728 x 90

کمیت لنگ وزارت در جدال با محبوبیت سرهنگ

خلبان مجاهد سرهنگ بهزاذ معزی
خلبان مجاهد سرهنگ بهزاذ معزی

سرهنگ بهزاد معزی، دو بار با دو پرواز غافلگیرانه، نقشی تعیین‌کننده در تاریخچهٔ انقلاب نوین ایران دارد. در نخستین پرواز، امانت خلق و میهن، مسعود رجوی را از قلب یک پایگاه شکاری در تهران به مقصد پاریس رساند و بخشی از افتخارات این مقاومت شد؛ بخشی از رنج‌ها و خونهایی که نثار شدند تا دست پلید پاسداران ارتجاع به گرانبارترین میراث سازمان حنیف یعنی مسعود رجوی نرسد و مقاومت در تاریک‌ترین ادوار ادامه یابد و به یک آلترناتیو سراسری بالغ شود. او این اقدام ریسک‌آمیز را در شرایطی انجام داد که کمترین ظن به ارتباط با مجاهدین مساوی با اعدام بود.

 

سرهنگ و رسالتی آرش‌وار

اگر کسی کتاب «پرواز در خاطره‌ها» را خوانده باشد، بی‌گمان در معرض حوادثی قرار خواهد گرفت که خواندن‌شان نفس را در سینه حبس می‌کند و قلب را از تپش بازمی‌دارد. گویی هنگامی که به سوی هواپیمای بوئینگ ۷۰۷ شمارهٔ ۳۱۱ می‌رفت تا آن را چون خدنگی آتشین در آسمان پرستاره به پرواز درآورد، می‌دانست که رسالتی آرش‌وار بر دوش‌هایش سنگینی می‌کند (۱). آری، می‌دانست کسی را باید از ایران خارج کند که دارندهٔ کلید نجات و حامل کهکشان خون شهیدان است. بسا امیدها و آرزوها با نامش گره خورده است. او آینده ایران و ایرانی در ایلغار ستمشیخی است. تاریخ، برق نگاه سرهنگ و دغدغه‌های او را ثبت نکرده است ولی این دغدغه‌ها با واپسین دغدغه‌های آرش، پیش از شلیک آن تیر تعیین کنندهٔ مرز ایران و توران، چه هم‌نبض است.

نظر افکند آرش سوی شهر، آرام

کودکان بر بام؛

دختران بنشسته بر روزن؛

مادران غمگین کنار در؛

مردها در راه

سرود بی‌کلامی، با غمی جانکاه،

ز چشمان بر همی‌شد با نسیم صبحدم همراه

کدامین نغمه می‌ریزد،

کدام آهنگ آیا می‌تواند ساخت،

طنین گام‌های استواری را که سوی نیستی مردانه می‌رفتند؟

طنین گام‌هایی را که آگاهانه می‌رفتند؟ (۲)

اگر سرهنگ فقط و فقط همین شاهکار ستودنی و درخشان را در تاریخچهٔ انقلاب نوین ایران انجام داده بود، رسالت خود را به تمام و کمال انجام داده بود و حرجی بر او نبود؛ زیرا آرش‌وار تمام هستی خود را در چلهٔ کمانش گذاشته و بی‌چشمداشت تیری را که باید شلیک کرده بود؛ ولی سرهنگ این پرواز تاریخ‌ساز را با فروتنی تمام آغاز یک مأموریت بی‌پایان در وفاداری به یک راه و رسم می‌دانست. او در شخصیت و منش مسعود رجوی، آرمانی را که باید انتخاب کرده بود. از آن به بعد این عشق بود که سرنوشت او را تعریف می‌کرد.

 

پرواز پروازها

مضمون و فلسفهٔ زندگی سرهنگ در عجین شدن با مقاومت ایران، انتخاب یک زندگی مجاهدوار و بی‌پیرایه بود. او مأموریت خود را ناتمام می‌دانست و از این رو برای انجام یک پرواز دیگر، قابلیت‌های فنی خود را پیوسته حاضر به جنگ نگه می‌داشت. این بار پرواز معکوس از پاریس به مقصد تهران؛ البته با دو امانت از خلق و میهن: مسعود و مریم رجوی.

سرهنگ نمی‌دانست که مقدر شده است که پیش از این پرواز، پرواز نهایی زندگی پرافتخار خود را به سوی جاودانگی بیآغازد.

پرواز پروازهای او در شرایطی انجام شد که بیست و پنجمین همیاری در جریان بود. شگفتا نیروهایی از داخل ایران با سیمای آزادی تماس می‌گرفتند که برای نخستین بار بود که اسم و رسم وآوازهٔ سرهنگ معزی را می‌شنیدند ولی گویی سالیان است او را می‌شناسند. به این ترتیب سرهنگ با بال عواطف و عشق و اشتیاق و همبستگی یک‌بار دیگر در طیران اثیری خود به سوی جاودانگی، وظیفهٔ خود را به مقاومت ایران و آزادی مردم محبوبش ادا نمود.

 

تقسیم کار وزارت و پاسداران سیاسی

این ادای دین و گره خوردن با کانون‌های شورشی و اثرگذاری عمیق بر آنها البته که وزارت بدنام را خوش نیامد. در یک تقسیم‌کار ناشیانه، پاسداران سیاسی خود در خارج از کشور، مزدور نفوذی مصداقی و سفله شاعر حقیر یغمایی را توجیه کرد تا به تخطئه شخصیتش بپردازند.

تواب تشنه به‌خون، در ادامهٔ رسالت وزارت فرموده، مدعی دلسوزی برای خانوادهٔ از هم پاشیدهٔ سرهنگ شد. اینجا دیگر نمی‌توانست بگوید که پدر و مادر پیر و داغدیده در فراق دیدار او می‌سوزند! سس خانواده از نوعی دیگری بر نوالهٔ دستپخت وزارت مالیده شده است. در هر حال نقطه عزیمت همان است.

 

آنچه که این پاسدار سیاسی، زهرهٔ آن را ندارد که واردش شود و در فرهنگ گفتاری او نمی‌گنجد، حماسهٔ انتخاب سرهنگ معزی برای ثبت نام در مبارزه‌یی است که از سال۵۸ با شناخت مجاهدین به آن پیوست. او عملیاتی را برای انتقال رهبری مجاهدین به خارج کشور پیشنهاد داد که به تمام معنا یک «عملیات فدایی» بود و غضب خمینی را برانگیخت.

«بعد از روشن شدن این‌که در هواپیما چه کسانی بوده‌اند عکس‌العمل‌های دیوانه‌وار رژیم شروع شد. خمینی فتوا داد من مهدورالدم، مفسد فی‌الارض و واجب‌القتل هستم. هر کدام از سران رژیم هم چیزی گفتند. بعدها خلبانها به من خبر دادند که هر کدامشان با آخوند ری‌شهری برخورد داشته‌اند چیزی در بارهٔ من گفته است» (پرواز در خاطره‌ها. ص۱۴۸).

 

زندگی بی‌پیرایه و مجاهدوار

انتخاب زندهٔ ساده و مجاهدوار در مقر اورسوراواز برای سرهنگ معزی ـ در حالی که امکان یک زندگی لاکچری را در همهٔ عمرش می‌توانست داشته باشد ـ ارزشی بود که او از دیرباز آن را در ذهن می‌پرورد. در صفحه ۱۵کتاب پرواز در خاطره‌ها در مورد پدرش می‌گوید:

«او هیچ‌گاه برای خودش لباس نمی‌خرید. یک کت کهنه و قدیمی داشت و قناعت می‌کرد. مادرم به او غر می‌زد و می‌گفت بابا این ور و آن ور می‌رویم. باید یک پالتوی شیکی داشته باشی و لباست مرتب باشد اما او گوش نمی‌داد. یک بار با اصرار مادرم رفتیم بیرون و مادرم برایش یک پالتو خرید. وقتی پالتو را دیدیم به شوخی به او گفتیم بابا چقدر شیک شده‌ای و از این حرفها... چند روز بعد پدرم رفت بیرون وقتی برگشت پالتو تنش نبود. مادرم به او گفت پالتویت کو؟ جا گذاشته‌ای؟ یک‌هو زد زیر گریه و گفت: «نه! یک نفر سر کوچه نشسته بود، خیلی فقیر بود، خیلی سردش بود، درآوردم دادم به او». مادرم گفت: «آخر خودت چی؟». گفت: «خانم عیبی ندارد، خیلی سردش بود، آخر من یک کت دارم او کت هم نداشت». ما از این بابت مدتها می‌گفتیم و می‌خندیدیم. پدر با متانت و سادگی می‌گفت: «نخندید! یاد بگیرید!». او واقعاً درویش بود».

سرهنگ همین منش را در پیوند با انتخابی آرمانی به اوج برد و به یک رسم ماندگار تبدیل کرد.

 

دلسوزی برای زندگی غیرلاکچری سرهنگ

این منش انقلابی و تأثیرگذار پادوی سیاسی وزارت را خوش نمی‌آید. به‌همین دلیل می‌گوید:

«فکر کنید یکی از بهترین خلبانهای ایران را برداشته‌اند برده‌اند تو عراق چکار بکنه؟ روغن عوض می‌کرد شده بود برادر حمزه روغن عوض می‌کرد. تو همین اور سور اواز چکار می‌کرد بدبخت؟ نه خانه داشت نه زندگی داشت نه چیزی» (مصداقی. میهن‌تی‌. وی. ۲۴آذر۹۹).

پاسدار سیاسی، در منتهای کوتوله‌گی و بلاهت مزمن نمی‌داند که با این لغزخوانی‌های به‌فرموده، بیشتر به شأن و جایگاه مبارزاتی سرهنگ می‌افزاید و نشان می‌دهد که یاران مسعود رجوی، حتی در خارج از کشور نیز به جای تدارک یک زندگی لاکچری برای خود، روز و شب‌شان صرف پیشبرد جنگ با اهریمن عمامه‌دار است و در روش زیستن، به نیای خود ستارخان اقتدا می‌کنند. سردار ملی پس از به بار نشستن جنبش مشروطه ـ با پشت پا زدن به کرسی‌های قدرت ـ طی پیامی به انجمن تبریز گفت: «من ستارخان، سگ این توده هستم و همیشه می‌خواهم پاسبان این توده باشم، شما بابا باغی را به من واگذار کنید، بروم در آنجا به کشت و کار بپردازم و روز بگزارم باز هر زمان نیاز افتاد، بیایم و جانبازی کنم» (تاریخ هیجده سالهٔ آذربایجان. احمد کسروی).

 

البته مخبرالسلطنهٔ هدایت بعدها از واگذاری این باغ امتناع کرد و این محل به محل نگهداری جزامیان تبدیل شد. حال مصداقی نوبرش را آورده و گمان می‌کند زندگی درویش‌وارانهٔ سرهنگ اسباب سرشکستگی است. خیر، اسباب مباهات و سرافرازی است و این لاطائلات فقط درونمایهٔ به اجارهٔ وزرات درآمده را باز می‌تاباند.

 

توئیت‌تراشی ناشیانه و جعل دروغ

وزارت بدنام از آنجا که نمی‌توانست از زندگی افتخارآمیز سرهنگ گزکی بگیرد، به پیکر بی‌جان او و به مراسم تشییع پیله کرد. تاکتیک استفاده از حساب یک‌بار مصرف توئیتری، برای طرح شکایت خانواده، ادامهٔ همان تاکتیک سوختهٔ به خدمت گرفتن پسر ناخلف برای به‌هم زدن مراسم ارلزکورت لندن، حین هنرنمایی خانم مرضیه و نیز جعل نشریهٔ مجاهد بعد از فوت خانم مرجان است.

مأموران وزارت از حول حلیم در دیگ افتاده و حتی زحمت این را هم به خود نداده‌اند که یک خط مشخص توجیه شده را با ادبیات و عبارتهای مختلف پیش ببرند.

«پدرم بسیار شفاف و به‌طور مستقیم به ما سپرده بود که نمی‌خواهد بعد از رفتنش پیکرش به مجاهدین خلق سپرده شود» (بخشی از توئیت وزارت بدنام. ۱بهمن۹۹).

 

«نمی‌خواست سر قبرش بیایند. نمی‌خواست در تدفینش شرکت بکنند... سرهنگ مطلقاً جواب این‌ها را نمی‌داد. تلفن‌هایش رو قطع کرده بود» (مصداقی. میهن‌تی‌. وی. ۱بهمن۹۹).

خدا را شکر که در عصر رسانه و ارتباط هستیم و مقاومتی هوشیار در صحنه حضور دارد؛ و هر جعل و دروغ به‌سرعت فاش می‌شود. این رذالت‌های شکست‌خورده روشن ساخت که سرهنگ حتی با مرگ دریغ‌انگیز خود، وزارت بدنام و پادوهایش را چزاند.

عقاب‌ها نمی‌میرند

مرگشان

آغاز کرانه‌های تازه‌ٔ پرواز است

مرگ برای وسعت آنها

کافی نیست.

پرواز سرهنگ در آسمان آزادی و مقاومت ادامه دارد. اینک ما هستیم که باید آخرین آرزوی او را محقق کنیم؛ و خواهیم کرد.

پانوشت: ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(۱) سرهنگ معزی در مورد این رسالت می‌گوید: «وقتی وارد «اور» شدم نفسی به‌راحتی کشیدم. از ابتدای طرح تا آن لحظه مسئولیتی سنگین را روی شانه‌هایم احساس می‌کردم. این کار را وظیفهٔ وجدانی خودم می‌دانستم که باید انجام شود. در تمام مدت شناسایی، و خود پرواز، هیچ ترسی نداشتم. ته دل تقریباً مطمئن بودم که این کار با موفقیت انجام می‌شود. چیزی که دلم را می‌لرزاند، سنگینی مسئولیتم بود» (پرواز در خاطره‌ها. ص۱۴۸).

(۲) بخشی از منظومهٔ آرش کمانگیر. سیاوش کسرایی

 

برگرفته از سایت ایران افشاگر

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/651485e0-51f9-4f04-b775-7e60202fdc8b"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات