«ما فقط میگوییم که مرضیه بخوان! بخوان! برای مادران پیر که چشمانتظار دیدار بچههایشان هستند، بخوان! برای اطفال یتیم، برای زنان دردمند، برای خلق تحت ستم، برای مقاومت، برای آزادی، برای ارتش آزادی» (مسعود رجوی. ۱۳۷۳)
راز عشق
کمتر ایرانی است که صدای حریرباف، سحرانگیز و آسمانی اشرفالسادات مرتضایی (مرضیه) گوش جانش را ننواخته باشد. این الهه موسیقی ایران، در هنر و اخلاق ممتاز خود سرآمد اقران بود و به اعتقاد بسیاری محبوبترین خوانندهٔ مردمی بهشمار میرود.
هنوز نسلهای جدید ایران مانند پدران و مادران خود به یاد او آهنگهایش را با حرمتی ویژه زمزمه میکنند. او عشقی را مترنم بود که دلهای هموطنانش را در لحظههای بیخویشی به هم نزدیک میکرد. از این رو همه با «قصهٔ عشق» او همنوایی میکردند.
«راز عشق مرا گل در گوش صبا
گفت و غمم بفزود
آنگه در همه جا راز درد من و
قصه عشق تو بود
قصه عشق تو بود»
...
«دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دل
بیآرزو عاشق شدم»
...
«جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم
سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم»
...
«میگذرم تنها از میان گلها
گه به گلستانها، گه به کوه و صحرا
تازه گلی سر راهم
گیرد و با من گوید
محرم راز تو کو
خار رهی به تمنا
دامن من بگرفته
کان گل ناز تو کو»
«صورت یار» و «صورتگر نقاش چین»
مرضیه از هنرمندانی بود که به اشغالگران میهن هنرخیز خود تسلیم نشد. هنر را به پای خوکان عمامهدار نریخت. او گویی سالهایی را پیشبینی میکرد که در آنها «محبت چون افسانه خواهد شد»:
«به زمانی که محبت شده همچون افسانه
به دیاری که نیابی خبری از جانانه
دل رسوا دگر از من تو چه خواهی دیوانه»
از این رو با استیلای آخوندها در ایران، مانند درختان گیسوافشان به وزیدن سموم خزان و برودت زمهریر تسلیم نشد. با شجاعت در برابر تیشههای آذرخش و هرای رعد راستقامت ماند و شکوفههای سرخفام آوازش را نهفت تا در بهاری عطرافشان آنها را در حضور یک «محرم راز» به اهتزاز درآورد. این لحظهٔ میمون سرانجام فرا رسید. دیدار با مریم رجوی در ۱۸اردیبهشت ۱۳۷۳.
این دیدار عزم مرضیه را برای پیوستن به مجاهدین جزم کرد. بانوی بلندمرتبهٔ موسیقی ایران که «نیمه شبان تنها / در دل این صحرا / گمشده خود را» میجست، گویی «یار دلنواز» غزلهای حافظ را بعد از سالهای تنهایی اینک دوباره بازیافته است.
او بعدها در حضور مریم و مسعود رجوی و رزمندگان ارتش آزادی، یکی از آهنگهای آشنای خود را مترنم کرد و «صورت یار» را معنایی دیگر بخشید.
«صورتگر نقاش چین
رو صوت یارم ببین
یا صورتی برکش چنین
یا ترک کن صورتگری
آفاق را گردیدهام
مهر بتان سنجیدهام
بسیار خوبان دیدهام
اما تو چیز دیگری»
سرودی ممنوع برای ارتشی ممنوع
نخستین ظهور بیرونی مرضیه پس از سالهای تاریک تنهایی و سکوت بر فراز تانکهای ارتش آزادیبخش ملی ایران بود. او برای ارتشی ممنوع، سرودی ممنوع خواند؛ سرودی «جنگی و نظامی». راستی که اینکار چه رشادت و سنتشکنی قابلملاحظهیی میطلبید؛ رشادتی که تنها از هنرمند شهیر و مردمی چون مرضیه برمیآمد. او خود در این باره میگوید:
«من بعد از ۱۵سال وقتی آمدم، اول نیامدم روی سن پاله دکنگره یا آلبرتهال. صاف و مستقیم رفتم وسط آن بیابانهای بیآب و علف و داغ، وسط آن زنان و مردان شجاع و رشید و وطنپرست که بهخاطر مردم و بهخاطر آزادی سر از پا نمیشناسند. رفتم روی تانکهای داغ در هوای ۵۰درجه فریاد کشیدم و سرود خواندم. سرود جنگی و نظامی، سرود برای مجاهدان، بهخاطر آزادی، بهخاطر مردمی که عشق من هستند. با همه خلوص میخواهم بر روی اولین تانک به جانب دشمن بشتابم. فکر همه خطرات را هم کردهام و صد بار قاطعتر از پیش مبارزه خواهمکرد و خواهمجنگید...»
مرضیه پس از این کنسرت استثنایی با شیدایی و شیفتگی خاص از میان صفها و ستونهای رزمآوران آزادی - که به احترام او خبردار ایستاده بودند - عبور میکرد و بیاختیار با انگشت به سمت یکایک آنان اشارهکنان، میخواند:
«در فکر
در فکر
در فکر تو بودم که یکی حلقه به در زد
یکی حلقه به در زد
یکی حلقه به در زد
گفتم
گفتم صنما قبله نما بلکه تو باشی
تو باشی
تو باشی
تو باشی»
«گمشدن در آرمان آزادی»
مرضیه بعدها در پاسخ به لیچاربافی آخوندها که برای شیطانسازی وی را «مادری گمشده و گولخورده!»، قلمداد میکردند و در پی «ارشاد!» او بودند، نوشت:
«داستان تا کجا پیش رفته که بعد از دو سال که بنده لباس رزم علیه این آخوندها به تن کردهام، گمشده هستم، اگر گمشدگی این است، بهقول حضرت عطار:
گمشدن در گمشدن دین من است
نیستی در هستی آیین من است
به آخوندها باید گفت، کجا من گمشدهام؟ من که تازه پیدا شدهام. شما هستید که باید گم بشوید و زحمت ما و ملت ایران را کم بکنید.
تا جایی که به من مربوط است، بهقول حضرت حافظ:
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
من اعلام میکنم، صدباره اعلام میکنم، که آزادی چیزی نیست که انسان بتواند از آن بگذرد. من صد بار قاطعتر از پیش علیه آخوندها و نوکران آخوندها مبارزه خواهم کرد و خواهم جنگید. زیرا اگر آزادی نباشد، زندگی به درد نمیخورد، شایستهٔ انسان نیست. و من در کمال سرفرازی و با ایمان و اعتقاد کامل میگویم آزادی در ایران فقط و فقط بهوسیلهٔ همین مقاومت مردمی و فرزندان دلاورش... محقق خواهد شد و بس. این تمام حرف بنده است و این تمام حرف این مقاومتی است که دو سال است افتخار دارم که جزیی از آن باشم» (نشریهٔ ایرانزمین شماره ۱۰۳ – ۱۸تیر۱۳۷۵).
بزرگترین آرزوی مرضیه
سالها گذشته است. اگر چه جسم عزیز مرضیه در خاک آرام گرفته، ولی روح لطیف و ناآرام او سال به سال تابناکتر میشود. این هنرمند، آزادیخواه و رزمآور استنثایی در سن هفتاد و سه سالگی با اصرار خودش به عضویت ارتش آزادیبخش درآمد. در درخواست عضویت او آمده است: «مسئولیت این انتخاب را با همهٔ پیامدهای آن شخصاً برعهدهدارم و خودم به ملت ایران و مخصوصاً زنان و دختران اسیر کشورم توضیح خواهم داد».
او نمیخواست بهقول خودش «زن ویژه» یی باشد و «به نشستن در پاریس و زندگی در آرامش و رفاه قانع شود». میگفت: «فکر خطرات را هم کردهام. خون مرضیه هم مانند خون دیگر مجاهدان و رزمندگان ارتش آزادیبخش کمترین فدیهٔ آزادی ملت ایران از دست آخوندهای خونآشام است» (از نامهٔ مرضیه به مسعود رجوی. ۲۱مهر ۱۳۷۶).
... و سرانجام به تمامی این کلمات از دل برآمده وفا کرد.
در مرضیه و با مرضیه «هنر» با «آزادی» و «رزمآوری» قرین شد و پیوند خورد. این است راز جاودانگی. این است داستان خاموشیناپذیر مرضیه.
بزرگترین آرزوی مرضیه این بود که بر روی اولین تانک ارتش آزادی به جانب دشمنان آزادی بشتابد و نخستین فاتح تهران باشد. این آرزوی او، آرزوی هر ایرانی شرافتمند است. بیگمان آن را محقق خواهیم کرد.
او اینک در میان ماست و زندهتر از همیشه برای تحقق این آرزو میکوشد.