فرود میآمد:
«شما گریه میکنید، در حالیکه برادر مرا میکشید، بگریید که بخدا سوگند برای گریستن سزاوارید! بسیار بگریید و کم بخندید».
زنان کوفه، اولین پاسخ دهندگان به سخنان آتشین زینب بودند. آنان از یکسو خشم و نفرت خود را نسبت به مزدوران ابن زیاد، که پیوسته اسیران را مورد اهانت قرار میدادند، ابراز مینمودند و آنها را لعنت و نفرین میکردند و از سوی دیگر از فراز بامها سرانداز و پارچه برای اسیران پرتاب میکردند تا خود را با آنها بپوشانند. زنان به خروش آمدهٴ کوفه، همچنین مردان خود را، که از ترس، سکوت و سازش با حاکم و یزید ستمگر پیشه کرده بودند و نظارهگر این ظلم بزرگ بودند، ملامت میکردند و از آنان میخواستند در قبال این ستم و جنایت بایستند و دست به کاری بزنند.
اسیران قهرمان، فاتحان واقعی این نبرد نابرابر، یکی پس از دیگری، دست به افشاگری و تهاجم میزدند. ام کلثوم، خواهر زینب و فاطمه، دختر امام حسین، چنان سخنان کوبندهیی ایراد کردند که همه را میخکوب کرد و صدای پرطنین حقیقت، این چنین بر هیاهوی باطل و ستم چیره میشد.
دشمن، که از عبور دادن اسرا از کوچه و بازار کوفه و نشاندادن آنها به مردم، نتیجه معکوس گرفته بود، اکنون از طغیان مردم وحشت کرده، برای جبران این شکست و ناکامی، به تلاشی دیگر دست زد. به دستور ابن زیاد حاکم کوفه، اسیران را به قصر حکومتی وارد کردند تا او شخصاً آنها را مورد ارعاب و تحقیر و تهدید قرار دهد.
اما بانوی بزرگ رهایی، در صدر زنان قهرمان کربلا، که در سراسر دوران اسارت خود بهرغم همهٴ اهانتهای رذیلانه و نیز در برابر خونخوارترین دژخیمان زمان، همچون ابن زیاد و یزید، سرافرازانه به مقاومت و افشاگری پرداخت، اینجا نیز پوزة دشمن پلید را در سراپردهٴ خودش به خاک مالید.
وقتی اسیران را به کاخ ابن زیاد آوردند، ابن زیاد با دجالیت و دین فروشی و به تصور اینکه آن اسیران را هرچه بیشتر تحقیر کرده باشد، گفت: «ستایش خدایی که شما را رسوا کرد و شما را کشت و دروغ تازهتان را برملا ساخت!»
اما زینب (ع) در موضع رهبری یک انقلاب، آنچنانکهگویی هیچ اندوهی او را نرسیده، پیروزمندانه خروشید:
«ستایش خدایی را سزاست که ما را به پیامبرش محمد گرامی داشت و از پلیدی پاکیزه کرد. بیهیچ تردیدی این فاسق است که رسوا میشود و این بدکار فاجر است که دروغ میگوید. و این دیگرانند، نه ما».
دژخیم زبون، که در کاخ خویش و بر ارّیکة قدرت اهریمنی خود نیز در برابر جسارت و قاطعیت انقلابی زینب (ع) احساس شکست و حقارت میکرد، بار دیگر به دجالگری متوسل شد و بهمنظور در همشکستن زینب به سرهای بریده شهیدان، که دور تا دور تالار و در معرض دید اسیران قرار داشت، اشاره کرد و خطاب به زینب گفت: «چه میبینی؟»
زینب در پاسخ گفت:
«چیزی جز زیبایی نمیبینم» ؛ و سپس این آیه از قرآن را خواند که: «خدا بر ایشان شهادت نوشت، پس به سوی آرامگاههایشان برون شدند و بهزودی خدا بین تو و آنان را جمع خواهد کرد، تا در نزد او حجّت بیاورید و مخاصمه کنید. پس آنروز بنگر تا پیروزی از آن کیست!»
در ورای تعادل قوا
تاریخ در برابر زینب بزرگ رهایی و عظمت او، سر تعظیم فرود میآورد. چرا که وقتی بلاهایی این چنین عظیم و کوهوار، یکجا در برابرش قرار گرفته بودند؛ وقتی در برابر دیدگانش، هفت برادر، دو فرزند و شمار بسیاری از فرزندان برادرانش و مهمتر از همه راهبرش حسین را کشته بودند؛ وقتی اجساد آنان را زیر سم اسبان اسب انداخته بودند، وقتی همه زنان و کودکان و بازماندگان را به اسارت گرفته و دست و پا بسته در کوچه و بازار میگرداندند؛ و سرهای بریده همهٴ دلبندانش را در برابر دیدگانش قرار داده بودند آری این زینب است که با قدرت و اطمینانی که دژخیم را میخکوب میکند و او را به زانو در میآورد، خدا را سپاس میگزارد و میگوید: «چیزی جز زیبایی نمیبینم».
اگر چه اظهار عجز و اندوه نکردن در برابر دشمن کینهتوز، همواره نصبالعین زینب و همهٴ اسیران فاتح کربلا بود، اما در این جمله حضرت زینب در واقع، یکی دیگر از قلههای رفیع فلسفهٴ وجودشناسانهٴ عاشورا را در معرض تماشای همهٴ نسلها قرار میدهد:
به راستی زیبایی اصیل و بیزوال و واقعی چیست؟ اگر رسیدن انسان به بالاترین ستیغ فدا، شاخص اصلی تکامل است، آیا عاشورا نهایت بلوغ این معنا نیست؟ و آیا رسیدن انسان به بالاترین حد تکامل، غایت زیبایی نیست؟ بنابراین هنگامی که زینب کبری، با نظر به سرهای بریده گفت «من جز زیبایی نمیبینم»، نه بهمنظور جدل با جلاد خونریز یا تحقیر او، بلکه زینب در آن صحنهٴ بهشدت جگرسوز و خردکننده، تحقق فلسفهٴ خلقت انسان و به اثبات رسیدن وعدهٴ خدایی را میدید که در روز الست به فرشتگانی که از سجده به آدم خاکی آزرده بودند، گفت: «من به چیزی در وجود انسان آگاهم که شما نمیدانید».
شگفتا که اسیران کربلا هنوز کوفه را ترک نکرده بودند که نخستین جوانههای طغیان و قیام شکوفا شدند. در مسجد کوفه و هنگام خواندن خطبهٴ پیروزی توسط ابن زیاد، فریادی بلند همچون صاعقه برخاست و آن سکوت مرگبار را، که دژخیم در نظر داشت حاکم کند، در هم شکست. او عبدالله بن عفیف بود که سالها پیش یک چشمش را در رکاب علی و در جنگ جمل و چشم دیگرش را در جنگ صفین از دست داده بود و به همین دلیل نتوانسته بود در کربلا حضور یابد. او بر سر ابن زیاد، که حسین را دروغگو خوانده بود، فریاد زد:
«ای پسر مرجانه! دروغگو فرزند دروغگو تویی و پدرت! و کسی که تو را به حکومت عراق فرستاد و پدرش! آیا پسران پیغمبر را میکشید و دم از راستگویی میزنید؟!»
برای دژخیم زبون، که قدرت و سطوتش این چنین به سخره گرفته شده بود، هیچ راهی باقی نماند جز آن که از سر استیصال، دستور قتل آن نابینای دلیر و روشنضمیر را صادر کند.
پس از آن اسیران را در حالی که بر دستها و پاها و گردنهایشان غل و زنجیر بسته بودند، به پایتخت یزید، به دمشق بردند. ابتدا قرار بود که اسیران را از شهرها و آبادیها عبور دهند تا مردم را مقهور و مرعوب قدرت یزید سازند؛ اما «پیکهای آتشین کلام کربلا» به هر شهری که وارد میشدند، آن را به آتش طغیان میکشاندند. مزدوران به این نتیجه رسیدند که کاروان را از کنارهٴ شهرها بیسر و صدا عبور دهند و از ورود به شهرها بپرهیزند. آری، خورشید در اسارت هم خورشید است.
کاروان اسیران فاتح، سرانجام به دمشق رسید؛ پایتخت پرزرق و برق امویان. جایی که دژخیم، مست از باده پیروزی بر تخت اقتدارش تکیه زده و بیصبرانه انتظار اسیران و برگزاری جشن پیروزی خود را میکشید. اما هیهات که زینب رهایی در کانون قدرت یزید نیز او را در اوج قدرت و شوکت ظاهریش به هیچ شمرد، تحقیرش کرد و به سختی افشا و رسوایش نمود:
«ای یزید! آیا اینسان که عرصه زمین و پهنهٴ آسمان را بر ما فرو بستهای و ما را چون اسیران به هر شهر و دیار سوق میدهی، گمان تو بر آنست که خداوند از بزرگی و حشمت ما کاسته؟ و برعظمت و مقام تو افزوده است؟
ای یزید! این از دادگستری و عدالت توست که زنان و کنیزان تو پرده نشینانند، ولی دختران پیامبر را در حال اسارت به هر شهر و دیار کوچ میدهی و آنان را بههمراهی دشمنان، انگشتنمای خاص و عام میکنی؟ چگونه جز این انتظار از فرزند کسی میتوان داشت که خون جگر پاکان را میمکد و گوشت اندام او از خون شهیدان روئیده است؟».
آنگاه زینب، با قدرت و شکوه یک فاتح حقیقی، دشمن بهظاهر قدر قدرت اما در واقع زبون و بیچاره را تحقیر کرد گفت: «ای یزید! من ترا ناچیزتر از آن میشمارم که با تو سخن گویم، هر چند که شایسته میدانم تا ترا سرزنش و توبیخ کنم».
«… ای یزید! اگر اینک پیروزی بر ما را غنیمت خویش میانگاری، چه زود خود را تاوان ده غرامات ما خواهی یافت. بهخدا قسم هرگز نتوانی نام ما را محو و نابود و فروغ وحی ما را خاموش گردانی!».
کلام صاعقهآسای زینب، که بر اذهان و وجدانهای خفته فرود میآمد، چنان مؤثر بود که حتی در درون دربار یزید و در میان ساکنان حرم خود او نیز صدای اعتراض و نفرین علیه یزید برخاست. آنچنان که خیلی زود او را مجبور از اظهار ندامت و عقبنشینی کرد و ادعا نمود که قصد آزار حسین را نداشته و ابن زیاد بدون رضایت و اذن او اقدام به قتل حسین کرده است.
پس از آن نیز، دیگر جرأت نکرد اسیران کربلا را، که چون اخگری سوزان بر دامن حکومتش افتاده بودند، نزد خویش نگاه دارد. آنان را با احترام به مدینه فرستاد، تا لااقل آنها را از خود دور سازد!
زینب پیروز
و اینک مدینه… بسان فاتحان از اسیران خود و از کاروان زینب و خاندان حسین استقبال میکرد. دیری نگذشت که مدینه با مرثیههای افشاگر و انگیزانندهٴ زینب و علی بن الحسین و دیگر قهرمانان عاشورا، یکپارچه خشم و اعتراض علیه حکومت یزید شد و دیری نگذشت که از مدینه، همان شهری که سال پیش هنگام خروج امام (ع)، بختک شوم اختناق و وحشت بر آن افتاده بود و امام حسین را نصیحت میکردند که از بیراهه برود…، به یزید خبر رسید که کار پریشان شده و مردم بر ضد یزید سخن میگویند و این سخن گفتن را پوشیده نمیدارند!
حاکم مدینه در نامهاش به یزید تأکید کرده بود که حضور زینب در مدینه باعث برانگیخته شدن مردم و آشفته شدن وضع شهر شده است، و با وجود او در مدینه خطر قیام جدی است!
این تنها مدینه نبود که در تب قیام میسوخت. اینک چهرهٴ شهرها یکی پس از دیگری بر اثر همان افشاگریها و دلاوریهای زینب (ع) و کاروان اسیران دگرگون میشد و قیامهای متعدد، پایههای حکومت امویان را به لرزه در آورده بود. آری این خون حسین بود که با کلام آتشین زینب، به جوشش آمده بود، تا حکومت اموی را، که سخت متزلزل شده بود، در معرض نابودی قرار دهد.
سرانجام یزید در وحشت از قیام مردم، زینب را از مدینه به سرزمینهای دور در مصر تبعید کرد. چرا که بانوی بزرگ رهایی به هر جا که قدم مینهاد، بذر انقلاب و قیام علیه نظام ستم و اختناق یزیدی در میان تودههای مردم میافشاند.
ز ینب در سال 62، در همان سرزمین، در غربت و تبعید، با زندگی وداع گفت. اما آنچه او کرد، آرمان عاشورایی حسین (ع) را تا ابد در تاریخ جاودانه ساخت بیهیچ تردید، اگر زینب در کربلا همراه و همرزم حسین نبود، خون حسین و یارانش در همان برهوت دفن میشد و در هیاهوی دشمن دجال و دینفروش، خیلی زود از یادها نیز محو میگردید. اما حضور و نقش زینب نه تنها تضمین خون حسین و بقای آن گردید، بلکه بذری که او در تاریخ افشاند، ماندگار شد، روئید و بالید و در وجود نسلی از زنان مجاهد و مقاوم که امروزه در برابر یزید زمانه قدم علم کردهاند و مبارزه علیه دجالان دینفروش را هدایت میکنند به بارنشسته است.
آری، «زینب مهین بانوی بنیهاشم»، با شورش علیه تعادل قوای تحمیلی توانست در تاریخ انسان به الگویی جاودان و ماندگار تبدیل شود.
زینب کبری بهخاطر ویژگیهای برجستهای همچون هوش و فراست، دانش عمیق، ذهن روشن و پاکی ضمیر، بسیار مورد علاقه و احترام حضرت علی و طرف مشورت او بود. هنگامی که امیرالمؤمنین علی زمام امور را به دست گرفت و مرکز خلافت خود را از مدینه به کوفه منتقل کرد، زینب نیز همچون حسن و حسین و همراه با همسر و فرزندانش به کوفه نقل مکان کرد تا کمککار پدر در انجام مسئولیت سنگین او باشد.
زینب پس از طی دورهٴ کودکی، با پسر عموی خود، عبدالله بن جعفر، که شخصیتی برجسته و بسیار مورد احترام بود، ازدواج کرد. حاصل این ازدواج شش فرزند بود، چهار پسر و دو دختر، که دو تن از پسرانش (عون و محمد) در واقعهٴ کربلا در رکاب حسین (ع) بهشهادت رسیدند.
با این حال ویژگیهای برشمرده شده در بالا، از سخنوری و هوش و ذکاوت بینظیر… تا نثار فرزندان خود در عاشورا، چنان نیستند که بشود ظهور زینب کبری و کار سترگ و تاریخی او را توضیح داد، جز در یک صورت: «قرار گرفتن در مرکز کشاکش تاریخی عاشورا».
در جویبارها و برکههای ساکن و آرام، جز ماهیهای خرد یافت نمیشوند، نهنگها حاصل دریاها و اقیانوسهای عمیق و متلاطمند. انسانهای بزرگ نیز، تنها در کشاکش حوادث و تلاطمهای بزرگ خلق میشوند. «زینب» هم محصول توفان سرخ عاشوراست. آری، تنها در جریان آن هنگامه سهمگین است که زن انقلابی موحد در هیأت زینب پا به دنیای وجود میگذارد و قدم به قدم پیش میرود و سرانجام یک تاریخ ضعف و تحقیر و عقبماندگی «زن» را درهم مینوردد..
از زینب کوفه تا «زینب» کربلا
وقتی کوهها از برداشتن آن بار گران و سنگینی که به آنها عرضه شده بود، اظهار عجز کردند و سر باز زدند، این انسان بود که مسئولیت برداشتن آن را برعهده گرفت. اما در مورد زن، این بار سنگینتر و خردکنندهتر است. به سنگینی یک تاریخ، تاریخ مردسالار. آری، زینب از همان ابتدا بر سلطه «مرد»، حتی مردی در هیأت همسر، و از قضا قابل احترام با ویژگیهای بسیار مثبت، میشورد. آنگاه که میبیند این «همسر» با دلایل خاص عافیتجویان از رفتن به کربلا باز میایستد؛ بیاندک درنگی او را کنار زده و راه جهاد در پیش میگیرد.
هنگامی که حسین بن علی (ع) بهمنظور قیام بر ضدحکومت ستمکار یزید تصمیم به ترک شهر و دیار خود گرفت، بسیار بودند نصیحتگران و عافیتاندیشانی که او را از رفتن بازمیداشتند. بعضی حتی از خاندان خود حسین بن علی، او را از فرجام شوم حرکتش بیم میدادند و با تحلیل شرایط پیشبینی میکردند که این قیام، هیچ نتیجهیی جز شکست و نابودی ندارد. یکی از آن نصیحتگران عبدالله بن جعفر همسر زینب (ع) و پسرعموی امام حسین بود. او در نامهیی به امام حسین، او را سوگند داد که از این تصمیم منصرف شود و استدلال کرد: «این راهی که در پیش گرفتهاید به نابودی خودتان و درماندگی خاندانتان میانجامد. اگر شما از میان بروید، نور زمین خاموش میگردد. چرا که شما پرچم راهیافتگان و امید مؤمنان هستید».
واضح است که جعفر مخالف امام حسین نبود و او را با کلماتی که یک رهرو، رهبرش را توصیف میکند، میستود. اما در هر حال و به هر دلیل، یارای همراه شدن با حسین و راه سپردن در قفای او را نداشت و همین نقطه، سرفصل جدایی زینب از همسرش بود. نه شخصیت عبدالله بن جعفر و نه 5فرزند مشترکی که از او داشت، هیچکدام مانع زینب نشدند و هیچ جا حتی به اشارهیی نیز برنخوردهایم که زینب در اتخاذ این تصمیم و در گسستن رشته سالیان دراز زندگی مشترک با همسرش عبدالله دچار کمترین تردیدی شده باشد. او در سرفصل انتخاب بین ماندن و ادامه زندگی خانوادگی، یا رفتن با رهبرش حسین، قاطعانه و بیهیچ تردیدی، حضور فعال در صفوف مقدم نبرد، در کنار حسین (ع) را وظیفه اصلی خود شمرد و برای همیشه از همسر خود طلاق گرفت و سر در راه پررنج و خون حسین گذاشت. دو فرزندش، محمد و عون نیز همراه مادر شدند و جنگیدن در رکاب حسین را برگزیدند.
این نخستین درس و پیام زینب به زنان همهٴ اعصار و قرون است: زن وجودی است مستقل؛ همسر و فرزندان نباید و نمیتوانند جلو حرکت او در مسیر رهایی و گام نهادن در طریق جهاد و انجام مسئولیت آرمانی را بگیرند.
او بین برادر و همسر، برادر خود را انتخاب نکرد، بلکه انتخاب او، انتخاب بین زندگی راحت و جهاد بود و انتخاب بین ماندن و رفتن بود. برای زینب «رهبر، آرمان و جهاد» این بار در وجود برادرش حسین مجسم شده بود.
بدین سان، در سال 59هجری، زینب که در این هنگام 54ساله بود، بهاتفاق دو فرزند خود و دهها تن از خاندان علی شامل برادران و برادرزادههای خود، در رکاب حسین از مدینه خارج شد و رو به سوی سرنوشت شکوهمندش نهاد.
در کاروان حسینی، جمع دیگری از برجستهترین زنان آن زمان نیز حضور داشتند. زنان مجاهدی همچون رباب همسر حسین بن علی، خواهرش ام کلثوم و فاطمه، دختر امام حسین (ع)
کاروان ابتدا رو به سوی مکه نهاد. طرح امام حسین این بود که در موسم حج حضور یابد و با استفاده از موقعیتی که مسلمانان از اطراف و اکناف میآمدند و در مکه اجتماع میکردند، علت و فلسفهٴ قیام خود را در سطح هر چه وسیعتری توضیح دهد و تبلیغ کند. به این ترتیب میتوانست دشمن غدار را، که هر حرکت مخالف خود را تحت عنوان نفاق و خروج از دین و قیام علیه اسلام جلوه میداد، افشا نماید.
امام حسین (ع) پس از انجام این رسالت خود، در یک سنتشکنی جسورانه جهت ضربه زدن به وجدانهای خوابآلوده، که در حاکمیت یزیدیان، بیهوده به دور کعبه میگشتند، حج را نیمهکاره گذاشت و از احرام خارج شد. و مسیر رفتن به کوفه و کربلا را در پیش گرفت در حالیکه در طول مسیر نیز در هیچکجا فرصت تبلیغ و افشاگری را از دست نمیداد. در سراسر این راه صعب و طولانی، زینب نیز همه جا همراه و همراز برادر و راهبر خود بود.
هر چند شنوندگان خطابههای تکاندهنده و حیاتبخش سیدالشهدا حسین (ع) در طول مسیر از مدینه تا مکه و از حجاز تا کربلا، گروههای مختلف مردم بودند، اما نباید از نظر دور داشت که از قضا نخستین و بهترین شنوندگان این خطابهها، همان یاران و همراهان حسین- و از جمله زینب (ع) - بودند که گام به گام همراه با حسین، مسیر عاشورایی شدن را طی میکردند و در رکاب حسین (ع) در دامان عاشورا و فلسفهٴ بلند آن میشکفتند و قد میکشیدند. رهنمودهای مشخصی که از امام حسین خطاب به زینب موجود است، نشان میدهد که امام، او را برای به عهده گرفتن مسئولیت خطیری که پس از او میبایست بر دوش بگیرد، آماده میساخت.
علی بن الحسین، امام سجاد (ع) نقل کرده است که: «در شب عاشورا، پدرم حسین در حالی که مشغول صیقل زدن شمشیر خود و آماده کردن ساز و برگش برای نبرد فردا بود، زیر لب اشعاری را زمزمه میکرد که گویای سرنوشت خویش در فردا روز بود. من آن کلمات را شنیدم و اشارات پدر را درک کردم و به سختی کوشیدم جلو ترکیدن بغضم و سرازیر شدن اشکم را بگیرم. اما عمهام، زینب، که او هم سخنان حسین را شنیده بود، بیتاب شد. سرآسیمه به سوی حسین شتافت و با ناراحتی بسیار گفت: ”وای بر من! ای وارث گذشتگان و ای ذخیرهٴ آیندگان، ای کاش مرگ، زندگیم را نابود کرده بود…».
اگر چه زینب بهروشنی میدانست و برای او، عاشورا و لجّههای خون آن در پیش چشمش بود، اما مگر انقلابی را میشود از عواطفش جدا کرد؟ هنر انقلابیحسینی آن نیست که عواطفش را کشته یا بر آن پای نهاده است، بلکه این است که در عین عواطف فروزان و خروشانش، آن را آگاهانه تحتالشعاع مسئولیت و آرمانش قرار میدهد.
از سوی دیگر، رشتهیی که زینب را به حسین پیوند میداد، نه یک رشته خانوادگی و خونی، از نوع عاطفهیی که خواهر و برادر را به هم میپیوندد، بلکه رشتهیی عمیقاً انسانی و آرمانی بود. همان رشتهیی که انسان آرمانی را به مبدأ و به مقصود خویش پیوند میزند. حسین برای زینب، نه برادر، بلکه همه چیزش بود. کما اینکه در برابر آن همه آتشفشان خروشان احساس و شعور و عاطفه، که از وجود زینب در سوگ حسین فوران کرد و در تاریخ جاودانه شد، دیده و شنیده نشده که زینب در سوگ فرزندان جوان خودش مویه کرده باشد. حتی در نوحهها و مرثیهها هم، که برداشت آزاد مردم از وقایع عاشوراست، مرثیه و نوحهیی از زینب در سوگ فرزندان جوانش شنیده نشده است
امام سجاد در ادامه نقل میکند که: «پدرم با حیرت در زینب نگریست و سپس در مقابلش محکم ایستاد و گفت: ”خواهرم، نگران مباش که من کشته میشوم، نگران باش که شیطان، شکیب ترا برباید. بدان که همه موجودات آسمانها میمیرند و موجودات زمینی نیز حیات جاویدان نخواهند داشت. جز خدای هیچکسی برجای نمیماند و جز خدا، هیچکس حکم نمیراند و بازگشت همگان بهسوی اوست ”».
امام سپس افزود: «خواهرم، تقوای خدا را پیشه کن که مرگ ناچار فرا میرسد، خواهر بهشکیبایی خدا، شکیبا باش… . ترا سوگند میدهم و سوگندم را بپذیر که پس از من، برای من بیتابی نکنی و گریبان چاک ندهی…».
بدینگونه سالار شهیدان، آن نقش نگار تابلو عظیم و شکوهمند عاشورا، زینب را که پس از او باید پرچم این نهضت را به دوش بکشد، برای راه صعب و سخت فردا آماده میساخت و او را بیم میداد که مبادا شیطان، که پیام و وعدهاش جز عجز و ناتوانی نیست، شکیبش را برباید و او را از انجام وظیفه آرمانی و سترگش باز دارد.
از این پس تا آخرین لحظات وداع در عاشورا، زینب همواره در کنار حسین، از نزدیک، شاهد خلق پرشکوهترین و شورانگیزترین حماسههای تاریخ انسان بود و این چنین در کوران نبرد و مبارزهای سخت و سهمگین، آخرین و پیچیدهترین درسهای رهبری را از حسین، این آموزگار کبیر آزادی و یگانگی، فرا میگرفت؛ تا پس از او پرچم انقلاب را به دوش کشد و جنبش را بیوقفه و پرشتاب در راستای آرمان رهایی انسان و نابودی جهل وجور و ارتجاع رهبری کند.
«زینب»، پس از عاشورا
پس از شهادت حسین و پس از به خاک افتادن همهٴ رزمآوران و بیدفاع شدن زنان و کودکان، زینب با شجاعت تمام توانست مانع از دسترسی نیروهای بیشرم دشمن به خیمهها شود. نیروها و مزدورانی که سراپا حرص و طمع برای غارت خیمهها و تصاحب زنان و کودکان، بهرسم زمانه، آنها را غنیمت خود میشمردند. جماعتی که حتی از قطع انگشت حسین برای ربودن انگشترش نیز ابا نداشتند.
آری، این یکی از کارهای سترگ زینب بود که توانست با دست خالی، مانع از تصاحب زنان و کودکان توسط آن جماعت پلید، که جهل و جنایت کر و کورشان کرده بود، بشود.
در سنت و قوانین نانوشته، اما بسیار مستحکم در جنگهای آن دوران، وقتی لشگر و سپاهی، لشگر دیگری را شکست میداد، حق داشت تمام باقیماندگان سپاه دشمن را از زن و مرد به اسارت و بردگی بگیرد و با آنها هر طور که میخواهد رفتار کند. یا بکشد، یا خود تصاحبشان کند و یا در بازار بردگان به فروش برساند. اما این قانون خدشهناپذیر زمانه، در برخورد با صلابت زینب، رنگ باخت و در همشکست و دشمن پلید بهرغم همه دنائتش، اگر چه خاندان حسین و زنان و کودکان را به اسارت گرفت، اما نتوانست با آنها چون بردگان رفتار کند.
وقتی سپاهیان دشمن به خیمهها و به زنان و دختران خاندان حسین هجوم آوردند، زینب دستور داد تا هر یک از آن زنان و دختران، جسورانه با فریادهای آتشین خود دشمن را میخکوب کند و با قلاب کردن دستها به یکدیگر مانع تلاش دشمن برای پراکنده کردنشان شوند.
در دربار یزید هم هنگامی که یکی از اطرافیان پلید یزید، به فاطمه، دختر امام حسین، طمع کرد و از یزید خواست آن دختر را به او ببخشد، زینب چنان خروشید که یزید جرأت و جسارت چنین کاری را هرگز نیافت.
تحت هدایت و راهبری زینب، هر یک از آن زنان بیدفاع، آتشفشان خشمی شدند که در هر فرصتی فوران میکرد و به افشای حقایق و تشریح فلسفهٴ پرشور و انگیزانندهٴ عاشورا میپرداخت. آنها پرده از جنایات هولناک سپاه یزید در کربلا برمیداشتند و در هر جا بذر آگاهی و طغیان میافشاند.
زینب علیها سلام پس از عاشورا، بهرغم اسارت و زنجیر، چون توفانی مجسم و آتشفشانی خروشان در صحنههای رویارویی با خصم رهبری نهضت را به دست گرفت و پیش برد
نخست در کوفه، به دستور ابن زیاد، اسیران را، از یکسو بهمنظور تحقیر آنان و از سوی دیگر بهمنظور به رخ کشیدن قدرت حکومت، وارد کوفه کردند و خلایق را به تماشای اسیران فراخواندند. در حالی که سرهای خونآلود شهیدان نیز بر فراز نیزهها اسیران را احاطه کرده بود. سپاهیان و اوباش یزیدی و مردم تحمیق شده نیز بر گرداگرد اسیران جست و خیز و هیاهو میکردند؛ تا هر چه بیشتر روحیه آنها را در هم بشکنند.
اما در این «تازیانهزار تحقیر»، زینب چون توفان و رعد خروشید و با خروش پر صلابت خود ابتدا فریاد زد: ساکت! از صلابتش، هیاهوی غوکان، به یکباره فرو نشست و جماعت مات و مبهوت بر جای ماندند. آنگاه زینب خطابة تاریخی خود را، که هر کلمهاش همچون تازیانهیی بر وجدانهای خفته آن جماعت بود، بر جانشان فرو بارید:
«چگونه میتوانید ننگ کشتن فرزند پیامبر و برتر جوانان اهل بهشت، پشتیبان روز پیکار و پناهگاه مردم و مقر آسایش و پناهگاه بلیّات و سختیها، و رهبری که در سختیها به او پناه میبردید، را از دامن خود بزدائید؟
… وای بر شما! آیا میدانید چه جگری از محمد پاره کردید؟ و چه پیمانی را گسستید؟ و چه خونی از او ریختید؟ و چگونه حرمت او را هتک کردید؟ … آیا در شگفت میشوید اگر آسمان خون ببارد؟ ولی بدانید عذاب آخرت دردناکتر است!»
با سخنان سهمگین و تکاندهندهٴ زینب، جمعیت چنان کهگویی از خوابی سنگین بیدار شده باشد و بختک جهل و فریب را از روی خود کنار زده باشد، به تلاطم افتاد! همین تماس کوتاه با قهرمانان اسیر، دیدن سرهای شهیدان عاشورا بر فراز نیزهها و شنیدن کلام توفانی زینب کافی بود که در دلهاشان شور و در دیدگانشان اشک پشیمانی و ماتم بریزد و بذر شورش بر ستمکاران را در درونشان بیفشاند، آنچنانکه به جای تحقیر و دشنام اسیران، ستمگران پلید حاکم را لعنت کنند و دشنام دهند!
و این بار باز صدای زینب بود که چون آذرخش و رعد بر وجدانها فرود میآمد:
«شما گریه میکنید، در حالیکه برادر مرا میکشید، بگریید که بخدا سوگند برای گریستن سزاوارید! بسیار بگریید و کم بخندید».
زنان کوفه، اولین پاسخ دهندگان به سخنان آتشین زینب بودند. آنان از یکسو خشم و نفرت خود را نسبت به مزدوران ابن زیاد، که پیوسته اسیران را مورد اهانت قرار میدادند، ابراز مینمودند و آنها را لعنت و نفرین میکردند و از سوی دیگر از فراز بامها سرانداز و پارچه برای اسیران پرتاب میکردند تا خود را با آنها بپوشانند. زنان به خروش آمدهٴ کوفه، همچنین مردان خود را، که از ترس، سکوت و سازش با حاکم و یزید ستمگر پیشه کرده بودند و نظارهگر این ظلم بزرگ بودند، ملامت میکردند و از آنان میخواستند در قبال این ستم و جنایت بایستند و دست به کاری بزنند.
اسیران قهرمان، فاتحان واقعی این نبرد نابرابر، یکی پس از دیگری، دست به افشاگری و تهاجم میزدند. ام کلثوم، خواهر زینب و فاطمه، دختر امام حسین، چنان سخنان کوبندهیی ایراد کردند که همه را میخکوب کرد و صدای پرطنین حقیقت، این چنین بر هیاهوی باطل و ستم چیره میشد.
دشمن، که از عبور دادن اسرا از کوچه و بازار کوفه و نشاندادن آنها به مردم، نتیجه معکوس گرفته بود، اکنون از طغیان مردم وحشت کرده، برای جبران این شکست و ناکامی، به تلاشی دیگر دست زد. به دستور ابن زیاد حاکم کوفه، اسیران را به قصر حکومتی وارد کردند تا او شخصاً آنها را مورد ارعاب و تحقیر و تهدید قرار دهد.
اما بانوی بزرگ رهایی، در صدر زنان قهرمان کربلا، که در سراسر دوران اسارت خود بهرغم همهٴ اهانتهای رذیلانه و نیز در برابر خونخوارترین دژخیمان زمان، همچون ابن زیاد و یزید، سرافرازانه به مقاومت و افشاگری پرداخت، اینجا نیز پوزة دشمن پلید را در سراپردهٴ خودش به خاک مالید.
وقتی اسیران را به کاخ ابن زیاد آوردند، ابن زیاد با دجالیت و دین فروشی و به تصور اینکه آن اسیران را هرچه بیشتر تحقیر کرده باشد، گفت: «ستایش خدایی که شما را رسوا کرد و شما را کشت و دروغ تازهتان را برملا ساخت!»
اما زینب (ع) در موضع رهبری یک انقلاب، آنچنانکهگویی هیچ اندوهی او را نرسیده، پیروزمندانه خروشید:
«ستایش خدایی را سزاست که ما را به پیامبرش محمد گرامی داشت و از پلیدی پاکیزه کرد. بیهیچ تردیدی این فاسق است که رسوا میشود و این بدکار فاجر است که دروغ میگوید. و این دیگرانند، نه ما».
دژخیم زبون، که در کاخ خویش و بر ارّیکة قدرت اهریمنی خود نیز در برابر جسارت و قاطعیت انقلابی زینب (ع) احساس شکست و حقارت میکرد، بار دیگر به دجالگری متوسل شد و بهمنظور در همشکستن زینب به سرهای بریده شهیدان، که دور تا دور تالار و در معرض دید اسیران قرار داشت، اشاره کرد و خطاب به زینب گفت: «چه میبینی؟»
زینب در پاسخ گفت:
«چیزی جز زیبایی نمیبینم» ؛ و سپس این آیه از قرآن را خواند که: «خدا بر ایشان شهادت نوشت، پس به سوی آرامگاههایشان برون شدند و بهزودی خدا بین تو و آنان را جمع خواهد کرد، تا در نزد او حجّت بیاورید و مخاصمه کنید. پس آنروز بنگر تا پیروزی از آن کیست!»
در ورای تعادل قوا
تاریخ در برابر زینب بزرگ رهایی و عظمت او، سر تعظیم فرود میآورد. چرا که وقتی بلاهایی این چنین عظیم و کوهوار، یکجا در برابرش قرار گرفته بودند؛ وقتی در برابر دیدگانش، هفت برادر، دو فرزند و شمار بسیاری از فرزندان برادرانش و مهمتر از همه راهبرش حسین را کشته بودند؛ وقتی اجساد آنان را زیر سم اسبان اسب انداخته بودند، وقتی همه زنان و کودکان و بازماندگان را به اسارت گرفته و دست و پا بسته در کوچه و بازار میگرداندند؛ و سرهای بریده همهٴ دلبندانش را در برابر دیدگانش قرار داده بودند آری این زینب است که با قدرت و اطمینانی که دژخیم را میخکوب میکند و او را به زانو در میآورد، خدا را سپاس میگزارد و میگوید: «چیزی جز زیبایی نمیبینم».
اگر چه اظهار عجز و اندوه نکردن در برابر دشمن کینهتوز، همواره نصبالعین زینب و همهٴ اسیران فاتح کربلا بود، اما در این جمله حضرت زینب در واقع، یکی دیگر از قلههای رفیع فلسفهٴ وجودشناسانهٴ عاشورا را در معرض تماشای همهٴ نسلها قرار میدهد:
به راستی زیبایی اصیل و بیزوال و واقعی چیست؟ اگر رسیدن انسان به بالاترین ستیغ فدا، شاخص اصلی تکامل است، آیا عاشورا نهایت بلوغ این معنا نیست؟ و آیا رسیدن انسان به بالاترین حد تکامل، غایت زیبایی نیست؟ بنابراین هنگامی که زینب کبری، با نظر به سرهای بریده گفت «من جز زیبایی نمیبینم»، نه بهمنظور جدل با جلاد خونریز یا تحقیر او، بلکه زینب در آن صحنهٴ بهشدت جگرسوز و خردکننده، تحقق فلسفهٴ خلقت انسان و به اثبات رسیدن وعدهٴ خدایی را میدید که در روز الست به فرشتگانی که از سجده به آدم خاکی آزرده بودند، گفت: «من به چیزی در وجود انسان آگاهم که شما نمیدانید».
شگفتا که اسیران کربلا هنوز کوفه را ترک نکرده بودند که نخستین جوانههای طغیان و قیام شکوفا شدند. در مسجد کوفه و هنگام خواندن خطبهٴ پیروزی توسط ابن زیاد، فریادی بلند همچون صاعقه برخاست و آن سکوت مرگبار را، که دژخیم در نظر داشت حاکم کند، در هم شکست. او عبدالله بن عفیف بود که سالها پیش یک چشمش را در رکاب علی و در جنگ جمل و چشم دیگرش را در جنگ صفین از دست داده بود و به همین دلیل نتوانسته بود در کربلا حضور یابد. او بر سر ابن زیاد، که حسین را دروغگو خوانده بود، فریاد زد:
«ای پسر مرجانه! دروغگو فرزند دروغگو تویی و پدرت! و کسی که تو را به حکومت عراق فرستاد و پدرش! آیا پسران پیغمبر را میکشید و دم از راستگویی میزنید؟!»
برای دژخیم زبون، که قدرت و سطوتش این چنین به سخره گرفته شده بود، هیچ راهی باقی نماند جز آن که از سر استیصال، دستور قتل آن نابینای دلیر و روشنضمیر را صادر کند.
پس از آن اسیران را در حالی که بر دستها و پاها و گردنهایشان غل و زنجیر بسته بودند، به پایتخت یزید، به دمشق بردند. ابتدا قرار بود که اسیران را از شهرها و آبادیها عبور دهند تا مردم را مقهور و مرعوب قدرت یزید سازند؛ اما «پیکهای آتشین کلام کربلا» به هر شهری که وارد میشدند، آن را به آتش طغیان میکشاندند. مزدوران به این نتیجه رسیدند که کاروان را از کنارهٴ شهرها بیسر و صدا عبور دهند و از ورود به شهرها بپرهیزند. آری، خورشید در اسارت هم خورشید است.
کاروان اسیران فاتح، سرانجام به دمشق رسید؛ پایتخت پرزرق و برق امویان. جایی که دژخیم، مست از باده پیروزی بر تخت اقتدارش تکیه زده و بیصبرانه انتظار اسیران و برگزاری جشن پیروزی خود را میکشید. اما هیهات که زینب رهایی در کانون قدرت یزید نیز او را در اوج قدرت و شوکت ظاهریش به هیچ شمرد، تحقیرش کرد و به سختی افشا و رسوایش نمود:
«ای یزید! آیا اینسان که عرصه زمین و پهنهٴ آسمان را بر ما فرو بستهای و ما را چون اسیران به هر شهر و دیار سوق میدهی، گمان تو بر آنست که خداوند از بزرگی و حشمت ما کاسته؟ و برعظمت و مقام تو افزوده است؟
ای یزید! این از دادگستری و عدالت توست که زنان و کنیزان تو پرده نشینانند، ولی دختران پیامبر را در حال اسارت به هر شهر و دیار کوچ میدهی و آنان را بههمراهی دشمنان، انگشتنمای خاص و عام میکنی؟ چگونه جز این انتظار از فرزند کسی میتوان داشت که خون جگر پاکان را میمکد و گوشت اندام او از خون شهیدان روئیده است؟».
آنگاه زینب، با قدرت و شکوه یک فاتح حقیقی، دشمن بهظاهر قدر قدرت اما در واقع زبون و بیچاره را تحقیر کرد گفت: «ای یزید! من ترا ناچیزتر از آن میشمارم که با تو سخن گویم، هر چند که شایسته میدانم تا ترا سرزنش و توبیخ کنم».
«… ای یزید! اگر اینک پیروزی بر ما را غنیمت خویش میانگاری، چه زود خود را تاوان ده غرامات ما خواهی یافت. بهخدا قسم هرگز نتوانی نام ما را محو و نابود و فروغ وحی ما را خاموش گردانی!».
کلام صاعقهآسای زینب، که بر اذهان و وجدانهای خفته فرود میآمد، چنان مؤثر بود که حتی در درون دربار یزید و در میان ساکنان حرم خود او نیز صدای اعتراض و نفرین علیه یزید برخاست. آنچنان که خیلی زود او را مجبور از اظهار ندامت و عقبنشینی کرد و ادعا نمود که قصد آزار حسین را نداشته و ابن زیاد بدون رضایت و اذن او اقدام به قتل حسین کرده است.
پس از آن نیز، دیگر جرأت نکرد اسیران کربلا را، که چون اخگری سوزان بر دامن حکومتش افتاده بودند، نزد خویش نگاه دارد. آنان را با احترام به مدینه فرستاد، تا لااقل آنها را از خود دور سازد!
زینب پیروز
و اینک مدینه… بسان فاتحان از اسیران خود و از کاروان زینب و خاندان حسین استقبال میکرد. دیری نگذشت که مدینه با مرثیههای افشاگر و انگیزانندهٴ زینب و علی بن الحسین و دیگر قهرمانان عاشورا، یکپارچه خشم و اعتراض علیه حکومت یزید شد و دیری نگذشت که از مدینه، همان شهری که سال پیش هنگام خروج امام (ع)، بختک شوم اختناق و وحشت بر آن افتاده بود و امام حسین را نصیحت میکردند که از بیراهه برود…، به یزید خبر رسید که کار پریشان شده و مردم بر ضد یزید سخن میگویند و این سخن گفتن را پوشیده نمیدارند!
حاکم مدینه در نامهاش به یزید تأکید کرده بود که حضور زینب در مدینه باعث برانگیخته شدن مردم و آشفته شدن وضع شهر شده است، و با وجود او در مدینه خطر قیام جدی است!
این تنها مدینه نبود که در تب قیام میسوخت. اینک چهرهٴ شهرها یکی پس از دیگری بر اثر همان افشاگریها و دلاوریهای زینب (ع) و کاروان اسیران دگرگون میشد و قیامهای متعدد، پایههای حکومت امویان را به لرزه در آورده بود. آری این خون حسین بود که با کلام آتشین زینب، به جوشش آمده بود، تا حکومت اموی را، که سخت متزلزل شده بود، در معرض نابودی قرار دهد.
سرانجام یزید در وحشت از قیام مردم، زینب را از مدینه به سرزمینهای دور در مصر تبعید کرد. چرا که بانوی بزرگ رهایی به هر جا که قدم مینهاد، بذر انقلاب و قیام علیه نظام ستم و اختناق یزیدی در میان تودههای مردم میافشاند.
ز ینب در سال 62، در همان سرزمین، در غربت و تبعید، با زندگی وداع گفت. اما آنچه او کرد، آرمان عاشورایی حسین (ع) را تا ابد در تاریخ جاودانه ساخت بیهیچ تردید، اگر زینب در کربلا همراه و همرزم حسین نبود، خون حسین و یارانش در همان برهوت دفن میشد و در هیاهوی دشمن دجال و دینفروش، خیلی زود از یادها نیز محو میگردید. اما حضور و نقش زینب نه تنها تضمین خون حسین و بقای آن گردید، بلکه بذری که او در تاریخ افشاند، ماندگار شد، روئید و بالید و در وجود نسلی از زنان مجاهد و مقاوم که امروزه در برابر یزید زمانه قدم علم کردهاند و مبارزه علیه دجالان دینفروش را هدایت میکنند به بارنشسته است.
آری، «زینب مهین بانوی بنیهاشم»، با شورش علیه تعادل قوای تحمیلی توانست در تاریخ انسان به الگویی جاودان و ماندگار تبدیل شود.