«زوال» و «تجلی» از کشاکشهای فلسفیِ انسان اجتماعی در پهناوری نبرد بین میرایی و بالندگی، بازدارندگی و رهایی و دروغ و حقیقت بوده و هستند. یکی از عرصههای بروز هماوردی «زوال» و «تجلی» که قرنهاست در همین کرهٔ خاکی یا گهوارهٔ زمین جریان دارد، پیکار بیتوقف استبداد و آزادی و ارتجاع و ترقی میباشد.
باور اینکه قتلعامشدگان تابستان ۶۷با تمامی اعجابانگیزیِ روایتهای مقاومتشان، از مظاهر مجسم مقابلهٔ «زوال» و «تجلی» باشند، نیاز به مکاشفه ندارد؛ چرا که در چهار دههٔ گذشته، ایرانزمین یکی از پهنههای همواره متلاطم نبرد سرنوشتساز «زوال» و «تجلی» بوده است.
«زوال»، آن میرایی است که هر وجودی را در بزنگاه غفلت از «تجلی»، به مغاک خود میخواند و میکشاند و میبرد. «تجلی» اما نخست یک انتخاب و سپس صیرورت مدام از تاریکی به روشنایی و آنک رسیدن به کانون نور یعنی شکست دادن «زوال» و غلبه بر فرسایندگی زمان است.
نبرد «زوال» و «تجلی» بین خمینی و هیأت مرگ تابستان ۶۷ از یکطرف و زندانیان سیاسی از طرف دیگر، یکی از عرصههای سیاسی و تاریخی و فلسفی برای پاسخ به «ضد وجود» یا «وجود» بوده است. خمینی و بازماندگان مجری فتوای ننگین ضدبشریاش، برای سوت و کور نگهداشتن خاورانها در سراسر ایران از هیچ سعی و کوشش و تعدی و تخریبی کم نگذاشتند؛ اما «تجلی» یک حقیقت را بنگریم که خاورانها با ظاهری فاقد نشانههای مرمر و بستان، ریشه در خاطر مردمان و دفترهای ترانه و نگاه پنجرههای ایرانزمین و کاروان ایران و جهانی دادخواهان دواندهاند.
«ببین پر برگ و پرشاخ و تنومندم.
اگر چه زخمی از کین تبرداران
ولیکن
ریشه در خاکم
چنینم من
شکوهمندم».
«خاوران» ها که در جنوب شهر تهران و در دیگر شهرهای ایران واقعاند، مزارهای بینام و نشانترین «وفاداران پیمان» بر سر آزادی و «فدای بیکرانٍ» جوانترین و مسنترین مجاهدان و مبارزان هستند. خاورانیان با ویژگی خاص بینام و نشان بودنشان، نماد ارادهٔ بیشکست نسلی از بیچشمداشتترین و گمنامترین فرزندان آفتاب در برابر شبترین ظلام تاریخ ایران هستند.
به خاوران که میروی، هیچ تعلق شخصی و فردی نمیبینی.
به خاوران که میروی، سودای فردیت و موقعیت و قدرت نمیبینی.
به خاوران که میروی، عمارتهای زربافت علقهپذیر و بندهساز و اسیر کنندهٔ آدمیان، فرو میریزند و سلطهگران فرعونصفت، پشیزی در برابر توفان اراده و عشق سترگ انسانهایی فرهیخته و وارسته نیستند.
به خاوران که میروی، تنها طواف بر کعبهٴ آزادی میبینی. نسلهای دیرین و نوین آزادی بیهیچ تقدمی بر یک مدار پایداری پر شکوه برای آزادی، آرامش خاطر در ایفای عاشقانهٔ رسالت انسانیشان را در پاسخ به فلسفهٔ تاریخ دارند.
به خاوران که میروی، همهٔ نامها را در یک تابلو متجلی میبینی: وفای به پیمان و فدای بیکران در پیشگاه مردم و تاریخ ایران.
به خاوران که میروی عنوانها، مقامها، موقعیتها، شغلها، سوابق، سرمایه، تخصص، اولویت و برتری، پایین و بالا، عوام و خواص و جنسیت نمیبینی؛ اینها در شأن و مرتبت و جایگاه و حرمت خاورانیان نیست؛ که آنان با عبور از همهٔ این تعلقات و وابستهگراییهای بندهساز، بینام و نشانیِ جمعیِ هزاران نفره را اسم شب عبور از ظلام بیهمتای مهیبترین نیروی ارتجاعی تاریخ ایران برگزیدهاند.
به خاورانهای ایرانزمین در هر شهر و روستایی که میروی، گویی به اقیانوسی لبالب از «ماهیان سرخ رنگ» برمیخوری که هرگز «اسیر برکههای شبِ» ماهیخواران دستاربند نشدند. فقط فوج فوج ماهی میبینی؛ بیآنکه بدانی از کدام چشمه یا جویبار یا دریا آمدهاند و موقعیت هر کدامشان چه بوده است. هیچکدام را بهنام نمیشناسی؛ اما همگان را در تلاطم موجاموج اقیانوس، آشنای ضمیر ناخودآگاه و آرمانهای لطیف و زیبایت میبینی که با جانهای سرشته بههم، بر عرشهٔ اقیانوس تاریخ ایران، سمفونی جاودانهٔ زنده باد آزادی را ابدیت میبخشند...
اینگونه است که با خاورانیان که باشی، درد مزمن بشریت برای تملک جنیست و تعلق فردیت را پاسخ و علاج مییابی:
«نگاه کن که من کجا رسیدهام
به کهکشان
به بیکران».
در بیکران که باشی، بیزمان و بیمکان میشوی. «عالمی دیگری و آدمی دیگر». به هستیِ دیگری میرسی که تمام قانونمندیهایش با هستیِ پیشین و رایج و عادتشدهات متفاوت است. سیر و تحول ضروری باورش، اندیشیدنهای ژرف و تحقیقات شگرف نمیطلبد؛ کافیست در ضمیر ناخودآگاهت غنای خاوران را برگزینی و وفادارش باشی.