تا َنکَنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
مولانا
سرنوشت از او دریادلی شوریده با امواجی از عشق و مهربانی ساخت آخر او انتخاب کرده بود که تسلیم نشود. این تقدیرش بود. اگر چه به سمت چنین سرنوشتی رفت، اما این تقدیر را خودش در یک انتخاب آگاهانه رقم زده بود. انتخاب رهنمون شدن به سوی دریای مواج «مقاومت بههر قیمت»، به سوی سرنوشت، در میان توفان و همپیمان با دیگر قایقرانها؛ قایقرانهای دریای شکنجه و خون یک خلق محروم و تحت ستم…
بهاین ترتیب قهرمان ما، از صافی ضمیر و زلالی سرشت عبور کرد، به سوی دریای نبرد و مقاومت انسانی شتافت و آنگاه خود را بازیافت و شد گوهر موعود مولانا: «مرجان». تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
تهران- ۱۴روز بعد از ۲۲بهمن
در حالیکه هنوز بیش از دو هفته از سرقت حاکمیت مردم توسط ضحاک عمامه بهسر نگذشته است، بوی استبداد و انحصار و سرکوب در همه جا استشمام میشود.
مرجان جوان گستاخ و دختر عصیان همان زمان از وطن خواند و برای میهن ترانه سر داد، آن وطن شکسته و خیانت شده. با آهنگ و نوایی از یک استاد با روحی ناآرام، نامش عماد رام؛
چون پرنده در هواتم
ای وطن ای خانهٔ من
بی تو من جایی ندارم
بی تو فردایی ندارم
و همین کافی بود که پاسداران تیرگی و تباهی شب، با دستوری از آخوند گیلانی، به خانهاش یورش برند، ویلن «یاحقی» را بشکنند و اسیرش سازند. به مدت یک ماه تحت آزار و شکنجهاش قرار دهند، خانهاش را مصادره کنند و مانع از کارش شوند. اما این پایان کار نبود…
تهران – تیرماه ۱۳۶۱- پاسداران
او حالا یک هوادار فعال سازمان مجاهدین است. در رساندن پیام مجاهدین به مردم در زیر سرکوب هولناک پس از ۳۰خرداد، دمی آرام و قرار ندارد. اعلامیهها و شبنامههای سازمان را نشر میدهد. به جوانان و نوجوانان مجاهد مأوا و پناه میدهد…
مأموران سرکوبگر بار دیگر به خانهاش در خیابان پاسداران هجوم میبرند. او از پیش اعلامیههای سازمان را که همسرش فریدون چند شب پیش به خانه آورده بود، زیر گلدانی پنهان کرده است. پاسداران تباهی ضمن شکستن گیتاری که کنج خانه است او را دستگیر میکنند. هشت ماه سلول انفرادی، هشت ماه آزار و اذیت تا روزی که دادگاه حکم دو سال حبس تعزیری را صادر میکند. روز بازرسی از زندان، دژخیم لاجوردی برای سرکشی از زندانیان، سلول به سلول را بازدید میکند. در کنارش آخوند جلاد تازهکار، محسنی اژهای او را همراهی میکند. نوبت به مرجان میرسد.
لاجوردی (با نگاهی آلوده از نجاست درون): چه حکمی برایت بریدهاند؟
مرجان (با نیمنگاهی به قیافه کریه جلاد و با داشتن لحظات درونی ترس، اما با صلابت و خونسردی): دو سال.
لاجوردی (با پوزخندی چندشآور و با لحنی لمپنی و دشنامی زشت اما شایسته خود): اشتباه شده، حکم آدمی مثل تو اعدام است نه ۲سال حبس. خودت را آماده کن همین روزها اعدام میشوی…
اما قهرمان ما به این جمله، سخت معتقد بود که:
«زندگی با ارزش و مقدس تنها از آن کسانی است که برای دیگران زنده باشند».
او بعدها سالهای زندان و شکنجه و انفرادی را اینطور جمع زد:
«روزی که دستگیر شدم با خودم عهد کردم ضعف نشان ندهم و هرگز گریه نکنم. در تمام مدت زندان هم با وجود همه تحقیرها و فشارها از جانب لاجوردی و بقیه، گریه نکردم. اما روزی که آزاد میشدم، در راهروی خروجی در وضعیتی قرار گرفتم که خانوادهام روبهرویم ایستاده بودند و باید به سمت آنها میرفتم و از خواهران مجاهدی که در زندان با آنها بودم، دور میشدم. این تنها باری بود که گریه کردم و از ته دل هم گریه کردم…
اما آزادی از زندان، پایان ماجرا نبود، آغازی بود بر یک مبارزه سترگ.
پس از آزادی از زندان، ۱۷سال ممنوعیت خروج از کشور، باعث نشد که او از هدف و آرمانی که در سر پرشور خود دارد دست بشوید و خود را کنار بکشد. درست در نقطه مقابل، با گذشت ۱۷سال، شوق و اشتیاق او برای نبرد با دیکتاتور هر چه بیشتر در وجودش شعله کشید.
او به سازمان و فرزندان مجاهد و محبوبش پیوست و از آزادی، از مقاومت و از اشرف خواند. اما نوع دیگری از صدا و آواز، که او از خود ساطع میکرد، بهنحوی شگفتانگیز حامل پیام مقاومت و پایداری بود؛ او دنیایی سرشار از عشق و مقاومت و نبرد برای آزادی را پیشنهاد داد:
«من از ایران آمدم. دیگر اینجا خودم را خواننده نمیدانم. خودم را یک مبارز میدانم که تنها سلاحش صدای اوست و به وسیله این سلاح است که میتواند مبارزه کند. به همین مناسبت ترانههایی که میخوانم ترانههای خوانندگی نیست؛ ترانههایی که در آن حرف هست، در آن سخن هست و خیلی خوشحالم که این مقاومت را در کنار بچههای اشرفی دارم انجام میدهم».
بدین ترتیب مرجان مبارز، مرجان مقاوم، مرجان مهربان و دلسوز و (از همه مهمتر) مرجان آتشافروز رو در روی واماندگان از مبارزه که برای توجیه بریدگی خود، به «مصداقی» از خیانت تبدیل شدند و شرافت خود را به «یغما» بردند و زبونانه در پی گندم ری به زیر عبای ملا خزیدند، در وقت براندازی خروشید که:
«شب خودشو باخته به روز / آخر این بازی شده / وقت براندازی شده».
آری، وقت براندازی ملایان، پاسداران، دژخیمان و جاروی همه شغالان.
در سایه شبان سیاه این ظلمت، هر لحظه ایستادگی، درخششی است که شعلههای امید و مقاومت را در جای جای میهن اسیر برمیافروزد. ستمکاران خیانت پیشه و خیانتکاران ستمگر را از شعله اعتراض و قیام و از «وقت براندازی» گریزی نیست.
اعتقاد راسخ او به «میتوان و باید» در براندازی این رژیم ضدبشری، از عشق و ایمان وصفناپذیرش به راهبران این جنبش خونبار برمیخاست که خود سروده بود:
تو گفتی میتوان از خود رها شد / چه بیباور به این اندیشه بودیم
ولی وقتی به تو ما دلسپردیم / غبار از بال و پرهامون زدودیم
نشون دادی که میشه سرنوشترو / گرفت از پنجههای جبر تقدیر
تو معنای دیگه دادی به انسان / تو مؤمن بودی از اول به تغییر
و بدین ترتیب قهرمان شورشی ما به مرادش دل سپرد، پا به پای او از شب تیره و سیاه رخوت و بیعملی رد شد، جامه رزم بهتن کرد و به تغییر انسان ایمان آورد که میتوان و باید دیکتاتور را با همه مزدوران و پشتیبانانش برانداخت.
صلابت در ایستادگی، فروتنی در مهربانی، شجاعت در پرداخت قیمت، او را یکسویه تا آخرین نفس ثابت قدم و با نشاط نگه داشت. اوست که هنوز قله نیمهمخفی و رمزآلود سلسله جبال هنرمندان مبارز است و برخی از سخاوتمندترین رودهای هنری و انسانی از آن سرچشمه میگیرند و عطش تازه خود را از آن سیراب میسازند.
وقتی ستارهها غروب کنند، افسانهها متولد میشوند و چون رودی نیلگون در صفحات تاریخ جاری میگردند.
مرجان، اگر چه بهظاهر از میان ما رفت، اما آن نرگس شهلا تازه برخاسته است؛ و چه زیبا برخاست.
سر به بالین عدم بازنهای نرگس مست
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست
به سخن گفتن او عقل ز هر دل برمید
عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست (سعدی شیراز)