728 x 90

آخرین امید در اولین سنگر - ۳۰ دی ۱۳۵۷

آزادی آخرین دسته از زندانیان سیاسی  در  ۳۰ دیماه سال ۱۳۵۷
آزادی آخرین دسته از زندانیان سیاسی در ۳۰ دیماه سال ۱۳۵۷
آتش زیر خاکستر
در ادبیات معاصر ایران، از یک مقطع در تاریخ کشور با واژه «گورستان» یاد می‌شود. همان دورانی که شاه می‌گفت: «ایران جزیرهٴ ثبات است» و شاعران از آن با «آرامش گورستانی» نام می‌بردند. سرزمینی با «هفته‌های خاکستری» و «جمعه‌هایی سیاه»

آن دوره، سالهای به‌ویژه سالهای دهه چهل و دوران پس از سرکوب خونین 15خرداد42 را در برمی‌گرفت. دوره‌ای که رژیم وحشت و ترور بر همه جا حاکم بود و می‌گفتند: ”ساواک چند میلیون عضو و خبرچین دارد و ”حتی از صحبتهای خصوصی مردم هم با خبریم!.“

قسمتی از مصاحبه پرویز ثابتی، مدیرکل امنیت داخلی ساواک شاه:
«… سرکار حتماً اطلاع دارید، روزنامه‌ی تایمز لندن نوشته بود که سازمان امنیت ایران 5میلیون نفر عضو در بین مردم دارد. نظرتان در این باره چیست؟

پرویز ثابتی، مدیرکل امنیت داخلی ساواک: ”روزنامه‌ی تایمز لندن این رقم را نوشته بود و من به‌خاطر دارم، که سازمان امنیت 5میلیون نفر عضو دارد یا همکار دارد. ممکن است بعضی‌هایشان کارمند دولت باشند مثلاً در فلان وزارتخانه، بعضی‌هایشان، ولی مأمور رسمی، استخدام رسمی ما این افراد نیستند. بایستی خواه ناخواه ما خبر داشته باشیم، اینها را در طبقات مختلف مردم هستند. دربان و کارگران و کشاورزان، اصناف، احزاب، مطبوعات، که مربوط به خود آقایان باشد، دانشجویان، استادان دانشگاه و از این قبیل جوامع و جمعیتها. وظیفه اصلی‌شان که وظیفه‌ی اختصاصی است، … طبق توجیهی که می‌شوند، عمل می‌کنند، در هر صورت شما عدد و رقم می‌خواهید، بنده نه متأسفانه می‌دانم و نه اگر هم بدانم، عرض می‌کنم خدمتتان…».

جدای از این عدد و رقم‌هایی که حتی اعلام آنها، خود نوعی مانور برای ایجاد ترس بیشتر در جامعه بود، اما واقعیت این بود که به هر حال دستگاه شاه و ساواک قدر قدرت او خبر نداشتند که آتشی در زیر خاکستر، در آستانهٴ شعله کشیدن است.
 
عباس صنوبری (زندانی سیاسی زمان شاه- محکومیت ۱۵سال- زندانهای اوین و قصر از۱۳۵۴ تا ۱۳۵۷):
 
 آتش مبارزه مسلحانه بالاخره در سال۱۳۵۰ به‌واسطه‌ی مجاهدین و فداییها شعله کشید و همه چیز را به‌شدت تحت‌تاثیر قرارداد. به‌طوری‌که شاه مجبور شد این واقعیت را بعد از مدت کوتاهی اذعان کند.
***
سوال خبرنگار خارجی از شاه: «آیا آنها یک تهدید جدی به حساب می‌آیند؟»

شاه: «نه، ولی بالاخره همیشه می‌تواند جدی باشد. چون… یک گلوله برای کشتن کافی است…».

تأثیر مبارزه‌ی مسلحانه در جامعه آن‌چنان سریع بود که کمی بعد حتی خود شاه هم مجبور شد به‌عنوان یک تهدید به وجود سازمان و مبارزه مسلحانه اذعان کند:
خبرنگار خارجی: «آیا می‌توانی بگویی که هنوز اپوزیسیونی علیه شما وجود دارد؟ حالا یا اپوزیسیون مذهبی یا کمونیستی؟»

شاه: «کمونیستی بله خیلی زیاد. هر روز هم بیشتر از پیش؛ و جالب این‌جاست که سازمان مارکسیستی است که برچسب ”مارکسیست اسلامی“ دارد…».
***
جواد برومند (زندانی سیاسی زمان شاه – محکومیت ۴سال- زندانهای قصر و قزل‌حصار از۱۳۵۳ از تا۱۳۵۷):
 
 
 «آبان ماه سال ۵۰ بود. سال سوم دانشکده فنی دانشگاه تهران بودم و در کتابخانه نشسته بودم. عطا، یکی از بچه‌های غیرمذهبی بود که چند ماه در زندان بود. آمد کنارم نشست و گفت: یک چیزی می‌خواستم به تو بگویم. آنجا که بودم، (منظورش زندان بود)، یک گروهی دستگیر شده بودند، که معتقد به مبارزه مسلحانه بودند، مسلمان، مترقی، شکنجه می‌شدند و مقاومت می‌کردند. گفتم: اسمشان چه بود؟ گفت: ”بیشتر از این چیزی نمی‌دانم“. از همین جا بود که من اصلاً اولین بار با مجاهدین آشنا شدم».

طلوع مبارزه مسلحانه طی پنج، شش سال فراتر از دانشگاهها سراسر جامعه را روشن کرد.
 

عباس صنوبری: «آن امواج ۷سال بعد کشتی انقلاب را به ساحل رساند. همان کشتی‌ای که در سال ۵۰ مجاهد قهرمان ناصر صادق بشارت دیدن دکلش را در دادگاه نظامی شاه داده بود».
 
 
***
عذرا علوی طالقانی (کادر مخفی مجاهدین در سال ۱۳۵۵) :
 
«… تحولی که مبارزه مسلحانه ایجاد کرد، طبعاً ابتدا در جامعه کند و آهسته بود. شاید بشود گفت که جریانی بود که اساساً در زیرپوست شهرها جاری بود. اما اخباری که همان موقع از زندانها داشتیم، می‌گفت رشد آن در زندانها خیلی سریع و پرشتاب بود…».
***
هدف این است، که به‌مناسبت ۳۰دی، سالروز آزادی آخرین دستهٴ زندانیان سیاسی در زمان شاه، پرداختن به همین بخش از تاریخ ایران بپردازیم، تاریخی که از سال۱۳۵۰ تا ۳۰دی۱۳۵۷ و اساساً در زندانها طی شد.

آتش شعله می‌کشد
عباس مدرسی (زندانی سیاسی زمان شاه- محکومیت حبس ابد – زندانهای قصر و کرمانشاه از 1343 تا1357) :
 

«من زمان شاه، سال 1343، دستگیر شدم. در بیدادگاههای شاه، به حبس ابد محکوم شدم و بعد به زندان قصر در تهران، رفتم. ابتدا 3سال در همان زندان قصر بودم. به‌خاطر برخوردها و اختلافاتی که با رئیس زندان قصر پیدا کردم، به کرمانشاه تبعید شدم. نزدیک 5سال در کرمانشاه بودم و سپس به‌خاطر معالجه به تهران و به زندان قصر برگشتم.

نکته‌ای که می‌خواهم بگویم تفاوت بسیار زیادی است که زندان آنموقع در زمان شاه، قبل از این‌که مجاهدین به زندان بیایند؛ و بعد از این‌که مجاهدین وارد زندان شدند، این را می‌خواهم بگویم که به‌نظرم نشاندهنده‌ی خیلی از مسائل است.

قبل از این‌که به کرمانشاه تبعید بشوم، زندانیان سیاسی در ایران، بین 200 یا 300نفر بیشتر نبودند. آنها را در دو زندان کوچک به شماره‌های 3 و 4، در زندان قصر و در حال گذراندن دوران زندان خود بودند.
خیلی از بچه‌هایی که آن موقع به هر دلیل در تظاهرات علیه شاه یا مناسبتهای دیگری به زندان می‌آمدند، واقعاً بعضیها دیگر دلشان نمی‌خواست از زندان بروند، یا حداقل می‌خواستند بیشتر بمانند و آموزشهای بیشتری بگیرند.

سال 51 وقتی از کرمانشاه به تهران رسیدم و وارد زندان قصر شدم، واقعاً مثل این‌که خدا همه چیز را یکباره به من داد. یک تعدادی که هیچ‌کدامشان را هم نمی‌شناختم، اینها صبح که بلند می‌شدند تا شب، گاهی اوقات شبها هم تا دیروقت بیدار بودند. آدمهایی که بیرون هستند، فکر می‌کنند کسی که در زندان است، کاری ندارد و بیکار است و منتظر است که آزاد شود. ولی مجاهدین وقتی آمدند به زندان، دیگر آن زندان نبود. واقعاً یک دانشگاه بود…».
***
جواد برایی (زندانی سیاسی زمان شاه- محکومیت ۳سال- زندانهای قصر، اوین و مشهد از ۱۳۵۰ تا۱۳۵۳) :
 
«من شهریور ۵۰ دستگیر شدم، پس از مدتی، تعدادی از ما را از زندان اوین به زندان قزل قلعه منتقل کردند. وقتی وارد زندان قزل قلعه شدیم، با یک فضایی مواجه شدم، که برایمان غیرقابل‌قبول بود. به مجردی که وارد زندان شدیم و مناسبات جمعی‌مان شکل گرفت، و شروع کردیم به‌کار جمعی، مراسم جمعی، سرود خواندن و یک مناسبات جدیدی را با زندانبانها برقرار کردیم، پس از مدتی فضای زندان کاملاً تغییر کرد…».
***
سال ۱۳۵۰، سال پر شدن زندانها از عناصر پیشتار جامعه به‌ویژه دانشجویان انقلابی بود. به فاصلهٴ چند ماه، دیگر از آن زندانهای قبلی خبری نبود. زندان به سرعت تبدیل شده بود به دانشگاه و میدان مبارزه.


مهدی خدایی صفت (زندانی سیاسی زمان شاه- محکومیت ۱۵سال- زندانهای قصر، اوین و قزلحصار از۱۳۵۰ تا۱۳۵۷) :
 

«… من شهریور سال 50 دستگیر شدم. یکسره مرا به اوین بردند. طبعاً شکنجه بود و سلول انفرادی و در خود سلول انفرادی حتی بازجویی و شکنجه انجام می‌شد. دژخیمان ساواک در آنجا حاکمیت مطلق داشتند. کسی نمی‌توانست کوچکترین ارتباطی با بقیه یا با دنیای خارج داشته باشد. فقط کسانی که در یک سلول با همدیگر بودند، می‌توانستند با هم صحبت کنند و اگر کسی هر گونه تخطی از این شرایط می‌داشت، طبعاً با شکنجه‌های شدید مواجه می‌شد. اما با این وجود در آن شرایط در عمق همان سلولها و شکنجه‌گاهها، مبارزه، آن هم در عالیترین شکل آن وجود داشت…».
در همان شرایط طاقت‌فرسا، بنیانگذاران سازمان با اعضای مرکزیت به شکل گسترده‌یی ارتباط داشتند. اطلاعات و تجارب خود را با هم مبادله می‌کردند و کار مبارزه را پیش می‌بردند. اما چگونه…


ادامه نبرد در زیر شکنجه
محمد سیدی کاشانی (زندانی سیاسی زمان شاه- محکومیت ابد- زندانهای قصر، اوین و مشهد از1350 تا1357) :
 
«اولین ارتباطاتی که در زندان شکل گرفت، از همان اتاقهای شکنجه و بازجویی شروع شد. از همانجا بچه‌ها با همدیگر ارتباط برقرار کردند. هدف این بود که بساط بازجویی را کاملاً بهم بریزند. یکی از کارهایی که در زندان انجام دادیم و خط آن از مرکزیت به ما رسید، این بود که کادرهای قدیمی‌تر سازمان و کادرهای سازمان، جرم هواداران سازمان و آنهایی که عضو نبودند را به‌عهده بگیرند و اینها را طوری جلوه بدهند که هیچ کاری نکرده‌اند و تازه پیوسته بودند، تازه هوادار شده بودند؛ تا اینها آزاد شوند و بیرون بروند و به سازمان بپیوندند. این کار را به‌خصوص محمد آقا و برادر مسعود خیلی رویش تأکید داشتند و در عمل هم این کار را کردند. یک نفر بود که اگر شرکتش در عملیات مشخص می‌شد، اعدام می‌شد، ولی محمد آقا این مسأله را به جای به‌عهده گرفت و او آزاد شد و رفت».

 

 

مهدی خدایی صفت: «ساده‌ترین ارتباط همین مورس بود که به دیوار می‌زدند. ولی سیستم‌های پیچیده‌تری از جمله گذاشتن پیام در جاسازیهای مخفی بود، که حالا محل همین جاسازی را چگونه به همدیگر منتقل می‌کردند، خودش داستان مفصلی دارد و البته بسیار بسیار خطرناک. چون اگر هر کدام از اینها لو می‌رفت، طبعاً مینیمم آن شکنجه‌های بسیار بود. به این ترتیب پیامها را، که معمولاً هم محلش در دستشویی و توالت بود؛ چون همه زندانیان به آنجا تردد داشتند، در یک محل خاصی می‌گذاشتند و رویش را به‌صورت عادیسازی می‌پوشاندند و به این ترتیب ارتباطات را تبادل می‌کردند. در مورد خودم هم، مسئولم مجاهد شهید محمود عسگری زاده، قبل از دستگیری، از طریق همین‌گونه ارتباطات به من اطلاع داد که من چگونه و به چه دلیل دستگیر شدم، طی چه ارتباطی دستگیر شدم، و وضعیت چگونه است. به این ترتیب من از قضیه مطلع شدم. همین‌طور یکی دیگر از افراد تیم‌مان هم به همین ترتیب مطلع شد. این ترتیبی بود که اصلاً به طریق عادی امکانپذیر نبود.

فکر می‌کنم بند 2 کمیته بود که با برادر مجاهد عباس داوری یک مدتی کوتاهی هم‌سلول بودیم. یکی از شیوه‌های ارتباطی این بود که سعی می‌کردیم که نظافت آن بند را از آن نگهبان و پاسداری که آنجا بود، بگیریم و بتوانیم بیاییم به هوای نظافت، حتی‌الامکان اطلاعات دیگری بتوانیم از سلولهای دیگر کسب کنیم، چون هیچ‌گونه شیوه ارتباطی دیگر وجود نداشت. یکی از روزهایی که ما برای جارو کردن آمدیم، سعی کردیم یک مقدار با هم صحبت کنیم که صدایمان را اگر کسی هست از ما در سلولها، بشنود تا بتوانیم ارتباط برقرار کنیم. با هم داشتیم جارو می‌کردیم و صحبت هم می‌کردیم، من یکدفعه صدای برادر مسعود را از داخل یک سلول شنیدم که داشت می‌گفت این آشغالها چیست و داشت سلول را از داخل جارو می‌زد که ما بلافاصله آمدیم برای بردن آن آشغالها. چون ما هم داشتیم جارو می‌کردیم راهروی بند را و چون او صدای ما را شنیده بود و ما را شناخته بود، از جمله آشغالهایی که بیرون داد یک تیکه کوچک خمیر نان لای آشغالها بود. ما این‌جا گرفتیم که این خمیر نان باید یک چیز خیلی قیمتی باشد. خمیر را آوردیم و بعداً جارو تمام شد و بعد در سلول مخفیانه نگاه کردیم. آنجا دیدیم پیام را برای ما گذاشته روی یک کاغذ سیگار و آن را پیچیده و محل جاسازی را دقیقاً مشخص کرده که در دستشویی، فلان کاشی در فلان سمت. این‌جا دیگر محل ارتباط بعدی‌مان است. از این به بعد ارتباط ما برقرار شد. ما هر روز ارتباط داشتیم و اطلاعات بازجویی را منتقل می‌کردیم.



عباس صنوبری: «مسأله فقط برقرار ارتباط بین زندانیان نبود. مجاهدین در زندان به واقع عملیات می‌کردند. در زندان و زیر شکنجه».

مهدی خدایی صفت: «همانجا در زندان مرکزیت سازمان تصمیم گرفت با فراری دادن مجاهد شهید و قهرمان، رضا رضایی، تجربیات ضربه و دستگیری و بازجویی‌ها را به بیرون منتقل کند».
 

جواد برائی: «یکی از جزوه‌های مهمی که در زندان تدوین شد و به زندانیان آموزش داده می‌شد، جزوه‌ای بود در رابطه با مسأله شکنجه و بازجویی».
 
 
 
 
 
احمد حنیف‌نژاد (زندانی سیاسی زمان شاه- محکومیت ابد- زندانهای تبریز، اوین، قصر و مشهد از۱۳۵۰ تا۱۳۵۷) :
 
«سال ۵۰ دو سه ماه پس از دستگیری، وقتی ما را کنار هم به سلول عمومی ‌آوردند، بلافاصله آموزشها و کار تشکیلاتی شروع شد. من خودم آن موقع مسئول آموزش با یک عده از بچه‌های تازه وارد بودم که برادر مسعود مرا مسئول این کار کرده بود؛ که به آنها یاد بدهم چطوری بازجویی پس بدهند و پرونده خودشان را چطوری سبک کنند».
 

مهدی خدایی صفت: «… یکی دیگر از شگفتیهایی که من در جریان بازجوییها از آن مطلع شدم، شاخه خود برادر مسعود بود. نفرات این شاخه را با هم در شهریور ۵۰ در خانه جمعی دستگیر کردند. برادر مسعود با ابتکاری که از قبل زده بود، طی یک محمل یک آگهی به روزنامه داده بود و کلاس انگلیسی اعلام کرده بود و طبق آن آگهی، شاگرد گرفته بود. این محملی بود که در واقع از قبل برادر مسعود درست کرده بود.

در همان فوق‌العاده بگیر و ببندی که وجود داشت، در شرایطی که ساواک از کوچکترین مسأله اطلاعاتی فروگذار نمی‌کرد، بعد از دستگیریها و بازجوییها، تمام این شاخهٴ برادر مسعود آزاد شدند. از جمله مجاهد شهید محمدرضا سادات خوانساری، مجاهد شهید هوشمند خامنه‌ای و چند نفر دیگر. اینها بعد از بازجو‌ئیها از زندان آزاد شدند و هیچ‌گونه اطلاعاتی، مبنی بر این‌که اینها پایشان گیر بوده و در کار سازمان بوده‌اند و یا اصلاً اعضاء شاخه‌ای بوده‌اند که تحت مسئولیت برادر مسعود بودند، لو نرفت. این ابتکار شگفت‌انگیزی بود که خود برادر مسعود داشت و همه با این سیستم آداپته شده بودند. به‌طوری‌که اتفاق عجیبی که افتاد این بود که وقتی در بازجویی محمل را می‌گویند که ما در این‌جا کلاس انگلیسی بودیم، بازجوها و به‌خصوص سردژخیم ساواک به این حرف آنها در آنجا می‌خندد و می‌گوید که اینها محمل سازی می‌کنند. اما اعضای شاخه روی حرفشان می‌ایستند و می‌گویند که واقعیت دارد. ساواک برای این‌که نشان بدهد که زرنگتر از این حرفها است و گول نمی‌خورند، از بچه‌ها می‌پرسند: کجا ثبت شده؟ اعضاء شاخه می‌گویند: ما بر اساس آگهی که در روزنامه آمده بود به این کلاس آمدیم. ساواک می‌پرسد: کدام روزنامه؟، بچه‌ها می‌گویند: فلان روزنامه. سپس روزنامه را می‌آورند و با کمال تعجب می‌بینند درست است، همان آگهی داده شده است. به این ترتیب خودشان بقول معروف دستگاهشان می‌شکند».
 

احمد حنیف‌نژاد «… یکی از کارهایی که باید آموزش می‌دادیم انتقال جدیدترین تجربیات بازجویی بود».
 
 
 
 
 
محمود عضدانلو (زندانی سیاسی زمان شاه- محکومیت ۲سال- زندانهای قصر و اوین از۱۳۵۲ تا۱۳۵۴) :
 

«… آموزشهای ویژه و خاصی بود که به نفر جدید یاد می‌دادند چگونه در رابطه با دشمن بتواند اطلاعاتش و امکانات سازمان را حفظ و حراست کند:
مقاومت: روح مقاومت و ایستادگی در برابر دشمن و سر خم نکردن.
انکار: منکر شدن نسبت به هرچیزی که دشمن روی میزت می‌گذارد.
محمل داشتن و حضور ذهن و آمادگی برای هر نوع اطلاعاتی که به هرشکلی از هر طرفی لو رفته است و دشمن جلویت می‌گذارد و دیگر نمی‌توانی منکر آن بشوی. بنابراین باید آن را تبدیل کنی به یک اطلاعات سوخته‌ای که به‌هیج وجه من الوجوه دشمن نتواند از آن استفاده کند».


عباس صنوبری: «… یکی دیگر از کارهای داخل زندان، سازماندهی افراد و بازسازی شبکه تشکیلات در همان سلولها و زیر بازجویی و تعیین مسئولیت هر کدام از کادرها بود».
 

محمود عضدانلو: «… برادر مسعود را برای یک مدت از زیر بازجویی‌هایی که در کمیته رویش انجام داده بودند، به اوین آوردند. به‌خاطر اطلاعاتی که لو رفته بود در آنجا زیر شکنجه سختی بود. برادر را به‌خاطر همین مسائل، چه در رابطه با بیرون و چه در رابطه با مسائل داخل زندان، مرتباً می‌بردند و می‌آوردند. یک روز ظهر که بچه‌ها برای استراحت رفته بودند و خلوت بود، برادر سیاوش (محمد حیاتی) در آنجا به من گفت: ”تو در راهرو نگهبانی بده، هر وقت از زیر هشت مأموران نزدیک شدند، به ما اطلاع بده“. گفتم کجا می‌روید. گفت: می‌رویم حمام و آنجا هستیم.
برادر سیاوش با برادر مسعود رفتند آنجا و من یکربع در راهرو قدم می‌زدم و حواسم بود اگر مأموری نزدیک شود، سریع اطلاع دهم. صدای پا شنیدم. باید بنا را بر این می‌گذاشتم که کسی دارد به بند ما نزدیک می‌شود. سریع رفتم در را باز کردم. وقتی در را باز کردم، با صحنه‌ای روبه‌رو شدم که ابتدا مکث کردم. دیدم در هال آن مجموعه، برادر روی یک چهارپایه مانندی نشسته، پاچه‌هایش را بالا زده و در یک تشت آب گذاشته است. پاها ورم کرده و خونین بود و برادر سیاوش پاها را می‌شست و تمیز می‌کرد. ضمن این‌که سیاوش مشغول این کار بود، برادر مسعود هم از فرصتی که پیش آمده بود، استفاده کرده و تند تند مسأله سازماندهی، کارها، افراد و سایر مسائل را به او توضیح می‌داد».


احمد حنیف‌نژاد: «… در همان شرایط سخت که بازجویی‌ها و شکنجه‌ها هم بود جمعبندی سال ۵۰ صورت گرفت. جمعبندی هم واقعاً کار سخت و مشکلی بود. چون بعد از ضربه، جمعبندی سخت است. باید هوشیار و دقیق بود که تحت تأثیر ضربه قرار نگیرد. برادر مسعود روی این موضوع تأکید داشت. خیلی تأکید داشت. به بچه‌ها توصیه می‌کرد: ”مواظب باشید تحت تأثیر فضای ضربه قرار نگیرید؛ در فضای ضربه، جمعبندی کردن سخت و مشکل است والا نتایج ناگواری به‌بار می‌آورد ”. آن جمعبندیها به شکل گروهی بود. بچه‌ها چند نفر دور هم جمع می‌شدند، چند تا گروه می‌شدند، هر گروه یک مسئول داشت، جمعبندی می‌کردند و جمعبندی را به بالا منتقل می‌کردند. بچه‌های بالاتر هم جمعبندی را به سلولها منتقل می‌کردند. چون آن موقع شهید محمد حنیف‌نژاد و محمود عسگری‌زاده و رسول مشکین فام هنوز در سلول بودند و تا به آخر هم به عمومی ‌نیاوردند. به همین خاطر برادر مسعود رابط بین عمومی‌ و سلول بود. این جمعبندی را با شیوه‌های خیلی خطرناک و حساس و ظریف و دقیق، به‌طور مخفیانه به سلول منتقل می‌کرد، پاسخش را هم از آنجا می‌گرفت و می‌آورد به عمومی‌ منتقل می‌کرد».
محمد حیاتی (زندانی سیاسی زمان شاه- محکومیت ۶سال- زندانهای قصر، اوین و مشهد از۱۳۵۰ تا۱۳۵۶):
 
«… دو ماه بعد از ضربه شهریور ۵۰، یعنی در آبان‌ماه ۵۰ من دستگیر شدم و به اوین آمدم. دو هفته در سلول انفرادی بودم. بعد از دو هفته که بازجوییها و شکنجه بود، بالاخره منتقل شدم به یک اتاقی که تعدادی از رفقای فدائیان و تعدادی هم از برادران مجاهد بودند. ما همه دور هم جمع شدیم. ولی محمد آقا را، که همان آبان ماه دستگیر شده بود، در سلول انفرادی نگه‌داشتند و نگذاشتند که در سلول جمعی و به اتاق جمعی بیاید. در حالیکه ما به‌شدت به او نیاز داشتیم. در این‌جا بود که برادر مسعود کاری کرد که ریسک بالا و راهگشایی حداکثر داشت. (که البته این اولین بار نبود که این‌چنین ریسک می‌کرد). سالهای بعد هم دیدیم که مستمراً کار برادر مسعود همین است.

برادر مسعود رابطه این جمع را با محمد آقا، که در سلول انفرادی در فاصله‌ی خیلی زیاد بود برقرار کرد. اما چگونه؟ یک سرباز بود که هر روز صبح می‌آمد به اتاقها چایی توزیع می‌کرد. برادر مسعود با این سرباز در همان فاصله‌یی که در را باز می‌کرد تا چایی بدهد، طوری صحبت کرد که جذبش کرد. بعد به او گفت: ”می‌توانی این پیام را به محمد آقا برسانی؟“ سرباز گفت: ”آره“. این رساندن پیام همان و برقراری رابطه ما همان. به این ترتیب بود که رابطه با محمد آقا برقرار شد. اینکار خیلی ریسک داشت. اگر ساواک این موضوع را می‌فهمید، یا این سرباز می‌رفت این رابطه را لو می‌داد، معلوم نبود چه بلایی سر مسعود می‌آوردند. این ارتباط خیلی خیلی راهگشا بود. چون در آن لحظه همه به آن احتیاج داشتیم. تنها کسی که این ریسک را کرد و این قیمت را داد برادرمسعود بود».


عذرا علوی طالقانی: «… ارتباطات فقط مربوط به داخل زندان نبود، بلکه به بیرون زندان و حتی بین زندانهای مختلف هم کشیده شده بود. حتی من شنیدم ارتباط برخی از تیمهای سازمان، که پس از ضربه ۵۰ قطع شده بود، در آن روزها از طریق تماسهایی که در دادگاه ایجاد شد، این ارتباط مجدداً وصل شد».

به این ترتیب مبارزه پس ازضربه حتی یک دقیقه هم متوقف نشد. و از همان لحظات دستگیری تا سلولهای انفرادی و حتی زیر شکنجه و بازجویی ادامه پیدا می‌کرد. و در بندهای عمومی ‌زندانهای سیاسی به اوج خودش رسید.


تأسیس دانشگاه انقلاب
از ابتدای سال 51 بخشهای بیشتری از کادرهای مجاهدین، که دوران بازجویی آنها تمام شده بود، وارد بندهای عمومی ‌زندانهای اوین و قصر شدند و روح مبارزه و مقاومت سازمان‌یافته، فضای تمام زندانهارا فرا گرفت.


جواد برائی: «… ما مجاهدین وقتی به زندان افتادیم، پس از مدت کوتاهی مناسبات سازمانی و تشکیلاتی ما شکل گرفت. مناسباتی که از یک انسجام بالای تشکیلاتی و ایدئولوژیکی برخورددار بود».

 

 

 

 

سعید خدایی صفت: «… فضای آن زندانی که مجاهدین درست کرده بودند، تقریباً به این شکل بود که برخلاف زندانهای قبلی که در زندان زندگی فردی داشتند، در این‌جا زندگی جمعی با یک برنامه‌ی فشرده بود. به‌طوری‌که من که ۱۵سال حبس گرفته بودم، یا بچه‌های دیگر، بیشتر نگران این بودیم که وقت کم بیاوریم. اینقدر که در زندان باید از مطالعه و کارهای تشکیلاتی و تئوریک گرفته تا ورزش منظم و همچنین انجام برنامه‌های جمعی و عمومی، همه چیز باید سرجای خودش انجام می‌شد. یعنی هر کدام از اینها در واقع حساب و کتاب خاص خودش را داشت، آن هم در یک فضای فعال رزمنده و سرزنده و شاداب».

 

 


عباس مدرسی: «… مجاهدین صبح بعد از نماز دستجمعی ورزش می‌کردند. جالب این‌جا بود که افسر زندان برای این‌که ما را محدود کند، گفت: ”شما حق ندارید بدون افسر نگهبان صبح بدوید، اول باید او بدود و شما هم دنبالش بدوید. ماهم گفتیم باشد. نشان به آن نشان که یک هفته بیشتر طول نکشید که این جناب افسر نگهبان، که قرار بود به‌خاطر اعمال اتوریتهٴ زندان روی مجاهدین صبح‌ها بیاید جلوی صف مجاهدین بدود و مجاهدین دنبالش بدوند، دیگر نکشید و حوصله‌اش سر رفت و گفت: ”خودتان بدوید“!».

 

 


عباس صنوبری: «… در رابطه با زندگی جمعی، یک کمون بزرگ داشتیم که مسائل این کمون همه‌اش سیاسی بود. هم سیاسی و هم حساس. از جمله سیاست برخورد با پلیس، سرودخوانی و یا حتی شورش و اعتصاب. همه اینها در زندان کارهای سیاسی بودند».

 

 

 


سعید خدایی صفت: «… در زندان، من نماینده زندانیان در رابطه با پلیس بودم. طبعاً من رهنمودهایم را از برادر مسعود می‌گرفتم. یک خط کاملاً حساب‌شده، طوریکه ما در زندان بتوانیم آن زندگی مبارزاتی خودمان را به بهترین نحوه حفظ کنیم و ادامه دهیم. به این معنی که کجا در مقابل پلیس یا حرفهای زوری که می‌گفتند، بایستیم و کجا انعطاف نشان دهیم. تا ضمنا به کارها و مطالعات خود هم برسیم، مدارک‌مان را بتوانیم حفظ کنیم و همچنین امکاناتی را که نیاز داریم، بتوانیم از آنها بگیریم. به‌طوری‌که رئیس زندان حتی متوجه شده بود که پشت این خط و خطوط ما در واقع یک درایتی هست. حتی گاهی اوقات برای کارهای مدیریت خودش هم از ما مشورت می‌خواست».
حسین داعی الاسلام (زندانی سیاسی زمان شاه- محکومیت ابد- زندانهای قصر، اوین از۱۳۵۱ تا۱۳۵۷) :
 
«… به‌طور مثال من یادم هست که روز۵تیر نگهبانهای زندان به داخل زندان حمله کردند. آنها شروع کردند با چوب و باتون به زدن زندانیان. که ما هم با آنها مقابله کردیم. سپس آنها رفتند داخل به زیرهشت در محل نگهبانها. ماهم رفتیم داخل حیاط و هر چه سنگ در حیاط بود را جمع کردیم که با آنها درگیر شویم. آنها هم بلافاصله گارد شهربانی را آوردند بالای پشت بامها و پشت درب آماده بودندکه فرمان حمله به آنها داده شود. ما هم همانموقع بلافاصله هر چه که داشتیم، از رادیو گرفته تا جزوات، همه را بردیم پشت یک هواکش، و همه را آن پشت ریختیم و آماده درگیر شدن بودیم. اگر حمله می‌کردند، تمام امکاناتمان از بین می‌رفت. کمی‌ که صبر کردیم، یکدفعه دیدیم در باز شد و دو نفر به داخل آمدند. یکی از آنها یک جوانی بود و دومی هم یک مقدار مسن‌تر. من تا آنموقع هنوز برادر مسعود را ندیده بودم. پرسیدم، بچه‌ها گفتند: آن یکی مسعود است و آن دیگری هم شهید بیژن جزنی است. آنها آمدند به حیاط، آنجایی که ما بودیم و برادر مسعود رفت بالای حوض ایستاد و به ما گفت: ”من رفتم با رئیس زندان، کمیلیان، دعوا کردم و گفتم به چه حقی شما به زندانیان سیاسی حمله می‌کنید و گارد یورش آورده‌اید آنجا. من با آنها دعوا کردم و برخورد کردم و به آنها اعتراض کردم، ولی شما بروید داخل و درگیر نشوید. چرا؟ چون این درگیر شدن در این‌جا، باعث می‌شود تمام امکاناتمان از بین برود».


ژاله داعی‌الاسلام (زندانی سیاسی زمان شاه - زندان قصر از۱۳۵۵ تا۱۳۵۶) :
 

«… من در سالهای 55 و 56 در بند زندانیان سیاسی زن در زندان قصر بودم. در آنموقع این بند حدود 100 زندانی سیاسی داشت. من که موقع دستگیری یک دانش‌آموز بودم، در آنجا خودم را در دانشگاهی یافتم با درسهایی از ارزشهای انسانی، انقلابی‌گری، فداکاری، انضباط، مناسبات جمعی، مایه‌گذاری و صیقل اراده ها. درسهایی که البته در هیچ مدرسه و دانشگاهی در بیرون یافت نمی‌شد. همین‌طور با آموزگاران و استادانی هم‌چون مادر کبیری، قهرمان مقاومت در زیر شکنجه و دفاع از سازمان به هر قیمت، آشنا شدم؛ و آشنایی با شهید اشرف، که البته من بسیار کوچکتر از آن بوده و هستم که بخواهم از اشرف بگویم. اشرف در یک کلام تکیه‌گاه، لنگر، ستون و محور اصلی مقاومت و الگوی یک پایداری و ایستادگی بر سر اصول و ارزشهای انقلابی در زندان بود. هنوز آن صحنه‌ها از اشرف یادم نمی‌رود که با بدنی به‌شدت مجروح و شکنجه شده، در صف اول ورزش در زندان می‌ایستاد و همه را فرا می‌خواند».

 


عباس صنوبری: «… یکی از مهمترین آموزشهایی که در زندان داشتیم، کلاسهای تبیین جهان بود که خود برادر مسعود برگزار می‌کرد. این کلاسها طبعاً در ابتدا در زمانیکه شرایط زندان بسته و اختناق شدید بود، به‌صورت کلاسهای محدود در حد سه، چهار نفر یا بعضاً کمتر بود. ولی بعداً افرادی که در این کلاسها شرکت می‌کردند، در سلسله مراتب خودشان به نفرات دیگر همین موضوعات کلاس را و همین آموزش را منتقل می‌کردند. بعدها در اواخر سال ۵۶ و اوایل سال ۵۷، که فضا باز شده بود، تعداد این کلاسها و تعداد نفراتی که شرکت می‌کردند، بیشتر بود. به‌طوری‌که که در یکی از همین کلاسها تعداد ۲۵-۲۶نفر شرکت می‌کردند که من خودم هم شخصاً در آن کلاس ۲۵-۲۶نفره شرکت داشتم».

 


حجت برومند: «… می‌دانید که هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد به زندان برود. زندان و شکنجه و اینها یک چیزی‌هایی نیستند که کسی از آن استقبال کند. ولی باورکنید وقتی که نام سازمان و نام برادر مسعود، خطوط، آموزشها و آن شوری که در آن سالها در بیرون زندانها ایجاد کرده بود، را شنیدم واقعاً دلم می‌خواست بروم زندان و این آموزشها را بگیرم. روزی هم که دستگیر شدم، اولین لحظه‌ام این بود که بالاخره به مجاهدین رسیدم، به آن آموزشها و آنجایی که می‌خواستم، به آن رسیدم».

عباس صنوبری: «… شاید کمتر کسانی بدانند که برادر در زندان بیش از۵۰ کتاب و جزوه نوشت. از تفاسیر سوره‌های قرآن و تبیین جهان گرفته تا کتاب شیوه صحیح تفکر. همچنین نوشتن تحلیلهای مربوط به جنبش‌های دموکراتیک، جنبش تبریز تا مسائل اقتصادی، مثل تحلیل بودجه شاه و خیلی کتابهای دیگر. در واقع همین کتابها بودند که به یک فرهنگ تبدیل شدند و ما امروز قدرش را خیلی خیلی بیشتر می‌دانیم. چرا که در مقابل اندیشهٴ بنیادگرایی، که دنیایی را تهدید می‌کند، همین کتابها بودند که پرچم اسلام انقلابی و مردمی ‌را در اهتزاز نگه‌داشتند».

 


عذرا علوی طالقانی: «… محصولات فرهنگ و ادبیات مجاهدین در زندانها، یعنی کتابها و جزواتشان، وقتی به بیرون زندان منتقل شد، بی‌اغراق باید بگویم که تمام محیط دانشگاهی و روشنفکری ایران را تحت تأثیر خود قرار داد.
 
 
 
 
اراده‌ها زنجیر را می‌گسلد
طبعاً تبدیل زندان به آموزشگاه مبارزه مسلحانه، چیزی نبود که از چشم ساواک پنهان بماند.

 


حسین داعی‌الاسلام: «… خبر به شاه رسیده بود و برای بازرسی از زندانها، یک هیأت متشکل از بازرسی شاهنشاهی و بازرسی ارتش آمدند و تمام زندانها را بازدید کردند و متوجه شدند که چه امکاناتی در داخل زندان هست و ما داریم چه استفاده‌ای از زندان می‌کنیم. آنها به شاه گزارش دادند که زندان در اختیار ما نیست و در اختیار خود اینها است. در نتیجه در اواخر سال ۵۲ شاه دستور داد که تمام عناصر زندان را تعویض کردند. رئیس کل زندانهای کشور را عوض کردند و سرهنگ محرری را آوردند. رئیس زندانهای سیاسی را عوض کردند، تمام نگهبانهای زندان را عوض کردند و سخت‌گیریها و سرکوب شدیدی شروع شد؛ اما حتی در این دوره هم با شیوه‌های نو و جدیدتری تشکیلات حفظ شد و آموزشها در تمام زندانها ادامه یافت».

 


محمد سیدی کاشانی: «… من جزو کسانی بودم که با تعدادی از اعضای سازمان به زندان مشهد رفتم. هنگام خداحافظی، برادر آمدند و خط و خطوط کار را به کادرهای سازمان منتقل کردند و به ما گفتند که چه باید بکنیم».

سال 54 و علنی شدن ضربه اپورتونیستی، شروع یک آزمایش بزرگ برای مجاهدین بود. این ضربه برای هر سازمان دیگری می‌توانست به‌معنی پایان حیات سیاسی‌اش باشد، اما مجاهدین در همان شرایط زندان و شکنجه، از این ضربه سنگین هم عبور کردند؛ اما در چه شرایطی و چگونه؟

 


احمد حنیف‌نژاد: «… ضربه اپورتونیستی، اساساً ناشی از خلأ رهبری در بیرون زندان بود. رهبری در زندان بود، رضا رضایی هم به‌شهادت رسیده بود، در نتیجه سازمان به‌دست اپورتونیستها افتاد».

 

 

 


مهدی خدایی‌صفت: «… سال ۵۴، موج ناشی از انتشار آن بیانیه کذایی اپورتونیستها، که به‌اصطلاح تغییر مواضع ایدئولوژیک را اعلام می‌کردند، به همه زندانها رفت. ساواک هم خیلی هوشمندانه سعی کرد سوار بر این موج بشود و با جابه‌جا کردن و تبعید کردن مجاهدین به این‌طرف و آن‌طرف، تلاش می‌کرد سازمانی که ضربه خورده بود را ”تمام کش“ بکند».

 

 


احمد حنیف‌نژاد: «… در سال ۵۴ من را به بند ۲ اوین منتقل کردند. آنجا دیدم برادر، تازه از بازجویی آمده است. با وجود این‌که پرونده‌اش، ۴سال پیش بسته شده بود، دوباره از ماه‌ها قبل او را به کمیته برده بودند و به سختی زیر شکنجه و بازجویی قرار داشت. وقتی او را به اوین آوردند، تقریباً قابل شناختن نسبت به گذشته‌اش نبود».

 

 

 


محمود عضدانلو: «… همان‌طور که می‌دانید فضای ناشی از موضوع جریان اپورتونیستی در سال ۵۴ به زندان هم منتقل شده بود؛ فضای بسیار نامناسب و بدی بود. عده‌یی هم بودند که می‌گفتند به این ترتیب فاتحه سازمان خوانده شد و سازمان تمام شد. حالا این رهبری با این سازمان، زیر چند فشار قرار دارد؟ یک طرف ساواک دشمن، یک طرف جریان اپورتونیستی و یک طرف هم جریان راست، که سر بلند کرده بودند. فی‌الواقع فتنه عجیبی بود و مقابله با این مجموعه، خودش یک داستان جداگانه‌ای است که در جای دیگری باید به آن پرداخت».

 

 


عباس صنوبری: «… اپورتونیستها اسم و آرم سازمان را دزدیده بودند، اموال و امکاناتش را برده بودند، اعضا و مسئولانش را یا شهید کرده بودند و یا به ساواک لو داده بودند و زبان آخوندها را هم روی شخص برادر مسعود و هر کس که با او مانده بود باز کرده بودند».

بازسازی سازمان در یک چنین شرایطی انجام شد.

عباس صنوبری: «… برادر مسعود کتاب اپورتونیستها (بیانیه اپورتونیستهای چپ‌نما) را با لطایف الحیل از بازجوها گرفت و به مسئولان مربوطه داد و آنها یک شبه از روی آن نسخه‌برداری کردند».

 

محمود عضدانلو: «… در چنین شرایطی برادر مسعود این پدیده را، اپورتونیست چپ‌نما نام‌گذاری کرد و اصولی‌ترین موضعش را در برابر این موضوع گرفت».

مهدی خدایی‌صفت: «… شرایط طوری بود که برادر مسعود، مکرراً، چه حضوری و چه با پیامهای مختلف و با ۱۲ ماده، می‌خواستند این را به ما بفهمانند که: ”حواستان باشد که تضاد اصلی، دشمن است. به‌رغم این‌که ما ضربه را از اپورتونیستهای چپ‌نما خوردیم، اما تهدید اصلی، راست ارتجاعی است ”. این، کشف بسیار بزرگی بود که ما آن‌موقع اهمیت آن را خیلی نمی‌فهمیدیم؛ ولی بعداً در سال ۵۸ که خمینی تنوره کشید، ما تازه فهمیدیم که چرا برادر آن همه روی مرزبندیها و این‌که جریان اپورتونیستی، یک کف روی آب است و از بین می‌رود و این‌طور نمی‌ماند، تأکید داشتند. باید اضافه کنم که این مسأله، فی‌الواقع یک ذخیره ارزشمند برای امروز است که مسأله بنیادگرایی به‌عنوان بلایی برای منطقه و کل جهان بارز و آشکار شده است».

 

محمد حیاتی: «… نگرش ما به افراد از این زاویه بود که چه کسی سیاسی است و چه کسی ضد شاه است و نه مذهب و غیرمذهب. این نگرش، موضع ما در مقابل جریان ارتجاعی راست بود که می‌گفتند: ”ظهر که ساواکی‌ها غذا می‌آورند اول باید به اتاق ما بدهند، چرا؟ برای این‌که اگر بخواهند اول غذا را به اتاق مارکسیستها و غیرمذهبی‌ها بدهند، کفگیر به ته ظرف آنها می‌خورد و نجس می‌شود و ما غذا نمی‌خوریم ”. یعنی از دید آقایان، یک ساواکی شکنجه‌گر قاتل، پاک است؛ ولی یک مبارز سیاسی، به‌دلیل این‌که مذهبی نیست و اعتقاد دیگری دارد، نجس است. در حالیکه جریان راست با مذهبی و غیرمذهبی چنین برخوردی داشت، ملاک ما آزادی، دموکراسی و مبارزه با دیکتاتوری بود».

 


مهدی خدایی‌صفت: «… در شرایطی که ضربه اپورتونیستی وارد شده بود و ذهنها همه آشفته و این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و چپ و راست می‌زد، برادر تأکید داشتند و روی این موضوع ایستادند که مجاهدین باید فرد به فرد از نو عضوگیری بشوند و به‌عنوان مجاهد در تشکیلات سازمان وارد شوند. اولین نفری را هم که برادر عضوگیری کردند، سردار شهید موسی بود».
 
 
رضا مرادی (زندانی سیاسی زمان شاه- محکومیت۴سال- زندانهای قصر، اوین از۱۳۵۵ تا۱۳۵۷):
 

«… در اتاقی سلولی که من بودم تمام جاهای مختلف آن کلاسهای آموزشی برگزار می‌شد. گوشه آن اتاق خود برادر بود که جای ثابتی داشت و در ساعتهای مختلف کلاسها و آموزشهای مختلف را با نفرات مختلف پیش می‌برد. یکی از کلاسهایش با سردار خیابانی بود. در ساعتهای مشخصی سردار به آنجا می‌آمد و برادر با او کلاس می‌گذاشت. من همیشه محو تماشای مناسبات برادر و سردار بودم. به همین خاطر در همان ساعتی که برادر با سردار شهید موسی کلاس می‌گذاشت، همان موقع وقت روزنامه خوانی من هم بود. گوشهٴ اتاق در سه‌کنج می‌نشستم و وسط روزنامه را سوراخ می‌کردم و به جای این‌که روزنامه بخوانم، از وسط آن سوراخ، محو تماشای مناسبات برادر و سردار می‌شدم».

 


عذرا علوی طالقانی: «… کار آموزشی سازمان بعد از خیانت اپورتونیستها در بیرون از زندان یک انقلاب بود که توانست کادرهای سازمان را از سرگردانی خارج کند و سازمان را بازسازی کند».

هر کدام از کادرهایی که در آن شرایط تربیت شدند، بعدها در برابر ارتجاع هار خمینی سرداری شدند که با خون خودشان، خون هزاران هزار هموطن را بیمه کردند.

 


جواد برومند: «… سال۵۵ در زندان شماره ۴ قصر بودم که یک روز درب زیر هشت زندان باز شد و یکی وارد شد. او را نمی‌شناختم، اما با نگاه به او فهمیدم که از بچه‌هاست. رفتم نزدیک و پرسیدم: ”از کجا آمدی؟“ گفت: اوین. گفتم: اسمت؟ گفت: عباس. گفتم بیا برویم. او را به اتاقی که دور از چشم پلیس بود، بردم تا بنشینم با او صحبت کنم. او گفت: ”باشه میام، چشم، ولی خیلی تب دارم. حالم خوب نیست“.
گفتم بیا برویم. یک پتو پهن کردم و خوابید. بعد از یک ساعت، سری به او زدم، دیدم خواب است. بعد از مدتی مجدداً به او سر زدم باز دیدم خواب است. نگران بودم که نکند او را بعداً از این‌جا ببرند. یک چایی آوردم و او را بیدار کردم و گفتم: ”عباس جان بلند شو، نمی‌دانم تاکی این‌جا هستی ولی لطفاً بگو، من منتظرم، بگو، خطوط را بگو“.
گفت: چشم. سریع از جا پرید و نشست و خطوط را دقیق به من گفت. از تنظیم رابطه با پلیس، تنظیم رابطه با مارکسیستها و تنظیم رابطه با سایر نیروهای مارکسیستی تا تنظیم رابطه با مرتجعین راست، چون راستها و از جمله رجایی، نخست‌وزیر ملعون خمینی، هم آن‌موقع در زندان بودند. نحوه تنظیم رابطه با همه آنها را با مثال به من توضیح داد و سؤال کرد که واضح است؟ من جواب دادم، بله واضح است. بعد خیالش راحت شد و گفت حرفهای دیگری هم دارم که اگر فرصت شد ادامه می‌دهیم. دو سه روز بعد او را بردند. عباس در واقع پیک ما بود که او را از اوین فرستاده بودند تا خطوط را به ما منتقل کند».

مهدی خدایی‌صفت: «… مهمترین پیکی که برادر مسعود از اوین برای ما به زندان قصر فرستاده بودند، شهید محمدرضا سعادتی بود. او مسئولیت بسیار سنگین و مهمی بر عهده‌اش بود، چرا که زندان شماره ۱ قصر با بندهای مختلفی که داشت حدود ۱۰۰۰نفر در آن بود، آن هم در دورانی که جریانهای چپ و راست و جریان راست ارتجاعی و… آنجا حضور داشتند. بچه‌های مجاهدین و هواداران و سمپاتهای آنها هم در یکسری از بندها بودند. سعادتی در خفقان زندان با طرحهای بسیار و با متانت و درایت بسیار توانست خط سازمان را بعد از صدور ۱۲ ماده‌ای و مرزبندیهایی که به‌وجود آمده بود، پیش ببرد. او کمون مجاهدین را، که خود سعادتی و یک یا دو نفر دیگر در ابتدا در آن بودند، تشکیل داد. بعد به همین ترتیب آرام آرام مجاهدین می‌آمدند و می‌پیوستند و با فهم درست جریان اپورتونیستی عضو می‌شدند. کمون مجاهدین، که زمانی بزرگترین کمون بود، در آن مقطع باز از نو تشکیل شد و یک به یک عضو‌گیری کرد تا هنگامی که بعد از مدتی در زندان صحنه عوض شد و این‌بار دوباره کمون بزرگ مجاهدین تشکیل شد».

 


فاطمه داعی‌الاسلام: «… بعد از ضربه اپورتونیستی، که مرزبندیهای سیاسی بسیار مبهم و مخدوش شده بود، رژیم شاه تلاش می‌کرد که به هر قیمت نگذارد ارتباط بند زندانیان زن با سایر بندها و مخصوصاً بندی که برادر مسعود در آن بودند، برقرار شود. چرا که می‌خواست با القای فضای یأس و ضربه زندانیان را به انفعال بکشاند و آنها را از مبارزه خارج کند. اما شهید اشرف با پشتکار و ریسک‌پذیری بسیار و از طریق ارتباطات پیچیده و پیکهای خاص توانست بیانیه ۱۲ ماده‌ای برادر مسعود را به‌دست بیاورد. او توانست تشکیلات زندانیان زن را به رهبری سازمان وصل کند و در برابر خیانت اپورتونیستهای چپ‌نما و همچنین در برابر وادادگی و ندامت مرتجعین راست و فشار سرکوب رژیم، مواضع اصولی را به آنها آموزش دهد».

 


محمود عضدانلو: «… کار شبانه روزی برادر مسعود، یک سال بعد از ضربه نتیجه داد. برادر توانست ضربه را مهار کند و با تحلیل درست از شرایط، تضاد اصلی جنبش را دوباره به کادرها و حتی به توده‌های هوادار نشان بدهد و از یک فاجعه انتقام‌گیری خودبخودی و افتادن جنبش به کوره ‌راه‌هایی که خیلی از احزاب و گروهها اسیر آن شدند، جلوگیری کند».
عباس صنوبری: «… آن کلاسهای تبیین که زمانی در زندان با چند نفر تشکیل می‌شد، وقتی که درب زندان باز شد و برادر مسعود بیرون آمدند، در ابعاد ده‌هزار نفره تشکیل شد و کتابهایش هم در تیراژ نزدیک به ۱۰۰هزار جلد از هر شماره هرهفته به فروش می‌رسید».

 


مهدی خدایی‌صفت: «… کمتر کسی می‌دانست که آن کتابهایی که در آن شبهای تاریک زیر پتو، در شرایط مخفی و در سلولهای کوچک اوین یا بعداً در اتاقهای قصر نوشته می‌شد، برج و بارویی را می‌سازد که بعدها باید جلوی توفان بنیان‌کن خمینی بایستد».

دوران پایانی زندان، فرصت بی‌نظیری بود برای بازسازی سازمانی که دو سه سال قبل تماماً توسط خائنان نابود شده بود. قیامها اوج گرفت و شاه مجبور به آزادی تدریجی زندانیان شد و همزمان با شکستن طلسم اختناق در جامعه، مردم درب زندانهارا باز کردند.

مهدی خدایی‌صفت: «… در آبان ۵۷، اغلب زندانیانی که تا آن موقع در زندان بودند و محکومیتهای زیر ابد داشتند، آزاد شدند و زندان اوین هم تعطیل شد. زندانیان باقیمانده، که فدائی‌ها و مجاهدین، از جمله برادر مسعود و شهید موسی بودند، را به قصر منتقل کردند. به این ترتیب، بچه‌های مجاهدین در قصر جمع شدند. مجاهدین یکی از بندهای یک و هفت و هشت را انتخاب کردند و همه در یک جا متمرکز شدند. ما اسم آن بند را ”بند بهشت“ گذاشته بودیم. چه چیزی از این بالاتر و بهتر و زیباتر؟ وقتی شب می‌خوابیدیم، می‌گفتیم که الآن ما جایی خوابیده‌ایم که برادر مسعود این‌جا هست. صبح که بیدار می‌شدیم، با یاد مسعود و این‌که او این‌جا هست، بیدار می‌شدیم. واقعاً صفا می‌کردیم. اًطبعاً در این مدت، آموزش‌ها و برنامه‌ها، همه منضبط و متمرکز اجرا می‌شد و همه سرشار و شاداب بودند. من خودم در سری ما قبل آخر (قبل از ۳۰ دی) از زندان آزاد شده بودم. البته باید بگویم که بسیار بسیار برایم سخت بود که از بندی که در آن موقع برادر مسعود- و همه بچه‌ها- آنجا بودند، آزاد می‌شدم. ولی خوشبختانه خوبی‌اش این بود که به ملاقات می‌آمدم. برادرم علی در زندان بود و من با این محمل می‌آمدم و هر بار ملاقات می‌کردم. البته دیگر روزهای آخر بود و حتی آن پلیس‌های خیلی خشن، که قبلاً اذیت می‌کردند، در آن روزها سعی می‌کردند که روابط حسنه‌ای با ما برقرار بکنند. یکی از کارهای ما دیدار با خود برادر مسعود بود؛ همچنین به این وسیله کتابهای سازمان، که در آن مدت در شرایط زندان تهیه شده بود، در کاغذهای سیگار برای انتشار و منتقل شدن به تشکیلات سازمان در خارج زندان منتقل می‌شد. در ملاقاتها این چیزها را به‌وسیله سیگار رد و بدل می‌کردیم. مثلاً توی پاکت سیگار من آن نامه یا نوشته را می‌بردم، برادر من در زندان پاکت دیگری را می‌آورد. من این را می‌دادم و می‌گفتم این سیگار تازه و جدید درآمده است، آنها هم از زندان می‌گفتند به جای آن تو هم این پاکت را بگیر. حتی ما این‌ها را از بین میله‌ها توسط همان پاسبانها رد و بدل می‌کردیم و به این ترتیب مدارک منتقل می‌شد».

محمد سیدی کاشانی: «… روز ۳۰ دی، ساعت ۹ شب ما برای خارج شدن از زندان آماده شدیم. هوادارها یک کوچه‌ای درست کرده بودند از جلوی درب که ما غرق جمعیت نشویم. اما، ما که وارد جمعیت شدیم، نزدیک بود غرق بشویم. یک نفر از من پرسید: ”اسم شما چیه ”؟ داد زد: ”اسم شما چیه ”؟ گفتم: ”این آقا که جلوی من است، احمد حنیف‌نژاد، برادر محمد حنیف‌نژاد است ”.

هنوز این حرف من تمام نشده بود که احمد را روی دوش خودشان بلند کردند و شعار درود بر حنیف‌نژاد، درود بر حنیف‌نژاد دادند و جلو رفتند و من دیگر آنها را ندیدم. خودم هم در جمعیت غرق شدم و با فشار جمعیت جلو رفتم. هیچ‌وقت، این شب و این خاطره یادم نمی‌رود».

آن روز، کسی از زندان آزاد شد که تنها هماورد خمینی بود، تنها کسی که از همان ابتدا در برابر دیکتاتوری فاشیستی خمینی ایستاد، از اسلام، دموکراسی و حقوق مردم با تمام وجودش دفاع کرد و به مدد کادرهایی که در سیاه‌ترین روزهای تاریخ ایران و در گوشه‌های خونین زندانها و شکنجه‌گاههای ساواک تربیت کرده بود، سازمان رزم مردم ایران را در برابر مهیب‌ترین نیروی ارتجاعی تاریخ معاصر بنا کرد. تا امروز که با انبوه نیروهای جان بر کف و توده‌های آزادیخواه در ایران و سراسر منطقه، به یگانه امید در برابر بزرگترین تهدید جهان معاصر تبدیل شده است.

 

«انقلابی واقعی کسی است که وقتی آسمان را پوششی از ابرهای تیره و تار فراگرفته باشد، باز هم تابش خورشید را از یاد نبرد که بی‌تردید خواهد تابید .» (مسعود رجوی)
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/1e260f67-330a-4ea9-99d4-7a187606e4a2"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات