ما خلیفه میخواهیم که دست ببرد، حد بزند و رجم کند«خمینی»
کاظم مصطفوی
بنا بر ذات تفکر «ولایت فقیه»ی، نفر دستگیر شده، متهم نیست. مجرم است. حتی بالاتر از مجرم، هرکس که گیر بازجویان و شکنجهگران و حتی پاسداران میافتد شیطانی است مجسم. در نتیجه از نظر شرعی هرکاری با او میتوان کرد، و هر بلایی بر سرش آورد. نه تنها مجاز که عین ثواب است. این مسأله وقتی ضریب میخورد که زندانی، بهخاطر مسائل سیاسی دستگیر شده باشد. در این صورت نه تنها بازجو و شکنجهگر، که حتی مأمور دستگیری و یا مأمور بهداری و مأمور امور صنفی زندان نیز مجاز هستند با او بهعنوان یک شیطان برخورد کنند. عمله دستگاه ولایتفقیه به هیچوجه خود را از شاه عباس کمتر نمیداند که دست و پا میبرید و جسدها را در خیابان آویزان میکرد و به سفیر وقت اسپانیا میگفت: «فراموش نکنید که شاه شما بر فرشتگان حکومت میکند و من بر شیطانها» (کتاب سیری در سفرنامهها نوشته فؤاد فاروقی صفحه۷۰) اما شکنجه دافعه بسیار شدید اجتماعی، حتی بین نیروهای خود خمینی، داشت. آنچنان که خودشان هم مجبور شدهاند برای حفظ ظاهر در اصل۳۸قانون اساسی خودشان هم بنویسند: «هر گونه شکنجه برای گرفتن اقرار و یا کسب اطلاع ممنوع است. اجبار شخص به شهادت، اقرار یا سوگند مجاز نیست و چنین شهادت و اقرار و سوگندی فاقد ارزش و اعتبار است. متخلف از این اصل طبق قانون مجازات میشود». اما واقعیت این بود که بدون دست بریدن و چشم درآوردن و شلاق زدن و در یک کلام «شکنجه کردن» امورات دستگاه ولایت مطلقاً رتق و فتق نمیشد و نمیشود. در این دستگاه دوزخی همه یا باید شکنجه کنند و یا شکنجه شوند. حتی خود خدای مورد قبول خمینی کسی یا چیزی بیش از یک موجود خودآزار و دگرآزار که وظیفهیی جز شکنجه کردن ندارد نیست. این را بهتر و قبلتر از هرکس خود سرخلیفهیی فهمیده بود که البته از فرط مهربانی حتی مگسهای اتاقش را نمیکشت. بنابراین اولین قدم این بود که اسم شکنجه را با کلمات دیگری مانند «تعزیر» یا «تنبیه» یا «حکم شرعی» عوض کنند. کما اینکه زندان، که در واقع همان سیاهچال و شکنجهگاه است، میشود «دانشگاه»، «بریده و خائن» میشود «تواب». و گرگی درنده و شقی که امر به شکنجه میکند میشود «حاکم شرع». لازمه چنین فرهنگسازی مهوعی غوطهزدن میان انبوه کتابهای گردگرفته قرونوسطایی فقهی بود. فرهنگی که حتی کلماتش هم برای ما ناآشنا است. هر چند بررسی تک به تک مقولات قضایی رژیم کار این نوشته نیست، اما برای روشن شدن ماهیت این بهاصطلاح قوانین سری به «قانون مجازات اسلامی» دستپخت رژیم بزنیم و چند نمونه را مرور کنیم: قوانین جزایی رژیم یعنی چیزی که به نام «قانون مجازات اسلامی» تصویب و منتشر کردهاند شامل موارد «حد»، «قصاص»، «دیات»، «تعزیرات» و «مجازاتهای بازدارنده» است. بنا بر تعریف: «ماده۱۳- حد، به مجازاتی گفته میشود که نوع و میزان و کیفیت آن در شرع تعیین شده است. ماده۱۴- قصاص، کیفری است که جانی به آن محکوم میشود و باید با جنایت او برابر باشد. ماده۱۵- دیه، مالی است که از طرف شارع برای جنایت تعیین شده است. ماده۱۶- تعزیر، تأدیب و یا عقوبتی است که نوع و مقدار آن در شرع تعیین نشده و بهنظر حاکم واگذار شده است. از قبیل حبس و جزای نقدی و شلاق که میزان شلاق بایستی از مقدار حد کمتر باشد. ماده۱۷- مجازات بازدارنده، تأدیب یا عقوبتی است که از طرف حکومت بهمنظور حفظ نظم و مراعات مصلحت اجتماع در قبال تخلف از مقررات و نظامات حکومتی تعیین میگردد ازقبیل حبس، جزای نقدی، تعطیل محل کسب، لغو پروانه و محرومیت از حقوق اجتماعی واقامت در نقطه یا نقاط معین و منع از اقامت در نقطه یا نقاط معین و مانند آن». حال به مواردی از هر یک از این مقولات نگاهی میاندازیم. در فصل اول «دیه جراحت سر و صورت» میخوانیم: «ماده۴۸۰دیه جراحت سر و صورت بهترتیب زیر است ۱- حارصه: خراش پوست بدون آن که خون جاری شود یک شتر ۲- دامیه: خراشی که از پوست بگذرد و مقدار اندکی وارد گوشت شود و همراه با جریان خون باشد کم یا زیاد دو شتر ۳- متلاحمه: جراحتی که موجب بریدگی عمیق گوشت شود لکن بهپوست نازک روی استخوان نرسد سه شتر ۴- سمحاق: جراحتی که از گوشت بگذرد و بهپوست نازک روی استخوان برسد چهار شتر ۵- موضحه: جراحتی که از گوشت بگذرد و پوست نازک روی استخوان را کنار زده و استخوان را آشکار کرده پنج شتر ۶- هاشمه: عملی که استخوان را بشکند گرچه جراحتی را تولید نکرده باشد ده شتر ۷- منقله: جراحتی که درمان آن جز با جابهجا کردن استخوان میسر نباشد پانزده شتر ۸- مامومه: جراحتی که بهکیسه مغز برسد ثلث دیه کامل و یا ۳۳شتر دیه دارد ۹- دامغه: جراحتی که کیسه مغز را پاره کند غیر از ثلث دیه کامل ارش براو افزوده میگردد تبصره: دیه جراحات گوش و بینی و لب در حکم جراحات سر و صورت میباشد» گذشته از فرهنگ مومیایی عهد دقیانوسی که بوی تحجر و عقبماندگی از تک بهتک کلماتش مشام را آزار میدهد اندکی درنگ در محتوای ضدبشریاش نیز جالب است. در مورد «حد» نیز، که قوانین ضدبشری سنگسار از جمله آنان است، موادی به تصویب رسیده و اجرا میشود که تصورش هم در مخیله یک انسان معمولی نمیگنجد. مثلاً در ماده۱۰۰ آن در مورد حد جلد(یعنی شلاق زدن) مرد زانی آمده است: «حد جلد مرد زانی باید ایستاده و در حالی اجرا گردد که پوشاکی جز ساتر عورت نداشته باشد. تازیانه بهشدت به تمام بدن وی غیر از سر و صورت و عورتزده میشود. تازیانه را به زن زانی در حالی میزنند که زن نشسته و لباسهای او به بدنش بسته باشد». در ماده۱۰۲همین قانون ضدبشری میخوانیم: «مرد را هنگام رجم تا نزدیکی کمر و زن را تا نزدیکی سینه در گودال دفن میکنندآنگاه رجم مینمایند». مواد دیگر مربوط به انواع احتمالاتی است که ممکن است قاضی با آن مواجه باشد. مثلاً «هرگاه کسی که محکوم به رجم است از گودالی که در آن قرار گرفته فرار کند در صورتی که زنای او به شهادت ثابت شده باشد برای اجرای حد برگردانده میشود اما اگر به اقرار خود او ثابت شده باشد برگردانده نمیشود». در ماده۱۰۴حتی تکلیف اندازه سنگ سنگسار هم مشخص شده است: «بزرگی سنگ در رجم نباید به حدی باشد که با اصابت یک یا دو عدد شخص کشته شود همچنین کوچکی آن نباید به اندازهیی باشد که نام سنگ بر آن صدق نکند». حال، برای درک بهتر میزان بربریت صدر تا ذیل این رژیم ضدانسانی کافی است که به اظهارات و توجیهات سران و کارگزاران آخوندها در این مورد توجه کنیم. یک نمونه از این افاضات را، که مشتی از خروار است، نقل میکنیم. آخوند زرندی که زمانی امام جمعه کرمانشاه بود در یکی از خطبههای نماز جمعهاش بیرودربایستی گفت: «خدا به نیروهای انتظامی قدرت بدهد… انشاءالله حضور بیشتر داشته باشند، که دست و پای اینهایی که امنیت جامعه را دارند از بین میبرند… ببرند. قوه قضاییه هم انشاءالله یک چند تا از اینهایی که شرایطش هست بیاورد در یکی از میادین، دستهای اینها را ببرد که عبرت برای دیگران باشد. کسانی هم که به ناموس جامعه تجاوز میکنند، یک سنگسارهایی هم داشته باشند. با سنگسارها، با بریدن دستها، یعنی این انگشت دستها، من قول میدهم که جامعه درست شود…» (مجاهد۳۸۰_ ۱۱اسفند۷۶) حالا این وحشیگری بدون پرده و نقاب را بگذارید کنار تلاشهای یکی از «نخبگان نظام» که مثلاً عمامه هم ندارد ولی در تحجر و انجماد فکری دست امثال آخوند زرندی را بسته است. به گزارش خبرگزاری حکومتی ایلنا (۹خرداد۸۶) جواد لاریجانی «در اولین اجلاس دادستانهای کشورهای اسلامی» گفته است: «ما هرگز اسلام را فدای چالشهای مربوط به حقوقبشر نمیکنیم» وی افزود: «ما انواع محکومیتها را در صحنه بینالملل شاهد هستیم. به ما میگویند چرا رجم میکنید. آنها در رجم به ما دو اشکال وارد میکنند؛ اول اینکه رجم بیش از آن که مجازات باشد، شکنجه است و شکنجه نیز ممنوع است و دومین اشکال آنها این است که میگویند مگر نمیدانیم ازدواج و نکاح یک عقد و قرارداد است، اگر طرف قرارداد رضایت خود را اعلام کرد، طرف دیگر باید در حد تخلف، مجازات شود. البته آنها به این موضوع واقف نیستند که رجم فراتر از رابطه و عقد است». وی تأکید کرد: «ما باید رجم را برای ایرادکنندگان درست توجیه کنیم. ما انقلاب کردیم که احکام اسلام اجرا شود. در مواجهه با دنیا باید بدانیم که چگونه برهان بیاوریم». این خشونت و توحش مطلق گاه آن چنان رویکرد عجیبی پیدا میکند که سر از ابتذال درمیآورد. مثلاً در ماده۲۸۴ باب دوم «قصاص عضو» میخوانیم: «هرگاه شخصی که دارای دو چشم است چشم کسی را که فقط دارای یک چشم است درآورد مجنی علیه میتواند یک چشم جانی را قصاص کند و نصف دیه کامل را هم دریافت نماید، یا از قصاص یک چشم جانی منصرف شود و دیه کامل بگیرد مگر در صورتی که مجنی علیه یک چشم خود را قبلاً در اثر قصاص یا جنایتی که استحقاق دیه آن را داشته است از دست داده باشد که در این مورد میتواند یک چشم جانی را قصاص کند و یا با رضایت جانی نصف دیه کامل دریافت نماید». از این فراتر در تبصره ماده۲۹۰که مربوط به قصاص «زبان و لب» است آمده است: «در صورتی که فرد گویا، زبان فرد لال را قطع کند قصاص جایز نیست و تبدیل به دیه میشود». اینها نمونههایی از توجیهات ضدانسانی و قرونوسطایی در مورد مسائل حقوقی عادی در جامعه است. همانطور که ملاحظه میشود سر تا پای همه آنها، از صدر تا ذیل، چیزی جز شکنجه و توجیه شکنجه نیستند. اما از همین نمونههای مثلاً عادی نیز پیشاپیش میتوان ضریب توحش و بربریت نهفته در فرهنگ آخوندها را در مورد مسائل سیاسی و اسیران و رفتار با آنان حدس زد. مثلاً در ماده۱۸۳ باب هفتم قصاص که به «محاربه و افساد فیالارض» اختصاص دارد محارب و مفسد چنین تعریف شده «هر کس که برای ایجاد رعب و هراس و سلب آزادی و امنیت مردم دست به اسلحه ببرد محارب و مفسد فیالارض میباشد». و در تبصره۳آن نیز تصریح کرده است: «میان سلاح سرد و سلاح گرم فرقی نیست». ماده۱۸۶ تکلیف همه مخالفان «نظام» را یکسره تعیین کرده است: «هر گروه یا جمعیت متشکل که در برابر حکومت اسلامی قیام مسلحانه کند مادام که مرکزیت آن باقی است تمام اعضا و هواداران آن، که موضع آن گروه یا جمعیت یا سازمان رامیدانند و بهنحوی در پیشبرد اهداف آن فعالیت و تلاش مؤثر دارند محاربند اگر چه در شاخه نظامی شرکت نداشته باشند». و برای محکمکاری در تبصره مربوط به این ماده تصریح شده: «جبهه متحدی که از گروهها و اشخاص مختلف تشکیل شود، در حکم یک واحد است». بعد از این همه توحش عریان که با هیچیک از موازین انسانی، منطبق نیست، نوبت به «حد محارب» میرسد. در ماده۱۹۰ فصل سوم مربوط به «حد محاربه و افساد فیالارض» میخوانیم: «حد محاربه و افساد فیالارض یکی از چهار چیزاست. ۱ـ قتل ۲ـ آویختن بهدار ۳ـ اول قطع دست راست و سپس پای چپ ۴ـ نفی بلد». در ماده بعدی(۱۹۱) انتخاب هر یک از مواد چهارگانه بالا را به عهده قاضی گذاشته و تأکید کرده است: «خواه محارب کسی را کشته و مجروح کرده یا مال او را گرفتهباشد و خواه هیچیک از این کارها را انجام ندادهباشد». بد نیست که به قسمتی از یکی از احکام صادره در همین رابطه توجه کنیم. سند مربوط به رأی دادگاه شیراز است که کلیشه آن را در همین صفحه ملاحظه میکنید. رأی در ۲مرداد۸۱صادر شده است و مربوط به پرونده چهار سارق اتومبیل است. در متن البته تصریح شده است که شغل آنها دانشجو، کارمند و آزاد بوده و فاقد پیشینه کیفری میباشند. بر اساس حکم، آنها «همگی متهم هستند به ارتکاب محاربه از طریق سرقتهای مسلحانه متعدد اتومبیل در شب از جمله چهار فقره اتومبیل که دو دستگاه پژو و دو دستگاه پیکان» بوده است. از نظر دادگاه کار متهمان «ایراد رعب و وحشت در سطح جامعه شیراز» است «بهنحوی که هر شنونده دچار رعب و وحشت شده بهخصوص که حداقل سه فقره از سرقتها در ظرف ۷۲ساعت آن هم در شب انجام شده» «لذا دادگاه اتهام همگی را بهنحو تنظیم شده مبنی بر محاربه محرز تشخیص به استناد مواد۱۸۳و ۱۸۵،۱۹۰،۱۹۱به بعد ق.م.ا (قانون مجازات اسلامی) حکم به قطع دست راست و پای چپ هر چهار متهم فوق صادر و اعلام میدارد» یعنی در یک کلام بهخاطر سرقت چهار دستگاه اتومبیل، چهار جوان به قطع دست راست و پای چپ محکوم شدهاند. گذشته از نامشروع و ضدانسانی بودن حکم اینجا یک سؤال دیگر هم مطرح میشود. به راستی اگر قانون است که چهار جوان را بهخاطر سرقت چهار اتومبیل به چنان مجازاتی محکوم کنید چرا سارقان میلیونی و میلیاردی صاحب منصبان حکومتی میشوند و مدال میگیرند؟ و آیا تصادفی است که این قوانین فقط در مورد افراد عادی جامعه، یا چیزی که در گویش عامیانه به آنها آفتابهدزدان گفته میشود، اجرا میشود و حاکمان دزد و جنایتکار مصون و ایمن هستند؟ همچنین بررسی نتایج عملی این عملکرد قرونوسطایی با مسائل اجتماعی کار این نوشته نیست. ولی اگر بخواهیم فقط اشارهیی به قولی که آخوند زرندی در مورد«درست شدن»جامعه «با سنگسارها و بریدن دستها» داشته باشیم زحمت زیادی نداریم. به آماری خود سران و ایادی رژیم در مورد گستردگی فحشا دادهاند توجه کنیم تا روشن شود که آخوندها خود بزرگترین مبلغان و مروجان فساد و فحشا هستند. همانطور که اشاره شد غرض ما از آوردن این نمونهها نشاندادن این واقعیت است که «شکنجه» در ذات این رژیم ضدتاریخی است. و وقتی بهصورت حاد و افسارگسیخته خود را نشان میدهد که سوژه شکنجه یک مخالف سیاسی باشد. و البته با تأکید بسیار بیشتر وقتی بهطور خاص الخاص این مخالف سیاسی، یک زن باشد. اگر سوژه یک مرد باشد با نمونهیی همچون محمدرضا سرادار، که قبلاً یادی از او کردیم، مواجه میشویم که او را به زیر شکنجه میبرند و بلایی سرش میآورند که سالها بعد یاران از بند رستهاش مینویسند: «پاسدار محمودی، مسئول بندهای انفرادی، ۴ساعت مداوم با کابل بر سرش میکوبید و عربده میکشید: ”حکم ضرب حتی الموت داریم، میتوانیم زیر شکنجه تو را بکشیم” ابروها و گونههایش بهقدری ورم کرده بود که نمیتوانست جایی را ببیند و برای دیدن، تا مدتها مجبور بود با دستانش آنها را بالا بگیرد». و یا اگر زندانی، دلاوری همچون روحالله ناظمی باشد که در پاسخ بهعلت مبارزهاش با رژیم به حاکم شرع زندان همدان بگوید: «برای اینکه دیگر کسی به جرم کتاب خواندن شلاق نخورد، برای اینکه بچههای مردم از سرما و گرسنگی نمیرند، برای اینکه شما اراذل و اوباش شرّتان را از سر مردم کم کنید» خواهی نخواهی با وضعیتی مواجه خواهیم شد که غیرقابل تصور است. حاکم شرع دستور درآوردن چشم او را از حدقه صادر میکند و او محکوم به تقتیل(بهقتل رسانده شدن با شکنجه) میشود. و سالها بعد همبندش گزارش میدهد: «ابتدا تمام بدنش را با آتش سیگار سوزاندند. سپس آرنج چپش را با چکش شکستند و هنگامی که باز هم تسلیم نشد، با بیرحمی تمام چشم چپ را از حدقه بیرون آوردند. پیکر شکنجهشده روحالله در این ایام بیشتر شبیه تودهیی استخوان و پوست و گوشت متورم بود»(کتاب قهرمانان در زنجیرصفحه۶۴). ولی اگر این سوژه یک زن باشد بهصورتی بسیار وحشیانهتر با او رفتار خواهد شد. آنچنان که وقتی با گزارشهای شکنجه در زندانهای رژیم در مورد زنان مجاهد و مبارز مواجه میشویم بیاختیار تمایل داریم آنها را باور نکنیم. شکنجهگران رژیم در زندانهای خود در برخورد با زندانیان زن، بهویژه با زنان مجاهد، از آخرین حربه خود برای درهم شکستن روحیه و مقاومت آنان سود میبرند. آخرین، و یا شاید هم اولین، حربه آخوندها در برخورد با زنان استفاده از حربه جنیسیت است. نویسنده این سطور سالهای سال است که در رابطه با مسائل زندان و جمعآوری گزارشهای مربوط به اسیران مجاهد و مبارز کار میکند. بنابراین بهعنوان یک شاهد، که صدها گزارش زندان از تهران و بسیاری از شهرهای دیگر به دستش رسیده، و با دهها زندانی آزاد شده صحبت و مصاحبه داشته است، میتواند گزارش بدهد که رژیم آخوندی با زنان مجاهد و مبارز رفتاری داشته است که حتی بعد از سرنگونی آن نیز امکان بازگویی بسیاریشان نیست. زندانیان زن مجاهد دهها و صدها گزارش در مورد امثال اعظم طاقدره، که در شهریور۶۷در اوین حلقآویز شد، نوشتهاند که من یکی از آنها را نفل میکنم: «هردوپای اعظم ناقص شده و قسمتی از کف پایش بر اثر شکنجه و عمل جراحی کنده شده بود. بههمین دلیل او راه رفتن معمولی را هم بهسختی انجام میداد». اما واقعیت این است که اعظم یکی از دهها و صدها زن مجاهدی است که اینگونه شکنجه شده است. راضیه عماری یکی دیگر از این زنان است. او را در حالی که باردار بود در مشهد دستگیر میکنند. پس از شکنجههای بسیار به زندان تبریز منتقل میشود. بهصورت وحشیانهتری شکنجه میشود. بهطوری همبندش نوشته است: «روزی چند بار بهحال اغما میافتاد و بیهوش میشد. کلیههایش مرتب خونریزی داشت و بر سینهاش جای سوخته ته سیگار مشاهده میشد(کتاب قهرمانان در زنجیر صفحه۳۶۸). ماه منیر مؤدب نمونه دیگری از همین زندان تبریز است. همبندش درباره اولین دیدارش با او نوشته: «وقتی او را دیدم گفت بیش از ۱۶۰ضربه شلاق خورده است. علاوه بر آن اعصاب پشت گردنش صدمه دیده بود. حالت تشنج و اغما و ضعف عمومی داشت. بعد از چندین روز مقاومت، توسط سپاه به دادگاه انتقال یافت و ۱۰۰ضربه کابل دیگر به او زدند. ۱۵روز در بیمارستان بستری شد و از آن جا دوباره به مجرد بند دادگاه انتقال یافت. از او فقط رگ و پوست و استخوانی باقی مانده بود. میگفت چندین روز است حتی آب به من ندادهاند. استخوان ستون فقراتش چرک کرده بود و از سوراخی که ایجاد شده بود چرک دفع میکرد. درد شدیدی تمام وجودش را پر میکرد و گرسنگی و تشنگی بر او غلبه میکرد...» فرح غیوری نمونه دیگری است. در مورد او نوشتهاند: «وقتی دستگیر شد باردار بود، پس از ماهها شکنجه، نوزاد خود را در یک سلول انفرادی به نیا آورد. هیچکس نبود که به او کمک کند و فرح تا مدتها نه لباس داشت و نه غذا. حتی برای پوشاندن طفل تازه به دنیا آمده یک تکه پارچه هم نداشت. از شدت ضعف قادر به شیر دادن طبیعی به نوزادش نبود. آب را هم بر روی او بسته بودند. ما که در سلولهای کناری او بودیم تمام سعی خود را میکردیم تا مقداری آب به او برسانیم. یا حبهیی قند یا تکهیی پارچه. بچهها با استفاده از یک تکه استخوان که در غذا پیدا کرده بودند سوزن درست کردند و لباسهای خود را پاره پاره کردند تا برای این قبیل نوزادان لباس بدوزند»(کتاب قهرمانان در زنجیر صفحه۳۳۰). طی سالیان متمادی مقاومت ایران برخی از این موارد را افشا کرده است. کنفرانسهای مطبوعاتی توسط شیرزنانی، همچو شهید قهرمان ربابه بو داغی، در بالاترین مراجع بینالمللی برگزار شده است. اما باید اذعان کرد که با وجود این کار بسیار کم، محدود و ناقصی در این باره صورت گرفته است. ما در این جا با نقل قسمتی از گزارش یک مورد جهانی شده، که اتفاقاً در مورد یک زن مجاهد هم نبوده است، بسنده میکنیم و پیگیری این مسأله را به وقت دیگری موکول میکنیم. نام زهرا کاظمی، خبرنگار ایرانیتبار کانادایی، را همگان بهخاطر داریم. خانم کاظمی در دوم تیر۸۲در حین عکسبرداری از تجمع خانوادههای زندانیان در مقابل زندان اوین بازداشت شد. تحت شکنجه قرار گرفت و بر اثر این شکنجهها روز ۲۰تیر در بیمارستان نظامی بقیهٔ الله جان سپرد. پس از تلاش اولیه در پنهانکردن علت واقعی مرگ این روزنامهنگار، مقامات رسمی رژیم در ٢٥تیر اعلام کردند زهرا کاظمی در اثر ضربه مغزی در گذشته است. تنها فرزند خانم کاظمی خواهان این بود که پیکر مادرش به کانادا منتقل شود. ولی مقامات رژیم موافقت نکرده و جسد در اول مرداد در زادگاهش شیراز به خاک سپرده شد. خانم عزت کاظمی مادر زهرا کاظمی در ۸مرداد طی مصاحبهیی اعلام کرد که از سوی مقامات رژیم شدیداً تحت فشار قرار گرفته بود تا موافقت کند دخترش در ایران به خاک سپرده شود. در پیگیری این پرونده مشخص شد خانم کاظمی در زندان مورد تجاوز شکنجهگرانش قرار گرفته است. با افشای این جنایت در سطح بینالمللی مقامات رژیم برای پردهپوشی و جلوگیری از رسوایی بیشتر دستور دادند تا به پیکر خانم کاظمی موادی را تزریق کنند که باعث از بینرفتن سریع جسد شود. اما جنایت به قدری تکاندهنده بود که ابعاد وسیع جهانی پیدا کرد. اعتراضهای در سطح جهانی برانگیخت که سابقه نداشت. با وجود این هنوز ابعاد مختلف آن ناشناخته بود. تا اینکه در زمستان۸۳یکی از دکترهای بیمارستان بقیهالله، یعنی بیمارستانی که خانم کاظمی در جا به شهادت رسیده بود، به خارج آمد و وقایعی چند را که تا آن روز کسی از آنها خبر نداشت افشا کرد. دکتر شهرام اعظم، سرگرد و پزشک کادر نیروی انتظامی بود و پس از انتقال خانم کاظمی به بیمارستان او را معاینه کرده و مشاهدات خود را بیان کرده است. دکتر اعظم میگوید که در بیمارستان در حالی خانم کاظمی را معاینه میکند که به او گفتهاند بیمار «استفراغ خونی کرده» و او ضمن معاینه متوجه میشود که بینی خانم کاظمی بهشدت شکسته است. و «در اطراف حفرههای چشم هم کبودی ناشی از شکستگی همان استخوان بینی بود» دکتر اعظم اضافه کرده است: «در گیجگاه. حتی مجرای گوش هم کبودی داشت. طوری که تورمی هم در کانال گوش ایجاد کرده بود، بهنحوی که مجرای گوش تنگتر شده بود... در گوش سمت چپ در قسمت فوقانی، پرده کلاً متلاشی شده بود... پشت گردن سه خط موازی بود، که انگار جای چنگ انگشت باشد. خراشیدگی عمیقی دیده میشد، بهصورت خط موازی، که کشیده شده بودند. در قفسه سینه ـ در حالت تنفس که معمولاً متقارن باز و بسته میشوند ـ مال ایشان متقارن نبود. بهنظر میرسید که سمت راست به دلایلی کمتر باز و بسته میشود. در معاینه متوجه شدم دنده پنج تا هفت، از قسمتی که استخوان دنده به غضروف دندهیی متصل میشود، شکستگی دارد». در بخش دیگری از مشاهدات دکتر اعظم میخوانیم: «قسمت ”ژِنِتالیا” کاملاً آسیب دیده است. آسیب بسیار جدییی که مشخصاً ناشی از تجاوز بهزور است. یعنی تجاوزی ناشی از مقاومت و کشمکش، که کاملاً قسمت ”ژنتالیا” دچار آسیب و ”تراما” شده است. در اندامهای بیمار، در بازوی راست تا نزدیک شانه، از قسمتِ پشت یک کبودی دیده میشد. انگشتان کوچک و میانی دست راست، در بند دوم و سوم شکستگی داشت. دستِ چپ، پشتِ ساعد یک کبودی داشت که تا نزدیک مچ کشیده میشد. انگشت میانی در بند آخر شکسته بود و ناخن انگشت اشاره و شصت هم کلاً وجود نداشت. انگار ناخن در اثر ضربه کنده شده باشد، ناخن انگشت اشاره و شصت دست چپ. در پاها همان کبودییی که از زیر ناف شروع شده بود و به کشاله ران کشیده شده بود، کاملاً روی ران هم دیده میشد. قسمتِ جلو و قُدام ران. مفصل زانوی راست هم کاملاً متورم بود. حالا ضربهیی خورده و یا هر چیز دیگر، جای بررسی بیشتری داشت. تورم در ناحیه پشت زانو هم وجود داشت. ناخن انگشت شصت در پای راست کاملاً له شده بود. بند آخر، ناخن و خودِ انگشت حالت لِه شدگی داشت. ناخنهای سوم و چهارم پای چپ کبود شده بود و در حال کنده شدن بود. کف هر دو پا هم کبود بود و کاملاً خون مردگی داشت. پشت ساق پا یک کبودی و زخمهای خطی داشت که بهنظر میرسید ضربه چیزی به پشت ساق بوده است و در بعضی از جاها حالت زخم ایجاد کرده بود، یعنی پوست را با خودش کنده بود و بعضی جاها کبودی داشت. زخمها به طول هفت تا نه سانتی متر و عرض تقریباً یک و نیم سانتیمتر بود. پای راست سه خط و پای چپ پنج خط موازی روی هم بودند که البته موازی هم نبودند. این، آن وضعیت عمومییی بود که من از بیمار دیدم». واقعیت تلخ و دردناک به اندازه کافی روشن است که نیازی به توضیح داشته باشد. اما دردناکتر این است که این جنایت تنها حلقهیی از یک سلسله بیپایان است. بهطوری که چندی بعد رژیم در سال۸۴، دکتر رؤیا طلوعی را که از فعالان جنبش زنان در کردستان بود دستگیر کرد. بعد از ۶۶روز که از زندان او گذشت بر اثر فشارهای بینالمللی رژیم مجبور به آزادی وی شد. او به خارج کشور آمد و در مصاحبههای متعددی گوشهیی از آن چه که براو، طی این مدت گذشته بود را بیان کرد. از جمله خانم طلوعی در مصاحبه با رادیو فردا گفت: «فریادهای رضوانی (بازجوی شکنجهگر) را میشنیدم که به جای اینکه جلویش را بگیرد، میگفت: مواظب باش سر و صورتش را کبود نکنی. بعد یک رفتارهایی با من داشت و طوری من را شکنجه کرد که اصلاً امکان بیانش را ندارم. از تمام کبودیها و خونریزیها الآن تنها یک زخم ناخن خراشیدگی در پهلوی راستم بر جای مانده و فقط میتوانم بگویم از آنچه که بر زهرا کاظمی گذشت، من فقط لنگه کفشش را کم داشتم. من از این موضوع متأسفم که فعالان و مدافعان حقوق زنان باید اینها را بشنوند. در طول این مدت همیشه با خودم میگفتم آن زنانی که وقتی وسایل ارتباط جمعی به این گستردگی نبود در این سلولها چه کشیدند و با فکر به آنها میگفتم باید مقاومتم را حفظ کنم و مدیو نشان هستم» این زنان که خانم طلوعی به آنها اشاره دارد و به درستی خود را مدیون مقاومت آنان میداند چه کسانی هستند؟ به چند تن از آنان اشاره میکنم: الهه دکنما یک دانشآموز هوادار مجاهدین در شیراز بود. او را دستگیر و در زندان عادلآباد به زیر شدیدترین شکنجهها میبرند. درباره او آمده است: «او در زیر وحشیانهترین شکنجهها لب از لب باز نکرد. زمانی که جسد تیرباران شدهاش را تحویل خانوادهاش دادند، دیدند که بر روی لباسش نوشته قبل از تیرباران ۷بار به او تجاوز کردهاند» در ادامه همین گزارش آمده است:«در همین شهر(شیراز) پس از تجاوز به فلور اورنگی پاسداری با یک جعبه شیرینی و مقداری پول به در خانه او مراجعه میکند و خود را بهعنوان «داماد یک شبه» خانواده معرفی میکند» (کتاب قهرمانان در زنجیر صفحه ۳۳۵خواننده میتواند به فصل «تجاوز، شکنجهیی ویژه برای زنان» در همین کتاب مراجعه کند). سیما حکیم معانی یک هوادار دیگر مجاهدین است. او در سال۱۳۶۰در تهران، در حالی که جنینی چند ماهه را با خود حمل میکرد، دستگیر میشود. درباره او نوشتهاند: «او را چنان شکنجه کردند که دست راستش فلج شد. پایش نیز از کار افتاد و مجبور شدند پایش را عمل جراحی کردند. تکان دهندهتر آن که وقتی جلادان از درهم شکستن او مأیوس میشوند مادرش را، که زنی خانهدار بود، دستگیر و به زیر شکنجه میکشند و بعد از تجاوز به او هر دو را اعدام میکنند»(همان صفحات۳۶۸_۳۷۲ما برای دور نشدن از بحث اصلی ناگزیر از اختصار هستیم. همچنین شایان یادآوری است که در زندانهای رژیم تجاوز منحصر به زنان نبوده است. بلکه در بسیاری موارد مردان مقاوم نیز مورد تجاوز واقع شدهاند. خواننده در این زمینه میتواند به صفحات ۶۵و۶۶و۶۷کتاب قهرمانان در زنجیر مراجعه کند). ولی آیا این همه قضیه است؟ هرگز! ما به راستی در مورد شکنجههایی که در بندهای موسوم به مسکونی بر سر زنان مجاهد آمده است یک از صد را نمیدانیم. حداکثر اطلاعات بسیار ناقص ما از بندهای واحد مسکونی در قزلحصار است. در قسمتی از یک گزارش از واحد مسکونی بند قزلحصار آمده است: «... ناگهان بازجویی قطع شد، بازجو با عجله و سراسیمه بیرون دویدند و در را بر روی ما که ۲ـ۳نفر بودیم قفل کردند. آهسته چشمبندم را کنار زدم صحنهیی را دیدم که اصلاً باورم نمیشد. مینا، یکی از میلیشیاهای دانشآموزی، بدون هیچ پوششی، وسط راهرو این طرف و آن طرف میدوید و چند خائن دنبالش کرده بودند تا بگیرندش. مینا بر اثر تجاوز تعادل روحیاش را از دست داده بود. بعدها هم که به بند انفرادی برده شدیم همین کارها را میکرد» (همان کتاب صفحه۳۴۴) به راستی وضعیت واحدهای مسکونی در شهرهای دیگر چگونه بوده است؟ در گزارشها آمده است که در مشهد نیز این نوع بندها وجود داشته. بنابراین پر بیراهه نخواهد بود اگر حدس بزنیم در زندانهای بزرگ دیگری همچو عادلآباد شیراز و دیزلآباد کرمانشاه و زندان تبریز و اصفهان و همدان نیز چنین مواردی وجود داشته است. گذشته از اینها در شهرهای کوچکتر نمونه گزارشهایی در دست است که بسیار تکاندهندهتر از چیزی است که در تهران شاهد بودهایم. بهنقل از نشریه مجاهد شماره ۸۸۳