حکم و لغوحکم در خدمت ولایت
این روزها حسن میگوید همه چی خوبه و حسین میگوید من هم خوبم و اگه حسن نبود بهتر بودم. حکم زندان گرفته و سوابق و خدمات ارزنده به نظام مقدس از فرمانداری و سفارت و هیأت نمایندگی رژیم در سازمان ملل و دستیار رئیسجمهور و حضور در شورای امنیت رژیم و... علیالقاعده باید سپر حفاظتیاش باشد اما شبیخون باندی در دوران اضمحلال منطق فنا و بقا دارد. چند فقره را رو کردند و گفتند که حسین فریدون مختصری رشوه خورده و چند قلم: رد مال ۳۱میلیاردی و مدرک بودار و خانه ۱۴میلیاردی و دلارهای حوالهای به کانادا و تحمیل رئیس بانک رفاه و وام صفردرصدی بانک ملت در دوبی و سپرده گذاشتنش به همان بانک با سود ۲۵درصدی در حجم صدها میلیاردی و پولشویی با پوشش مؤسسه خیریه آن هم بیماریهای بدخیم... منجر به پرکردن جای خالی وزیر قاتل در زندان ۵ستاره با مهمان ویژه دیگر شد. حسن گفته بود که نمایش دزدگیری جناحی نباشد اما تیغش همینقدر میبرید و نه بیشتر. هر چه هم قربانصدقه رفت و دعوا را کنار گذاشت و سربهزیر شد که تا شاید با آس رقیب یک جوری کنار بیاید نشد که نشد. دعوای دو سنگینوزن سلف رئیسی در دستگاه اشرافیت و زندهخواری آخوندی پیش چشم همه است که به درازکش صادق لاریجانی رسید. جنگ آدمخوارها منطق خودش را دارد. حسین که سهل است حسن هم صادق لاریجانی را دیده و ترجیح داد در وسط جاده ولایت خودش را نگه دارد و حتی مانور لورفته سوءاستفاده از نفرت عمومی را حداقل فعلاً تعطیل کند. رندی سید علی در بستن دست حسن توسط اسیرکش ۶۷ و از بالا تماشا کردن با ۱۰۰میلیارد دلار در زیر بغل مسبوق به سابقه است. یک قلم برمیگردد به بچه رفسنجانی و قلم دیگر به دعوای لاریجانیها و احمدینژاد با فیلم مخفی سعید مرتضوی و شرکتهای شصتا و بابک زنجانی که بصیرت عظمایی به "کش ندادن" تعلق گرفت آن هم نه یکبار بلکه به کرات. حقا که سید علی پا جای پای دجال گذاشته که میگفت ممکن است امروز چیزی بگوید و فردا چیز دیگر درست برخلاف آن و هر دو درست است! کسی نفس نکشد وگرنه از ولایت خارج و حکمش طغی و بغی است! اما علی خامنهای مشکل کوچکی دارد که همان "کوچکی" است و در ردپای دجال گم میشود. کمبودش را با پاسدار جبران میکند. بیخود نیست که همهجوره قربانصدقهٔ لومپنهای کودن میرود و دستشان را به همه چیز باز گذاشته و باز هم افاقه نمیکند. ترس و عادتش شده ریزش، ریزش و باز هم ریزش. با همه تجربهای که در شارلاتان بازی و پشتهماندازی و ادا و اطوار دارد اما ترس را در لرزش صدایش نمیتواند مخفی کند. علیالخصوص هنگامی که به دشمنی اشاره میکند که عقده حقارت بدون التیام از آن تا گور همراهیش میکند. او از فرط حقارت و تنها از سر بیوزنی آویزان پاسدار بسیجیها میشود. دست هر چه بازتر به آنها داده و اراذل را بر همهچیز مردم مسلط میکند. لذا بهطور سمبلیک هم که شده همزمان، بله همزمان با حکم حسین فریدون، حکم پاسدار نماینده جنایتکاری که تعرض و مرگ یک زن رنجور فقط یکی از اقلام سابقهاش است در همان دستگاه قضاییه لغو شد.
دزدی نجومی و نیش گرانی
تباهی نظام مابهازا دارد و در خلأ اتفاق نمیافتد. بلکه حکومت اشقیا کشور و مردم را به قعر جداول جهانی سوق داده است. با این تبصره که ایران در رده بالاترین در ثروتهای طبیعی است.
نگاهی به داده مرکز آمار همین نظام جهنمی داشته باشیم.
حرفش این است که تابستان امسال ۲۸۹۴۰۰۰نفر از بیکاران این مملکت حتی یک ساعت کار در هفته هم نداشتهاند. البته آمار مربوط به همه بیکاران نیست بلکه فقط آنهایی که یک ساعت کار هفتگی هم نداشتهاند. این در حالی است که یارانه قشرهای وسیعی از مردم را قطع کردند و نان گران شد و بنزین هم کاندید گرانی است. فعلاً سهمیه کارت را کم کردهاند تا بهتدریج زهرشان را بریزند. قطع یارانه ضربه به قربانیان گرانی سیاه بود. آنها که قبلاً گرانی ارزاق و مایحتاج جان به لبشان کرده بود، حالا باید تعرفههای سنگین برق و آب و گاز را هم متحمل شوند. وقتی از چپاول صحبت میشود ارقام چنان متواتر و بلند و نجومی است که در خاطر نمیماند. اما گرانی نان و تعرفهها و ارزاق هر کدام چون نیش به تن و جان مردم اثر میکند. بگذار جرثومههای بیریش آخوندصفت به ضرورت مکیدن بیشتر خون مردم و قطع یارانه از دستگاه تبلیغی استعمار حامی فتوا بدهند. تعفن و سموم منجلاب آخوندی ورای طاقت است. پاسخی جز آتش کانونهای شورشی و همه مردم عاصی ندارد.
در دالانهای تودرتو و پررمز و راز نظام که با کانالهای خانوادگی و مالی و جناحی و قتلهای گاه از پرده برون افتاده و... فقط نوک کوه یخ بیرون میزند هیچکس حتی خود آنها هم اشراف کامل و کنترل ندارد. واقعاً معلوم نیست مثلا همین حسین فریدون با این سوابق مشعشع چقدر در بلعیدن وقت کم میآورده و به چه تعداد همدست نیاز داشته است. یا سایرین مثل لاریجانی که خیز دفاع از خود و حمله متقابل به یزدی، سبق خودش را با غلط کردم فصیح و بلیغ عوض کرد چه آتوی سنگینی داشته که با آن خوی درندگی و زندهخواری مجبور به عجز و لابه رسمی شد. اینها همگی باید عمود خیمه نظام را بپرستند که خوان یغما فراهم کرده و چتر چپاول شده است. پاسدار بسیجی را آنچنان هار و خونخوار به جان مردم انداختند که کار لشکر چپاول و ایرانخواری هموار و بیمانع باشد. حسین فریدون احتمالاً جزو سرنشینان ماشینهای دودی که هر روز جاده لواسان و اطراف را طی میکنند نبوده است. ماشینهایی که کسی نمیداند چند نفر و با چه چهرههایی سرنشین آن هستند اما آماج خشم رهگذرانی هستند که مترصد فرصتند.
درب منجلاب را با کرمهایش بسته و راهی خیابان شویم شاید هوایی تازه باشد.
هندوانهفروش
کنار اتوبان بار هندوانه روی وانت دیده میشود اما صاحبش نه!
پیاده میشوم و صاحبش زیر سایه کارتنی نشسته تا از آفتاب تند در امان باشد. میخواهم اگر هندوانه توپر مثل خودش دارد یکی دو تا بدهد. میخندد و همراهیم میکند... گویا حرف دارد: «چه کارهای، بچه کجایی»؟ میگویم و او هم میگوید. از اهالی آذربایجان است. ادامه میدهد: «فکر نکن من این بودما! خودم مغازه داشتم که دزد همه رو برد. مفلس شدم و روزیمو اینطوری در میارم. هرچی رفتم دنبالش به جایی نرسیدم. کاشکی تو مغازه میخوابیدم. اما کلانتری بهم گفتن خوبه نبودی! وگرنه خودت رو به کشتن میدادی! حالا این روزگار منه دزدها هم پیدا نشدن که نشدن. ماههاست که خبری نیست». به او میگویم: «تو تنها نیستی چون در محله ما حداقل چندتا را من خبر دارم که به خانهها و حتی به پشتبام یک کارگر بیچیز رفتن و ابزارش را هرچی بوده بردهاند. انبارها، خانهها و مغازه و ماشین در امان نیست. خودم چند سال پیش همین بلا سرم اومد اما گفتند که دنبالش نرو چون آگاهی شریکه...». میگوید: «عجب اوضاعی درست کردن پدرسوختهها. واقعیتش از سال ۶۰ به اینور آب خوش از گلوم پایین نرفته. همش زحمت، همش خفت، عاقبتشم اینکه داراییم را بردند و آواره خیابان شدم».
پیرمرد در مترو
در مترو پیرمرد قالیچه بهدست مینشیند و مشغول بازی با طفل ۲-۳سالهای میشود که با موبایل مادرش ور میرود و هیجان کودکیش پیرمرد را به وجد میآورد. جایی خالی میشود و مرا دعوت به نشستن پهلوی خودش میکند. میگوید: «تو اون خط بودم یکی گله میکرد که جوونها چرا برای سالخوردهها بلند نمیشن که اونا بنشینند. به طرف گقتم گله نداره که. اونا ما رو مقصر میدونن. حقم دارن میگن شما اینا رو آوردید. بیکار و بیآینده پدر مادرا رو نگاه میکنن و پول توجیبی هم باید از اونا بگیرن. گرفتارند و باعثش رو هم ما میدونن. اما منم بهشون میگم ما تونستیم اگه شما هم میتونین بسمالله. ما که اینا رو نمیخواستیم. اینا خودشونو تحمیل کردن. چرا نحسی اینارو از ما میدونید؟ صد جد من هم اینا رو نمیخواست. حالا هم باید جنبید باید یه کاری کرد همینطور نگاه کردن کاری رو درست نمیکنه....».
با ما باش یا نابود شو
داخل اداره کارگری فقیر و زحمتکش به فریاد آمده و میگوید: «بابا چه خبره؟ چند دفه باید بیام و برم؟ ذله شدم. نمیخواهید کارم راه بیفته یک کلمه بگید نه و خلاصم کنید». ۲-۳نفر دیگر هم عصبانی درد او را دارند. کارگر برافروخته میگوید: «لعنت به بالا تا پایینشون! یک عمره جون کندم...». نفر دیگر که مشخص است تحصیلات و تجربه اداری دارد میگوید: «سیستمها قطع و وصل میشه و همه رو گرفتار میکنه. کارمندها هم تقصیری ندارند. اون بالا با یک شرکت قرارداد میبندند و کم بهشون میرسه میرن سراغ یکی دیگه و روز از نو و روزی از نو. بخور بخور ادامه داره و خرابی هم به درک، ارباب رجوع جورش رو بکشه... ببین چطور حکومت ملعون کار مفتخورهای عالم و اسلحهسازها را سکه میکند و خاورمیانه را به انبار سلاح عالم تبدیل کرده است».
وضع روزمره ادارات فراتر از چند سطر مشاهده فقط در هزینه، تأخیر، جنگ اعصاب و پوستکندن مردم خلاصه میشود. شهرداری از عوامل عمده گرانی و فساد بهخصوص در امر مسکن است. دارایی و مالیات چنگالهایش را بر گردنهای نازک فرومیکند و علاوه بر اخاذی حداکثری به موازات انواع تار و پودی که ادارات و مراکز حکومتی دیگر بر دست و پای بنگاههای کوچک تنیدهاند عملاً همه را به ورشکستگی سوق میدهند. قانون سادهای گذاشتهاند که نانوشته است: «یا با ما باش یا نابود شو»!
پاکبان کجا و آخوند کجا؟
۴آخوند سرنشین یک پژو هستند و آدرس سؤال میکنند. همه به هم نگاه میکنند و گویی کسی زبان ندارد. منظره طنز جالبی است. آخوند دوباره سؤال میکند. بالاخره یکی به او میگوید. جوانی کنار من ایستاده و نگاهش پر از نفرت است. به او میگویم: «این اطراف چند تا مرکز مفتخوری هست لابد میروند سهمشان را بگیرند. باید سهم چربی باشد که عجله دارند». یک پاکبان در چندمتری ما مشغول نظافت است. جوان حالتش عوض نمیشود و با عصبیت میگوید: «این پاکبان که میبینی میفهمم اگه نباشه چی میشه. ۲هفته نباشه ببین میتونی از این جا رد بشی؟ اما میخوام بدونم این گردنکلفتها اگه نباشن چی عوض میشه؟ اصلاً بیمصرفتر از اینا تو دنیا هست؟ میگویم نبودنشان حتماً یک چیزهایی را عوض میکند. دزدی، آدمکشی، جعل و ریا دیگه جایی نداره. مصیبت و خفت نخواهد بود...».
نان مجانی در بنبست
یکی از روستاهای اطراف تهران مثل بسیاری دیگر زادگاه تبعیض و غارت و ستم سنگین آخوندی است. وارد که میشوی دهانه سیاه فقر را بازشده مییابی با همان دندانهای خورده و نامرتب و لثههای سرخ و ورم کرده.
خیابان که نه، کوچهها گنجای عبور بیش از یک ماشین را ندارند در انتهای کوچه اگر ماشینی پدیدار شد باید دنده عقب مسیر آمده را برگردی و یا ماشین روبهرو عقبنشینی کند. پیچها بهزحمت امکان عبور ماشین را میدهد و باید چرخهای طرفین در دو طرف مجرای فاضلاب باشد. با این حال به زحمت خودم را به دل روستا میرسانم. کودکان نحیف در کوچه از فرط لاغری شلوار کوچک و مندرس هم به پایشان بند نمیشود و دائم بالا میکشند. گویی اصلاً پا ندارند. از اینکه با این نحیفی میجنبند و راه میروند متعجبم. رنگهای پریده و ضعف مفرط در چهرهشان بارز است. اما چقدر این چشمها و چهرههای تکیده محجوب و معصومند.
نگاه فرشته دارند و خونی به رگ ندارند. دیو آن را مکیده و استخوان نازک را گذاشته تا جور و ستم خوردش کند. ستمی که نمیشناسند و او آنها را میشناسد و دست از سرشان برنمیدارد... در انتهای کوچه و نبش بنبست نانوایی پشت شیشهاش نوشته در این مکان نان مجانی توسط خیرین گمنام عرضه میگردد.
باید برگردم ماشین به سختی دور میزند. کوچه هم تنگ است و هم بنبست.
محمود از تهران
مسئولیت محتوای مطالب وارده برعهده نویسنده است