دلنوشتهیی به یاد و احترام ابراهیم اسدی که
درختها را میشناخت، و درختها میشناختندش
درختها را میشناخت، و درختها میشناختندش
نمیدانم چرا پنجشنبهها همیشه به یاد «او» میافتم.
«پنجشنبه»، برای اشرفیها روز خاصی است. سپیدهدمانش با آهنگ همنواخت خرتاخرت جاروها بیدار میشد و میشود؛ جاروهایی که آزمندانه و پرشوق گونهٴ خیابانها را میروبیدند تا اشرف را شایستهترین خانهٴ آزادی کنند.
...
داشتم میگفتم پنجشنبهها گرد میآمدیم تا با هم اشرف را بروبیم. زیرا روز «خدمات عمومی» بود. روز رسیدگی به اماکن و گردشگاهها، روز دست بلند کردن برای خودروهای در حال عبور و طنین بلند سلامها در صمیمانهترین لحظهٴ شوق. روز دست نوازش سودن بر یال درختان پارک مریم، روز پیچیدن از اتوبان 100 به جادهٴ زیبای مزار، و طوافی شوقآمیز بر سنگ نبشتههای مروارید، و تنها شدن با کهکشان نگاه شهیدان در کنار پچ پچ گلها.
روز پرسه گردی در حاشیهٴ چمن «دریاچهٴ نور»، و نگریستن به موجهای کوچک بازیگوش. روز غبارروبی از عکسهای محوطه «کتابخانهٴ حبیبی»، و دیدن شاعر شهید مجاهد خلق، مهدی حسینپور (بهداد) در کنار شاملو و حافظ. روز رسیدگی به سرخ گلهای «میدان اشرف».
پنجشنبهها فرصتی بود تا در ماشینهای روباز به «اشرفگردی» برویم. با لباسهای خاکی و صمیمی کار و کلاههای همفرم آفتابگیر.
پنجشنبههای زیبای مجاهدین اما آغشته بهخاطرهٴ مردی هستند که «شهردار اشرف» نام داشت. نام صمیمی او، ابراهیم اسدی.
در پیچ «خیابان 400» یا سهراهی تنها بیمارستان اشرف، با جیب تویوتای خاکی رنگ نوار آبی خود به انتظارمان میایستاد. بر پشت آن، دهها بیل، جارو و شنکش. لبخند او نمکین بود و نجابتی دوست داشتنی از آن میبارید. به چالاکی از ماشین بیرون میپرید. با همه دست میداد و آنگاه سراغ مسئول کار را میگرفت. دغدغهٴ او درختان بودند. میخواست لایروبی کنیم. برگهای خشک را گرد بیاوریم و در یک نقطهٴ امن به آتش بکشیم. گاهگاه میگفت حاشیهٴ جویها را عمیقتر کنیم تا درختان بتوانند خوب آب بخورند.
زیباترین دقیقه بودن با او آنگاه بود که کتری سیاه چایی بر سنگچین اجاقی خرد، به نواختن درمیآمد و او بر حسب تصادف از کنارمان رد میشد، با اصرار از ماشین پیادهاش میکردیم و تا به خود بجنبد یکی لیوان چایی تازهدم صحرایی به سمتش دراز میکرد، دیگری نان و پنیر، سومی قاچ خنک خربوزه یا هندوانه. خجالتی بود و سعی میکرد در آن زمان آفتابی نشود اما ضرورت کار به آنجایش میکشاند، و ما هم که این اخلاق او را میدانستیم غافلگیرش میکردیم. شرمی خفیف، برگونههایش، رنگ قرمز میفشاند و بر نگاهش اشک مینشاند. چایی را سرنکشیده میخواست برود. بهزور نگاهش میداشتیم. بودنش غنیمتی بود، صحبت کردنش موهبتی. به دانههای درشت عرق بر چهرههایمان نگاهی بدهکارانه میانداخت، و نمیتوانست نگرانیاش را پنهان دارد:
بچهها تو را بخدا مواظب خودتان باشید! گرما زده نشوید!
یکی از آن پشت میگفت:
نگران نباش برادر ابراهیم! ما تکاوریم؛ آفتابنوش و آفتابکار و به این چیزها عادت داریم. مهم این است که تو راضی باشی.
سرانجام مسئول کار میگفت:
باشد، برادر ابراهیم! اگر آفتاب خیلی ترشرویی کرد چارهیی میاندیشیم.
در زیر گونهاش اثر زخمی از یک عملیات ارتش آزادی بود. وقتی میخندید دوست داشتنیتر نشانش میداد، و به جذابیتاش میافزود. در راه رفتن کمی میلنگید. هیچگاه از او نپرسیدم اما نپرسیده، میشد حدس زد.
درختان را دوست نداشت، چون پارههای جانش هر کدام را بهدقت میشناخت. گویی شناسنامه آنها را در قلبش از برداشت.
«شهردار دوست داشتنی اشرف»، برخلاف حرفة پرمشغلهاش، و اسم مطنطن آن، خاکی و خودمانی بود و به همین دلیل بسادگی به قلمرو قلبها نفوذ میکرد.
زیرا بارها از او شنیده بودم درختان را به این خاطر دوست دارد که «خواهر مریم» آنها را دوست داشت. میگفت خشکیدن یک درخت حتی در داغترین روزهای مرداد، برای او «مرز سرخ» است.
میگویند مرگ هر کس انعکاسی از چگونه زیستن اوست. ابراهیم اسدی نیز با دست بسته بر خاکی تیر خورد که رستنگاه درختان او بود. جویبار گلگون جامه خونش به داخل کرتی ریخت که بارها از دست شهردار ما آب خورده بود. او گویی آخرین جانمایهٴ خود را به درختان بخشید تا نمادی از ایستادن سبز او و آن پنجاه و یک سرو شقایق پوش باشند.
او در اشرف ماند مگر میشد شهردار شهر آزادی را از شهرش جدا کرد. نه، او در اشرف ماند تا با اشرف جاودانه شود.
***
امروز باز پنجشنبه است و وقتی سپیده دمان از حاشیهٴ سایه کوب درختان عبور میکنم هیچگاه این احساس را نداشته و ندارم که در اشرف نیستیم. هیچگاه به قلبم اجازه ندادهام که بگوید سعید اخوان، رحمان منانی و ابراهیم اسدی با ما نیستند. میدانیم، و دشمن بیشتر از ما میداند که اشرف تمام شدنی نیست. میدانیم و آنهایی که به شقیقه حسین مدنی تیرخلاص زدند بیشتر از ما میدانند که با اینکار خود او را تکثیر کردند.
همه آنهایی که شکوه خیره کننده زن مجاهد خلق را در عکس خواهر زهره و خواهر ژیلا، با خنجی در حنجره و اشکی در نی نی چشم نگریستهاند، میدانند دشمن حماقت کرد؛ حماقت محض. حماقتی از آن نوع که ابنزیاد، حرمله و شمر و یزید مرتکب شدند. آیا بهتر از این میشد اشرف را به بام جهان برد و هزارباره بذر آن را در چهارسوی دنیا پراکند.
آه! امروز باز پنجشنبه است و من یادم باشد وقتی از امتداد سایهسار خنک درختان لیبرتی عبور میکنم به یاد درختان اشرف، درختان لیبرتی را بنوازم و بدانم اگر لیبرتی زیباست، زیبایی خود را مدیون زیبایی آن خونهای غرورانگیز است؛ آن خونهایی که در صفیر گلولهها گل دادند. یادم باشد چراغهای کهکشان اشرف خاموش شدنی نیست و من هنگام ترک این آرمانشهر محبوب بیهوده گمان میبردم که نخواهم دیدش. سوسوی جاودانهٴ آن اینک در کهکشانی از زهرهٴ جنگاور پیداست.
***
آه! امروز پنجشنبه است و گویی بیشتر از پیش من باز «شهردار محبوب اشرفیها» را میبینم... آری، این خود اوست با همان لبخند دوست داشتنی و نجابت زیبا؛ در حالی که برای رسیدن کاروان نظافت اماکن و خیابانهای اشرف لحظهشماری میکند. او باز منتظر ماست تا گونههای خیابان را بروبیم و به درختان شهر آزادی سلام کنیم.
این بار گویی رحمان منانی و سعید اخوان هم با اویند. آنها برای ما دست تکان میدهند و به گرمی میخندند.
...
و من بیهوده دارم به خود میقبولانم که دستانشان از پشت بسته است و شقیقههایشان...
«پنجشنبه»، برای اشرفیها روز خاصی است. سپیدهدمانش با آهنگ همنواخت خرتاخرت جاروها بیدار میشد و میشود؛ جاروهایی که آزمندانه و پرشوق گونهٴ خیابانها را میروبیدند تا اشرف را شایستهترین خانهٴ آزادی کنند.
...
داشتم میگفتم پنجشنبهها گرد میآمدیم تا با هم اشرف را بروبیم. زیرا روز «خدمات عمومی» بود. روز رسیدگی به اماکن و گردشگاهها، روز دست بلند کردن برای خودروهای در حال عبور و طنین بلند سلامها در صمیمانهترین لحظهٴ شوق. روز دست نوازش سودن بر یال درختان پارک مریم، روز پیچیدن از اتوبان 100 به جادهٴ زیبای مزار، و طوافی شوقآمیز بر سنگ نبشتههای مروارید، و تنها شدن با کهکشان نگاه شهیدان در کنار پچ پچ گلها.
روز پرسه گردی در حاشیهٴ چمن «دریاچهٴ نور»، و نگریستن به موجهای کوچک بازیگوش. روز غبارروبی از عکسهای محوطه «کتابخانهٴ حبیبی»، و دیدن شاعر شهید مجاهد خلق، مهدی حسینپور (بهداد) در کنار شاملو و حافظ. روز رسیدگی به سرخ گلهای «میدان اشرف».
پنجشنبهها فرصتی بود تا در ماشینهای روباز به «اشرفگردی» برویم. با لباسهای خاکی و صمیمی کار و کلاههای همفرم آفتابگیر.
پنجشنبههای زیبای مجاهدین اما آغشته بهخاطرهٴ مردی هستند که «شهردار اشرف» نام داشت. نام صمیمی او، ابراهیم اسدی.
در پیچ «خیابان 400» یا سهراهی تنها بیمارستان اشرف، با جیب تویوتای خاکی رنگ نوار آبی خود به انتظارمان میایستاد. بر پشت آن، دهها بیل، جارو و شنکش. لبخند او نمکین بود و نجابتی دوست داشتنی از آن میبارید. به چالاکی از ماشین بیرون میپرید. با همه دست میداد و آنگاه سراغ مسئول کار را میگرفت. دغدغهٴ او درختان بودند. میخواست لایروبی کنیم. برگهای خشک را گرد بیاوریم و در یک نقطهٴ امن به آتش بکشیم. گاهگاه میگفت حاشیهٴ جویها را عمیقتر کنیم تا درختان بتوانند خوب آب بخورند.
زیباترین دقیقه بودن با او آنگاه بود که کتری سیاه چایی بر سنگچین اجاقی خرد، به نواختن درمیآمد و او بر حسب تصادف از کنارمان رد میشد، با اصرار از ماشین پیادهاش میکردیم و تا به خود بجنبد یکی لیوان چایی تازهدم صحرایی به سمتش دراز میکرد، دیگری نان و پنیر، سومی قاچ خنک خربوزه یا هندوانه. خجالتی بود و سعی میکرد در آن زمان آفتابی نشود اما ضرورت کار به آنجایش میکشاند، و ما هم که این اخلاق او را میدانستیم غافلگیرش میکردیم. شرمی خفیف، برگونههایش، رنگ قرمز میفشاند و بر نگاهش اشک مینشاند. چایی را سرنکشیده میخواست برود. بهزور نگاهش میداشتیم. بودنش غنیمتی بود، صحبت کردنش موهبتی. به دانههای درشت عرق بر چهرههایمان نگاهی بدهکارانه میانداخت، و نمیتوانست نگرانیاش را پنهان دارد:
بچهها تو را بخدا مواظب خودتان باشید! گرما زده نشوید!
یکی از آن پشت میگفت:
نگران نباش برادر ابراهیم! ما تکاوریم؛ آفتابنوش و آفتابکار و به این چیزها عادت داریم. مهم این است که تو راضی باشی.
سرانجام مسئول کار میگفت:
باشد، برادر ابراهیم! اگر آفتاب خیلی ترشرویی کرد چارهیی میاندیشیم.
در زیر گونهاش اثر زخمی از یک عملیات ارتش آزادی بود. وقتی میخندید دوست داشتنیتر نشانش میداد، و به جذابیتاش میافزود. در راه رفتن کمی میلنگید. هیچگاه از او نپرسیدم اما نپرسیده، میشد حدس زد.
درختان را دوست نداشت، چون پارههای جانش هر کدام را بهدقت میشناخت. گویی شناسنامه آنها را در قلبش از برداشت.
«شهردار دوست داشتنی اشرف»، برخلاف حرفة پرمشغلهاش، و اسم مطنطن آن، خاکی و خودمانی بود و به همین دلیل بسادگی به قلمرو قلبها نفوذ میکرد.
زیرا بارها از او شنیده بودم درختان را به این خاطر دوست دارد که «خواهر مریم» آنها را دوست داشت. میگفت خشکیدن یک درخت حتی در داغترین روزهای مرداد، برای او «مرز سرخ» است.
میگویند مرگ هر کس انعکاسی از چگونه زیستن اوست. ابراهیم اسدی نیز با دست بسته بر خاکی تیر خورد که رستنگاه درختان او بود. جویبار گلگون جامه خونش به داخل کرتی ریخت که بارها از دست شهردار ما آب خورده بود. او گویی آخرین جانمایهٴ خود را به درختان بخشید تا نمادی از ایستادن سبز او و آن پنجاه و یک سرو شقایق پوش باشند.
او در اشرف ماند مگر میشد شهردار شهر آزادی را از شهرش جدا کرد. نه، او در اشرف ماند تا با اشرف جاودانه شود.
***
امروز باز پنجشنبه است و وقتی سپیده دمان از حاشیهٴ سایه کوب درختان عبور میکنم هیچگاه این احساس را نداشته و ندارم که در اشرف نیستیم. هیچگاه به قلبم اجازه ندادهام که بگوید سعید اخوان، رحمان منانی و ابراهیم اسدی با ما نیستند. میدانیم، و دشمن بیشتر از ما میداند که اشرف تمام شدنی نیست. میدانیم و آنهایی که به شقیقه حسین مدنی تیرخلاص زدند بیشتر از ما میدانند که با اینکار خود او را تکثیر کردند.
همه آنهایی که شکوه خیره کننده زن مجاهد خلق را در عکس خواهر زهره و خواهر ژیلا، با خنجی در حنجره و اشکی در نی نی چشم نگریستهاند، میدانند دشمن حماقت کرد؛ حماقت محض. حماقتی از آن نوع که ابنزیاد، حرمله و شمر و یزید مرتکب شدند. آیا بهتر از این میشد اشرف را به بام جهان برد و هزارباره بذر آن را در چهارسوی دنیا پراکند.
آه! امروز باز پنجشنبه است و من یادم باشد وقتی از امتداد سایهسار خنک درختان لیبرتی عبور میکنم به یاد درختان اشرف، درختان لیبرتی را بنوازم و بدانم اگر لیبرتی زیباست، زیبایی خود را مدیون زیبایی آن خونهای غرورانگیز است؛ آن خونهایی که در صفیر گلولهها گل دادند. یادم باشد چراغهای کهکشان اشرف خاموش شدنی نیست و من هنگام ترک این آرمانشهر محبوب بیهوده گمان میبردم که نخواهم دیدش. سوسوی جاودانهٴ آن اینک در کهکشانی از زهرهٴ جنگاور پیداست.
***
آه! امروز پنجشنبه است و گویی بیشتر از پیش من باز «شهردار محبوب اشرفیها» را میبینم... آری، این خود اوست با همان لبخند دوست داشتنی و نجابت زیبا؛ در حالی که برای رسیدن کاروان نظافت اماکن و خیابانهای اشرف لحظهشماری میکند. او باز منتظر ماست تا گونههای خیابان را بروبیم و به درختان شهر آزادی سلام کنیم.
این بار گویی رحمان منانی و سعید اخوان هم با اویند. آنها برای ما دست تکان میدهند و به گرمی میخندند.
...
و من بیهوده دارم به خود میقبولانم که دستانشان از پشت بسته است و شقیقههایشان...