همیشه محرم که میاد، و روزهای یاد حسین که میرسه، حال و هوای خاصی پیدا میکنم.
حس میکنم این روزها همه لحظههاش با من حرف میزنند. میگن چه راهی رو انتخاب کردهای؟ چکار داری میکنی؟ دنبال چی هستی؟
بعضی وقتها هم فکر میکنم که این صدا از توی وجودم با من حرف میزنه.
توی ده پونزده سال اخیر خیلی این احساس رو پیدا کردهام.
الآن داره خوب به یادم میاد اون لحظههایی که این صدا با من حرف میزد. اولین بار توی ده سال پیش بود. وقتی دیدم توی خیابون مأمورای رژیم جلوی یه دختر بیپناه رو گرفتند به جرم مثلاً بدحجابی. بعد چند نفر از اون زنای نیروی انتظامی کشیندش که ببرنش توی ماشین، داد میکشید، جیغ میکشید، بعد مرداشون هم با لگد زدن به گردهش و انداختنش بردن.
یا اونروز که دیدم مأمورای شهرداری ریختن و یه دستفروش رو کتک زدن و بساطش رو ریختن توی خیابون
یا اون روز که دو تا جوون رو سوار ون کردن و موتورشون رو هم بهزور ازشون گرفتن. خوب این ظلم بود زور بود. بغض توی گلوم گرفته بود. اون صدا بهم میگفت: تو چی؟ تو چکارهای؟ چرا هیچ کاری نمیکنی؟
من کنار پیاده رو بودم. با خودم گفتم برم جلو! نذارم ببرنش. خیلیای دیگه هم مثل من وایساده بودن. میخواستن کاری بکنند. اما مثل اینکه همه قفل شده بودند. مثل گنجشکی که جلوی مار، طلسم شده باشه. راستی راستی احساس ننگ کردم. تا چند روز نتونستم غذا بخورم. از خودم بدم میومد.
چند بار دیگه همچنین صحنههایی رو دیدم.
اما یکیش خیلی متفاوت بود. توی اینترنت دیدم. یه مرد رفته بود سراغ یه آخوند زورگو که به زنی بهخاطر حجاب بیاحترامی کرده بود. بعد عمامهٔ اون آخوند رو برداشته بود و فریاد میزد مرگ بر آخوندها. بعد با تیر زدنش. اسمش پهلوان اصغر نحویپور بود.
بعد از دیدن این صحنهها، خیلی احساس غرور کردم گفتم اما من آیا میتونم جلوی این زورگوها بایستم؟ مدتها خوابم نمیبرد، احساس بدی داشتم... روزها میرفتم توی خیابون. میدیدم مردم شعار میدن:
زیر بار ستم نمیکنیم زندگی... جان فدا میکنیم در ره آزادگی
روز بعد میدیدم مردم غارتشده فریاد میزنن و پولهای به غارت رفتهشون رو میخوان اما نیروی انتظامی به اونها حمله میکنه و مادرها و زنها رو میزنه.
باز همون ندا توی وجودم طنین مینداخت: تو چکار میکنی این وسط؟
از خودم شاکی بودم. دائماً با خودم میگفتم اگه بازم از این صحنهها دیدی چی؟ بازم تحمل میکنی؟ بعد، یاد اون شعاری افتادم که توی هر محرم، همه جا مینویسن:
الموت اولی من رکوب العار
انی لا اری الموت الا السعاده و الحیاه مع الظالمین الا برما
این بود و بود تا اون روز دیماه که دیدم خیابون پر شد از شعار.
دیدم دیگه نمیتونم به ندای درونم جواب ندم. گفتم این مردم مظلوم رو باید کمک کنم. این بود که جرأت کردم. از همون لحظه احساس کردم با امام حسین همراه شدهام. بعد دیدم انگار تنها من نبودم که این احساس رو داشتهام. یهدفه دیدم دارم وسط تظاهرات شعار میدم و کلی هم احساس شور و شعف میکنم! بعد یهمرتبه دیدم! همه دور و بریهام نگاههای پرغرور دارن. هیشکی نمیترسه.
اونروز دیدم دخترها سنگ برداشتن و جلوتر از من به طرف نیروهای انتظامی مسلح و به طرف چاقوکشهای رژیم پرتاب میکنند. شجاعتشونو تحسین کردم. دیگه شجاع شجاع شدم.
اون روز بازم امام حسین با من حرف زد. توی خیابون بودم. انگار داشت به من میگفت: حالا شد! حالا تو هم با منی. میبینی اینطوری همه با همیم. بال در آوردم! بعد دیدم که معنی جملات امام حسین رو بیشتر میفهمم. وقتی که گفته بود: ”کل حی سالکً سبیلی؛ هر زندهای راه مرا میرود“. و حالا ما همه داشتیم با همدیگه، راهپیمایی میکردیم و شعار اونو میدادیم. یه لحظه احساس کردم با خروش علیه ظلم و نامردمی، زنده شدهام.
اینطوری بود که دیدم دارم امام حسین رو خوب حس میکنم. حس میکنم که امام حسین یه چیزی مالِ قرنهای گذشته نیست! حی و حاضره! هر وقت که سایه ظلم، روی سر مردم میافته، اون پیداش میشه که بگه باید بلند شد، باید رفت!
هیچوقت یه اسطوره رو اینطوری از نزدیک لمس نکرده بودم. انگار توی هر قدم، او رو کنار دست یا جلوی خودم حس میکنم که راه باز میکنه. بهخصوص وقتی شعار میدادیم «هیهات من الذله» یا «ایرانی میمیرد، ذلت نمیپذیرد».
حالا میفهمم که حسین، همیشه توی همهٔ ملتهای مظلوم، زنده است.