728 x 90

نبض شهر - زنگ خطر

مصطفی صالحی و نوید افکاری
مصطفی صالحی و نوید افکاری

خونها شعله شد و شورش در رگها دوید. شهر روشن‌تر و کلمات واضح‌تر و امید پر بارتر شد. لانه‌های متروک شعبده رأی راوی شکست و عجز حکومت جلادان شد. سلام بر آمده از عمق جان بر شهیدان مصطفی صالحی و نوید افکاری که جلادشان عاجز ماند. دو نماد بی‌شکست ایستادگی تا پایان. دو الگو، دو اسوه و دو سمبل جوان آزادی ستان.

کودکان شهید مصطفی صالحی

کودکان شهید مصطفی صالحی

 

مصطفی! مصطفی! نگاه نافذت با دو فرشته کوچک پای دیوار فقر هم‌چنان منتظرند. پیروزی به مردم و کودکان تو و همه فرشتگان کوچک سلام خواهد گفت. ای نوید پر امید خاکریز دیگری فتح شد و تهاجم تا تحقق آرمانت توفنده است. شورش گل می‌دهد و افعی ولایت در لانه‌اش مطرود و منزوی ناکام از شکار، طعمه از جنس خود می‌جوید. خامنه‌ای مطرود به سلاخی حکومتش نشسته و زنگ خطر خاتمی را نمی‌شنود.

 

قبل از خرداد

جوانک مغازه‌دار

بعد از چند بار خرید حالا با جوانک مغازه‌دار در شادآباد آشنا هستم و اخلاقش هم دستم آمده. با همه ادب و خوشرویی وقتی سرش به کاری گرم باشد انگار صدای هیچکس را نمی‌شنود و همین مشتریهایش را که معمولاً عجله هم دارند کلافه می‌کند. مثلا یک مشتری چند بار قیمت پرسید و جوابی نشنید. عصبی شد و با تغیر گفت مگه تو ساواکی؟!... معلوم بود که چند بار با این وضع مواجه شده و چیزی نگفته و حالا تلافی قبل را هم در می‌آورد ناگاه جوانک سرش را بلند کرد و بی‌هیچ حرفی به او خیره شد و مشتری ادامه داد که از بس کلافه شدم چی بهت بگم بابا آدمو دیوونه می‌کنی. جوانک گفت آخه ساواک که مال دقیانوس بوده الآن یه چیز دیگه اس. مگه اینجا زندگی نمی‌کنی؟ جواب شنید که می‌دونم بابا منظورم همیناست دیگه و صحبت به کشتارها و زندانها و نفرت کشید. مشتری که رفت جوانک گفت والا آدم نمی‌تونه به هر کی اعتماد کنه تا وقتی تو مغازه‌ام با هر کسی صحبتی نمی‌کنم چون آدم نمیدونه طرف چکاره اس و شاید منو نشون کنن. اما وقتی بیرونم هر جا باشم حرفمو می زنم و همه چی هم می گم از بالا تا پایینشونم می‌شورم و کوتاه هم نمیام. وقتش برسه می دونم چکار کنم.

 

یه تنه هم میام بیرون

اطراف چهار راه فرح آباد انبارها و گاراژهای زیادی هست و در خیابانی فرعی وارد یکی می‌شوم. انتهای گاراژ به‌نظر می‌رسد چند نفر مشغول باشند. نزدیک می‌شوم و مردی خسته از کار در روز تعطیل تعجب می‌کند که جنبده‌ای سراغش آمده. در همان نگاه اول متوجه چشمانش می‌شوم که در چهره‌ای خوش جا گرفته اما یکپارچه آتش است. گویی شراره‌های ممتد از چشمانش می‌بارد. بیش از توقع استقبال می‌کند و سؤالاتم را با طمأنینه پاسخ می‌دهد. برای سفارش گرفتن طبق معمول به قیمت و گرانی و "این بی‌شرفها" می‌رسد:

والله خجالت می‌کشم قیمت بگم آدم خودش باورش نمیشه. به بسته‌های مواد اولیه اشاره می‌کند. اینارو الآن چند برابر تهیه می‌کنیم و مجبوریم با این زحمتی که می‌کشیم سود کمتری ببریم. وضع سخته و اطراف ما هم آدمای بدبخت زیاده. همین پشت بیا ببین پر بدبخت و درمانده س نمی‌تونم ببینم. ناراحت میشم و می‌خوام بزنم به سیم آخر. بی‌غیرت باشم اگه تحمل کنم. لحنش را آهسته می‌کند و با لبخندی کم رنگ می‌گوید بچه فلاحم – یعنی بدان که چه کسی صحبت می‌کند- خودم یه تنه هم میام بیرون اما باید نتیجه داشته باشه.

 

به فنجانی چای دعوتم می‌کند و در حال آماده کردن ادامه می‌دهد محل ما اونایی که حتماً می‌شناسیشون یعنی همه می‌شناسن دیگه با هم سلام و علیک داریم. . … که با اینا نبود کشتنش اما... . گرچه با هم به‌خاطر هم محلی سلام از دور داریم اما خودشو فروخت و آدم ایناست اینو همه فهمیدن. آخه می دونی از کوچیکی تو یه محل بودن برا ما شرطه اما دیگه نه، از اون خبرا نیست. خودشم می دونه که دیگه همچی جایی هم نداره.

می خواهم خداحافظی کنم. اصرار می‌کند کاری داشتی حتماً بیا، نیومدی پیغام بفرستی زنگ بزنی برات آماده می‌کنم. با خود می‌گویم چرا این حرفها را به من می‌گوید. مردی که خسته است و عرق می‌ریزد و در گرمای تند روز تعطیل مجبور به کار است حالا غریبه‌ای یافته و حرف دل می‌زند. حتماً دلیلی دارد و چه می‌تواند باشد جز بوی آشنایی؟

 

خرداد

سه کارمند

به‌محض ورود به اداره با سه کارمند مواجه می‌شوم که گرم گفتگویی داغ هستند. اولی با حرارت و تأکید می‌گوید به هیچوجه از خونه خارج نشیدها! جمعه باید خیابونا اونقد خالی باشه که پرنده هم پر نزنه. حتی برای دیدن حوزه که خلوته یا شلوغه هم خارج نشید. هرچی برا خونه لازم دارید تهیه کنید که اون روز خارج نشید. دومی می‌گوید چه فایده؟ اینا که عدد و رقم خودشون رو اعلام می‌کنن چه بریم چه نریم. اولی می‌گوید این حرفا رو ولش کن فقط خارج نشید. سومی می‌گوید نه بابا خیلی هم ازین خبرا نیست. بذار هر غلطی می‌خوان بکنن، این‌که دلیل نمیشه بالاخره معلوم میشه وقتی خالی باشه رسوا میشن.

من هم گوش می‌کنم و برای ختم کلام می‌گویم کفشای نوک تیز آماده کردید؟ همان دومی متعجبانه سؤال می‌کند برای چی کفش نوک تیز؟ اولی می‌گوید آهان! برا تیپا زدن به اینا دیگه. یکی به دوربینهای اداره اشاره می‌کند و می‌گوید دوربینا اونجاست بیایید این طرفتر که نگیره. می‌گویم بله برای تیپای آخر و جواب می‌شنوم بریزیمشون تو زباله دونی. اما همان دومی می‌گوید اینا ول کن نیستن این همه پول و ثروت و دزدی رو چنان چار چنگولی چسبیدن و همه‌رو می‌کشن. اینا نمیرن و تا همه رو نکشن دست بردار نیستند. می‌گویم قبل از اینها هم نمی‌رفتند اما الآن کجا هستند؟ این قماش هیچکدوم ول کن نیستند اما وقتش برسه نه تاجیل داره و نه تأخیر. اگه تاریخ غیر از این رو میگه و عاقبتی غیر از این داشتند به من بگو که یاد بگیرم.

 

خانم پرستار

در خروج از اداره ماشنهای خطی منتظرند و خانمی دوان دوان عرض خیابان را طی می‌کند و صدا می‌زند مترو؟ راننده هم که عجله دارد می‌گوید بدو سوار شو. می‌گوید موزه پیاده میشم و راننده می‌پرسد کدام درب؟ خانم می‌گوید همونی که از مترو راه داره.

می پرسم مگه مترو موزه داره؟

  • بله دیگه همون موزه کثافت، همون موزه پلشت، همون موزه نکبت!
  • موزه که نمیتونه نکبت باشه، تازه اگه اینطوریه چرا سراغشو می‌گیرید؟
  • موزه دفاع مقدسشونه، گور باباشون. منم مجبورم برم چون پرستارم برا واکسن اونجا رو گذاشتن.

موقع پیاده شدن گویی چیزی یادش آمده و در حالی‌که با انگشتش ما را نشانه می‌رود بلند می‌گوید راستی شماها که رأی نمی‌دید ها! و می‌گویم معلومه رأی نمی‌دم. راننده در حالی‌که راه می‌افتد غر غر می‌کند برو بابا دلش خوشه. شناسنامه من سفید سفیده برا این آشغالا شناسنامه کثیف نمی‌کنم.

 

۲۸ خرداد

از روز قبل کلانتریها و نیروهای ویژه و سایر ارگانهای سرکوب با تجهیزات کامل در تب و تاب پیاده کردن مزدور در چهار راهها و خیابان‌ها و لانه‌های رأی‌گیری بودند.

جمعه اول وقت دو حوزه را برانداز می‌کنم و اثری از رفت و آمد نمی‌بینم. کنار خیابان جوانک مؤدب و ریزه میزه با جعبه ابزار منتظر ماشین است و من هم کنارش می‌ایستم. می‌گوید خیلی وایستادم از ماشین خبری نیست. می‌پرسم مگه خودت وسیله نداری؟ می‌گوید موتورم خراب شده و روز تعطیل بهم زنگ زدن زود بیا. با لهجه کردی از سختی معیشت و خرابی وضع می‌گوید. از جمله این‌که به اقتضای کارش به خانه خیلی از "اینا" رفت و آمد دارد: "اینا" رو اونطوری که تو تلویزیون خودشونو نشون میدن نبینی ها! بعضیاشونو میگن نمی‌دونم چی و با اکراه سلبریتی را ادا می‌کند. اینا اصلاً یه طور دیگه و خیلی کثیفن. خیلی هم تو پول دادن اذیت می‌کنن. همشون وسایل آن‌چنانی دارن و اشرافی زندگی می‌کنن اما برا من آب از دستشون نمیچکه. گدا بازی در میارن و با درد سر باید پولمو بگیرم. اینم بگم که تو زندگیاشون یه چیزایی می‌بینم که واقعاً کثافت و بدبختیه. من شغلم تو خونه هاست و همه رو می‌بینم اینی که بهت می‌گم واقعاً کثیفن. دفعتاً لحنش بلند می‌شود راستی رأی که نمی‌دی؟ من که هیچوقت رأی ندادم و نمی‌دم. واقعیت ما فقط برا زجر کشیدن هستیم. می گویم برا زجر کشیدن هیچکس به دنیا نیامده و می‌شود اوضاع را تغییر داد. جواب می‌دهد منظور منو نفهمیدی میگم برا زجر کشیدن هستیم. ماشین می‌رسد و صحبتش قطع می‌شود. به این فکر می‌کنم که مردم کرد و بلوچ و ترکمن به‌خصوص محروم‌ترینشان را هر کجا دیدم بغضی رسوب کرده و سخت شده در کلام و رفتارشان یافته‌ام. این درد تاریخی و التیام نیافته نسل به نسل به کودکان و جوانان می‌رسد و با تجربه ظلم و درد و حرمان مداوم سخت‌تر می‌شود.

در مسیر راننده با تحکم سؤال می‌کند رأی که ندادید؟ خیالش که راحت شد بدون کلمه‌ای بیشتر مسیر را ادامه می‌دهد. موبایلش زنگ می‌خورد و با صحبت مختصری تمام می‌شود در حالی‌که به زبان ترکی زیر لب غر غر می‌کند و می‌گوید سفارش بود. لیست داده و متوجه نیستن در آمد و قیمتها به هم نمی‌خونه. نمی‌تونم، واقعاً نمی‌تونم، تا کی بچرخم که چارتا خرت و پرت ببرم خونه.

 

به چند حوزه سر می‌کشم و کسادی وضع در حد بیغوله‌های متروکه تماشایی است. طی روز با دوستانی از نظام آباد، تهرانسر، صادقیه و اطراف شهدا هم تماس دارم و همگی سر خوش و خندان از پیروزی تحریم هیجان زده هستند. خبرهایشان حاکی از هیچکس و یا یکی و دوتا و یا کمتر از مأموران حوزه هاست. مثلا مسجد نظام مافی واقع در غرب تهران کاشانی ساعت ۱۲ به مدت ۱۵دقیقه ۵نفر، مسجد امام صادق صادقیه ساعتهای ۷ و ۱۰صبح هیچکس، مدرسه یحیی‌زاده ساعتهای ۱۰صبح حدود ۱۵دقیقه یک نفر، و ۶ بعدازظهر طی حدود یک ربع ساعت دو نفر وارد و یا خارج شده‌اند. نکته‌یی که دوستی اشاره داشت تعداد نفراتی است که برای مشاهده و رصد وضعیت آمده و رأی نمی‌دادند و گاه بیش از نفراتی بود که وارد حوزه می‌شدند!

ساعت حوالی هفت بعدازظهر میدان مادر به طرف شریعتی و حسینیه ارشاد ترافیک سنگین اما در جهت شمال خلوت است. مدتی طول می‌کشد و فرصت کافی برای مشاهده وجود دارد. از دور کلاه سفید پلیسهای راهنمایی در وسط خیابان پیداست که کم هم نیستند. جلوی حسینیه در پیاده رو افراد به‌صورت چند نفره با هم صحبت می‌کنند. داخل حیاط سکوی ضلع جنوبی خبرنگارها و دوربینها و قلم به مزدهای حکومتی پشت در پشت ایستاده‌اند. ضلع شمالی حیاط هم چند نفر ایستاده‌اند اما مسیر ورودی کاملاً خلوت است. دو نفر از پله به طرف ورودی بالا می‌روند. معلوم می‌شود علت ترافیک سرعت پایین ماشینهای عبوری به سمت جنوب است که گاه ترمز می‌کنند و می‌خواهند نظاره کنند و پلیس آنها را به حرکت وا می‌دارد. هیچ خبر دیگری نیست حتی یک مورد هم پارک دوبله یا سوار و پیاده شدن وجود ندارد و از ضلع جنوبی حسینیه به پایین مسیر خلوت و سرعت ماشینها بالا می‌رود.

حکومتیها این ساعت را پیک می‌نامند و حالا تبدیل شده به تیک که در تاریخ خواهد ماند. ویترین نمایشی شده آینه دق جلاد که آفتابه لگن برای حوزه‌های خالی راه انداخته و رسوایی بیش از آن است که تبلیغات و صحنه آرایی و رسانه های"دوست" با دود و دم بپوشانند.

 

خیابان میر عماد را با جرثقیل بسته‌اند و معلوم نیست چه خبر است. هوا تاریک می‌شود و تا پاسی از شب برخی خیابان‌ها به‌شدت شلوغ است. به خیابان نیلوفر حدفاصل رسالت و عباس آباد می‌رسم و مسیر دویست سیصد متری حدود ده دقیقه طول می‌کشد. ماشینهای پارک دوبله و گاه بیشتر نظرم را جلب می‌کند. این حوالی یک کلانتری و در طرفین شرقی و غربی از مسجد و مدرسه تبدیل به حوزه رأی‌گیری شده است. خیابان شلوغ و مملو از ماشین و جمعیتی که گاه در پیاده رو هم نشسته‌اند کاملاً متضاد با لانه‌های متروکه رأی در فاصله چند متری است. طی ۲۰دقیقه ۳ یا چهار نفر به هر دو حوزه رفت و آمد دارند و یک نفر داخل مسجد مشغول رأی دادن است. مأموران بیکار از زور کسادی بیرون قدم می‌زنند و در تاریکی فرعی به جمعیت و ترافیک سنگین ماشینها نگاه می‌کنند. .

 

زنگ خطر

طبق معمول رقم‌سازی که سابقه‌اش به جلوس دجال می‌رسد قبل و حین و بعد از نمایش تکرار شد. نظرسنجی سفارشی مقدمه تقلب نجومی بود. اما با همه ظرفیت فریب و دروغ، کودنی و کرختی پا اندازهای جلاد درمان ندارد. با همه درازی عبای فریب، دستشان کوتاه ماند. در همان روز و هنوز شعبده به آخر نرسیده یک منبع آخوندی آمار را تا ۷ بعدازظهر به ۱۵میلیون و دیگری تا هفت و نیم بعدازظهر به۲۲ میلیون رساند و دم خروس ۷میلیون اختلاف بیرون زد. ضربه آن‌چنان کاری بود که پنج برابر کردن ارقام هم به نصف واجدان شرایط نرسید و جایی کمتر از ۵۰درصد نشست. ضربه کاری بود و خاتمی فریبکار از زور ترس زنگ خطر را به صدا در آورد. محرومان جیرفت با حرکت بی‌سابقه و مردم سراسر ایران با بایکوت سراسری حاضر و شاهدند. سلام و درود بر آنان.

محمود از تهران

 

مسئولیت محتوای مطالب وارده برعهده نویسنده است

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/f1e989e1-ea89-4551-a855-ec18c6ab23c5"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات