728 x 90

نبض شهر از مولوی – گزارشی از تهران (قسمت اول)

مولوی
مولوی

سری به مولوی می‌زنم. جایی که جمعه‌ها شلوغ است، خیلی شلوغ. مردمی که گرانی امانشان را بریده به آنجا می‌آیند. شاید مایحتاجشان را ارزان‌تر تهیه کنند. اما موج گرانی آن‌چنان طاقتها را بریده که در همان نگاه اول متوجه می‌شوی خریدها کوچک و کوچک‌تر شده و کیسه و جعبه و کیلو اغلب جای خودش را به بسته و قوطی و گرم می‌دهد. جلوی دکانی که بیسکویت و کیک و امثال آن را می‌فروشد خریدار به فروشنده می‌گوید: «بابا این چیه ور دارم ببرم؟ بهترشو نداری؟ آخه چی رو باید دست بچه بدم؟ سیر نمیشه که»! فروشنده که تعجب مرا می‌بیند می‌گوید: «ببین این کیکه. قبلاً آرزون‌تر بوده‌ اما الآن هم گرونتره، هم وزنشو کم کردن. به این بسته‌بندی نگاه نکن که مثلاً بزرگه. داخلش وزن رو آوردن پایین. همینه، من چیکار کنم. نیست...». بعد از خرابی وضع می‌گوید و بلافاصله صحبت سیاسی می‌شود: «تا آخوند باشه همینه. ول‌کنم نیستن پدرسوخته‌ها...». 

پیر مردی با ریش سفید به من نزدیک می‌شود. کنارم مؤدبانه زمزمه می‌کند: «پونصد تومن داری بهم بدی چایی بخورم»؟ برمی‌گردم نگاهش می‌کنم. بی‌خانمان به‌نظر می‌رسد. نجیب و شرمناک به‌نظر می‌رسد. پولی درمی‌آورم و با تبسم می‌گویم پونصد بسه؟ دستهایش را جفت به جلو روی هم می‌گذارد و صاف‌تر می‌ایستد. سر و گردن را کمی کج می‌کند و سریع و کوتاه می‌گوید: بله. به او می‌گویم چون دوستت دارم این دو تومن را هم بردار. تشکر و دعا می‌کند و سریع دور می‌شود. با نگاه دنبالش می‌کنم. آنطرف‌تر پول را دوباره در می‌آورد گویا می‌خواهد مطمئن شود که واقعاً این‌قدر خوش‌شانس بوده؟ با خودم فکر می‌کنم آخر با این پول حتی یک سیگار هم نمی‌تواند بخرد. همین الآن بود که پیرمردی به‌غایت لاغر و چروکیده داشت از آن مغازه سیگار می‌خرید چند تا اسکناس دستش دیدم، با پوزخند می‌گفت: «یه وقتایی با همینها می‌تونستم یک کامیون داف بخرم. حالا یه بوکس سیگار هم نمیشه».

دفعه قبل همینجا بود که مرد موتوری ۴۰ساله‌ای را دیدم که با فروشنده صحبت می‌کرد: «...من همین دیروز خریدم چهارتومن. یعنی از دیروز تا امروز پونصدتومن رفت روش»؟ فروشنده می‌گفت: «بابا جون منم همین امروز پونصدتومن بیشتر خریدم که دارم میدم این قیمت. من که تقصیر ندارم».

همین فروشنده بود که درددل می‌کرد چه بلایی این مالیات سرش آورده و چند بار تصمیم به بستن گرفته. چنان کینه‌ای داشت که می‌گفت یه خبری بشه، یه خبری بشه می‌دونم... و دندانهایش را به هم فشار می‌داد! اما فروشنده تنها نبود. مرد موتوری که از گوشهایش معلوم بود کشتی‌گیر هم بوده سر صحبت را باز کرده بود که: «بله اینا بلایی به سرم آوردن که دست‌بردارشون نیستم. دادگاه حکم زور داد. اعتراض کردم اونم یه سال زندونمو کرد ۳سال. ۳سال آزگار تو زندون موندم برا همین پدرسوخته‌ای که به دروغ نوشته بود به قاضی توهین کردم. من ول‌کن‌شون نیستم. وقتش برسه میدونم چکار کنم. براشون دارم».

نرسیده به بازار سید اسماعیل ۲نفر مسن و خوش‌اخلاق در مغازه‌ای قدیمی مشغولند. چیزی خریده و سر صحبت را باز می‌کنم. عکس جوانی را قاب گرفته‌اند که در جبهه‌های جنگ خمینی کشته شده بود. کنجکاو شدم وضعیت آنها را بدانم. با احتیاط سر صحبت را باز می‌کنم: 

- حاج آقا ما که دیگه فکر نکنم گرونی بیشتر ازین رو بتونیم تحمل کنیم. آخه هر چیزیم یه حدی داره. تا کی این گرونی هر روزه ادامه داره؟

- چی بگم والا. تا وقتی اینا هستن!

تعجب می‌کنم نه به این عکس قاب‌گرفته و نه به این جواب حاج آقا! او ادامه می‌دهد:

- جنس کم شده، تاجر عمده هم نداره، کم‌کم به ما میده. خب مردم ندارن که بخرن. منم دلم میسوزه. از مشتری خجالت می‌کشم. نع، تا اینا هستن همین بساطه.

با لبخند به عکس اشاره می‌کنم و می‌گویم این عکس کیه؟

می‌گوید پسرم بود. فرمانده بود. اون برا این پدرسوخته‌ها نرفت که. تازه ما هم نمی‌خواستیم بره. آهی کشید و گفت اما خب دیگه... رفت. زن و دوتا بچش موندن رو دست ما.

حاج آقا دوست دارد صحبت کند. من که خریدم را کرده‌ام اجناسم را برمی‌دارم که بروم. می‌گوید باش چایی بریزم. می‌گویم ممنون باید برم. اما چایی را ریخته و می‌گوید چند دقیقه هم پیش ما باشی دیرت نمیشه، بفرما بنشین. گویی دل پری دارد و می‌خواهد حرف بزند. با توجه به سنش از ماجراهای قدیم یاد می‌کنم. برایش تازگی دارد. سالهای متمادی است که هر چه دیده یا شاه بوده یا شیخ. گویی گل از گلش می‌شکفد وقتی مصدق یادش می‌آید. آهی می‌کشد که گویی دوران طلاییش همان دوره کوتاه بوده است.

سؤال می‌کند: باز هم میشه یعنی یکی مث اون بیاد؟ می‌گویم چرا نه؟ خود شما خود من. وقتی حرکت کنیم می‌بینی که هست. آن پیر مرد دیگر که تا حالا به رتق و فتق امور و مشتری مشغول بوده وارد صحبت می‌شود و می‌گوید بارک‌الله حرف حساب. اولی هم تأیید می‌کند. مهربانی هر دو به دلم نشست. حس می‌کنم به‌خوبی مشتری‌هایشان را درک می‌کنند و سعی می‌کنند راهنمایی کنند که مشتری دچار هزینه اضافی نشود. گویی خودشان می‌خواهند هزینه کنند. کم‌کم آماده رفتنم و خداحافظی می‌کنم.

می‌گوید کاری هم نداشتی بیا ببینیمت. حتماً بیا. شماره‌اش را هم می‌نویسد و می‌دهد.

بله، دوست با لطف و صفای من، من هم مشتاق دیدنت هستم. بیا، این هم نوشته‌ام برای تو. گواه از این بهتر؟ حالا تو دوست من هستی و به دوستان خوبم از صفای تو نوشتم. بگذار دلهای پاک هم ترا بشناسند.

اما حکایت مولوی و محمدیه و بازار سید اسماعیل و اطراف تا خیابان گندم و شوش و کوچه پس‌کوچه‌ها و بیغوله‌های اطراف به همینجا ختم نمی‌شود...

 

محمود از تهران

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/e5650fd0-e61e-4043-b026-77c373862907"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات