«دایه دایه وقت جنگه»
برای اولین بار او را در سال ۱۳۷۱ در یکی از مقرهای ارتش آزادیبخش ملی ایران دیدم، دمدمه صبح بود، هنوز آفتاب تیرماه عراق، کلاف سوزان خود را نگشوده بود و میشد در تنفس کوتاه اول روز، بر کشیدگی صاف لوله تانک تی۵۵ دست سود یا بدنه سبز سیر یک تیربار ضدهوایی را از گرد و خاک زدود. سینهستبر، بالابلند و چهارشانه، با اعتماد به نفس و گامهای بلند و محکم، داشت از روبرو میآمد. در مجال تنگ بین دو بنگال، برای یک لحظه سینه در سینه شدیم؛ قدی کوتاه در برابر قامتی رشید...
در آن سالیان عادت کرده بودم، رزمندگان مجاهد خلق را در سنین جوانی ببینم. از دیدن رزمندهیی گام نهاده در ابتدای کهنسالی یکه خوردم. گویی با فراست یا بنا به تجربه، دلیل تعجب مرا دریافت. به گرمی با من دست داد و خندید. دستهای مچاله شدهام در دستان پهن، استخواندرشت و کارکرده او کوچک مینمود.
میرفت تا لولههای یک کاتیوشا را سنبه بزند و آن را آماده به رزم نگهدارد.
در دور شدن پرهیب او از مقابل چشمانم، رزمآوری را دیدم که گویی با سفر در تونل زمان، از دوران ستارخان به مقرهای ارتش آزادیبخش آمده است. با همان صلابت، مردمداری و گرما و حلاوت سردار در نگاه بیریا و با صراحت خود. مردی آشنا با شیهه اسب در زیر بارش گلوله، بارها دست کشیده بر قنداق خوشدست، قهوهیی و سرکش برنو و کلنجار رفته با صدای خشک گلنگدن و شانه زرین فشنگ؛ در یک کلام جنگآزموده، سختیچشیده و سنگرزی؛ مصداق و فحوای این ترانه حماسی لری:
زین و برگم بونید وِ مادیونم (۲)
خبر مه بوریتو سی هالوونم، سی هالوونم
دایه، دایه، وقت جنگه (۲)
قطارکی بالا سرم پرش ده شنگه، پرش ده شنگه
...
زمان زیادی نیاز نبود تا بدانم او «نورمراد کلهجویی الوار» است. رزمندهیی که از آن پس هر گاه نامش برده میشد، بیاختیار یک لر غیور شجاع، شورشی و سوارکار مسلح به برنو لوله بلند، با قطار فشنگ بر سینه و کمر یا بهتر بگویم یک مجاهد پر و پا قرص در ذهن تداعی میشد. کسی که سر از اطاعت شاه و شیخ پیچیده و به جامه یک رزمآور آزادی درآمده است. سیمای پرصلابت و دوستداشتنیاش، در همان برخورد اول احترام و علاقه مخاطب را به خود جذب میکرد. لهجه دلنشین لری، نگاه هوشیار و خندههای ریز شیرین او با یک ردیف دندان مرتب و سفید، گویی به یاری میآمدند تا جذابیتش را تکمیل کنند.
بعدها که بیشتر با او دمخور شدم فهمیدم که بعد از کودتای ننگین ۲۸مرداد۳۲ و در حالی که جوانی ۱۸ساله بیش نبوده، بهخاطر هواداری از دکتر محمد مصدق، ۵ماه در شهربانی دزفول حبس کشیده است. سابقه دو بار دستگیر شدن در حکومت شیخ ـ به خاطر هواداری از مجاهدین ـ را نیز در کارنامه خود داشت.
گناه نورمراد، تنها گناه و بزرگترین گناه او
نورمراد در جنگ خمینی ساخته بین ایران و عراق و هنگام کار با ماشینآلات به اسارت نیروهای عراقی درآمده بود. با این که همیشه مجال و امکان آن را داشت، به دنبال زندگی خود برود و پیرانهسر در «بیتوته کوتاه جهان» از قیل و قال بیاساید و برای نوههایش از خاطرات خود بگوید ولی او افتخار مجاهد بودن و ماندن را به زندگی بیدرد و ننگ خزیدن به زیر عبای آخوندها ترجیح داد. طبق نوشتههای خودش، در دوران اسارت، از اردوگاه برای رهبری مجاهدین نامه نوشته و درخواست کرده بود به سازمانش ملحق شود؛ سازمانی که از سال ۵۷ هوادار آن بوده است.
این گناه نورمراد، تنها گناه و بزرگترین گناه او بود و هست. بعد از پرکشیدن دریغانگیز او انجمن نجاست شعبه خوزستان و سمنان در همنوایی با پاسداران برونمرزی از قبیل سیامک نادری باسناریویی از قبل هماهنگشده تلاش کردهاند، این مجاهد گرانقدر را در بند خانواده و در ضدیت با مناسبات مجاهدین نشاندهند. این همان سناریوی نخنمایی است که پیشتر در باره عقاب تیزپرواز آسمان آزادی، سرهنگ بهزاد معزی مورد مصرف قرار گرفته بود.
بیشتر بخوانید:
کمیت لنگ وزارت در جدال با محبوبیت سرهنگ معزی
بدیهی است که لیچارنویسان وزارتمعاش در حیات نورمراد جرأت چنین جسارتی نداشتند؛ زیرا با واکنش انقلابی، مواضع قاطع و سخنان آتشین وی مواجه میشدند و دم لای پا پیچیده از مصاف با این شیر پیر ولی جنگاور و سرزنده و جواندل میپرهیختند.
درج عکس نورمراد در روزنامه «السیاسه» و واکنش وزارت بدنام
در سال۱۳۹۳ هنگامی که ما در رزمگاه و قتلگاه لیبرتی بودیم، وزارت بدنام با اسامی «افکارنیوز» و «دیدباننیوز» در بازخورد ذلیلانه به درج عکس نورمراد در روزنامه السیاسه بخت خود را آزمودند. همان یکبار برای آنها کافی بود که دیگر چنین غلطی نکنند. من بهعنوان کسی که از نزدیک با نورمراد زیسته و افتخار همسنگری با او را داشتهام، در آن هنگام، طی یادداشتی با نام «دایه دایه وقت جنگه؛ وقت دوسی با تفنگه» نوشتم:
«چندان خالی از انتظار نبود که اسامی دهن پرکن و اجغ وجغی مانند ” افکار نیوز“ و ”دیدهبان“، به تصویر ستبر سینه، آخوند چزان و بشاش نورمراد کله جویی، در روزنامه السیاسه واکنش نشان ندهند؛ آخر آنها و سایر پاسداران فضای مجازی رژیم، مانند سلطان محمود که ” انگشت در جهان کرده و قرمطی میجست“ ، برای تک تک مجاهدین طرح و برنامه دارند و به خونشان تشنه هستند... به رژیم و دیدهبانان ریز و درشت آن حق میدهیم که عز و جزکنند و یقه بدرانند، زیرا نور مراد با پرچم موی سپیدش، نماد سرفرازی سپیدارگونه نسلی است که به مهابت توفان سموم سرخم نکرده است... با این تلقی، باید به افکار نیوز رژیم حق داد که چشم دیدن نورمراد؛ با آن کلاه شاپوی دوست داشتنی، پیراهن دوجیبه و نیز عصای دورنگ و خوش تراش را نداشته باشد، و در غثیانی دل پیچه آور به او ” خُل“ بگوید. وقتی مجاهد ۸۰ ساله چنین سرشار از روحیه رزمآوری است، و مانند خار در چشم ولی فقیه فرومیرود، جوانترها جای خود دارند.
اگر خُل بودن، شیفتگی مجنونوار به لیلای سعادت و بهروزی خلق قهرمان ایران است؟ زهی خُل بودن!
اگر خُل بودن، با صدای رسا، عشق را جار زدن در روزگار غریبی است که به قول شاملوی فقید ”برگذرگاه قصابانند“ ... و ”عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد“؛ اگر راست قامت ایستادن، در زمانهیی است که در آن مرگ از ترس مرگ بر زانوان خویش میخزد، خوشا خُل بودن و دل در گرو سودایی دلربا داشتن، و برای آن سر از پای نشناختن.»
در نقطة مقابل پایداری و روسپیدی نورمراد، مجاهدین کارنامه و وضعیت مزدورانی از قبیل سیامک نادری را ـ در رزمگاه لیبرتی ـ خوب میدانند و شاهد اشک ریختنهای او نزد مسئولش (برادر یوسف) بودهاند. اطلاع دارند که او چطور با ترس و لرز و در منتهای بریدگی زیر موشکباران عوامل نیروی قدس، خط « پیش پای سگ [بخوانید رژیم عمامهداران] چو خوک افتادن» را پی میگرفت.
یک قلب واقعیت آشکار
انجمنهای نجاست در دو سوی آب، برای تخطئه این گرد گردنفراز و شیطانسازی از مجاهدین نوشتهاند:
«در دوران پس از صدام، خانواده او بهخصوص دخترانش بارها برای دیدار پدر به عراق آمدند و بارها در اطراف پادگان پدر را فریاد زدند. اما سران تشکیلات رجوی با خوی ضد بشری، با کشتن احساس و عاطفه پدری در درون نورمراد و با فریب دادن او با این ترفند که اینها خانواده نیستند بلکه مزدوران رژیم ایران هستند و هرکس به ملاقات برود جزو پاسداران نظام محسوب میشود، اجازه دیدار با خانواده را به نورمراد ندادند تا اینکه نورمراد ناکام و دلسوخته حسرت دیدار با دختران دلبندش را به گور برد.»!
واقعیت چیست؟
در سال ۸۲ برای مدتی که مرز باز بود، خانوادههای مختلف به اشرف آمده و درجشنها و مراسم ما شرکت میکردند؛ از این رهگذر بهترین پیوند بین خلق و فرزندان واقعیاش برقرار میشد. در بسیاری از موارد، همین خانوادهها به ملاقات نیروهای آمریکایی رفته و از مجاهدین دفاع میکردند.
ما بارها از آنها شنیدیم که میگفتند: «رژیم در ایران شایع کرده که کار مجاهدین دیگر تمام است؛ آنها الآن در اسارت ارتش آمریکا هستند؛ وضعیت نزاری دارند؛ خاربیابان میخورند و روی کارتن میخوابند»؛ و...لاطائلاتی از این قبیل. خانوادهها وقتی در عمل، عکس این را میدیدند بیشتر به دروغگویی و وقاحت آخوندها پی میبردند.
نظام عمامهداران برای پیشبرد مقاصد شوم خود در چند نوبت تعدادی از خانوادهها را با تطمیع، فریب و ارعاب سوار اتوبوسهای وزارت اطلاعات کرده و به اشرف آورد. از قبل این خانوادهها را برای سوء استفاده سیاسی به دفتر ملل متحد در عراق برده و شایعه سازی کرده بود که مجاهدین نمیگذارند، آنها با فرزندانشان ملاقات کنند. مجاهدین، تا وقتی که ورود به داخل اشرف از طرف وزارت مرز سرخ نشده بود، از ملاقات دریغ نکردند. به گزارش ایرنا خبرگزاری رسمی رژیم در ۱۰مهر ۱۳۸۴«در دو سال گذشته یک هزار و ۶۰۰ خانواده در قالب ۹ گروه» توسط انجمنهای نجات وزارت اطلاعات «به عراق رفته و در قرارگاه اشرف با فرزندانشان دیدار کردهاند» تا به اعتراف صریح وزارت مربوطه «فروپاشی یک فرقه تروریستی و آزادی اسیران ذهنی در آن را تسریع کنند» (سایت نجات وزارت اطلاعات رژیم ۲۲شهریور۹۳).
اما در پایان هر ملاقات، این مزدوران وزارت اطلاعات بودند که سرافکنده و بور برمیگشتند و خانوادهها بودند که درمییافتند، فریب رژیم را خوردهاند. مجاهدین، نه زندانی هستند، نه بیعاطفه و نه خانوادههایشان را فراموش کردهاند و نه خون شرف در رگانشان مرده است که در حساسترین مقطع مبارزاتی مردم ایران، سازمان پیشتاز را وانهاده و بارکش غول بیابان شوند.
به یاد داریم که زمانی فرارسید که وزارت اطلاعات مقرر کرد جای ملاقات، فقط در گردان عراقی (بیرون اشرف) زیر دوربین آنها و در حضور مأموران مالکی مجاز است. بدیهی بود که مجاهدین این ننگ را نپذیرند و نپذیرفتند
...
آنچه از تذکار این بخش از تاریخچه مجاهدین میخواهم بگویم و آن را برجسته کنم، این قسمت است. وزارت بدنام، چندین بار از طرق مختلف، خانواده «نورمراد» را نیز به اشرف فرستاد؛ تا شاید خللی در عزم او ایجاد کند. یک بار دختر بزرگ او، بار دیگر دختر کوچک و... ولی از این دیدارها هیچ نتیجهیی نگرفت و نتوانست این مجاهد والا را در هم بشکند. در پایان هر ملاقات، این نورمراد بود که سینه ستبر و شیر اوژن میایستاد و با غروری دوستداشتنی میگفت: «از جنگ با خاتمی برگشتم»!
او همیشه در این جنگ سیاسی پیروز میدان بود؛ زیرا پیشتر از آن خوانده بود:
کاغذی ری بکنید، سی دوخترونم (۲)
بعد خوم شی نکنن وو دوشمنونم، وو دوشمنونم
...
در پایان هر ملاقات، نگران این بود که نکند مزرعهاش در غیاب او آب نخورده باشد و رزمندگان هنگام ناهار بدون سبزی مانده باشند. یکی از این دیدارها را خودم از نزدیک شاهد بودم. به جای اینکه دختر روی پدر تأثیر بگذارد، این پدر بود که او را به بازدید قسمتهای مختلف مقر میبرد و با انگیزه تمام برای او توضیح میداد که مجاهدین چگونه توانستهاند، در شرایط سخت عراق خود را حفظ کنند و برای آرمانشان بجنگند.
سفسطهبافی شیخ و انجمنهای نجاست
انجمنهای نجاست خواستهاند نورمراد جنگاور و دوستداشتنی را «بیسواد و غیرسیاسی خوانده و اینگونه القا کند که گویا رهبران مجاهدین «او را با جنگافزار و مسئولیتهای پوشالی پشت میکروفون میآوردند و سعی میکردند با شانتاژ کردن همواره او را سرپا نگهدارند.»!
بیچاره شیخ که در تنگنای بحرانهای بیبرونرفت دوران سرنگونی همان اشتباه سلف خود را مرتکب میشود. حافظه ملی ما از یاد نبرده است که به سردار مشروطه نیز میگفتند که عامی مردی بیسواد و دلال اسب بوده است و کتاب و روزنامه نمیتوانست بخواند. این «عامی مرد بیسواد و لابد دارای لهجه» وقتی نامه کنسول روس را برای پناهنده شدن به پرچم این امپراطوری دید در پاسخ گفت: «من جناب کنسول! من میخواهم هفت دولت زیر پرچم ایران باشد، شما به من میگویید بروم زیر بیرق روس؟!».
مجاهدین و از جمله نورمراد زادگان چنین سردارانی هستند. این تنها عیب آنهاست. زهی عیب!
در هوشیاری، سیاسی بودن، جنگاوری و داشتن خط قرمز با آخوند، پاسدار و مزدور جماعت، نورمراد یک الگو و راهنما بود. غیرت انقلابی و عشق عمیقاش به مسعود رجوی از او یک منبع الهام و انگیزه ساخته بود.
برگی دیگر از کارنامة افتخارآمیز نورمراد
این سطور را نه در پاسخ به لیچارهای مفتکی و صد من یک غاز انجمنهای نجاست بلکه برای ثبت در تاریخ مینویسم.
از برگهای زرین در کارنامه این مجاهد والامقام، نقش اخص او در ایجاد سبزینگی و شادابی در قرارگاههای مجاهدین بود. او علاوه بر شرکت در انجام وظایف انقلابی روزانه خود در ارتش آزادیبخش، از نظام جمع گرفته تا مانور و عملیات، تبحر خاصی در سبزیکاری داشت. در دوران محاصره اشرف، بعد از حمله دوم آمریکا به عراق، توانمندی او مقر ما را قادر میساخت تا در برخی زمینهها خودکفا باشد و به این ترتیب محاصره مزدوران عراقی نیروی قدس را در این خصوص در هم بشکند.
سبزیهای چیده شده برای یک وعده غذایی از مزرعه نورمراد
با آن موهای سپید، روزهای متمادی در ذل آفتاب، نفسزنان و عرقریزان بیل میزد ؛ تا بهترین سبزیها و صیفیجات را در هوای سوزان عراق بهعمل بیاورد. در سختکوشی جوانترها بهزحمت همآورد او میشدند. هر گاه کسی برای مزاح با نورمراد مدعی میشد که بهتر از او میتواند کار کند، بیدرنگ ادعای خود را پس میگرفت. صحنه آزمایش آماده بود. فشار یک پای نورمراد، بیل را تا انتها به سینه خاک فرومیکرد و این رکورد پس از مدتی قابل شکستن نبود.
بهطرز عجیبی عاشق مسئولیت خود بود و برای آن روز و شب نمیشناخت. بارها پیش میآمد که ـ بهدلیل محدودیت آب در عراق ـ نیمه شبها بستر را ترک میگفت ؛ تا در ساعت پمپاژ آب، مزرعه خود را آبیاری کند. تنها فراغت و سرگرمی او در بین دو کار طاقتفرسا، گوشکردن به اخبار سیاسی یک رادیوی کوچک و پکهای عمیق به سیگار بود.
آمیزهیی از غیرت انقلابی، پختگی سیاسی و روحیه جنگاوری
از ویژگیهای برجسته نورمراد آشنایی به مسائل سیاسی روز و داشتن تحلیل های دقیقی از بسامد تحولات بود. در نشستهای ارتش آزادیبخش همواره ذهنی آماده برای ابراز نظر در پیچیدهترین بحثهای سیاسی و استراتژیک داشت. وقتی صحبت میکرد، حرفهایش را با ضربالمثلهای گوناگون یا اشعار حماسی شاهنامه همراه مینمود. به خاطر خصوصیات برجسته مجاهدی، انگیزه عمیق مبارزاتی، صراحت، رکگویی، مهرورزی بیدریغ، خوشقلبی رشکبرانگیز، پختگی سیاسی، روحیه حماسی و جنگاوریاش، دوستدار و مخاطب فراوانی داشت و احترام جمع را نسبت به خود برمیانگیخت. رزمآوران با دقت و اشتیاق حرفهایش را میشنیدند و نمیتوانستند از ابراز احساسات خودداری کنند. در نشستهای عمومی، مواضع رادیکال و انقلابی او در دفاع از خطوط سیاسی ـ استراتژیک و ارزشهای مجاهدین زبانزد بود. رابطه عاشقانه و صحبتهای خودمانی و بیپیرایه و آلایش او با برادر مسعود، از زیباترین خاطرات مجاهدین هستند.
خندههای مسعود و قولهای نورمراد
به یاد دارم در جریان گسترش قرارگاههای ارتش آزادیبخش برای کسب آمادگی جهت نبرد سرنگونی، ما نیز زرهیها و جنگافزارهایمان را از اشرف به قرارگاه کوت (فائزه) منتقل کردیم. بعد از این انتقال پروژههای قرارگاهسازی در دستور کار قرار گرفت. بهموازات ساختمانسازیهای گسترده، به همت مهندس جواد برایی (جواد آقا) و نیز مجاهد شهید بیژن محیطی، حوض آبی رنگ بزرگی در وسط قرارگاه ساختهشد. تا قبل از احداث حوض، در این محوطه، آبگیر بزرگی وجود داشت که غازهای وحشی و پرندگان مهاجر آن را دوره میکردند.
از جمله پروژه های دیگر ایجاد فضای سبز در قرارگاه بود. تا پیش از این تاریخ چندین پروژه برای این کار در نظر گرفته شده بود. شانه سابیسی جاده های آسفالت پر از گودالهای کنده شده برای درختکاری بود، ولی هیچ درختی در کوت سبز نشده بود. رزمآوران به اتفاق میگفتند خاک کوت شور و پوک است و ریشه را میسوزاند. با اینحال بیژن عزم جزم داشت با راهنمایی و کمک نورمراد در کوت درخت بکارد. از این رو با ساعتها کار ماشینآلات، خاک اطراف جادهها را برداشت و به جای آن خاک کشاورزی ریخت. این پروژه به نام نورمراد معروف شده بود. به این خاطر هرگاه در نشستهای عمومی، برادر مسعود نورمراد را میدید، از پیشرفت پروژه درختکاری سوال میکرد. او اراده کرده بود که هر طور شده قرارگاه کوت را سبز کند. ما از سماجت و پایداری او درس ایستادگی و جنگاوری میگرفتیم و آن را زیب شرف و سوگندهای مجاهدت خود میکردیم.
برای ما مهمتر از کاشتن درخت در آن برهوت سوزان، شنیدن خندههای بیدریغ و از دلبرآمده مسعود و صفای ناشی از پژواک لهجه دلچسب نورمراد در اشتیاق برانگیخته مجاهدین بود. اتمسفر احیاکنندهیی که از این تلاقی بهوجود میآمد، همان بود که هیچ مجاهدی دوست نداشت ثانیههای آن را از دست بدهد.
بهقول حافظ:
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
...
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
...
... عشق بیزبان روشنتر است
هرگز ندیدم و ندیدیم بر سیمای او غباری از کهولت، ناتوانی، افسردگی، یأس، بیحوصلهگی و روزمرگی بنشیند. تماسهای وی ـ حتی در بحبوحه بیماری ـ با خواهر مریم و عشق شورانگیز او به ارزشهای خلق شده در انقلاب و مناسبات مجاهدین، فصل دیگری از این دفتر زیبا و دلفریب است که توان ترسیم و تصور آن را ندارم. مجال من نیست و بهعمد درمیگذرم.
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بیزبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
...
او اکنون اونیفورم خاکیرنگ رزمندگی بر تن با همان کلاه لبهدار همیشگی به سفر جاودانگی شتافته است. به نبودنش عادت نمیکنیم؛ زیرا نبود بودن شایسته او نیست. کسی که با ظلم میجنگد و جنگندگی در او به یک خصیصه تبدیل شده است، هرگز نمیمیرد. او همچنان مهربان و با صلابت، سرزنده و جوان و جنگاور در حافظه مردم ما خواهد زیست.
باشد که تصویر برنو به دوش او بر سنگمزارش، در امتداد یاران ستارخان و کوچک جنگلی، یادآور نسلی باشد که در همرکابی با رهبران آزادی، برای زدودن ننگ دودمان ارتجاع از دامان پاک این میهن، از هیچ مجاهدتی فروگذار نکرد.
نورمراد بیگمان یکی از این سرداران است.
علیرضا خالوکاکایی
۳ بهمن ۱۴۰۰