سال ۶۲بود من برای گریز از رفتن به سربازی و سوختن در تنور جنگی که خمینی افروخته بود در یک شرکت راه سازی در سیستان کار گرفته بودم و بهعنوان مسئول بتن ریزی پلهای کوچک در خانه شرکتی بهمراه سایر تکنسینها در شهر نهبندان مستقر شدم. یکشب ساعت ۱۲نفر دیگری که تازه از تهران رسیده بود به خانه ما اضافه شد او جلال نقشه کش جدید شرکت بود.
در خانه ما بین ۱۰تا ۱۲نفر از استانهای مختلف حضور داشتند اغلب هم بهدلیل فرار از سربازی و یا بهدلیل سابقه هواداری از سازمانهای سیاسی، رنج دوری از شهر خود را به خود هموار کرده بودند. مشهدی حسن هم مسؤل نظافت خانه بود و هر روز هم ساعت ۱۲ظهر و ساعت ۸شب قابلمه غذای مارا از آشپزخانه شرکت میگرفت و روی دو میز چوبی در وسط هال خانه میگذاشت و میرفت. هر نفر غذای خود را میکشید و میخورد نفراتی که کارشان طول کشیده بود و دیرتر میرسیدند هم اغلب غذای مناسبی برایشان نمیماند.
جلال چند روز بعد از ورود با همه ما صحبت کرد و کمی پول گرفت و رفت سفره خرید میزهای چوبی که با لکههای غذا کثیف شده بود را شستیم و رویشان پارچه و نایلن کشیدیم. یک هفته بعد او ساکنان خانه را به چند تیم تقسیم کرد و با برنامهای هر تیم مسئول سرو غذا و نظافت سفره و هال در روزهای مشخص هفته شد و مسئول اینکه غذا را تقسیم کنند تا برای نفراتی که دیرتر از راه میرسند حتماً سهمی بماند.
روزهای جمعه هم قرار شد که کمک مشهدی حسن خودمان جمعی خانه را اساسی تمیز کنیم.
مشکلی که پیش آمد بعضاً نفراتی برنامه مشخص شده را رعایت نمیکردند. جلال گفت پنجشنبه شبها یکربع دور هم مینشینیم هر کس شکایتی از دیگری دارد مستقیم بگوید. در عمل هم در این نشستها قبل از اینکه کسی شکایتی از دیگری بکند خود نفرات از کوتاهیهای خود طی هفته از سایرین عذرخواهی میکردند.
نفرات خانه بیشتر در ناراحتی دوری از شهر و دیار خود و یا مصیبتهای ناشی از خفقان سیاسی و جنگ خانمانسوز با عراق بودند. جلال یکشب اقدام به راهاندازی بازی جمعی کرد و چند شب بعد شب شعر و ترانه راه انداخت و همه باید از ملیت خود ترانه شادی را میخواندند و دیگر هیچ شبی نبود که در خانه ما بازی و یا شعر و ترانه نباشد، با راهاندازی همین فعالیتهای ساده کم کم همه بر فضای غربت و تنهایی غلبه کرده بودیم.
در میان ما جوانی بهنام اسماعیل کار تکنسینی نداشت ولی بهدلیل خویشاوندی با صاحبان شرکت در خانه ما سکنی داده شده بود. او به سر و وضع خود رسیدگی نمیکرد، پاشنه کفشش همیشه خوابیده بود، موهای آشفته و با لحنی شل و بیقید صحبت میکرد، هیچگاه به مرخصی نمیرفت و در واقع مشخص بود که تعادل روانی خود را از دست داده.
من جذب منش و مرام جلال شده بودم و همیشه سعی میکردم که همراه او باشم. یکروز عصر که میخواستیم برای خرید میوه بیرون برویم بمن گفت که اسماعیل هم باید بیاید. او فهمیده بود که بهدلیل رفتار اسماعیل کسی با او دوست نمیشود و دعوتی از او نمیکند. از آن ببعد هر بار که برای قدم زدن و خرید به شهر کوچک نهبندان میرفت اسماعیل را همراه خود میبرد.
یکشب بعد از برنامه شعر و ترانه خوانی اسماعیل به جمع من و جلال پیوست و آنشب برای اولین بار درد اصلی خودش را به جلال گفت. اسماعیل تعریف کرد که با اجبار به جبهه جنگ رفته و بعد در محاصره دشمن آتشباری شدیدی روی گردان آنها صورت گرفته بود. او در حالیکه به یک نقطه خیره شده بود جهنمی را که در آن گرفتار شده بود را به آرامی تصویر کرد «همه جا آتش بود و باران خمپارهها،تقریبا کسی سالم نماند هیچ مسیری برای فرار نداشتم اطرافم پر از کشته و زخمی نمیدانم چه شد که در آن و آتش و خون من سالم ماندم ». جلال با اشاره مرا به سکوت دعوت کرد تا اسماعیل ادامه بدهد، او با نگاهی که به دیوار خیره بود گفت: «یکروز هم یک پاسدار که با جیپ برایمان از آشپزخانه غذا میآورد برای همراهی خود نزدیکترین دوست مرا صدا کرد و با هم رفتند پاسدار قدری دیرتر از معمول و به تنهایی برگشت گفت که دوستم در مقر گردان کار داشته و مانده. قابلمهها را بما داد. من پرسیدم چرا برنج قرمز شده است؟ پاسدار گفت «امروز آشپز به برنج شما که در خط مقدم هستید بهطور خاص رب گوجه فرنگی اضافه کرده، ما هم خوردیم اما روز بعد فهمیدم که در مسیر برگشت جیپ غذا هدف آتشباری قرار گرفته و دوستم کشته شده و خونش روی غذاها ریخته و پاسدار بیوجدان چنین داستانی را سرهم کرده تا زحمت برگشت و تعویض غذا را بخودش ندهد». سر خود را بزیر انداخت با گریه گفت «من خون نزدیکترین دوست خودم را خوردم.... جلال میفهمی.....من خون نزدیکترین دوستم.....». اسماعیل های های گریست بعد بلند شد و برای خواب رفت. جلال هم به آرامی گریه کرد.
دو روز بعد خبری در شرکت پیچید: «اسماعیل با لباس مرتب و وضعیت آراسته وارد اتاق رئیس شرکت شده و گفته که میخواهد به مرخصی برود». از آن ببعد هم دیگر لحن صحبتش عوض شد محکم و متین صحبت میکرد. رئیس شرکت کار او را به نفر جایگزین سپرد و او را به مرخصی فرستاد. چند شب بعد رئیس به خانه ما آمد و تلویحا از همه تشکر کرد که اسماعیل را کمک کردیم. ما گفتیم اسماعیل دیگر حالش خوب شده او گفت «باید که خوب میشد من او را به خانه آدم حسابیها فرستادم».
اسماعیل از مرخصی آمد دیگر هیچگاه به وضعیت بیتعادل خود برنگشت و کارش هم در شرکت ارتقا پیدا کرد. یکشب وقتی جلال در کنار تخت خودش مشغول خشک کردن قلمهای نقشه کشی شسته شده خود بود و همه میدانستند که در این وقت نباید مزاحم او شد، اسماعیل کنار من آمد از او پرسیدم اسماعیل چه شد که حالت خوب شد؟ به آهستگی و بهحالت نجوا گفت: همه چیز سیاه بود. زندگی سیاه بود همگیمان تکی تکی سر میزهای کثیف مینشستیم، کسی که دیر میآمد غذایش را میخوردیم. انسانیت و علاقهیی در کار نبود شبها سوت و کور و در سکوت...... بعد یکی آمد. در این لحظه با علاقه و شیفتگی بهسمت جلال که در سمت دیگر اتاق نشسته بود نگاه کرد..... تا اینکه یک نفر آمد همه چیز را تغییر داد همه جا را تمیز کرد به همه چیز رنگ خوشحالی زد خانه را شلوغ کرد و منهم غصه هایم را یکشب به او گفتم و دیگر حالم خوب شد.
سه ماه بعد از ورود جلال من از او خواستم که از شرکت برویم و کار آزاد راه بیاندازیم و با هم شریک شویم او خندید گفت که دیگر میخواهد به کردستان برود و به دوستانش در آنجا بپیوندد. او چند هفته بعد از ورودش به شرکت بمن گفته بود که هوادار مجاهدین است، لو رفته و دادستانی بهشدت دنبال اوست. آنشب گفت که دیگر در داخل کشور برایش امکان فعالیت نیست و باید برود. چند روز بعد با همه خداحافظی کرد و رفت.
من طی این سالها همیشه دنبال ردی از او بودم پیدایش نکردم. همیشه میخواستم به او بگویم که در آن خانه فقط قلب اسماعیل نبود که در چنگ جنگ و نکبت آخوندی مچاله شده بود همه ما یک اسماعیل بودیم. تا که یکشب از راه رسیدی و بعد هم که یکباره رفتی. بلای جنگ خمینی ساخته تمام شد ولی نکبت آخوندها تا امروز بر سر ما ادامه داشته.
دنبال اسم او در شهدای ارتش آزدایبخش بودم چیزی پیدا نکردم. هر کجا که هست میخواستم از جانب من به او بگویید که یکبار دیگر و این بار بهمراه سازمانش از راه دور برسد و این بار بهجای یک خانه سیاه، میهن سیاه را رنگ شادی بزنید، غذاها را به تساوی تقسیم کنید، سهم گرسنگان و جاماندگان را بدهید و شب سوت و کور میهن را با شعر و شور و ترانه پر کنید. اسماعیلهای غمزده منتظر بازگشت مجاهدین خلق به میهن اسیر خودهستند.
«...من خواب آن را وقتی که خواب نبودهام دیدهام»
صادق از اصفهان
مسئوليت محتواي اين مطلب برعهده نويسنده است و سايت مجاهد الزاماً آن را تأييد نميکند