تلکه بگیر مدعی است
اول وقت کنار خیابان پارک میکنم و نگاهم با پیرمرد که جلوی مغازهاش ایستاده تلاقی میکند. در نگاهش عمق و حزنی میبینم و با اشاره سلام میکنم و بهدنبال کار اداری میروم. طبق معمول همان معطلی و همان اخاذی و بعد همان «فردا بیا» نصیبم میشود. در برگشت پیرمرد همانجا ایستاده و این بار نگاهمان ممتد است و جذبش میشوم. سلام دوباره میکنم و در حالیکه به طرفش میروم تعارف میکند و به دنبالش داخل مغازه کوچک میشوم.
- حاج آقا این پیراهنا چطوری و چندیه؟
- کدوما؟
- حالا دو سه تا خوب و مناسب بیار ببینم.
- ببین اینا ترکه و گرانتره، اینام دو نوع ایرانیه یکی گرانتر و این یکی هم ارزانتر.
- من که از اولش با دو تا جنس میانهای نداشتم یکی چینی و یکی هم ترک پس بریم سر ایرانیا. اخه از جنس چینی هیچ خاطره خوبی ندارم. جنسای ترک هم یه موقع یادمه تو سری خور بود و از ایرانی هم ارزانتر میدادند و کسی نمیخرید حالا از خیر سر این قوم رجیم هر جا میخوان بگن که خیلی خوبه میگن " «توووووورکه» انگار نوبرشو آوردن.
پیرمرد همه را ول میکند و همان قوم رجیم را نشانه میرود. این بیشرفا چی رو سالم گذاشتن که پارچه و لباس را باقی بگذارن. میدونی چند تا کارخونه تعطیل و ورشکست شد؟ به من یه لا قبا هم رحم نمیکنند. این مغازه فکسنی چیه که برقش ۱۵۰هزار تومن بیاد؟ رفتم اداره برق بهشون میگم بابا من که کار نمیکنم. با چرخ خیاطی که کار نمی کنم تازه بیشترشم تعطیل بوده چطوری این فیش رو نوشتین؟ میگن شماره کنتورت اینو میگه. مگه شماره کنتورم از قبلی بیشتر انداخته؟ نمیفهمم یه برق مغازه این، عوارض اون، مالیات یه مصیبت دیگه اونم با این گرونی... صدایش مثل دستهایش مرتعش میشود و ادامه میدهد که غم این مردم رو کی میخوره؟ جرأت پا گذاشتن به بازار رو ندارم. بقیه چکار میکنن این جوونا، بیکارا، عائله مندا. خودشون مسبب بدبختین و خودشون هم اشک میریزن! ای لعنت به این حرومخورای بیهمه چیز... ... بذار بهت بگم من شهرستانی بودم که پدرم منو فرستاد تهرون. نزدیک پامنار خونههایی بود بزرگ دور تا دور اتاق داشت که اجاره میدادن وسطشم یه حوض بزرگ. منم تو یکی از همونا بودم. همینکه هوا تاریک میشد. قماربازا یکی یکی و چند تا چند تا میومدن لب حوض و چراغ زنبوری می ذاشتن اونجا و چند ساعتی پلشتی و آزار با خودشون میآوردن. یکی می باخت یکی همه چیزشو میداد و التماس میکرد یه دور دیگه بره یه وقتایی هم دعوا و عربده و جر زنی. حالا زن و بچه می خواد بره مثلا دستشویی تا وقتی اینا بودن کسی جرأت نمی کرد بیرون بیاد. باید میذاشت اینا شرشون کم بشه و بعد نصف شب بیان بیرون. اون لات تلکه بگیر که خودش بساط قمار رو راه میانداخت وقتی دعوا می شد صداشو بلند میکرد اینجا زن و بچه و ناموسه! صداتونو ببرین! هرکی شلوع کنه با من طرفه! خودش شر درست میکرد و خودش هم ادعای حمایت زن و بچه مردم رو داشت و مثلا طرفدار مردم بود! حالا این بیشرفها خودشون باعث این فلاکت و نکبت رو بار آوردن و هر شب هم از تلویزیون برا مردم اشک دروغی میریزن. اون موقع من یه سال زندون رفتم. تو همون جریان فوتبال اسرائیلیا و شلوغی که شد. یکی بود به اسم تهرانی که از آمریکا اومده بود. یه چک زد تو صورتم که دو تا دندونام شکست. اما بعد که انقلاب شد هیچوقت طرف اینا نرفتم. هی گفتن بیا و نرفتم. همه شون به ناز و نعمت رسیدن اما من قاطیشون نشدم. اینا دین رو فروختن. من که معتقدم و همه نماز و قرآن و مراسم رو به جا میآرم بچهام نماز نمیخونه. باید درد رو به کی گفت؟ بچه من چهل سالش شده و نماز نمیخونه. نمیشه هم حرفی بهش زد. اینا به مردم به دین مردم به ناموس مردم خیانت کردن و حالا هم به این روزشون انداختن. من کسایی رو می شناسم آبرو دار و بدبخت که واقعاً نونشون رو به زحمت گیر میارن و دچار سختی شدند. فجایعی رو میبینم که شرم دارم بگم. همه به درد چه کنم گرفتار شدن و دستمونم خالیه. باید به کی پناه ببریم؟ باید به کجا بریم و چکار کنیم؟... دیگه طاقت نمونده و از تحمل گذشته. اینا به بد روزی میافتن و تقاص پس میدن. الآن چه روزیه که به شما میگم. من مرده و تو زنده و خواهی دید. وعده خداوندی هم هست که عاقبتشون رو گفته. حالا کی باشه که بهش برسند.
مگه ۶۷ کم کشتن؟
این روزها با چند کارگر زحمتکش دمخور شدم . متوجه شدم یکی از آنها سالانه نذر داره پیاده به مشهد بره. دست و پایم را جمع کردم و گفتم حتماً به دیدن علمالهدی هم میروید! دفعتاً معترض شد و صدایش را بلند کرد که برو بابا! کی برا او میره، برو بابا!
پس حساب پیاده زیارت رفتن را از حساب علمالهدی و مفتخورهای تولیت جدا کرده است. همدلانه به او میگویم منظورم اینه که بروید و یک تیپا حوالهاش کنید. خندهاش بلند میشود و بعد از مکثی کوتاه با همان لهجه محلی ادامه میدهد: من که الآن اینجا جون میکنم و کارگری میکنم لیسانس دارم. کار نبود و هزار تقلا کردم برا استخدام اما وقتی خودشون هستن که به ما نمیرسه. چقدر در بدری کشیدم و چقدر به هر دری زدم که با حقوق حتی خیلی کم دستم بند بشه تو شهر خودمون بمونم اما در بدری نکشم. هرجا رفتم به در بسته خوردم. تا وقتی خودشون باشن که به ما نمیرسه. اینا هیچی برا ما نمیخوان. همه چیز رو برا خودشون میخوان. حرف هم بزنی میذارنت سینه دیوار. مگه کم کشتن؟ مگه سال۶۷ نبود؟!... . .
عجب! ۶۷ را هم میداند. این جوان زحمتکش و محروم از ۶۷ میگوید و از اسیر کشی میگوید. چه رابطهای بین در بدری و محرومیت خودش و ۶۷ دیده است؟ و باز شگفتا که مدعیان پر افاده و سالوس و همدست میگویند خبر نداشتیم!
یقه قاضی را میگیرد
دیگری از محلات جنوب تهران آمده و جویای کار و نان است. هر روز حکایتی دارد. از جمله اینکه شاکی بوده و سر وکارش به دادگاه و قاضی افتاده بود:
طرف با یه کار کثیف قاضی رو با خودش کرد. سه سال آزگار رفتم و اومدم و دست آخر من رو بیحق کرد و بیهوا دادم در اومد . گفت بفرما بیرون گفتم من نمیرم باید بیرونم کنی. سه سال منو هی کشوندی اینجا که آخرش بیحقم کنی؟ مگه من کار و زندگی نداشتم؟ مگه من مث تو درآمد داشتم؟ مث کارمندای اینجا اومدم و رفتم و همه منو میشناسن چون دنبال حقم بودم. حالا تو که میدونی طرف پولمو نداده به چه دلیلی ... من از اینجا نمیرم، باید بیرونم کنی. این رگ گردن من آماده است که بریده بشه. من از این زندگی چی دیدم که بهش بچسبم.با کله رفتم تو دیوار و بعد به طرفش رفتم که دست به یقه بشم. حسابی جا خورده بود و نشون دادم که برا همه چی آمادهام. اما سربازا ریختن و من رو کت بسته سه ساعت زیر پله جا کردن. یه آخوند بود که چند وقت بعد اتفاقی با لباسشخصی توخیابون دیدمش که میرفت طرف مغازهای که اتفاقاً منو برا کار همین آدم صدا زده بود. زن و بچهاش رو هم تو ماشین گذاشته بود. گفتم حاج اقا فلانی؟ با ترس و لرز برگشت نگاه کرد و گفتم منو میشناسی؟ یادش اومد و با احترام گفت بله. حسابی ترسیده بود. متوجه شد که منو برا کار خودش صدا زدن. گفت فردا بیا کارتو درست کنم... . فرداش که رفتم برام بلند شد و کلی احترام و بفرما و گفت پرونده رو آوردن. کارمندا تعجب میکردند و بدون اینکه پرونده رو نگاه کنه یه چیزی نوشت و گفت تموم شد! اصلاً ماتم برد که اون همه بیا و برو و اون همه جنگ اعصاب به همین راحتی تمام شد. مملکتی که به همین سادگی سرنوشت همه رو هواست و به میل اینا میچرخه می خواد بهتر ازین بشه؟ اینهمه مکافات و بدبختی برا چیه؟ اما وای که فردایی هم باشه تا به اینا بفهمونیم چه خبره.
می گویم هر کسی یک زخمی داره که بالاخره از یکی از اینا بهش رسیده و دنبال فرصته
- اوووه... نگو. نمیدونی چقدر آدم زخمی منتظر فرصته. زخمایی که هیچوقت درمون نمیشه و تا استخون رو سوزونده. بذار وقتش برسه اونوقت معنی حرفمو میفهمی.
یکی دو ساعت بعد چند پیام دریافت میکنم که همین کارگر فرستاده و حاوی سخره آخوند و کینه و وعده قیام است. میفهمم که چرا اینترنت کند است و چرا آخوند خونریز عداوتی ترمیم ناپذیر با تکنولوژی دارد.
محمود از تهران
مسئولیت محتوای مطالب وارده برعهده نویسنده است