دریچهٔ قلبه. روزنهای به دنیای درون. پنجرهای گشوده شده رو به جهان ناشناختهای بهنام انسان. از صبح که چشم باز میکنی تا شب که کرکرهی پلکها رو پایین میکشی و نگاهت رو به خواب میسپاری چه تصویرها که نمیبینی!
چشمهای من، چشمهای ایرانیاند. چشمهای محکوم، چشمهای مظلوم. چشمهای محروم از نور و رنگ. چشمهای خیس از اشک و سرخ از خون! چشمهای پشت چشمبند.
راستی در این سالها چه دیدهاند این چشمها جز چشمانداز غبارآلودی از یک شهر خاکستری؟ چه دیدهاند جز کوچههای بیرنگ، خیابانهای بیروح و چهرههایی رنگپریده؟
یکی با چشمهای نگرانش به نقطهای نامعلوم خیره شده و به پایان ماه و آغاز بدهیهاش فکر میکنه. اون یکی دلش شور حقوق معوقه و اجاره خونهی عقبافتاده رو میزنه. این خانم سرپرست یه خونوادهی ۴نفرهاس، سرپرست بیسرپرست! این جوون بیکاره. رهروِ راههای بنبست، محصور در حصارهای توهین و تحقیر! این پدر چشم بهراه دخترِجوونیه که یه روز صبح رفت و دیگه برنگشت و پدر هیچوقت فرارِ دخترش رو باور نکرد.
این جوان معتاده!.... جوون.... معتاد، این کودک، کودک کاره!.... کودک... کار.
من با همین چشمهای بازم، همه چیز رو میبینم. من سایه نحسِ استبداد مذهبی رو میبینم که چطور پشت این آپارات ِ نکبت نشسته و این تصاویر سیاه رو رو دیوارهای شهر ما میتابونه. من میبینم که چطور دستهایِ سرکوبش رو روی پوست زخمیِ میهن من میکشه و جون میکنه تا یه جوری از کابوسِ مرگ خلاص بشه. من ریشهها ی دردهای سرزمینم رو میبینم و چشمهامو هیچوقت رو به اینهمه نمیبندم!
ما چشمهامون رو نبستیم...درد از آستانه طاقت گذشت و بغض ۴۰ساله منفجر شد.
حالا چشم ایرانی نظارهگر تصویرهای دیگهایه. نظارهگر عبورِ رود خروشان خشم از کوچهها و خیابونهای تبدار میهنه. حالا نگاه ایرانی با نگاه صاعقه پیوند خورده و این ماییم که جون کندن سرکوب رو زیر پاهای قیام میبینیم. این ماییم که تشییع جنازه شب رو روی شونههای شهر به تماشا نشستیم.
آهای صاحبان چشمهای ایرانی! بیایید تا به جای اینکه چشمهامونو رو به این آسمون شبزده ببندیم. اول ستارهبارونش کنیم و بعد غرق تماشا بشیم! چشم ایرانی نباید پشت چشمبند بمونه! این نگاه، شایستهی دیدار با خورشیده.... دیدار با خورشید.