داشتم فکر میکردم که از چی بنویسم واز کجا؟ که یکباره یادم آمد که چگونه سازمان را شناختم و چی شد که آمدم اشرف.
البته من از کوچکی با عکسهای برادر مسعود آشنا بودم و بهتر است بگویم کلاً با مجاهدین آشنایی داشتم چون خانه ما خانه تیمی بود. دقیقاً ۳۵سال از آن زمان میگذرد.
دقیق بهخاطر دارم که دختر دایی پدرم که تازه از خارج برگشته بود ـ فکرمیکنم سال۶۴ بود و من ۱۲سال داشتم ـ برای خواهرم تعریف میکرد که جلسهای بوده و همه شعار میدادند ایران رجوی رجوی ایران.
این طنین صحبت دختر دایی پدرم تا به امروز در ذهن و ضمیرم نقش بسته است
بعد از اینکه خواهر شهیدم پروانه بعد از دو سال از زندان آزاد شد برای وصل به سازمان باهم به عرق و اشرف آمدیم.
اولین چیزی که در پایگاهی که تعدادی خواهر در آن بود دیدم، یکرنگی و صفا و صمیمتشان بود. جدیت و صلابت هم ویژگی دیگری بود که برایم خیلی چشمگیر بود، چون هر کدام از یک شهر و نقطهای بودند ولی همه باهم مهربون و با صفا کار میکردند. بهخاطر دارم که مطالعات جمعی داشتیم، ورزش جمعی میکردیم، جمعی میخوردیم، نظافت کل پایگاه جمعی بود و این همه را به هم نزدیک میکرد طوری که الآن که چندین سال از آن خاطرات میگذرد هر کدامشان را که میبینم انگار از یک خانواده هستیم هر چند که خیلی از آن خواهران شهید شدند و بین ما نیستند. ولی امروز که روز عاشوراست احساس کردم دینی دارم به گردن تک به تک خواهرانی که از روز اول ورودم به سازمان با آنها آشنا شدم و ارزشهای والای آنها را دیدم و یاد گرفتم و در این روز سرخ و جوشان حسینی با آنها تجدید عهد میکنم تا همه آن ارزشهای ناب انسانی را درون خودم بیشتر و بیشتر صیقل بزنم.
فریده پناهی