شادی، غم، سکوت، ناله، ضجه، شیون، نعره، خروش و عاقبت فریاد...
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد!
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما " خفته چند!"
چه کسی میآید با من فریاد کند؟
(فریدون مشیری)
از کودکیام میشناختمشان و عاشقشان.
عمو، پسر خاله و رفقایشان.در یک کلام انسان.
پُر محبت بودند و یاری رسان. هماره خنده بر لبانشان جاری بود حتی در زجرآورترین لحظات، در زندان.
آزادیشان را کم دیدم، آن هم در اندک ماههایی، دائماً در سیاه چالههای دژخیمان خمینی.
بیشترین آزادیشان در راهروهای ملاقات زندانی بود که چشم انتظار دیدنشان بودیم، با چشمبند و باز هم خنده بر لب.
به سال ۶۷رسیدیم، به مرداد آن سال که با درهای بسته ملاقات در زندان گوهردشت کرج روبهرو شدیم. بر در و دیوار محل ملاقات نوشته بودند: ملاقات زندانیان سیاسی تا اطلاع ثانوی!
سکوتی سنگین، اما پُر از غم و دلشوره!
خبر سربدار شدنشان را ماهها بعد شنیدیم و پُر شدیم از ناله و ضجه و شیون...
دیگر یاری رسانی نبود، آزادی را دار زدند.
ما اما نه فراموش کردیم و نه بخشیدیم، تا همیشه...
امروز اما پس از سالها میخواهم نعره و فریادی سر دهم، از جنس همان فریادهایی که گلویشان بریده شد، از جنس غریو، از جنس خروش، از جنس کانونی شورشی...
«فریاد»
مسئولیت محتوای این مطلب برعهده نویسنده است و سایت مجاهد الزاماً آن را تأیید نمیکند